- Jun
- 1,873
- 34,032
- مدالها
- 3
از ماشین پیاده و آن را دور زدم. نگاهم را از در مسجد به طرف مهری که کنار در ماشین ایستاده بود، چرخاندم.
- نمیخوای بیای؟
دستپاچه سر بلند کرد.
- چرا آقا میام... شما برید!
لبخندی زده و برای اطمینانبخشی به او پلکهایم را به هم فشردم و بعد قدم پیش گذاشتم. با کمی چرخاندن سرم متوجه راه افتادن او با فاصله، پشت سرم شدم. همین که به درهای نردهای و سبز حیاط مسجد رسیدم، توجه پریزاد که بالای پلهها ایستادهبود و میخواست به خالهبتول کمک کند تا آن دو پله را بالا برود، به من جلب شد. ذوقزده خاله را رها کرد و به طرف من قدم برداشت.
- قربون خانداداشم برم! بالاخره اومدی؟
تا پریزاد برسد، نگاهم را در حیاط چرخاندم. خبری از یحیی نبود؛ اما غفور و پسرانش در کنار حاجبشیر گوشهای ایستادهبودند.
پریزاد با گفتن «مبارکت باشه» به من رسید و من با ابرو اشارهای به پشت سرم کردم و آرام گفتم:
- حواست بهش باشه.
پریزاد نگاهش را به پشت سرم داد و با گفتن «خیالت تخت» مرا رها کرد و با رفتن به طرف مهری گفت:
- کجایی عروس خانم؟ دیر اومدی آرایشت کنم، بریم حداقل یه رژلب بزن.
به طرف مردان ایستاده رفتم و تا سلام دادم همگی با سلام و عرض تبریک پاسخم را دادند. طوری ایستادم که مهری و پریزاد در تیررس نگاهم باشند. همین که از پلههای مسجد که خاله بالای آن به انتظار مهری ایستادهبود گذشتند، صدای تشرگونه خاله خطاب به مهری بلند شد.
- تو که باز همون لچک سیاه سرته! میدونستم جمیله عرضه نداره مثل آدم یه چی سرت کنه. زود بیا یه روسری سفید از مال خودم واست آوردم، شگون نداره سیاه سر کنی.
آنها داخل شده و من با تصور دلدارم که روسری سفید زیباترش میکرد، لبخند زدم. صدای غفور مرا از خیالات خوش بیرون کشید.
- آخر کار خودتو کردی آقامعلم!
سردرگم «جان؟» گفتم و او ادامه داد:
- همین دوماد یحیی شدنو میگم، اونجوری که یحیی مخالف بود هیچ فکر نمیکردم بتونی راضیش کنی، اما تو پای همه حرف و حدیثها موندی و گفتی فقط مهری.
لبخندی زدم و هیچ نگفتم. حاحبشیر دستی به پشت کتفم گذاشت و خطاب به امیرحافظ و مرصاد گفت:
- پسرها یاد بگیرید! اگه یکی رو خواستید مثل آقامعلم پای حرفتون وایسید، دلبستگی اینه، نه اونی که امروز بخوای فردا دلتو بزنه.
مرصاد لبخندی زد.
- والا آقای آذرپی کاری کردن که همه اهل محل توش موندن، کی فکر میکرد یکی به مهری نگاه کنه؟ اون هم آقامعلمی که وقتی گفتن قراره جای آقای یزدانی بیاد همه گفتن بچهی شهر اینجا موندنی نیست.
- نمیخوای بیای؟
دستپاچه سر بلند کرد.
- چرا آقا میام... شما برید!
لبخندی زده و برای اطمینانبخشی به او پلکهایم را به هم فشردم و بعد قدم پیش گذاشتم. با کمی چرخاندن سرم متوجه راه افتادن او با فاصله، پشت سرم شدم. همین که به درهای نردهای و سبز حیاط مسجد رسیدم، توجه پریزاد که بالای پلهها ایستادهبود و میخواست به خالهبتول کمک کند تا آن دو پله را بالا برود، به من جلب شد. ذوقزده خاله را رها کرد و به طرف من قدم برداشت.
- قربون خانداداشم برم! بالاخره اومدی؟
تا پریزاد برسد، نگاهم را در حیاط چرخاندم. خبری از یحیی نبود؛ اما غفور و پسرانش در کنار حاجبشیر گوشهای ایستادهبودند.
پریزاد با گفتن «مبارکت باشه» به من رسید و من با ابرو اشارهای به پشت سرم کردم و آرام گفتم:
- حواست بهش باشه.
پریزاد نگاهش را به پشت سرم داد و با گفتن «خیالت تخت» مرا رها کرد و با رفتن به طرف مهری گفت:
- کجایی عروس خانم؟ دیر اومدی آرایشت کنم، بریم حداقل یه رژلب بزن.
به طرف مردان ایستاده رفتم و تا سلام دادم همگی با سلام و عرض تبریک پاسخم را دادند. طوری ایستادم که مهری و پریزاد در تیررس نگاهم باشند. همین که از پلههای مسجد که خاله بالای آن به انتظار مهری ایستادهبود گذشتند، صدای تشرگونه خاله خطاب به مهری بلند شد.
- تو که باز همون لچک سیاه سرته! میدونستم جمیله عرضه نداره مثل آدم یه چی سرت کنه. زود بیا یه روسری سفید از مال خودم واست آوردم، شگون نداره سیاه سر کنی.
آنها داخل شده و من با تصور دلدارم که روسری سفید زیباترش میکرد، لبخند زدم. صدای غفور مرا از خیالات خوش بیرون کشید.
- آخر کار خودتو کردی آقامعلم!
سردرگم «جان؟» گفتم و او ادامه داد:
- همین دوماد یحیی شدنو میگم، اونجوری که یحیی مخالف بود هیچ فکر نمیکردم بتونی راضیش کنی، اما تو پای همه حرف و حدیثها موندی و گفتی فقط مهری.
لبخندی زدم و هیچ نگفتم. حاحبشیر دستی به پشت کتفم گذاشت و خطاب به امیرحافظ و مرصاد گفت:
- پسرها یاد بگیرید! اگه یکی رو خواستید مثل آقامعلم پای حرفتون وایسید، دلبستگی اینه، نه اونی که امروز بخوای فردا دلتو بزنه.
مرصاد لبخندی زد.
- والا آقای آذرپی کاری کردن که همه اهل محل توش موندن، کی فکر میکرد یکی به مهری نگاه کنه؟ اون هم آقامعلمی که وقتی گفتن قراره جای آقای یزدانی بیاد همه گفتن بچهی شهر اینجا موندنی نیست.