- Jun
- 2,020
- 37,544
- مدالها
- 3
کلاس را که تمام کردم هر دو خسته شدهبودیم. مهری کلافه دست روی سرش گذاشت.
- آقا سرم رفت! هر روز میخواین همینجوری درس بدید؟
از روی تخت بلند شدم و دو دستم را به بالا کشیدم تا کرفتگی کمرم را رفع کنم.
- امروز روز درس بود، فردا روز امتحانه!
چشمانش گرد شد.
- امتحان؟!
سری تکان دادم.
- بله! تا فردا عصر وقت داری همهی چیزایی که یاد گرفتی رو تمرین کنی.
- چطوری امتحان میگیرید؟
دستی به موهای سرم کشیدم.
- خب... باهم دیگه میریم بیرون، هر کی رو دیدی باید درست و حسابی سلام و علیک کنی تا من ببینم یاد گرفتی یا نه؟
نگرانی از چشمان درشتش فوران کرد.
- اگه نتونستم چی؟
خم شدم و شلاق را از روی تخت برداشتم.
- نتونستی، برگشتیم خونه با این طرف میشی.
نوک ابروهایش بالا رفت.
- واقعاً؟
کشو را باز کردم تا شلاق را در آن بگذارم.
- یادت که نرفته، من توی امتحان گرفتن سختگیرم.
کشو را هنوز کامل نبسته بودم که صدای زنگ در بلند شد. با بستن کامل کشو راست ایستادم.
- امتحان اولت رسید.
به طرف مهری برگشتم.
- میریم توی حیاط، تو درو باز میکنی، من عقب وایمیسم تا ببینم تو چطور با آدم پشت در احوالپرسی میکنی.
نگاه مهری به طرف در اتاق چرخید. صدای دومین زنگ بلند شد.
- پس چرا وایسادی؟ راه بیفت بریم!
با نگاهی دوباره به من، روسریاش را از لبهی پایین تخت برداشت و روی سرش انداخت؛ چون تاپ آستین کوتاهی در تن داشت مانتویش را هم از چوب لباسی پشت در برداشت و پوشید. به طرف حیاط راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم. مطمئن بودم مهری میتواند از پس خواستهی من بربیاید. چند ساعت زحمت کشیده و به او یاد دادهبودم. حتماً مرا ناامید نمیکرد. با زنگ سوم به حیاط رسیدهبودیم. پشت در قرار گرفت و من هم با فاصله عقبتر ایستادم. دستش را به در برد و همزمان به من نگاه کرد. با اشارهی سر به او فهماندم در را باز کند. من با لبخند پیروزمندانهای روی لب، انتظار دیدن ثمرهی کار طاقتفرسای امروزم را داشتم. در را که باز کرد، من در پناه در بودم که فرد پشت در مرا نبیند، اما صدای او و مهری را واضح میشنیدم. صدای افراخانم به گوش رسید.
- سلام مهری! چطوری؟
- آقا سرم رفت! هر روز میخواین همینجوری درس بدید؟
از روی تخت بلند شدم و دو دستم را به بالا کشیدم تا کرفتگی کمرم را رفع کنم.
- امروز روز درس بود، فردا روز امتحانه!
چشمانش گرد شد.
- امتحان؟!
سری تکان دادم.
- بله! تا فردا عصر وقت داری همهی چیزایی که یاد گرفتی رو تمرین کنی.
- چطوری امتحان میگیرید؟
دستی به موهای سرم کشیدم.
- خب... باهم دیگه میریم بیرون، هر کی رو دیدی باید درست و حسابی سلام و علیک کنی تا من ببینم یاد گرفتی یا نه؟
نگرانی از چشمان درشتش فوران کرد.
- اگه نتونستم چی؟
خم شدم و شلاق را از روی تخت برداشتم.
- نتونستی، برگشتیم خونه با این طرف میشی.
نوک ابروهایش بالا رفت.
- واقعاً؟
کشو را باز کردم تا شلاق را در آن بگذارم.
- یادت که نرفته، من توی امتحان گرفتن سختگیرم.
کشو را هنوز کامل نبسته بودم که صدای زنگ در بلند شد. با بستن کامل کشو راست ایستادم.
- امتحان اولت رسید.
به طرف مهری برگشتم.
- میریم توی حیاط، تو درو باز میکنی، من عقب وایمیسم تا ببینم تو چطور با آدم پشت در احوالپرسی میکنی.
نگاه مهری به طرف در اتاق چرخید. صدای دومین زنگ بلند شد.
- پس چرا وایسادی؟ راه بیفت بریم!
با نگاهی دوباره به من، روسریاش را از لبهی پایین تخت برداشت و روی سرش انداخت؛ چون تاپ آستین کوتاهی در تن داشت مانتویش را هم از چوب لباسی پشت در برداشت و پوشید. به طرف حیاط راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم. مطمئن بودم مهری میتواند از پس خواستهی من بربیاید. چند ساعت زحمت کشیده و به او یاد دادهبودم. حتماً مرا ناامید نمیکرد. با زنگ سوم به حیاط رسیدهبودیم. پشت در قرار گرفت و من هم با فاصله عقبتر ایستادم. دستش را به در برد و همزمان به من نگاه کرد. با اشارهی سر به او فهماندم در را باز کند. من با لبخند پیروزمندانهای روی لب، انتظار دیدن ثمرهی کار طاقتفرسای امروزم را داشتم. در را که باز کرد، من در پناه در بودم که فرد پشت در مرا نبیند، اما صدای او و مهری را واضح میشنیدم. صدای افراخانم به گوش رسید.
- سلام مهری! چطوری؟
آخرین ویرایش: