جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,097 بازدید, 351 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
از حمام که بیرون آمدم. نگاهی به ساعت کردم. تازه شش شده‌بود و زمان زیادی برای رفتن به مدرسه داشتم. با حوله‌ای که روی سرم انداخته و موهایم را خشک می‌کردم، از اتاق بیرون زدم. مهری لباس قهوه‌ای‌رنگ دیروزش را پوشیده و سفره را در هال انداخته‌بود. لبخندی از رضایت زدم. هر روز خودم به تنهایی باید در آشپزخانه صبحانه‌ای برای خودم آماده می‌کردم و چقدر لذت‌بخش بود که الان مهری را داشتم برایم سفره بیندازد. «بفرمایید» گفت و جواب دادم.
- اول پاشو برو حموم، وقتی برگشتی دلم می‌خواد اون لباس زرد دیشبی رو بپوشی، بعد باهم غذا می‌خوریم.
- آقا دیرتون نشه.
درحالی‌ که به طرف راهرو می‌رفتم گفتم:
- دیر نمیشه، راستی سفره رو دیگه توی آشپزخونه بنداز، الکی راه خودتو دور نکن.
«چشم آقا»یی گفت و داخل اتاق شد. من هم مقابل آینه‌ای که بالای جاکفشی، پشت در خروح نصب کرده‌بودم، صورتم که در حمام اصلاح کرده‌بودم را چک کردم. بعد به اتاق برگشتم، همان‌طور که حوله‌ روی سرم بود، کیف و وسایل مدرسه را آماده کردم. درنهایت حوله‌ را گوشه‌ای گذاشتم تا موقع بیرون رفتن روی بند بیندازم. لباس مناسبی پوشیدم و موهای سرم را شانه کردم. هنوز مهری در حمام بود. نگاهی به اتاق به هم ریخته کرده و برای گذران اوقات، اتاق را مرتب کردم. کف اتاق از ریخت و پاش تمیز شد و در آخر ملحفه‌ی کثیف روی تخت را جمع کرده و لحاف را صاف می‌کردم که مهری از در حمام بیرون آمد. به طرفش برگشتم. لباس زرد و آستین کوتاه را پوشیده و موهایش را درون حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگش پیچیده‌بود. چقدر دیدنش در این لباس لذت‌بخش بود.
- آقا خودم اتاقو جمع می‌کردم.
نزدیکش شده و دستم را به بازوهایش گرفتم.
- چقدر با این لباس قشنگ‌تر شدی!
- ولی آقا سردمه، کاش می‌ذاشتین یه لباس دیگه بپوشم که آستین داشته باشه.
اخم کردم.
- چه سردی؟ تابستونه دیگه.
- هنوز کلی تا تابستون مونده آقا!
در آغوش کشیدمش.
- اصلاً خودم گرمت می‌کنم، خوبه؟
کمی فشردمش و بعد با رها کردنش روی گونه‌اش را بوسیدم. به سرعت سرخ شد و من قند در دلم آب شد.
- گرم شدی؟
- آقا دیرتون شد.
کامل رهایش کردم.
- پس بریم صبحونه بخوریم.
به ملحفه‌ی مچاله شده اشاره کرد.
- من اول باید اینو بشورم و با حوله‌تون بندازم روی بند، شما برید بخورید.
اخم کردم.
- تا نیایی نمی‌خورم، فقط بندازش توی حموم زود بیا سر سفره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
صبحانه را خورده و با سرخوشی مهیای رفتن شدم. به عادت هر روز موقع بیرون رفتن در حال پوشیدن کفش‌هایم بودم که با «آقا!» گفتن مهری ایستادم. با خودم فکر کردم چرا فراموش کردم خداحافظی کنم؟ هر روز تنها بودم، اما بعد از این عزیزی داشتم که هر صبح از او‌ خداحافظی کنم.
- خداحافظ مهرآواجان!
- آقا کیفتون جا موند!
نگاهم به کیف سیاه‌رنگم در دستش افتاد. گویا حواس‌پرتی‌ام بیش از فراموشی خداحافظی بود. خنده‌ی کوتاهی کرده و کیف را از دستش گرفتم.
- ممنونم که حواست جمع بود.
لبخند جذابی زد.
- خدا به همراهتون آقا!
لبخند رضایتی روی لبم آمد. قطعاً امروز که پیش از این با بودن مهری زیبا شده‌بود، با دعای خیرش زیباتر هم میشد. لبخندم پهن‌تر شد.
- چقدر خوبه که تو هستی بدرقه‌م کنی.
لبخندش دندان‌نما شد.
- هر روز بدرقه‌تون می‌کنم.
انگشتم را بالا گرفتم.
- راستی مهمون‌داریت باعث نشه بی‌ناهار بمونم.
خندید.
- نه آقا! حواسم هست خیالتون راحت!
اصلاً دلم نمی‌خواست رهایش کنم و به مدرسه بروم، اما مدیر و معلم همزمان بودم و نباید هیچ روزی مدرسه را بدون دلیل موجه تعطیل می‌کردم. نگاهم به موهای پنهان شده در حوله‌اش کشید. دلتنگ فرفری‌هایش شدم. دستم را به حوله برده و آن را از روی موهایش باز کردم.
- اینا رو اینقدر زندونی نکن! بذار یه کم هوا بخورن.
با ابروهای درهم حوله را از دستم گرفت.
- آقا به خدا سرما می‌خورم.
چهار انگشتم را درون موهایش فرو کرده و تکان دادم.
- سرما کجا بود؟ موهای تو توی خونه‌ی من وقتی غریبه‌ای نیست باید باز باشه.
«چشم» گفت. نگاهم به لب‌هایش کشیده شد و هوسشان به سرم زد.
- یه چیز دیگه هم می‌خوام هر روز قبل رفتن بهم بدی.
سؤالی ابرو درهم کشید.
- چی آقا؟
خم شدم. سرم را نزدیک برده و همزمان دستم را پشت گردنش تکیه زدم. وقتی سیر نشده عقب کشیدم و گفتم:
- یه شیرینی شبیه این!
سرخ شده‌بود. سر به زیر انداخت. درحالی‌که دستش را روی لبش می‌گذاشت، آرام گفت:
- چرا اینقدر یهویی عوض شدید آخه؟
خود را به نشنیدن زدم. عوض شده‌بودم؟ نمی‌دانم. با گفتن «ظهر می‌بینمت» پا از خانه بیرون گذاشتم و در را پشت سرم بستم. با نگاهم به آسمان قدمی جلو‌ گذاشتم. امروز زیباتر از هر روز بود. طول حیاط را پیمودم و همان‌طور که از در خانه بیرون می‌رفتم به این فکر کردم که واقعاً تا قبل از امروز هم زندگی می‌کرده‌ام؟ نه! آن‌ روزها فقط گذر ایام بودند. زندگی واقعی من از امروز شروع میشد. امروزی که با بدرقه‌ی محبوبم شروع شده، در خانه انتظارم را می‌کشید و ظهر با استقبال او به خانه برمی‌گشتم. قطعاً امروز بهترین روز زندگی‌ام بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
بچه‌ها که با صف به کلاس رفتند، من هم به دنبالشان وارد شده و پشت میز قرار گرفتم. ابتدا همه در سکوت فرو رفتند و بعد با بلند شدن دانیال که مبصر کلاس بود و گفتن «آقا مبارک مباشه» بقیه هم شروع به گفتن آن کردند. با نگاه به لیست حضور و غیاب کمی اخم چاشنی کارم کردم و گفتم:
- ممنونم از شما! ولی ما‌ الان برای درس اینجاییم، پس بهتره حرفی خارج از موضوع زده نشه.
با خواندن اولین اسم، حضور و غیاب را شروع کردم. بچه‌ها باید می‌فهمیدند کلاس من جای حواشی نیست.
ظهر بر خلاف هر روز، هنگامی که مدرسه را تعطیل می‌کردم، هیچ‌گونه خستگی را حس نمی‌کردم. با فکر به حضور مهری در خانه، درِ مدرسه را بسته و به طرف خانه به راه افتادم. هنوز نزدیک نشده‌بودم که متوجه خروج خاله‌بتول از خانه شدم. به خاطر خمیدگی کمرش، نگاهش را به زمین دوخته‌بود و به آهستگی به کمک عصا قدم پیش می‌گذاشت.
- سلام خاله!
ایستاد و سر بلند کرد.
- تویی پسر؟ سلام!
- می‌موندید ناهار در خدمتتون باشیم.
سری بالا انداخت.
- غذاهای چرب و چیل شما به درد منِ پیرزن نمی‌خوره، آخر عمری به نون و‌ پنیر قناعت کنم بهتره.
نمی‌دانم مهری چه پخته بود که خاله با لفظ چرب و چیل از آن یاد می‌کرد.
- می‌موندید همون نون و پنیر رو مهمون ما می‌شدید، خوشحال می‌شدم.
- اومدنم محض دیدن مهری بود نه مهمونی، به تو که کاری ندارم، همین که فهمیدم کارتو دیشب کردی بسه.
چشمانم گرد شد و خون زیر پوستم دوید. نگاهی به اطراف انداختم. خاله هیچ پروایی در سخن گفتن نداشت؛ چه خوب که این وقت ظهر، کسی این اطراف نبود تا حرف‌های او را بشنود! خاله ادامه داد:
- همین که حال مهری خوب باشه برای من کافیه، همیشه همین‌طور‌ خوب نگهش دار!
دستی روی چشم گذاشتم.
- چشم خاله!
دست آزادش‌ را که بند یک کیسه‌ی پارچه‌ای دور مچ آن بود، تکان داد.
- حالا دیگه برو کنار تا برم برسم خونه! همین‌طور توی زل گرما نگهم داشتی واسه چی؟
دستپاچه راه را باز کردم.
- ببخشید خاله! شما بفرمایید! ولی باز هم به ما‌ سر بزنید.
همان‌طور‌که با قدم‌های آهسته از من رد میشد، دستش را بلند کرد.
- من که پا ندارم پاشم‌ این همه راهو بیام، تو و مهری بهم سر بزنید.
«چشم و خدا نگهدار»ی گفتم و جوابم فقط همان دست بلند کرده‌ی خاله شد. با دور شدن او من هم به طرف خانه برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
همین که پا به درون خانه گذاشتم، تمام سرخوشی‌ام با بوی غذایی که به مشامم رسید، پرید. ابروهایم کمی به هم نزدیک شدند. من از چیزی که این بو را می‌داد هیچ خوشم نمی‌آمد، اما از آن در خانه نداشتم که مهری بپزد، پس حتماً در شناخت بو دچار اشتباه شده‌بودم. مهری را پشت اپن ایستاده و مشغول آماده کردن مقدمات سفره دیدم. هد زرشکی‌رنگش را به موهایش زده و لباس زردش را هم پوشیده‌بود. به کل بوی غذا را فراموش کردم. خوشبختی همین بودن مهری در خانه‌ام بود.
- سلام مهرآوا!
سرش را بلند کرد و با دیدنم لبخند زد.
- سلام آقا!
در جوابش لبخندی زدم:
- غذات حاضره؟
- بله آقا!
همزمان که به طرف اتاق می‌رفتم گفتم:
- پس تا لباسمو عوض می‌کنم، غذاتو بکش که بدجور گشنمه.
بعد از تعویض لباس، وارد آشپزخانه شدم تا ناهار دلپذیری را در کنار دلدارم بخورم. مهری لبخند بر لب کنار سفره نشسته‌بود و با دیدنم «بفرمایید» گفت. خواستم با لبخند جوابش را بدهم، اما با دیدن غذای روی سفره کل خوشی‌ام پرید. ابروهایم در هم شد و نگاه درشت شده‌ام را به غذا دوختم. پس اشتباه نکرده بودم! بوی ناخوشایندی که در ابتدای ورود به خانه به مشامم خورده‌بود، واقعاً بوی بادمجان بود. دیدن خورشت بادمجان روی سفره به کل تمام خوشی‌ام را دود کرد. من از بادمجان و همه‌ی غذاهایی که بادمجان در آن بود، متنفر بودم. عصبی و اخم‌آلود رو به مهری کردم.
- چرا بادمجون پختی؟
لبخندش جمع شد. نگاهش را به من دوخت و هیچ نگفت. محکم‌تر گفتم:
- چرا جوابمو نمیدی؟
صدای لرزانش بلند شد.
- ببخشید آقا! فکر کردم دوست دارید.
سرم را تکان دادم، دست به کمر زدم و با لحن عصبی‌ گفتم:
- کِی توی این چند ماه توی خونه‌ی من بادمجون دیدی که فکر‌ کردی من دوست دارم؟
فقط صدای آرام «ببخشید»ش را شنیدم. نگاه درشت‌شده‌ام را به نگاه نگرانش دوختم.
- اصلاً مگه من به تو بادمجون یاد داده‌بودم؟ ها؟
از صدای بلندم شانه‌هایش بالا پرید و نگاهش را پایین انداخت. با صدای کاملاً لرزانی گفت:
- خودم بلد بودم.
دوباره ترس باعث شد دستانش را در هم بپیچاند. نمی‌توانستم از این خطای او بگذرم. باید در یادش می‌ماند که من از بادمجان متنفرم و دیگر هرگز به سمت پختن آن نمی‌رفت. دستم را در موهایم کشیده و بعد به طرف ظرف خورش گرفتم.
- پختن این غذا خطاست و تنبیه داره.
نگاهش را تا من بالا کشید. رو برگرداندم و با تکان دست گفتم:
- پاشو بیا توی اتاق!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
به اتاق برگشتم و از کشوی میز عسلی شلاق را بیرون آوردم. یک طرف آن را دور دستم پیچاندم و منتظر مهری ماندم. نفس‌های تند می‌کشیدم و چشم به در دوخته‌بودم. مهری خودسری کرده‌بود و بدون نظرخواهی از من دست به خریدن و پختن بادمجان زده‌بود، اصلاً مگر در خانه چیز دیگری برای پختن نبود که بادمجان تهیه کرده‌بود؟ نمی‌توانستم نادیده بگیرم و او باید با تمام وجود می‌فهمید چه اشتباهی کرده است.
همین که ترسان و لرزان با قدم‌های آهسته و دستانی که درهم پیچانده‌بود، وارد شد. صدای لرزان و آرامَش را شنیدم.
- ببخشید آقا!
به تندی با دستی که شلاق در آن بود، به تخت اشاره کردم.
- بیا کنار تخت و آماده شو!
کمی مکث کرد، اما بعد سر به زیر تا کنار تخت آمد و زانو زد. سرش را به طرف من برگرداند.
- من نمی‌دونستم دوست ندارید!
با تکان دادن شلاق گفتم:
- با این دیگه می‌فهمی، برگردد!
برگشت. همانند آنچه قبلاً به او یاد داده‌بودم، ساعد دستانش را روی تخت گذاشت و به آن تکیه داد. زدن او سخت بود، اما یک لحظه‌ به جای او، خود نوجوانم را دیدم. من هم مقابل پدر همین‌گونه بودم، پس باید بر روی خواست قلبم که بخشش مهری بود پا می‌گذاشتم و راه عقلم را می‌پیمودم که می‌گفت «مهری باید یاد بگیرد.» لب‌هایم را به هم فشردم و شلاق را بالا بردم. با اولین ضربه‌ای که به کمرش زدم، «آخ» گفت و روی تخت افتاد. بعد از ضربه‌ی دوم صدای ریز گریه‌اش را هم شنیدم. دل خودم هم از عذابِ زدن او ریش شده‌بود، اما باید جدی می‌ماندم. راهی به جز این نبود. درد این شلاق بود که باعث میشد او اشتباهش را فراموش نکند. همان‌طور که من هم با همین درد بزرگ شدم. بعد از چند ضربه، وقتی حس کردم کافیست، دستم را عقب کشیده و همزمان با باز کردن شلاق از دور دستم گفتم:
- برگرد، دیگه تموم شد.
برگشت و کنار تخت، روی زمین نشست. زانوهایش را جمع کرد، سرش را زیر انداخته و گریه کرد. شلاق را درون کشو انداختم و آن را با ضرب بستم. مهری با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد. عذاب وجدان به دلم افتاده‌بود. کنارش نشستم. از ترس من خود را عقب کشید. دستم را دور شانه‌اش انداختم و او را به طرف خودم کشیدم. با دست دیگرم چانه‌ی او را بالا دادم، نگاهم را به نگاه اشکی‌اش دوختم و با دلخوری گفتم:
- چرا کاری کردی که روز اول زندگی مجبور شدم بزنمت؟
نگاهش را پایین انداخت.
- ببخشید آقا! فکر کردم دوست دارید.
او را به خودم چسباندم و با انگشتانم موهایش را نوازش کردم.
- چرا فکر کردی من بادمجون دوست دارم؟ فکر نکردی اگه دوست داشتم توی این مدت توی خونه‌ی من بادمجون می‌دیدی؟
کمی هق زد و بعد آرام گفت:
- پری‌خانم گفت... گفت بادمجون سرخ کرده، گذاشته توی فریزر، برای اینکه روز اول براتون بادمجون درست کنم، گفت شما خیلی دوست دارید.
با یاد تماس دیشب پریزاد که اصرار داشت با مهری حرف بزند، پلک‌هایم را بهم فشردم، لبم را به دندان گرفته و با حرص سر تکان دادم. شیطنت‌های این دختر تمامی نداشت. برای اذیت کردن من از هر فرصتی استفاده می‌کرد. چگونه متوجه کارش نشده‌بودم؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
پریزاد دور از چشم من بادمجان را به خانه‌ی من آورده، سرخ کرده و درون فریزر گذاشته‌بود تا فقط مرا با آن اذیت کند و من هم هیچ نفهمیده‌بودم.
- از این به بعد پری هرچی بهت گفت، قبلش با خودم چک کن.
- چشم آقا!
- دیگه خوب یادت موند که من چقدر از بادمجون بدم میاد، هرچی توی خونه ازش مونده بده بره، خوش ندارم چشمم بهش بخوره.
- چشم!
روی سرش را بوسیدم.
- دیگه پاشو بریم ناهار بخوریم.
زودتر از او بلند شدم و سر سفره رفتم. با دیدن مجدد بشقابی که بادمجان و گوجه‌ی درون آن با روغنی رنگ گرفته از رب گوجه، کنار هم قرار گرفته‌بودند، اوقاتم تلخ شد. بشقاب خورشت را برداشتم و جای بشقاب مهری گذاشتم. مهری که رسیده‌بود، متعجب به کارم نگاه کرد.
- نون بیار!
از درون یخچال ظرف نان را بیرون آورد و با گذاشتنش کنار سفره، سر جایش نشست. برای خودم برنج کشیدم.
- تو برنج نمی‌خوری، باید بادمجونی رو که پختی بخوری.
بشقابم را مقابلم گذاشتم. صدای آرام «چشم» او را شنیدم، اما سرم را بلند نکردم. با حرص سالاد را روی برنج ریختم. برای اینکه فراموش کنم ناهاری که می‌توانست یک ضیافت شاهانه باشد را پریزاد با شیطنتش خراب کرده‌بود، با سرعت غذا خوردم. زودتر از مهری که آرام غذایش را می‌خورد، از کنار سفره بلند شدم. همزمان که بیرون می‌رفتم گفتم:
- چایی نمی‌خورم، میرم بخوابم، کارت تموم شد بیا پیشم.
صدایش را نشنیدم و به اتاق رسیدم.
دقایقی بود که روی تخت دراز کشیده و ساعدم را روی پیشانی‌ام گذاشته بودم. نگاهم را به سقف دوخته و منتظر آمدن مهری بودم. حس می‌کردم باید باز مهری را قانع کنم که تنبیه لازم است و از آن نباید فرار کند. مهری لرزان و آهسته به اتاق آمد و کنار تخت نشست. به پهلو چرخیدم و دستم را باز کردم.
- بیا کنارم دراز بکش.
با تردید کنارم دراز کشید و من سریع او را در آغوش کشیده و روی پیشانی‌اش را بوسیدم. قلبم فقط با حضور او‌ در کنارم آرام میشد. او را بیشتر به خودم فشردم و آرام لب گشودم.
- همونقدر که عاشقتم و نمی‌خوام هیچ‌وقت از خودم جدات کنم، همونقدر هم از هیچ خطایی نمی‌گذرم، درسته شوهرتم، اما‌ هنوزم همون آقا‌معلمی‌ام که وقتی دیر می‌کردی سیلی میزد و وقتی مقشتو بد می‌نوشتی خط‌کش. یادت که نرفته چقدر کتک خوردی تا یاد گرفتی درست زندگی کنی؟
«اوهوم» او‌ را شنیدم. دستم را درون موهایش فرو کرده و با گرداندن آرام آن گفتم:
- پس همونجور که منو می‌خوای باید اون شلاق رو هم بخوای، اون شلاق و دردش باعث میشه همه‌چیزو یاد بگیری و یه خانم برازنده بشی.
او که تاکنون خود را محکم گرفته‌بود، یک دفعه خود را رها کرد و دستش را دور پهلویم انداخت.
- درسته آقا، هرچی شما بگید من گوش میدم، ببخشید منو که هیچی سرم نمیشه و باید کتک بخورم تا یاد بگیرم.
خرسند از حرفش، چشمانم را بستم و بیشتر او را به خودم فشردم:
- تو خوبی مهری، یه ذره ایرادتو هم خودم درست می‌کنم، الان بگیر بخواب که عصر باید بریم خرید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
از خواب که بیدار شدم، سروصدای مهری را از داخل حمام شنیدم. در آستانه‌ی در حمام که قرار گرفتم، او را در حال آبکشی ملحفه‌ای دیدم.
- چیکار می‌کنی دختر؟
همان‌طور که روی چارپایه‌ی آبی نشسته و دستش درون لگن صورتی‌رنگ بود، سرش را بالا آورد.
- آقا بیدار شدید؟
یک طرفه به چارچوب تکیه زدم.
- چرا با دست شستی؟ می‌نداختیش توی ماشین، مگه بلد نیستی باهاش کار کنی؟
لبخندی زد.
- چرا آقا! بهم یاد دادید، ولی یه دونه که ماشین روشن کردن نداره.
ملحفه را از لگن خارج و آب درون لگن را خالی کرد.
- قرار بود بریم خرید، این جای آماده شدنته؟
ملحفه را درون لگن انداخت و آب را باز کرد.
- آقا این دیگه آخرشه، یه آب بگیرم سرش تمومه، براتون چای دم کردم، شما برید بخورید.
ملحفه را زیر آب شیر گرفت، وقتی آب به همه جای آن رسید، شیر را بست و خواست ملحفه را بچلاند، اما برایش سخت بود. جلو‌ رفتم و یک طرف ملحفه را گرفتم.
- بذار کمکت کنم.
- آقا می‌تونم.
همان‌طور که می‌پیچاندم گفتم:
- نگفتم نمی‌تونی، بپیچون!
با گفتن «ممنون» شروع‌ به پیچاندن طرف خودش کرد.
- باید می‌نداختیش توی ماشین، می‌دونم قدیمیه ولی کارتو راه می‌ندازه، یه سال بهم فرصت بدی یه نوشو برات می‌گیرم.
- نه آقا همین خوبه!
آب‌هایی که از چلاندن ملحفه درمی‌آمد با صدای چلیکی روی زمین می‌ریخت.
- خوب نیست! باید بهترشو برات بگیرم، قرار نیست سر هر چیزی بشینی پای لگن.
ملحفه را کاملاً پیچانده‌بودیم و آخرین آب‌های آن بیرون می‌ریخت. هر دو بیشترین فشار را وارد می‌کردیم. مهری با ابروهای درهم گفت:
- فقط همین یکی بود.
با «ولش کن» ملحفه‌ی پیچیده را از دستش کشیدم و همزمان با بالا گرفتنش برای بازشدن پیچش، گفتم:
- یه دونه است ولی ملافه‌س، از این به بعد بندازش توی ماشین.
لگن را بالا گرفت.
- دستتون درد نکنه آقا! بدین ببرمش توی حیاط پهنش کنم.
ملحفه را درون لگن انداختم.
- زود برگرد باهم چایی بخوریم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
سینی را با ظرف قند، یک‌ قاشق کوچک و دو فنجان چای، وسط هال روی زمین گذاشته و با آوردن و‌ زیر بغل زدن یک بالش روی زمین لم دادم. درون فنجان مهری سه قند انداختم و درحال هم زدن بودم که مهری با لگن وارد شد.
- اومدی؟ بیا برات چایی شیرین کردم.
لبخندی زد.
- دستتون درد نکنه آقا! اینو بذارم توی حموم اومدم.
در حال نوشیدن چای خودم با یک قند بودم که‌ مهری هم‌ مقابلم‌ نشست.
- آقا چرا رو زمین نشستین؟
- اینجا راحت‌تره، چایتو بخور‌ که زود باید راه بیفتیم.
فنجانش را در دست گرفت و‌ با مکث گفت:
- حالا حتماً من هم باید بیام.
فنجان نیم‌خورده‌ام را پایین آوردم. کمی ابروهایم را در هم کشیدم و به او‌ که سر به زیر به‌ سطح چای نگاه می‌کرد گفتم:
- باید بیایی! ناسلامتی داریم‌ میریم‌ برای تو خرید کنیم.
- میشه خودتون برید؟
فنجانم را زمین گذاشتم و گفتم:
- یعنی چی خودم برم؟ تو‌ قراره خرید کنی، بعد من برم؟
نگاهش را بالا‌ کشید.
- آقا شما هرچی بخرید خوبه، من می‌مونم خونه.
با دقت به ترس درون چشمانش نگاه کردم.
- اول چاییتو بخور!
سریع «چشم» گفت و کمی از چای را خورد. ادامه دادم:
- بعدش بگو از چی‌ می‌ترسی؟
کمی دیکر از چای را خورد.
- هیچی آقا! میگم لازم نیست من هم بیام، می‌مونم خونه یه چی می‌پزم برای شام، ناهارتون خوب نشد... .
میان کلامش رفتم.
- مهری! آسمون ریسمون نباف! راستشو بگو! من اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز می‌خورم، نیومدنت به خاطر شام نیست، تو از یه چیزی می‌ترسی، اونو بگو!
فنجان نیم‌خورده را درون سینی برگرداند. سرش را زیر انداخت و‌ دستانش را روی پاهایش‌ درهم پیچاند.
- راستش آقا... می‌ترسم ناراحت بشید ازم!
ابروهایم را بیشتر درهم کردم.
- از چی ناراحت بشم؟
- خب... زن‌عموم می‌گفت من آبروی شما رو می‌برم، می‌گفت وقتی اینجوری بشه شما دیگه منو نمی‌خواید.
از حرص پلک‌هایم را فشردم و با غیظ گفتم:
- میشه ازت بخوام هرچی زن‌عموت گفته رو‌ برای همیشه از ذهنت بندازی بیرون؟
سرش را بالا آورد و مردمک‌های سیاه نگرانش را به من دوخت.
- آخه آقا راست میگه، من هیچی بلد نیستم، ظهر هم تقصیر من شد درست ناهار نخوردید، حالا هم می‌ترسم بیام باهاتون آبروتونو ببرم.
از حالت لم داده برخاستم و درست نشستم.
- مهری آخه چی بگم بهت؟ چرا فکر می‌کنی اومدن تو باعث میشه آبروم بره؟
نگاهش را کلافه به اطراف چرخاند.
- آخه آقا من بلد نیستم برم بازار!
هوف کلافه‌ای کشیدم و با عصبانیت گفتم:
- مگه بازار رفتن بلدی می‌خواد؟ پاشو برو‌ آماده شو تا بریم، دیگه هم حرف نباشه!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
لحظه‌ای با مردمک‌های لرزان نگاهم‌ کرد، بعد بلند شد و داخل اتاق رفت. لحظه‌ای بعد فهمیدم کمی تند رفته‌ام. سینی را برداشتم، روی اپن گذاشتم و برای تعویض لباس به اتاق رفتم. مهری سر به زیر در حال بستن دکمه‌های مانتوی سورمه‌ای نیم‌دارش بود. دیدن این مانتوی رنگ و‌ رو رفته گرچه روی اعصابم بود، اما چون تنها لباس مهری بود باید امروز تحملش می‌کردم. با درآوردن تی‌شرتم، پیراهن خودم را از روی چوب لباسی برداشتم.
- بهم بگو از چی می‌ترسی؟
بستن دکمه‌هایش را به انتها رسانده‌بود. موهای سحرانگیزش را به عقب جمع کرد تا با کش ببندد و من در حال بستن دکمه‌های پیراهنم چشم به آن‌ها دوختم.
- آقا می‌ترسم‌ ناراحتتون کنم.
- چرا فکر‌ می‌کنی ناراحتم می‌کنی؟

روسری سفید اهدایی خاله‌بتول را روی سرش انداخت و دو طرفش را به عادت همیشه عقب برد و‌ گره زد. این عادت را هم باید از سرش می‌انداختم.
- آخه آقا... من هنوز نرفتم بازار، نمی‌دونم‌ توی بازار چیکار می‌کنن، اگه یه اشتباه کردم ناراحت شدید چی؟ من اصلاً بلد نیستم بازار برم.
خنده‌ی کوتاهی کردم. درحالی‌ که شلوارم را برمی‌داشتم تا عوض کنم، گفتم:
- بازار رفتن بلدی نمی‌خواد، قرار نیست کاری بکنیم که تو اینقدر می‌ترسی، فقط میریم مغازه‌ها رو می‌بینیم، توی کل بازار منو می‌چرخونی، خوب که خسته و‌ کلافه شدم، بعد تازه تو دست می‌ذاری روی لباس‌ها و‌ وسایلی که دوست داری، من نق می‌زنم و نه میارم، بعد تو خودتو لوس کنی و میگی فقط همین، بعد من کوتاه میام و چک و چونه می‌زنم، آخر سر هم می‌خریم برگردیم خونه همین!
از پوشیدن لباسم فارغ شده و‌ رو به او‌ کردم. با چشمان درشت شده به من خیره شده‌بود. از حالتش بیشتر خنده‌ام‌ گرفت.
- چیه؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
- آقا... همه‌ی این کارها رو باید بکنیم؟
از سادگی مهری و‌ سؤالش خنده‌ی بلندی کردم.
- نه دختر! شوخی کردم. فقط اون قسمتش که تو انتخاب می‌کنی، من می‌خرم درست بود، زیاد سخت نگیر، کاری نداره که.
کلافه روی تخت نشست.
- خب آقا همون سخته، من بلد نیستم چطور انتخاب کنم، چی انتخاب کنم که خوب باشه.
سرم‌ را به اطراف تکان دادم و درحالی‌ که در دل یحیی و‌ زنش را با فحش‌هایم می نواختم، پیش رفتم و کنار مهری نشستم. دستم را دور شانه‌اش قفل کرده و او‌ را به خودم نزدیک کردم.
- انتخاب کردن اینقدر هم که استرس گرفتی سخت نیست، باید ببینی از کدوم لباس خوشت میاد، کدومش بیشتر به دلت می‌شینه و دلت اونو می‌خواد، بعد دست بذاری رو همون.
سرش را به من تکیه داد.
- چه جوری آدم می‌فهمه چی دلش می‌خواد؟
لب‌هایم را بهم فشردم و بعد از کمی مکث گفتم:
- اینو وقتی رفتیم بازار خودت می‌فهمی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
تا به شهر برسیم، هیچ حرفی نزد. فقط سر به زیر نشست و به عادت همیشه انگشتانش را درهم فرو کرد. نرسیده به بازار، مکانی وجود داشت که قبلاً خانه‌های مسکونی بوده و شهرداری آن‌ها را تخریب کرده‌ و اکنون فضایی ایجاد شده‌بود که به عنوان یک پارکینگ از آن استفاده می‌کردند. کف زمین را صاف کرده‌بودند؛ اما روی دیوارها هنوز اثرات خانه‌های سابق مانند رد جرزهای آجری، سرامیک و حتی دیوارهای گچی وجود داشت. ماشین را رو به جایی که مرزی از یک جرز آجری، بین دو دیوار که یک طرف هنوز اثراتی از یک طرح شومینه‌وار گچی و طرف دیگرش با سرامیک‌های دود گرفته، نشانی از خاطرات یک خانه‌ی قدیمی را می‌داد، پارک کردم. پیاده شده و ماشین را قفل کردم.
با نگاه به مهری که در آن سوی ماشین ایستاده و به ماشین‌های پارک شده در اطراف نگاه می‌کرد، گفتم:
- بریم خانم؟
رو به طرف من چرخاند و بعد از لحظه‌ای همین‌طور که ماشین را دور میزد، گفت:
- الان کجا باید بریم؟
به او که به این طرف ماشین رسیده‌بود، با دو گام نزدیک شدم و دستم را دراز کردم.
- بیا تا بریم، معلوم میشه.
با لبخندی دستم را گرفت و با هم از پارکینگ بیرون رفته و پا به درون پیاده‌رو گذاشتیم. از همین ابتدا بساط دستفروش‌ها شروع شده‌بود که برخی با سر و صدا مشتری جذب کرده و برخی با مشتری یافته شده، چک و چانه می‌زدند. مهری مدام سر به اطراف چرخانده و به مردم، دستفروش‌ها و مغازه‌ها نگاه می‌کرد. در همان ابتدای بازار نگاهم به یک لباس‌فروشی بزرگ افتاد. بهتر بود اول از همین‌جا شروع می‌کردیم. همین که وارد مغازه شدیم، نگاهم را دورتا‌دور مغازه چرخاندم و در آخر روی مهری برگشتم. با چشمان درشت‌شده و دهان نیمه‌باز، نگاهش را در مغازه می‌گرداند.
- خب اول از همه، چی بخریم؟
نگاهش را به طرف من چرخاند. با صدای ذوق‌زده و بلندی گفت:
- وای آقا اینجا چقدر... .
دست آزادم به نشانه‌ی سکوت مقابلش کمی تکان دادم و ارام گفتم:
- هیس مهری آروم‌تر!
خندید و آرام‌ ادامه داد:
- ببخشید... اینجا خیلی لباس هست.
- خب مغازه‌س، بیا بریم اون طرف مانتوها رو ببین.
به طرف جایی که رگال‌های مانتوها قرار داشت، رفتیم. با رسیدن به رگال‌ها دستش را با تردید جلو برد و یکی از مانتوها را گرفت و‌ کمی عقب کشید. پرسیدم:
- چه رنگی دوست داری بخری؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین