جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,488 بازدید, 283 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,914
35,183
مدال‌ها
3
دستش را عقب برد. لحظه‌ای به من نگاه انداخت و بعد به مانتوی خودش نگاه کرد و با بالا آوردن قسمتی از آن گفت:
- همین رنگی بخرم؟
یا ابروهای درهم و دهانی که به نشانه‌ی انزجار جمع کرده‌بودم، به مانتوی سورمه‌ای رنگ و رو رفته‌اش نگاه کردم.
- نه! تو عروس خانمی، باید رنگ‌های روشن بپوشی.
مانتوهای طرفی که ایستادم را از هم جدا کردم و او گفت:
- آخه آقا اون‌جوری زود کثیف میشن.
آستین مانتویی را که گل‌های درشت صورتی داشت بیرون کشیدم.
- مگه می‌خوای چیکار کنی؟ این خوبه؟
سری کج کرد.
- نمی‌دونم.
متفکر به آستین مانتو که در دستم بود، نگاه کردم. زیادی گل‌گلی نبود؟ رها کردم و‌ مانتوی طوسی‌رنگی که دکمه‌های درشت مشکی‌رنگ هم در جلو و هم در سرآستین‌هایش بود را بیرون کشیدم.
- بیا جلو ببینم اندازه‌ات میشه؟
یک قدم به جلو برداشت و من مانتو را با همان رخت‌آویز مقابلش گرفتم. به نظرم متناسب بود.
- خوبه؟
مهری که نگاهش روی مانتو بود «خوبه»ای گفت. مانتو را کناری گذاشتم.
- اینو بذارم پرو کنی.
دوباره میان مانتوها گشتم. مانتوی کرم‌رنگی را که روی سرآستین‌ها و پایینش نقوش سنتی داشت، بیرون کشیدم.
- این چطوره؟
فقط سری تکان داد. آن را هم روی مانتوی قبلی گذاشتم. باز مانتوها را جا به جا کردم و یکی از آن‌ها را که به رنگ آبی‌روشن بود و نقوش هفت و هشتی داشت، بیرون کشیدم.
- به نظرت کدومشون بهتره؟
لحظه‌ای متفکر به مانتوها نگاه کرد.
- همشون خوبه آقا!
کلافه از این که نمی‌دانستم چه می‌خواهد، گفتم:
- کدومشو بیشتر می‌خوای که ببری پرو کنی؟
نگاهش را از مانتوها به من دوخت.
- پرو؟ نمی‌دونم... شما بگید!
نگاهم را روی مانتوها برده و دستی به سرم کشیدم.
- من بگم؟
در این بین نگاهم به رگال پالتوها افتاد.
- صبر کن!
به طرف رگال رفتم و از بین پالتوها نظرم روی دو پالتوی که مناسب قد و قواره مهری بود، نشست. یکی توالی نوارهای افقی زرد و سفید بود و بین نوارها نقوش زمستانه، نظیر کاج کریسمس، برف و گوزن داشت و دیگری یک پالتوی چهارخانه‌ی بنفش بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,914
35,183
مدال‌ها
3
پالتوی زرد‌رنگ به نظرم بسیار شلوغ آمد، دیگری را برداشتم و به کنار مهری برگشتم و به همراه مانتوها به دست مهری دادم.
- برو پروشون کن، ببین کدومش رو دوست داری.
لباس‌ها را گرفت.
- پرو کنم؟
به اتاقک پرو اشاره کردم.
- برو اونجا تک‌تک بپوششون، بعد درو باز کن من هم ببینم.
سری تکان داد و به طرف اتاق پرو رفت. با رفتن او نگاهم را چرخاندم. چند رگال هم لباس‌های راحتی بود. به طرف آن‌ها رفتم و چند پیراهن بلند و کوتاه در رنگ‌های مختلف برداشتم. پشت در اتاق پرو رفتم و در زدم.
- پوشیدی؟
- بله آقا!
در را باز کرد. مانتوی طوسی‌رنگ را پوشیده‌بود و با دکمه‌هایش ور می‌رفت.
- چطوره؟
- آقا دکمه‌ش سفته!
لباس‌ها را به طرفش گرفتم.
- خب اونو ول کن، بقیه رو امتحان کن، اینا هم هستن!
چشمانش درشت شد.
- آقا چقدر زیاد همه رو باید بپوشم.
لباس‌ها را گرفت.
- ببین کدومشو دوست داری همونو بپوش!
وقت زیادی در همان وضع صرف کردیم و همین باعث شد، مرد فروشنده هم برای راهنمایی در انتخاب به سراغ من بیاید و من او را با گفتن «اگه نیاز به راهنمایی بود، حتماً بهتون میگیم» دور نگه داشتم. او هم در جهت نگه داشتن منِ مشتری در مغازه‌اش عقب رفت و چیزی نگفت. بالأخره مهری همه‌ی لباس‌ها را پرو کرد و من تک به تک همه را دیدم. وقتی با لباس‌ها در دست بیرون آمد، پرسیدم:
- کدومو پسندیدی بخریم؟
نگاهش را روی لباس‌ها چرخاند.
- کدومو بخریم؟
لحظاتی فکر کرد و گفتم:
- انتخاب کن!
بعد از لحظه‌ای گفت:
- انتخاب؟ شما کدومو انتخاب می‌کنید؟
- من انتخاب کنم؟ تو می‌خوای بپوشی.
- خب شما خوب انتخاب می‌کنید.
گرچه یک سوی مغزم از انتخاب نکردن او کلافه شد، اما سوی دیگرم از این امر خرسند بود، چرا که می‌توانستم طبق خواست و علاقه‌ی خودم برای او لباس بخرم. همین حس خوب که همسرم طبق نظر من لباس می‌پوشد، باعث شد زیاد روی انتخاب کردن او پافشاری نکنم. مانتوی کرم‌رنگ و آبی‌رنگ، پالتو و سه پیراهن در اندازه‌های مختلف بردارم و بعد از انتخاب چند شلوار پارچه‌ای در رنگ‌های سیاه، کرم و قهوه‌ای از مغازه بیرون رفتیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,914
35,183
مدال‌ها
3
مقصد بعدیمان یک مغازه‌ی شال و روسری بود که گرچه مساحت آن‌چنانی نداشت، اما دیوارهایش را تا سقف پر از شال و‌ روسری کرده‌بودند. همین که پا به درون مغازه گذاشتیم، دختر فروشنده «بفرمایید» گفت و من جواب دادم:
- انتخاب کردیم بهتون میگیم.
به طرف مهری که سرش را بالا کرده و دیواری را که تا بالا شال‌های رنگ‌وارنگ درون حلقه‌های فلزی از آن آویزان بود را تماشا می‌کرد، برگشتم.
- یکی رو انتخاب کن!
- آخه کدومشو؟ خیلی زیادن!
به نزدیک‌ترین شال که رنگ صورتی ملیحی داشت، اشاره کردم.
- این خوبه؟
یکی از ابروهایش را بالا داد:
- آخه شاله آقا!
- شال باشه، چه ایرادی داره؟
- آخه من شال سرم نمی‌کنم.
ابروهایم را درهم کشیدم.
- چرا؟
- خب چون نمیشه گرهش زد، همش توی دست و پائه.
نگاهم به روسری گره خورده پشت گردنش ثابت شد. پس دلیل اینکه همیشه مهری روسری را پشت گردنش می‌بست، همین بود. دست آزادم را که پاکت خرید نداشت، در جیب شلوارم فرو کردم و متفکر به طرف دیوار شال‌ها برگشتم. با یادآوری نحوه‌ی شال زدن پریزاد و بقیه دختران امروزی، که هیچ از آن راضی نبودم، لحظه‌ای به این فکر کردم بگویم «ایرادی نداره نمی‌خریم» اما با فکر به این که من می‌خواستم تا رفتن به خانه، مهری را تبدیل به یک‌ خانم متشخص کنم، باید این نحوه‌ی روسری زدن را از او می‌گرفتم، پس روش درست سر کردن شال را هم به او‌ یاد می‌دادم، گفتم:
- ولی باید از این به بعد یاد بگیری شال سر کنی، ببین چقدر زنا شال سر می‌کنن.
نگاهش را به بیرون مغازه دوخت و به زن‌های در حال رفت و آمد نگاه کرد.
- ولی... .
- ولی نداره مهری، باید یاد بگیری شال سر کنی و دیگه هم روسری‌هاتو پشت گردنت گره نزنی، کسی رو دیدی اینجوری روسری سر کنه؟
- آره آقا! خاله‌بتول!
سری کج کردم و با ابروهای درهم نگاهش کردم.
- خاله‌بتول پیرزنه، تو جوونی... .
سرم‌ را نزدیک بردم و آرام‌ گفتم:
- تازه‌عروس هم هستی، باید مثل جوونا روسری سر کنی.
از حرفم خوشش آمد و لبخندی زد.
- چشم آقا هرچی شما بگید!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,914
35,183
مدال‌ها
3
بعد از زیر و رو کردن شال‌ها، بالاخره یک شال کرم که خطوط صورتی داشت و یک شال آبی روشن، مناسب با مانتوهایش برداشتیم. به طرف دیگر مغازه که روسری قرار داشت، چرخیدم.
- روسری هم بردار!
- آقا همین که خاله‌بتول داده خوبه، زیادی میشه.
با گفتن «نمیشه» یک گام به طرف روسری‌ها برداشتم. نگاهم روی روسری‌های کوتاه افتاد. می‌دانستم مهری از این‌ها سر نمی‌کند، اما با نیشخندی گفتم:
- اینا خوبه؟
- اینا که مال بچه‌هاس آقا! همه‌ی موهام می‌ریزه بیرون.
با فکر به آبشارهای سیاهش که بیرون می‌ریخت، لبخند زدم.
- اتفاقاً خوبه که، یه دونه از اینا بگیر، گاهی وقتا توی خونه بزن به سرت، بعد ببر پشت سرت گره بزن، موهات از دو طرفش پخش بشه.
روی روسری زردی که نقوش بنفش داشت، دست گذاشتم.
- اینو ببین! به اون لباس زردت هم میاد.
لبخندی زد و انگشتی روی روسری کشید.
- الکی نخرید، وقتی نمیشه بیرون پوشید، چه فایده داره؟
- فایده‌ش همینه که توی خونه می‌پوشی من خوشم بیاد، برای بیرون هم می‌خریم.
به طرف روسری‌های بزرگ‌تر سر چرخاندم.
- یکی دوتا از اینا هم می‌خریم.
نگاهش را روی روسری‌هایی که آویزان از میله‌های افقی بود برد.
- آخه کدومشو؟
انگشتم را به یک روسری سبزآبی که نقش‌های اسلیمی داشت، نزدیک کردم.
- این چطوره؟
- قشنگه!
به روسری بنفش رنگ ملایمی با دایره‌های سفید اشاره کردم.
- این چطوره؟
- اونم قشنگه...!
بعد کلافه سر گرداند.
- من نمی‌دونم، همشون خوبن!
هر دو روسری را از سر جایش بیرون کشیدم.
- هر دوتا رو می‌خریم.
همه‌ را روی پیشخوان گذاشته و بعد از حساب کردن از مغازه بیرون رفتیم. تا شب درون بازار راه رفتیم و از ریزترین چیزها تا مهم‌ترین لباس‌ها را برای مهری خریدم، بطوری‌که دیگر چیزی کم و کسر نداشته‌باشد. در تمام مدت مهری با گفتن «هرچی شما بگید»، «هرچی خودتون بخواید» انتخاب را بر عهده‌ی من گذاشت و من در ظاهر به او می‌گفتم انتخاب کند، اما در باطن خوشحال بودم که با سلیقه‌ی خودم برای همسرم انتخاب می‌کنم. اصلاً مگر بهتر از این میشد که مهری زیبای من به خواست و اراده‌ی من لباس بپوشد و رفتار کند؟ در این صورت خوش‌اقبال بودم و زندگی در کنار او کاملاً باب میل من میشد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین