- Jun
- 2,098
- 38,963
- مدالها
- 3
از حمام که بیرون آمدم. نگاهی به ساعت کردم. تازه شش شدهبود و زمان زیادی برای رفتن به مدرسه داشتم. با حولهای که روی سرم انداخته و موهایم را خشک میکردم، از اتاق بیرون زدم. مهری لباس قهوهایرنگ دیروزش را پوشیده و سفره را در هال انداختهبود. لبخندی از رضایت زدم. هر روز خودم به تنهایی باید در آشپزخانه صبحانهای برای خودم آماده میکردم و چقدر لذتبخش بود که الان مهری را داشتم برایم سفره بیندازد. «بفرمایید» گفت و جواب دادم.
- اول پاشو برو حموم، وقتی برگشتی دلم میخواد اون لباس زرد دیشبی رو بپوشی، بعد باهم غذا میخوریم.
- آقا دیرتون نشه.
درحالی که به طرف راهرو میرفتم گفتم:
- دیر نمیشه، راستی سفره رو دیگه توی آشپزخونه بنداز، الکی راه خودتو دور نکن.
«چشم آقا»یی گفت و داخل اتاق شد. من هم مقابل آینهای که بالای جاکفشی، پشت در خروح نصب کردهبودم، صورتم که در حمام اصلاح کردهبودم را چک کردم. بعد به اتاق برگشتم، همانطور که حوله روی سرم بود، کیف و وسایل مدرسه را آماده کردم. درنهایت حوله را گوشهای گذاشتم تا موقع بیرون رفتن روی بند بیندازم. لباس مناسبی پوشیدم و موهای سرم را شانه کردم. هنوز مهری در حمام بود. نگاهی به اتاق به هم ریخته کرده و برای گذران اوقات، اتاق را مرتب کردم. کف اتاق از ریخت و پاش تمیز شد و در آخر ملحفهی کثیف روی تخت را جمع کرده و لحاف را صاف میکردم که مهری از در حمام بیرون آمد. به طرفش برگشتم. لباس زرد و آستین کوتاه را پوشیده و موهایش را درون حولهی قهوهایرنگش پیچیدهبود. چقدر دیدنش در این لباس لذتبخش بود.
- آقا خودم اتاقو جمع میکردم.
نزدیکش شده و دستم را به بازوهایش گرفتم.
- چقدر با این لباس قشنگتر شدی!
- ولی آقا سردمه، کاش میذاشتین یه لباس دیگه بپوشم که آستین داشته باشه.
اخم کردم.
- چه سردی؟ تابستونه دیگه.
- هنوز کلی تا تابستون مونده آقا!
در آغوش کشیدمش.
- اصلاً خودم گرمت میکنم، خوبه؟
کمی فشردمش و بعد با رها کردنش روی گونهاش را بوسیدم. به سرعت سرخ شد و من قند در دلم آب شد.
- گرم شدی؟
- آقا دیرتون شد.
کامل رهایش کردم.
- پس بریم صبحونه بخوریم.
به ملحفهی مچاله شده اشاره کرد.
- من اول باید اینو بشورم و با حولهتون بندازم روی بند، شما برید بخورید.
اخم کردم.
- تا نیایی نمیخورم، فقط بندازش توی حموم زود بیا سر سفره.
- اول پاشو برو حموم، وقتی برگشتی دلم میخواد اون لباس زرد دیشبی رو بپوشی، بعد باهم غذا میخوریم.
- آقا دیرتون نشه.
درحالی که به طرف راهرو میرفتم گفتم:
- دیر نمیشه، راستی سفره رو دیگه توی آشپزخونه بنداز، الکی راه خودتو دور نکن.
«چشم آقا»یی گفت و داخل اتاق شد. من هم مقابل آینهای که بالای جاکفشی، پشت در خروح نصب کردهبودم، صورتم که در حمام اصلاح کردهبودم را چک کردم. بعد به اتاق برگشتم، همانطور که حوله روی سرم بود، کیف و وسایل مدرسه را آماده کردم. درنهایت حوله را گوشهای گذاشتم تا موقع بیرون رفتن روی بند بیندازم. لباس مناسبی پوشیدم و موهای سرم را شانه کردم. هنوز مهری در حمام بود. نگاهی به اتاق به هم ریخته کرده و برای گذران اوقات، اتاق را مرتب کردم. کف اتاق از ریخت و پاش تمیز شد و در آخر ملحفهی کثیف روی تخت را جمع کرده و لحاف را صاف میکردم که مهری از در حمام بیرون آمد. به طرفش برگشتم. لباس زرد و آستین کوتاه را پوشیده و موهایش را درون حولهی قهوهایرنگش پیچیدهبود. چقدر دیدنش در این لباس لذتبخش بود.
- آقا خودم اتاقو جمع میکردم.
نزدیکش شده و دستم را به بازوهایش گرفتم.
- چقدر با این لباس قشنگتر شدی!
- ولی آقا سردمه، کاش میذاشتین یه لباس دیگه بپوشم که آستین داشته باشه.
اخم کردم.
- چه سردی؟ تابستونه دیگه.
- هنوز کلی تا تابستون مونده آقا!
در آغوش کشیدمش.
- اصلاً خودم گرمت میکنم، خوبه؟
کمی فشردمش و بعد با رها کردنش روی گونهاش را بوسیدم. به سرعت سرخ شد و من قند در دلم آب شد.
- گرم شدی؟
- آقا دیرتون شد.
کامل رهایش کردم.
- پس بریم صبحونه بخوریم.
به ملحفهی مچاله شده اشاره کرد.
- من اول باید اینو بشورم و با حولهتون بندازم روی بند، شما برید بخورید.
اخم کردم.
- تا نیایی نمیخورم، فقط بندازش توی حموم زود بیا سر سفره.
آخرین ویرایش: