جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,742 بازدید, 267 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
از ماشین پیاده و آن را دور زدم. نگاهم را از در مسجد به طرف مهری که کنار در ماشین ایستاده بود، چرخاندم.
- نمی‌خوای بیای؟
دستپاچه سر بلند کرد.
- چرا آقا میام... شما برید!
لبخندی زده و برای اطمینان‌بخشی به او پلک‌هایم را به هم فشردم و بعد قدم پیش گذاشتم. با کمی چرخاندن سرم متوجه راه افتادن او با فاصله، پشت سرم شدم. همین که به درهای نرده‌ای و سبز حیاط مسجد رسیدم، توجه پریزاد که بالای پله‌ها ایستاده‌بود و می‌خواست به خاله‌بتول کمک کند تا آن دو پله را بالا برود، به من جلب شد. ذوق‌زده خاله را رها کرد و به طرف من قدم برداشت.
- قربون خان‌داداشم برم! بالاخره اومدی؟
تا پریزاد برسد، نگاهم را در حیاط چرخاندم. خبری از یحیی نبود؛ اما غفور و پسرانش در کنار حاج‌بشیر گوشه‌ای ایستاده‌بودند.
پریزاد با گفتن «مبارکت باشه» به من رسید و من با ابرو اشاره‌ای به پشت سرم کردم و آرام گفتم:
- حواست بهش باشه.
پریزاد نگاهش را به پشت سرم داد و با گفتن «خیالت تخت» مرا رها کرد و با رفتن به طرف مهری گفت:
- کجایی عروس خانم؟ دیر اومدی آرایشت کنم، بریم حداقل یه رژلب بزن.
به طرف مردان ایستاده رفتم و تا سلام دادم همگی با سلام و عرض تبریک پاسخم را دادند. طوری ایستادم که مهری و پریزاد در تیررس نگاهم باشند. همین که از پله‌های مسجد که خاله بالای آن به انتظار مهری ایستاده‌بود گذشتند، صدای تشرگونه خاله خطاب به مهری بلند شد.
- تو که باز همون لچک سیاه سرته! می‌دونستم جمیله عرضه نداره مثل آدم یه چی سرت کنه. زود بیا یه روسری سفید از مال خودم واست آوردم، شگون نداره سیاه سر کنی.
آن‌ها داخل شده و من با تصور دلدارم که روسری سفید زیباترش می‌کرد، لبخند زدم. صدای غفور مرا از خیالات خوش بیرون کشید.
- آخر کار خودتو کردی آقامعلم!
سردرگم «جان؟» گفتم و او ادامه داد:
- همین دوماد یحیی شدنو میگم، اونجوری که یحیی مخالف بود هیچ فکر نمی‌کردم بتونی راضیش کنی، اما تو پای همه حرف و حدیث‌ها موندی و گفتی فقط مهری.
لبخندی زدم و هیچ نگفتم. حاح‌بشیر دستی به پشت کتفم گذاشت و خطاب به امیرحافظ و مرصاد گفت:
- پسرها یاد بگیرید! اگه یکی رو خواستید مثل آقامعلم پای حرفتون وایسید، دلبستگی اینه، نه اونی که امروز بخوای فردا دلتو بزنه.
مرصاد لبخندی زد.
- والا آقای آذرپی کاری کردن که همه اهل محل توش موندن، کی فکر می‌کرد یکی به مهری نگاه کنه؟ اون هم آقامعلمی که وقتی گفتن قراره جای آقای یزدانی بیاد همه گفتن بچه‌ی شهر اینجا موندنی نیست.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
از حرفش هیچ خوشم نیامد، اما ناچار لبخند معذبی زدم. امیرحافظ بلافاصله گفت:
- بالاخره سرنوشت همینه، هر کی رو می‌بره یه جا.
جز لبخند روی لبم پاسخی نداشتم که صدای پریزاد مرا از آن منگنه رها کرد.
- داداش؟
به طرف او که در آستانه‌ی در مسجد ایستاده و شال صورتی‌رنگش را بهتر از همیشه سر کرده‌بود، برگشتم.
- چیه؟
- حاج‌آقا پرسیدن مگه نمیایی؟
سر تکان دادم.
- چرا الان میام، تو برو داخل!
با داخل شدن پریزاد به طرف حاج‌بشیر برگشتم.
- بفرمایید حاج‌آقا!
حاجی دستش را به نشانه‌ی احترام دراز کرد.
- اول شما بفرما!
- نه حاج‌آقا شما بزرگترید، من جسارت نمی‌کنم.
بقیه هم با امتناع حاجی همراهی کرده و مرا به طرف در ورودی مسجد سوق دادند. ناچار «با اجازه‌ای» گفتم و با طمأنینه پیشاپیش بقیه وارد مسجد شدم. کفش‌هایم را در جاکفشی چوبی گذاشتم و نگاهم را چرخاندم. در گوشه‌ای از مسجد، نزدیک محراب، زن‌ها سفره‌ی عقد کوچکی انداخته‌بودند و با قرآن، شیرینی، گل و جعبه‌ی حلقه‌ای روی آن را پر کرده‌بودند. دیروز در بازار به پریزاد اولتیماتوم داد‌ بودم خوشم از مراسم مضحک ماست و عسل نمی‌آید و او هم رعایت کرده‌بود. طرف راست سفره با فاصله از آن، مهری با روسری سفید کنار خاله‌بتول، مادر، پریزاد و افرا زن غفور کنار دیوار نشسته‌بودند. نگاهم یک لحظه زیبایی او را با روسری سفید شکار کرد و بعد سرم را به روبه‌روی سفره دوختم. سیدمیرزا به همراه دفتر و دستکش، با یحیای عبوس کنار هم نشسته‌بودند. سیدمیرزا با دیدن ما مشتاقانه سرپا ایستاد و پیش آمد.
- سلام آقای داماد! دیر کردی فکر کردم بعد این همه دردسری که کشیدی پشیمون شدی دیگه نمیای.
با هم مصافحه کردیم.
- نه حاج‌آقا !منتظر بودم شما رخصت ورود بدین.
- اجازه‌ی من هم دست شماست، بفرمایید!
به همراه بقیه در طرف چپ سفره با فاصله از آن، نشستیم. سیدمیرزا بین من و یحیی بود و رو به من گفت:
- عقدنامه رو نوشتم، آقای ابراهیمی شناسنامه‌ی عروس‌خانم رو دادن اطلاعاتشون رو وارد کردم، شما هم شناسنامه‌تون رو بدین.
«چشم» گفته و از جیب داخلی کت طوسی‌رنگم شناسنامه‌ام را بیرون آورده و در دست سیدمیرزا گذاشتم. سیدمیرزا به طرف وسایلش چرخید و درحالی‌ که شناسنامه‌ی مرا باز می‌کرد، با نگاه کردن به آن گفت:
- آقای آذرپی! با عقدی که امروز می‌خونم و عقدنامه‌ای که نوشتم و امضا می‌کنید، از نظر شرعی زن و شوهر میشید و هیچ مشکلی برای زندگی ندارید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
برگه‌ی عقدنامه را به همراه سررسیدی که زیرش بود، برداشت، روی پا گذاشت و با خودکار مشکی که داشت شروع به نوشتن کرد و همزمان گفت.
- اما خوب می‌دونید که از نظر قانونی باید ازدواجتون ثبت رسمی بشه، برای ثبت رسمی باید شناسنامه‌ی عروس‌خانم تعویض بشه، که هم عکس‌دار بشه، هم صفحات ازدواج و طلاق بهش اضافه بشه.
اطلاعات مرا وارد کرد و برگه و سررسید را به همراه خودکار به طرف یحیی گرفت. یحیی آنها را گرفت و سیدمیزرا روی برگه جایی انگشت گذاشت.
- اینجا رو به عنوان ولی عروس امضا کنید.
یحیی سر تکان داد و مشغول امضا شد. سیدمیرزا به طرف من سر چرخاند.
- نگاه کردم، عروس‌خانم هنوز پونزده سال تمام نشده، یه چند ماه دیگه که پونزده سالش تمام شد، با سرپرستش که یحیاست باید بره تقاضای تعویض شناسنامه بده، بعدش با جواب آزمایش ببرید یه محضر عقد رو ثبت کنید.
به نشانه‌ی موافقت سر تکان دادم و گفتم:
- ممنونم حاج‌آقا! حواسم هست، مطمئن باشید پشت گوش نمی‌ندازم.
سیدمیرزا عقدنامه را از یحیی که امضایش را کرده‌بود گرفت و به طرف من دراز کرد.
- لطفا بدین شاهدین هم امضا کنن.
برگه و سررسید را گرفته و با چرخیدن به دست حاج‌بشیر رساندم. حاج‌بشیر که کلام سیدمیرزا را شنیده‌بود، برگه را گرفت تا امضا کند. با شنیدن «آقای آذرپی» به طرف سیدمیرزا برگشتم. هر دو شناسنامه را به طرفم گرفت.
- من دیگه با اینا کاری ندارم.
با تشکر شناسنامه‌ها را گرفته و در جیب کتم قرار دادم. امضاها که تمام شد، برگه‌ی عقدنامه باز به طرف سیدمیرزا برگشت. سیدمیرزا با گرفتن کاغذ و نگاه کردن به آن، با دستش به طرف سفره اشاره کرد.
- بفرمایید با عروس‌خانم سر سفره بشینید تا خطبه رو بخونم.
نگاهم را به طرف سفره چرخاندم. معذب بودم کنار آن بنشینم.
- اونجا بشینم؟ نمیشه همین‌جا بخونید؟
صدای خنده‌های ریزی شنیدم. سیدمیرزا با لبخند گفت:
- شدنش که میشه، اما خب خانواده زحمت کشیدن براتون سفره انداختن، نذارید کارشون بی‌اجر بمونه.
ناچار بلند شدم تا علی‌ر‌غم میلم کنار سفره بنشینم. با بلند شدن من، پریزاد هم ایستاد و کل کشید که باعث شد اخم‌هایم کمی در هم برود. بعد به سراغ مهری رفت و او را بلند کرد. همزمان کنار هم نشستیم. سعی کردم خلاف آنچه در دل داشتم، زیاد خود را مشتاق نشان ندهم و فقط از گوشه‌ی چشم حواسم را به او دادم. من این دختر را از حفظ بودم و با انگشتانی که سر به زیر درهم می‌پیچاند، فهمیدم اضطراب وجودش را گرفته، چقدر دلم می‌خواست با گرفتن دستانش آرامَش کنم، اما در میان آن جمع که این کار صورت خوشی نداشت. پریزاد خم شد و رحل قرآن روی سفره را تا نزدیک مهری پیش کشید و باز کرد. مهری نگاهش را کمی بالا کشید و روی صفحات قرآن نگه داشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
سیدمیرزا بعد از لحظه‌ای سکوت شروع کرد.
- بسم الله الرحمن الرحیم. با استعانت از خدای متعال و به حول و قوه‌ی الهی شروع می‌کنم.
همه در سکوت کامل بودند و بعد از مکثی کوتاه باز ادامه داد:
- النکاح سنتی فمن رغب ع*ن سنتی فلیس منی، اینجا جمع شدیم که طبق سنت رسول الله (صل الله علیه و آله و سلم)... .
سیدمیرزا برای فرستادن صلوات وقفه‌ای به کلامش داد، همه‌ی جمع همراه او صلوات فرستادیم و دوباره ادامه داد:
- بین این دو جوون خطبه‌ی عقد بخونیم به این امید که نگاه کرامت باری تعالی به این وصلت مبارک باشه و خوشبختی و عاقبت‌بخیری رو‌ برای این دو جوون مقدر کنه.
سیدمیرزا رو به طرف یحیی که هنوز اخم‌های میان ابرویش قصد باز شدن نکرده‌بودند، کرد.
- اجازه می‌فرمایید آقای ابراهیمی؟
یحیی با تکان دادن دست گفت:
- بفرمایید حاج‌آقا!
سیدمیرزا رو به ما کرد.
- بسم الله الرحمن الرحیم. دوشیزه محترمه مکرمه مهرآوا ابراهیمی فرزند مرحوم یوسف... .
با شنیدن نام کامل مهری به طرف او سر چرخاندم و نگاهم را به نیم‌رخ زیبای او دادم. دیگر توجهی به بقیه‌‌ی حرف‌های سیدمیرزا نداشتم که از او وکالت می‌خواست تا با ذکر مهریه، عقدش را برای من بخواند، فقط به این فکر می‌کردم محبوب من چه نام زیبایی داشته که من از آن غافل مانده‌بودم و تا این لحظه نمی‌دانستم. چند بار زیر لب مهرآوا را تکرار کرده و لذت بردم. الحق او‌ مهرآوا بود که با آمدنش در زندگی‌ام آوای مهر و محبت را برایم به ارمغان می‌آورد. با صدای «وکیلم؟» گفتن سیدمیرزا از خیالات بیرون آمده و نگاهم را دوباره به طرف سفره چرخاندم و منتظر ماندم تا پریزاد طبق معمول چنین مراسمی حرف از گل و گلاب بزند، اما قبل از اینکه او زبان باز کند، مهری دستپاچه سر بلند کرد و «بله»‌ی محکمی گفت که در سکوت مسجد طنین انداخت. متعجب به طرفش برگشتم. صدای خنده‌های جمع بلند شد. پریزاد که دستش را مقابل دهانش گرفته و چشمانش می‌خندید گفت:
- مهری‌جون! تازه می‌خواستم بگم رفتی گل بچینی، صبر نداشتی؟
خاله‌بتول معترض نوک عصایش را به پهلوی مهری زد.
- دختره‌ی هول! باید صبر کنی دفعه سوم بله بدی.
مهری اخم کرده از درد، دست روی پهلویش گذاشت و بعد از «اوخ» کوتاهی «ببخشید» گفت. حاج‌بشیر رو به سیدمیرزا کرد.
- سید! دوباره باید بخونی؟
سیدمیرزا با لبخند کفت:
- نه حاجی لازم نیست، اصل فهمیدن رضایت عروس‌خانم بود، حالا باید آقای داماد وکالت بدن، فقط ببینم ایشون هم همین‌قدر مشتاقند یا قراره به جای عروس‌خانم بفرستیمشون دنبال آوردن گل و گلاب.


درمورد انتخاب نام مهرآوا نکته‌ی جالبی هست که در نمایه‌ام نوشتم، خواستید بخونید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
جمع خنده‌ی کوتاهی کرد و سیدمیرزا شروع به خواندن کرد.
- جناب آقای مهرزاد آذرپی فرزند مرحوم برومند، آیا بنده وکیلم که شما را به عقد دائم و همیشگی دوشیزه مهرآوا ابراهیمی با مهریه‌ی معلوم و ذکر شده دربیاورم؟
لبخندی روی لبم آمد و گفتم:
- بله حاج‌آقا!
نگاهم را از سیدمیرزا که مشغول خواندن خطبه‌ی عربی بود، به طرف مهری کشاندم. تمام وجودم شوق گرفتن دستانی بود که از اضطراب درهم پیچ می‌خورد. همین که صدای کل و دست بلند شد. دستم را روی دستان مهری گذاشتم. نگاهش تا من بالا کشیده شد و خیره در چشمان سیاهش آرام و بالبخند گفتم:
- دیگه همه‌چی تموم شد، بخند!
روی لب‌های سرخش را لبخند دندان‌نمایی جا گرفت. پریزاد خم شد و با برداشتن جعبه‌ی حلقه گفت:
- مبارکه داداش! الان وقت دست کردن حلقه است.
پریزاد جعبه‌ی حلقه‌ی باز شده را مقابلم گرفت و من حلقه را برداشتم و با دست دیگرم که هنوز روی دستان مهری بود، دست چپ او را جدا کرده و کمی بلند کردم. حلقه را با لبخند در انگشت کشیده‌ی او فرو کردم. کمی در انگشتش لق میزد. نگاهم را از انگشتش به طرف صورتش کشیدم.
- مبارکه خانومم!
نگاه او هم از انگشتر بالا کشیده شد. با لبخند و گونه‌های سرخ شده «ممنونم» گفت. صدای کل و دست بلند شده‌بود و تبریکات جمع نگذاشت بیشتر از این در آن یاقوت‌های سیاه غرق شوم. مادرم پیش از همه برای تبریک پیش‌قدم شد. بعد خانواده‌ی غفور و سیدمیرزا و حاج‌بشیر و درنهایت خاله‌بتول همان‌طور که گردنبندی قدیمی و نقره که یک پایه‌ی فیروزه در قابی با آویزهای زیاد داشت را به گردن مهری می‌انداخت گفت:
- مراقبش باش! این یادگار قربان شوهرمه، گذاشته‌بودم بدمش به زن یوسف، نشد، قسمت دختر یوسف شد.
بعد رو به من کرد.
- ایشالله پای هم پیر شید، ولی پسر یادت باشه چه قولی به من دادی ها!
پلکی برای اطمینان‌بخشی زدم.
- خیالتون راحت! من حواسم به مهری هست.
خاله‌بتول با گفتن «خوبه» سری تکان داد و بعد با تکیه بر عصایش بلند شد. رو به پریزاد، مادرم و زن غفور کرد.
- من دیگه میرم خونه، شما هم بسه هر چی توی خونه‌ی خدا کل کشیدید و معصیت کردید، پاشید این سفره رو جمع کنید برید دنبال کارتون.
مادر به احترام خاله ایستاد و همراه پریزاد که دیس شیرینی در دست داشت تا نزد او رفتند.
- کجا خاله؟ حداقل یه شیرینی بردارید.
خاله نگاهی به مادر که این حرف را زده‌بود کرد و گفت:
- این چیزها دیگه برای سن من خوب نیست.
و با گفتن «خداحافظ» رو برگرداند و به طرف در خروج رفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
پریزاد دیس شیرینی را به طرف مردان برد و بعد از تعارف به همگی به سوی من و مهری آورد.
- ایشالله خوشبخت بشین.
با تشکر یکی از شیرینی‌های نارگیلی را برداشتم. این شیرینی واقعاً خوردن داشت. همان‌طور که در دهان می‌گذاشتم، نگاهم را به طرف مهری سر به زیر چرخاندم. مهرآوای زندگی من! شیرینی را کنار سفره گذاشت. کمی خم شدم و آرام گفتم:
- چرا نمی‌خوری؟
دستپاچه برگشت.
- چی آقا؟
با ابرو اشاره کردم.
- شیرینی... دهنتو شیرین کن.
دستپاچه شیرینی را برداشت، به دهان برد و بعد از کمی خوردن به سر جایش برگرداند. سرم را نزدیک‌تر بردم.
- از چی می‌ترسی؟
آرام گفت:
- ببخشید اقا!
خواستم بپرسم «از چی عذرخواهی می‌کنی؟» که صدای غفور مانع شد.
- آقا معلم اجازه‌ی مرخصی میدین؟
سربرگرداندم و وقتی غفور ایستاده را دیدم، سرپا شدم.
- چرا اینقدر زود؟ بودین حالا!
دستم را به گرمی گرفت.
- ممنونم آقامعلم! دیگه باید رفع زحمت کنیم، پسرها هم می‌خوان عصری برگردن، باید مهیا بشن.
رو به پسرها کردم.
- خیلی خوش اومدین، خوشحالم کردین.
آن دو تقریباً همزمان «خواهش می‌کنیم وظیفه بود» گفتند و زن غفور رو به مهری که او نیز همچون من ایستاده‌بود، کرد.
- مهری‌جان! ایشالله خوشبخت بشی، بازهم بهت سر میزنم.
مهری با اضطراب به من نزدیک شد و سر به زیر فقط سر تکان داد. این دختر چقدر برای حرف زدن با بقیه مشکل داشت و من باید هرچه زودتر آن را رفع می‌کردم. غفور و خانواده‌اش که رفتند، مادر و پری به سرعت سفره را جمع کردند. حاج‌بشیر هم خداحافظی کرد. تازه متوجه نبود یحیی شدم، گویا خیلی قبل‌تر بدون هیچ حرفی رفته بود.
مادر و پریزاد با وسایل جمع کرده، نزدیکمان شدند.
- پسرم باز هم اینجا کار دارید؟
- آره مامان باید وایسم عقدنامه رو بگیرم.
- پس من و پری زودتر میریم خونه، شما هم هر وقت کارتون تموم شد بیاین.
با رفتن مادر و‌ پریزاد مسجد خالی شد. سیدمیرزا مشغول ثبت چیزهایی در سررسیدش بود. رو به مهری که نگاهش را به حلقه‌ی دستش دوخته‌بود، کردم و تا خواستم با اسم مهرآوا صدایش بزنم، صدای سیدمیرزا که بلند شده و تا نزدیکمان آمده‌بود، مانع شد.
- ببخشید آقای آذرپی منتظر موندید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
سیدمیرزا برگه‌ی عقدنامه را روی دفتر سررسید مقابلم گرفت.
- ان‌شاءالله سال‌های سال با خوشبختی زیر سایه الله زندگی کنید.
با تشکر عقدنامه را از دستش گرفتم و نگاه کردم. پیش از هر چیز نام مهرآوا در چشمانم درخشید. بعد نگاهم را به امضاهای زیر عقدنامه دوختم. جای امضای عروس و داماد خالی بود. سیدمیرزا گفت:
- امضاش که کنید دیگه کاری اینجا ندارید.
دست در جیب داخلی کتم کردم و خودکار آبی‌رنگی را درآوردم و‌ آهسته به مهری گفتم:
- خانم می‌تونی امضا کنی؟
مهری نگاهی به کاغذ انداخت و سر تکان داد.
«بشین» گفته و نشستم. ابتدا خودم مقابل جایگاهی که باید، امضا کردم و بعد خودکار را روی کاغذ گذاشته و به طرف مهری هل دادم. انگشت روی جایی که باید امضا می‌کرد، گذاشتم.
- اینجا رو امضا کن!
مهری با دست لرزان خودکار را برداشت. مقابل قسمتی که باید امضا می‌کرد لحظه‌ای مکث کرد. بعد حلقه‌ی لرزانی کشید و پایین آن یک خط انداخت. سیدمیرزا استامپ را جلو داد.
- حالا انگشت هم بزنید.
استاپ قرمزرنگ را پیش کشیدم و سیدمیرزا ادامه داد:
- انگشت اشاره‌ی دست راست.
هر دو زیر امضاهایمان انگشت زدیم و سیدمیرزا گفت:
- به میمنت و‌ مبارکی تموم شد.
از او تشکر کردم. عقدنامه را برداشته تا کرده و در جیب داخلی کتم گذاشتم. سیدمیرزا هم وسایلش را برداشت و بلند شد تا سراغ کیفش که در گوشه‌ی محراب بود، برود. سرم را به طرف مهری خم کردم.
- بریم خانوم؟
سؤالی سر بلند کرد.
- بریم؟
- نمی‌خوای بریم خونمون؟
لحظه‌ای فکر کرد و بعد با تکرار «خونمون» لبخندی روی لبش نشست و سریع گفت:
- چرا چرا میام!
بلند شدیم و از همان فاصله به سیدمیرزا گفتم:
- حاج‌آقا ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم، ممنونم ازتون!
سیدمیرزا برگشت.
- خواهش می‌کنم آقای آذرپی! برید در پناه خدا!
«خداحافظ» گفته و به راه افتادیم، بعد از آنکه کفش‌هایمان را از جاکفشی برداشته و پا به بیرون گذاشتیم، دست مهری را در دست گرفتم.
- چقدر خوبه که دیگه می‌تونم راحت دستتو بگیرم.
صورت سرخ شده‌اش بیش از هر چیز مرا به وجد آورد.
همانطور که از عرض حیاط می‌گذشتیم، گفتم:
- دیگه هیچ‌کـس نمی‌تونه هیچ‌کاری بکنه.
خندید. عرض خیابان را فقط محو‌ خنده‌ی او‌ گذراندم. به ماشین که رسیدم، در را برای او باز کردم.
- تو دیگه خانم مهرزاد آذرپی شدی.
دستم را به طرف صندلی گرفتم.
- بفرما خانم.
با گونه‌های گلگون‌شده «ممنون» گفت و سوار شد. در را بستم ماشین را دور زده، سوار شدم و بعد کاملاً به طرفش برگشتم و با لذت و بی‌پروا چشم به او دوختم. همه‌ی دردسرها تمام شده و این ابروهای کشیده، چشمان درشت و سیاه، لب‌های سرخ و صورت خواستنی، دیگر مال من شده‌بود. دیگر کـسی جز من حقی در برابر این دختر نداشت و او تمام و کمال مال من بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
به خانه که رسیدم ماشین را پشت پراید پریزاد پارک کردم. پیاده شده و وسایل مهری را هم از صندلی عقب برداشتم. مهری کنار در ماشین ایستاده‌بود. کم‌رویی او همیشه مانعی بوده برای اینکه بتواند از حق خودش دفاع کند. به خاطر همین همیشه به او ظلم کرده‌بودند و او از همه می‌ترسید، اما اکنون دیگر نمی‌خواستم لحظه‌ای از بودن کنارم بترسد. به خاطر نداشتن کلید خانه، دست به طرف زنگ بردم، اما با دیدن لای باز در که روی هم قرار گرفته‌بود، در را هل داده و باز کردم. رو به مهری که سر به زیر، دستانش را درهم پیچانده و چشمانش را به حلقه‌ی دستش دوخته‌بود، کردم.
- بفرما داخل خانم!
مهری سر بلند کرد. نگاهی به در باز کرد و بعد لبخندی زد. بی‌حرف از مقابلم رد شد و داخل رفت. پشت سرش وارد حیاط شدم. همین که دستم برای بستن در رفت، صدای پریزاد آمد.
- داداش نبند درو!
برگشتم. او را با چمدانی که روی زمین می‌کشید دیدم. اخم کردم.
- کجا؟
مقابلم آمد و چمدان را رها کرد.
- ما دیگه برگردیم، کلیدو گذاشتم روی اپن.

- واسه چی؟ صبح دیدی که گوشت گذاشتم برای شب کباب کنیم، حداقل می‌موندید شام می‌خوردید.
- حالا کو تا شب، درضمن... .
چشمکی زد و سرش را پیش کشید.
- دیگه ناسلامتی عروس آوردی، بیشتر از این بمونیم مزاحمتونیم.
خوب فهمیدم پریزاد باز می‌خواهد با بی‌پروایی شوخی‌هایی را بکند که اصلاً مناسب نمی‌دانستم به گوش مهری برسد. کیف و‌ وسایل مهری را که در دست داشتم به طرفش گرفتم.
- مهری تو برو داخل تا بیام!
مهری سر تکان داد، وسایل را گرفت و داخل رفت. هر دو تا داخل رفتن او را با چشم تعقیب کردیم و بعد به پریزاد گفتم:
- چرت و پرتات رو تموم کن بریم داخل!
ضربه‌ای به آرنجم زد.
- چرت و پرت چیه؟ اینکه میگم قراره تخت دونفره به کارایی اصلیش برگرده چرت و پرته؟
اخم کرده «اِ» کشیده‌ای گفتم. خندید و گفت:
- خودمونیم... بالاخره بعد کلی انتظار دلدارتو آوردی، می‌دونم دل توی دلت نیست که ما رو دک کنی، خوش بگذرونی.
با غیظ بیشتری نامش را صدا زدم تا شاید بس کند. خنده‌ی بلندی کرد و خواست ادامه دهد که صدای «مهرزاد اومدی؟» مادر او‌ را ساکت کرد. رو به مادر کردم.

- مامان چرا راه افتادین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
مادر کیف مشکی‌اش را روی دوشش انداخت.
- مهرزادجان! دیگه وقت رفتنه، اومدی منو آوردی که بیام برات زن بگیرم، خب گرفتی دیگه برای چی بمونیم؟
- شما خانواده مَنید، نباید امشب اینجا باشید؟
پریزاد بلافاصله گفت:
- داداش تو نباید بترسی‌ها اونی که باید... .
مادر اخم کرده و با گفتن «پریزاد!» او را ساکت کرد و بعد رو به من کرد.
- مهرزاد‌جان! خودت دیگه عاقلی، موندن من و پری دیگه درست نیست، اینجا خونه‌ی تو و مهریه، مزاحم نداشته باشید بهتره.
پریزاد گفت:
- تازه داداش یخچال رو هم براتون پر کردیم، همه چیز برات آماده است تا بی‌دغدغه فقط خوش بگذرونی آقادوماد!
دیگر داشتم کلافه میشدم که مادر رو به پریزاد کرد و تشر زد:
- برو توی ماشین بمون تا بیام.
پریزاد با یک دست چمدان را گرفت و دست دیگرش را به صورت بچگانه برای خداحافظی تکان داد و با لحن بچگانه‌ای گفت:
- گودبای داداشی! هَوِ نایس اِونینگ انَد نایت!
دستم را به طرف در گرفتم.
- تو یکی راهتو بکش برو با این انگلیسی افتضاحت.
پریزاد فقط خندید و با کشیدن چمدان روی زمین از حیاط خارج شد. با رفتن او رو به مادر کردم.
- مامان کاش حداقل شام می‌موندید.

- نه پسرم! تا بریم برسیم خونه شب میشه.
- مامان! پری راننده شب نیست، بذارید صبح راه بیفتید.
- نترس! پسرای غفور هم همراهمون میان، میگم پری ماشینو بده دست اونا.
ابروهایم از این حرف بالا رفت. متعجب از نزدیکی دور از انتظار دو خانواده گفتم:

- اونا هم همراهتون میان؟
- وا چرا نیان؟ پسرای خوبین، ما که میریم اینا رو هم می‌بریم، خیال تو هم بابت راننده نبودن پری راحت میشه.
سری تکان دادم.
- هرجور میلتون مامان، شما خودتون صاحب اختیارید.
مادر نفس عمیقی کشید و نگاهی به پنجره‌ی اتاق انداخت.
- مهرزادجان! تو عمر منی مامان! خوب می‌دونی چقدر خوشحالم که بالأخره زن گرفتی، یکی از دغدغه‌های ذهنی من امروز رفع شد، درسته زندگی توی روستا تو رو از من دور می‌کنه، درسته زنت اونی نیست که توقع داشتم، اما باز هم راضیم به خوشی تو، مهری قشنگه، اما بچه‌س، خیلی بچه، هنوز راه زیادی داره تا بتونی مثل یه عروس بیاری به قوم و خویش نشونش بدی، اما چون خودت خواستی من مقدمات عروسیتو برای اواسط تیر جفت و جور می‌کنم.
- تدارک خاصی لازم نیست مامان! فقط در اندازه‌ی یه مهمونی که بقیه بفهمن زن گرفتم، خیالتون از بابت مهری هم تخت، من ازش یه عروس برازنده برای شما درمیارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,873
34,032
مدال‌ها
3
مادر دستش را روی بازویم گذاشت‌.
- برای من فقط مهم خوش بودن توئه، برام چطوری بودن مهری مهم نیست، ولی می‌خوام یادت بندازم روزی که بهم حرف این دخترو‌ زدی چه قولی هم دادی.
یادم به اولتیماتوم مادر افتاد و مادر ادامه داد:
- همون روز بهت گفتم همین که عقدش کنی پیش من از تو عزیزتر میشه، الان هم اون دختری که رفته توی اون اتاق، عروسم نیست، مثل بچمه، حواست باشه چطور باهاش رفتار می‌کنی، اگه بفهمم باهاش بدرفتاری کردی، پا میشم میام می‌برمش پیش خودم، هر کاری می‌کنم تا طلاقش بدی و بعد از اون دیگه نه رنگ منو می‌بینی نه رنگ زنتو، پس آویزه‌ی گوشت کن اگه نمی‌خوای یه جا مادر و زنتو با هم از دست بدی با این دختر خوب رفتار کن.
دلخور و متعجب گفتم:
- مامان؟ واقعاً روز اول زندگیم باید این‌جوری منو بترسونی؟
مادر انگشتی روی سی*ن*ه‌ام زد‌.
- این ترس لازمه تا یه وقت شیطون گولت نزنه به هوای بی‌کـسی این دختر اجازه‌ی هر رفتاری به خودت بدی، باید همیشه یادت بمونه مهری تنها نیست، من پشت اون دخترم.
دستانم را روی چشمانم گذاشتم.
- چشم‌ مامان‌خانم! من قول میدم تمام تلاشمو بکنم مهری خوشبخت بشه خیالتون راحت!
مادر سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد:
- خیلی خب... من هم بهت اعتماد می‌کنم، تو هم منو ناامید نکن.
بعد لبخندی زد. دستش را پشت گردنم انداخت و سرم را پایین کشید. بوسه‌ای به پیشانی‌ام زد و گفت:
- برات از ته دلم آرزوی خوشبختی می‌کنم، امروز بهترین روز زندگیم بود!
او‌ را در آغوش گرفته و شانه‌اش را بوسیدم.
- قربونت برم مامان! جای بابا امروز خالی بود.
با یاد پدر بغض کردم. مادر سری تکان داد.
- خدا نکنه پسرم! حتماً برومند هم الان خوشحاله.
مادر‌ نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- دیگه برم، پری خیلی وقته منتظره.
برای بدرقه‌ی آن‌ها به همراه مادر از در حیاط بیرون رفتم. پریزاد پشت فرمان در حال حرف زدن با تلفن بود. تماس را قطع کرده و تا مادر سوار شود، نیم‌خیز شد و سرش را از ماشین بیرون آورد.
- داداش! خوش بگذره.
«خوش» را چنان با لحن غلیظی گفت که بالأخره لبخندی هم روی لب من نشست.
- آروم برون دختر! وقتی هم رسیدید خبر بده.
پریزاد سوار شد و‌ با تک بوقی که زد ماشین را حرکت داد تا در کوچه دور بزند. مادر هم از پنجره دستی برایم تکان داد و راه افتادند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین