جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,490 بازدید, 320 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
کلاس را که تمام کردم هر دو خسته شده‌بودیم. مهری کلافه دست روی سرش گذاشت.
- آقا سرم رفت! هر روز می‌خواین همین‌جوری درس بدید؟
از روی تخت بلند شدم و دو دستم را به بالا کشیدم تا کرفتگی کمرم را رفع کنم.
- امروز روز درس بود، فردا روز امتحانه!
چشمانش گرد شد.
- امتحان؟!
سری تکان دادم.
- بله! تا فردا عصر وقت داری همه‌ی چیزایی که یاد گرفتی رو تمرین کنی.
- چطوری امتحان می‌گیرید؟
دستی به موهای سرم کشیدم.
- خب... باهم دیگه میریم بیرون، هر کی رو دیدی باید درست و حسابی سلام و علیک کنی تا من ببینم یاد گرفتی یا نه؟
نگرانی از چشمان درشتش فوران کرد.
- اگه نتونستم چی؟
خم شدم و شلاق را از روی تخت برداشتم.
- نتونستی، برگشتیم خونه با این طرف میشی.
نوک ابروهایش بالا رفت.
- واقعاً؟
کشو را باز کردم تا شلاق را در آن بگذارم.
- یادت که نرفته، من توی امتحان گرفتن سختگیرم.
کشو را هنوز کامل نبسته بودم که صدای زنگ در بلند شد. با بستن کامل کشو راست ایستادم.
- امتحان اولت رسید.
به طرف مهری برگشتم.
- میریم توی حیاط، تو درو باز می‌کنی، من عقب وایمیسم تا ببینم تو چطور با آدم پشت در احوال‌پرسی می‌کنی.
نگاه مهری به طرف در اتاق چرخید. صدای دومین زنگ بلند شد.
- پس چرا وایسادی؟ راه بیفت بریم!
با نگاهی دوباره به من، روسری‌اش را از لبه‌ی پایین تخت برداشت و روی سرش انداخت؛ چون تاپ آستین کوتاهی در تن داشت مانتویش را هم از چوب لباسی پشت در برداشت و پوشید. به طرف حیاط راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم. مطمئن بودم مهری می‌تواند از پس خواسته‌ی من بربیاید. چند ساعت زحمت کشیده و به او یاد داده‌بودم. حتماً مرا ناامید نمی‌کرد. با زنگ سوم به حیاط رسیده‌بودیم. پشت در قرار گرفت و من هم با فاصله عقب‌تر ایستادم. دستش را به در برد و همزمان به من نگاه کرد. با اشاره‌ی سر به او فهماندم در را باز کند. من با لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب، انتظار دیدن ثمره‌ی کار طاقت‌فرسای امروزم را داشتم. در را که باز کرد، من در پناه در بودم که فرد پشت در مرا نبیند، اما صدای او و مهری را واضح می‌شنیدم. صدای افراخانم به گوش رسید.
- سلام مهری! چطوری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
دستانم را در جیب شلوارورزشی‌ام فرو کرده و نگاهم را به کاشی‌های کف حیاط دوختم. جواب مهری را نشنیدم و لبخند روی لبم محو شد.
- یه مقدار آش درست کردم، برای جمیله و خاله‌بتول گذاشتم، گفتم برای تو هم بیارم.
افراخانم مکث کرد و مهری جوابی نداد. اخم‌هایم درهم شد. انگار نه انگار چند ساعت زحمت کشیده‌بودم. مهری باز با دیدن یک نفر در لاک خود فرورفته بود، من باید این لاک‌ را می‌شکستم، آن هم با ترس و درد.
- برش دار مهری‌جان!
حتی در لحن افراخانم هم کلافگی بود. «ممنون» ضعیفی از مهری شنیدم و نفس تندی کشیدم.
- سلام به آقای معلم برسون!
باز مهری یک «چشم» ضعیف گفت که مرا از درون شعله‌ور کرد. مهری کل وقت درسمان را به شوخی گرفته و‌ چیزی یاد نگرفته بود. این کار برای من قابل قبول نبود و حتماً تقاص داشت.
خداحافظی افراخانم را شنیدم، اما جوابی از طرف مهری نه؛ دستانم را به کمرم زده و سرم را بلند کردم. با وجودی که تماماً در آتش بی‌مسئولیتی مهری در برابر زحمتی که کشیده‌بودم می‌سوخت، چشمانم را به او دوختم تا در را ببندد. همه‌ی آموزش‌هایم را فراموش کرده‌بود و این برای من که سرم از چند ساعت حرف زدن مداوم درد گرفته‌بود، یک فاجعه بود. مهری آرام با کاسه‌ی آش در دستش داخل شد و من با دست گذاشتم روی در و هل دادنش آن را بستم. لحظاتی چشمانم خیره روی او که سر به زیر شده‌بود، ماند.
- این‌جوری یادت‌ داده بودم؟
چیزی نگفت. نگاهش فقط روی کاسه‌ی آش بود.سعی کردم صدایم بلند نشود، اما همزمان تمام خشمم را نشان دهد.
- نه سلام درستی دادی و نه احوالپرسی کردی... .
سرم‌ را کمی نزدیک‌تر بردم.
- برای جواب سلام برسون باید بگی چشم؟ ها؟
دوباره راست ایستادم و دستم را تکان دادم.
- خداحافظی هم نکردی اصلاً!
لحظاتی مکث کردم.
- الان خودت بگو چیکار کنم باهات؟ حرف بزن!
همان‌طور که‌ چشم به ظرف آش داشت، صدای ضعیف و لرزانش بلند شد.
- ببخشید آقا! دست و پامو گم کردم، همه‌چی یادم رفت.
سرم را از حرص و عصبانیت تکان دادم.
- خیلی خب، باشه، حالا کاری می‌کنم هرگز دیگه یادت نره.
نگاه نگرانش را بلند کرد و به من دوخت. خوب می‌دانستم فقط درد شلاق چاره‌ساز اوست.
- کاسه رو می‌ذاری روی اپن، میایی توی اتاق، شلاق که بخوری دردش باعث میشه هیچ‌وقت فراموش نکنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
به محض پایان حرفم، به طرف خانه به راه‌افتادم و جلوتر از او‌ وارد اتاق شدم. با حرص کشو را عقب کشیدم، شلاق را برداشتم و مشغول پیچاندنش دور دستم شدم. با همه‌ی خستگی‌ام برای او‌ وقت گذاشتم تا چیزی را یاد بگیرد، چند ساعت مدام با او‌ حرف زدم و با صبر، چندین بار هر چیزی را تکرار کردم تا در ذهنش نقش بگیرد، اما هنوز دقایقی از پایان درسمان نگذشته بود، که او همه چیز را به فراموشی سپرد. اگر جدیت مرا نمی‌دید، هرگز خود را برای یادگیری به تکاپو نمی‌انداخت. آنقدر از دست بی‌خیالی‌اش عصبانی بودم که وقتی با گام‌های لرزان از در اتاق وارد شد و خواست ملتمسانه «آقا» بگوید، صدایم را که در حیاط نگه داشته‌بودم تا بلند نشود را رها کردم و با صدای بلندی گفتم:
- فقط مانتوت رو دربیار بشین کنار تخت، چوب‌خط التماست پر شده.
سرش را تا بیشترین حد ممکن پایین انداخت و‌ آرام‌آرام به طرف تخت گام‌ برداشت. با حرص گفتم:
- این همه وقت گذاشتم و فک زدم که آخرش هیچی به هیچی؟ اصلاً یه ذره گوش دادی چی گفتم؟ حتی یه سلام هم نکردی!
همین که مانتوش را بیرون آورد. کنار تخت زانو زد و نشست. برای تخلیه‌ی حرص و عصبانیت وجودم اولین ضربه را به کمرش زدم. فقط به وقتی که گذاشته و نتیجه‌ای که نگرفته‌بودم فکر می‌کردم و می‌خواستم حرصم را با زدن او‌ خالی کنم. تا جایی که توان داشتم او را زدم. خسته که شدم تازه صدای گریه‌هایش را شنیدم. نفس‌نفس می‌زدم. به خودم گفتم این دردها لازم بود تا آموزش‌های مرا جدی بگیرد. شلاق را درون کشو انداختم و‌ کنارش نشستم. صورتش را روی تخت گذاشته‌بود و درحالی‌ که نوک انگشت اشاره‌اش را در دهانش گذاشته‌بود، اشک می‌ریخت. صدای گریه‌اش آزارم می‌داد، اما این کتک برای او لازم بود. سرش را بلند کرده و انگشتش را از دهانش خارج کردم. دستم را روی اشک‌های صورتش کشیدم.
- به جای گریه کردن، چیزهایی رو که یادت میدم، یاد بگیر و انجام بده تا کتک نخوری.
چشمانش را به هم فشرده و فقط گریه می‌کرد. او را در آغوش کشیدم.
- نباید از کسی بترسی و باید با همه سلام و علیک... .
همین که دستم به کمرش خورد، تکانی خورد و صدای «آخ»ش بلند شد، همین کلام مرا نصفه گذاشت با گفتن «مگه کمرت زخم شده؟» او‌ را بیشتر خم کردم و با بالا زدن تاپش به کمرش نگاه کردم. زخم نشده‌بود، اما رد کبودی‌های شلاق روی کمرش افتاده‌بود. محکم‌تر از هر بار زده بودمش. عذاب وجدان گرفتم، اما این درد لازم بود تا حرف‌های مرا جدی بگیرد. اگر آموزش‌هایم را جدی نمی‌گرفت تا وقتی به خانه برگردیم، همین مهری می‌ماند و من این را نمی‌خواستم. او باید عوض میشد، حتی با اجبار!
دستم را به نوازش روی کمرش کشیدم.
- طوریت نشده زود خوب میشی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
با شدید شدن گریه‌هایش حس کردم گردش دستم روی کمرش دردش را بیشتر می‌کند. صورتش هنوز در پناه سی*ن*ه‌ی من بود، دستم را بالا برده و روسری روی سرش را پایین کشیدم. با انگشتانم‌ موهای زیبایش‌ را آزاد کردم. در همان حال گفتم:
- درد لازمه‌ی یادگیریه، اگر به حرفام گوش بدی و‌ زود یاد بگیری، کتک هم نمی‌خوری.
انگشتانم را به نوازش میان موهایش گرداندم.
- تو هرچی حرف زدم همه رو به بازی گرفتی، خب وقتی جدی نگیری نتیجه‌اش همین میشه.
آرام شدن گریه‌هایش را حس کردم. پس او هم مثل من نوازش موهایش را دوست داشت.
- من دلم نمی‌خواد بزنمت، خودم هم سختمه، اما مجبورم می‌کنی، امیدوارم فردا این‌جوری نباشی که باز مجبور بشم بزنمت.
دیگر گریه‌اش به هق‌هق‌های جدا از هم تبدیل شده‌بود.
- مهرآواجان! کتک نخوردنت فقط دست خودته، اگر بخوای همه چیز رو به شوخی بگیری، خب باز کتک می‌خوری، هر چقدر هم حرف زدن با مردم سخت باشه از کتک خوردن هر روزه که سخت‌تر نیست، مطمئن باش من با همه‌ی سختی‌هایی که برای خودم داره، دست از زدنت نمی‌کشم تا بالاخره یاد بگیری چطور با مردم حرف بزنی.
دیگر آرام شده‌بود و گریه نمی‌کرد، اما انگشتان من هنوز میان موهای سحرانگیزش حرکت می‌کرد.
- چشم آقا! دیگه یادم نمیره چی گفتین، منو ببخشید!
سرش را از خودم جدا کرده و به چشمان سرخ و پف‌کرده‌اش نگاه کردم.
- مهری‌جان! عزیزم! من هر کاری می‌کنم برای خودته، برای اینکه یاد بگیری یه عروس خوب بشی، من می‌خوام تو رو ببرم به همه نشون بدم، پس باید توی همه چیز تک باشی.
سرش را تکان داد و لبخندی روی او پاشیدم. بوسه‌ای روی پیشانی‌اش دوختم و باز سرش را در آغوش کشیدم. با نوازش موهایش گفتم:
- یه کم که آروم‌تر شدی باهم میریم اون آش رو می‌خوریم ببینم دستپخت افراخانم چطوره؟
آرام گفت:
- خوبه آقا!
لبخندی زدم.
- تو هم برام آش درست می‌کنی ببینم بلدی یا نه؟
- بلدم آقا! براتون درست می‌کنم.
لبخند خرسندی زدم. هیچ چیز مانند قبول کردن شلاق به عنوان بخشی از یادگیری برای مهری ضروری نبود و او با این حرف زدن بدون گریه‌اش نشان می‌داد خودش هم قبول کرده اگر خطایی کرد باید کتک بخورد. چیزی که من هم در برابر کتک‌های پدرم قبولش کرده‌بودم. می‌دانستم کم‌کم او هم چون مهرزاد نوجوانی که هنگام خطا داوطلبانه حاضر به تحمل شلاق میشد، هرگاه خطا کرد پذیرای درد شلاق می‌شود. مهری من چون دختران لوس امروزی نبود، او می‌دانست تحمل درد شلاق برای بهتر شدن خودش لازم است، پس به جایی می‌رسید که دیگر اعتراض نکند و خود حاضر باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
شب، قبل از خواب و صبح قبل از رفتن به مدرسه، باز هم اندکی با او کار کردم و دیگر او با جدیت بیشتری همراهی‌ام کرد. ظهر وقتی به خانه برمی‌گشتم، بیشتر از هر روز خسته بودم و رگه‌هایی از سردرد هم در سرم احساس می‌کردم. همین که در خانه را باز کردم، صداهای نامفهومی شنیدم. مهری داشت حرف میزد اما با چه کسی؟ بی‌صدا راهرو‌ را طی کردم. مهری در سالن پشت به من روی مبل نشسته‌بود و با فردی خیالی سلام و احوالپرسی می‌کرد. گاه دست و گاه سرش را تکان می‌داد، گویا واقعاً طرف مقابلش را می‌بیند. بعد از سلام و علیک از احوال و کار و بار فرد روبه‌رو می‌پرسید و بعد خودش جواب می‌داد و باز از اول شروع می‌کرد. دو طرف موهایش را دو موگیر زده‌بود، تا آن‌ها را عقب نگه دارد، اما هر بار با یک تکان سر، فرهای زیبایش‌ روی صورتش می‌ریخت و وقتی‌ با انگشت آن‌ها را عقب می‌انداخت، انگار خستگی را از جان من می‌گرفت. اصلاً زیباتر از این موها چیزی وجود داشت؟ لبخندی روی لبم نشست، دلبری‌هایش می‌توانست مرا ساعت‌ها سر پا نگه دارد، اما شیرینی رفتارش و میلی که به اذیت کردنش داشتم، تکیه مرا از گوشه‌ی دیوار راهرو کند و آرام تا نزدیکش پیش رفتم. خم شده و نزدیک گوشش گفتم:
- سلام خانم آذرپی!
جیغ کوتاهی کشید و ترسیده برگشت. با خنده راست ایستادم. دستش را روی قلبش گذاشت و پلک‌هایش را بست و بعد از اینکه باز کرد، نفسش را بیرون داد:
- وای آقا! زهره‌ترک شدم.
از پشت مبل درآمدم. کیفم را روی مبل دیگری انداختم. کنار مهری نشستم و دست در گردنش انداختم.
- حالا این رفیق خیالی خودت رو به ما هم معرفی می‌کنی، با هم آشنا بشیم؟
لبخندی زد. سرش را به خودم نزدیک کرده و روی موهایش را بوسیدم. صدای معترض را شنیدم.
- چرا منو ترسوندید؟
خنده‌ی کوتاهی کردم و کمی بیشتر در آغوشم فشردمش.
- نمی‌دونی چقدر مزه داد!
کمی از خود جدا کردمش و به چشمان سیاهش نگاه دوختم.
- بهم نشون بده چقدر تمرین کردی.
لبخندی زد و «چشم» گفت. هر دو از هم فاصله گرفته و عقب‌تر رفتیم. مهری بعد از کمی مکث گفت:
- سلام آقای آذرپی!
دستم را که لحظاتی قبل دور گردن مهری بود، روی پشتی مبل گذاشتم، یک پایم را روی دیگری گذاشته و ابرویی بالا انداختم.
- سلام خانم آذرپی! حال شما چطوره؟
- خوبم، به مرحمت شما! شما چطورید؟
سری از رضایت تکان دادم.
- ممنونم خانم! چه خبر؟
مهری کاملاً در نقشش فرو‌رفته بود.
- سلامتی! چه‌ خبر؟ کارتون خوب پیش میره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
لبخند محوی روی لبم نشست.
- شکر خدا... کارم خوبه، اما وقتی خسته و کوفته برمی‌گردم خونه، خانمم یه چیکه آب نمیده دستم، یه لنگه پا نگهم می‌داره.
ابروهایش به آنی بالا رفت و سریع خود و لحن صحبتش از جلد نمایشی و رسمی که گرفته‌بود، بیرون زد.
- آقا! خودتون گفتین نشون بدم چی تمرین کردم.
خندیدم و انگشتم را روی بینی‌اش زدم.
- دختر! خوب تمرین کردی، ولی قرار نیست این‌قدر رسمی حرف بزنی، اداره دولتی که نرفتی، با مردم باید خودمونی حرف زد، توی روستا همه تو رو می‌شناسن پس نیازی به این طرز حرف زدن نیست.
نگاهش را پایین انداخت.
- خب اینجا منو می‌شناسن، توی شهر شما که کسی منو نمی‌شناسه، اگه اونجا یه وقت بد حرف بزنم، برای شما بد میشه.
خودم را پیش کشیدم و طره‌ای از موهای فرش را که از میان موگیر بیرون زده‌بود، گرفتم. با دست دیگرم موگیر را باز کردم و در همان حالی که موهایش را مجدد مرتب می‌بستم، گفتم:
- تو همه جوره خوبی مهرآوا‌جان! هیچ‌وقت بد نیستی، فقط قراره بهتر از الان بشی.
با تمام شدن کارم، نگاهش را بلند کرد و با لب‌هایی که به دندان گرفته‌بود، لبخند زد. لحظاتی به مردمک‌های سیاهی که همیشه مرا در خود غرق می‌کردند، خیره شدم. چشمانش به همان سحرانگیزی بود که روز اول دیدمشان. بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشتم.
- پاشو ناهار بیار بخوریم، بعدش می‌خوام باهم استراحت کنیم، عصر قراره دوره بیفتیم توی روستا، دلم می‌خواد اون موقع آماده‌ی آماده باشی.
با همان لبخند «چشم» گفت و بلند شد. رفتنش به طرف آشپزخانه را با چشم دنبال کردم و گفتم:
- فقط کافیه حرفامو فراموش نکنی و از کسی نترسی، حرف زدن با مردم زیاد سخت نیست.
از آشپزخانه جواب داد:
- قول میدم همیشه همه‌ی حرفاتونو گوش بدم، شما که باشید من از کسی نمی‌ترسم.
حس دلپذیری با حرفش به رگ‌هایم وارد شد. حسی آمیخته از غرور و خرسندی. غرور‌ از اینکه مهری مرا حامی خود می‌دانست و خرسند از اینکه همسرم گوش به فرمان من هست، اینها تمام چیزهایی بود که من از همسرم می‌خواستم و چه خوب که مهری هر دو را تمام و کمال داشت. درحالی که با لبخند از پشت اپن به او چشم دوخته‌بودم به مبل تکیه زدم. دیگر‌ سردردی نداشتم. آرام گفتم:
- همیشه همین‌طور حرف گوش کن بمون مهری‌جان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
بعد از استراحت، مشغول پوشیدن لباس مناسبی بودم تا برای اولین بار همراه مهری در سطح روستا دیده‌شوم. مهری دقایقی بود که در کمد را باز گذاشته و به داخل آن خیره شده‌بود.
- چی شده مهرآواجان؟
سرش را به طرف من چرخاند.
- آقا نمی‌دونم چی بپوشم؟
لبخندی روی لبم نشست.
- پس بالأخره تو هم دچار چی بپوشم زنا شدی؟
همراه با بستن دکمه‌‌ی آخر پیراهنم، تا کنارش رفتم و نگاهم را به تعداد اندک لباس‌هایش دوختم.
- اینا که چندتا بیشتر نیست، خب یکیشون رو انتخاب کن.
- آخه آقا... .
درحالی‌ که پیراهنم را درون شلوار تنظیم می‌کردم، گفتم:
- چی شده مهری؟ اونو بگو!
سرش را کج کرد.
- من هنوز لباس‌های این‌ رنگی نپوشیدم.
کارم تمام شده و کامل به طرف او برگشتم.
- خب الان می‌پوشی، ایرادش چیه؟
نوک ابروهایش هنوز بالا رفته‌بود، حرکتی یک طرف به لبش داد.
- روم نمیشه بقیه منو اینجوری ببینن، کاش همون مانتوی قدیم خودم بود.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
- مهری؟ چرا؟
- آخه همیشه همونا رو پوشیدم، الان چجوری سفید بپوشم، خجالت می‌کشم؟
دستانم را روی شانه‌هایش گذاشتم و به چشمانش نگاه کردم.
- عزیزم! تو دیگه برادرزاده‌ی یحیی نیستی، هرچی بودی و هرچی می‌پوشیدی رو باید فراموش کنی، تو الان زن مهرزادی، عروس خانومی، باید لباس روشن بپوشی.
آستین مانتوی کرمش را گرفتم و بیرون آوردم.
- اینو با اون شال صورتی بپوش!
با لحن دلخورانه‌ای گفت:
- شال که رو سرم واینمیسه!
باید زدن شال را یاد می‌گرفت، ولی امروز بهتر بود مرتب‌تر باشد، گفتم:
- خب پس روسری بنفشتو سر کن، اما از جلو‌ گرهش بزن!
سر تکان داد و «چشم» گفت.
چند دقیقه بعد وقتی هر دو از خانه بیرون زدیم، مهری کاملاً از شمایل قدیمش در لباس‌های تیره درآمده‌بود، اما تمام حرکاتش هنوز گویای اضطراب درونش بود. کاسه‌ی افراخانم را که چند شیرینی داخلش قرار داده‌بود، در یک دست گرفته و دست دیگرش که در دست من بود، اما کاملا سرد شده‌بود. خواستم اضطرابش را کم کنم. هنوز در کوچه بودیم. نگاهم را به جاده‌ی خاکی میان روستا دوختم و گفتم:
- یادته روز اولی که اومده‌بودم روستا، می‌خواستم در مدرسه رو ببندم، تو داشتی از اونجا رد می‌شدی زل زده بودی به من.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
مهری خندید و من در ذهنم‌ همان روز‌ جان گرفت. شاخه‌ی بزرگی را در دست گرفته و در‌حالی‌ که روی زمین می‌کشید به من خیره شده‌بود.
- حتی قبل از اون وقتی اومده‌بودم توی حیاط و شما تعطیل شده‌بودین فقط میخ کرده‌بودی و به من نگاه می‌کردی.
از کوچه به درون جاده پیچیدیم و او با خنده سر به زیر انداخت و «ببخشید» گفت. گرم شدن دستش درون دستم نشانه‌ی خوبی بود، پس ادامه دادم:
- اون روز به چیِ من زل زده‌بودی؟
سرش را بالا گرفت.
- خب جالب بودین!
- کجای من جالب بود؟
- همه جاتون، یه آدم تازه بودین.
به روزهای اول بودنم در روستا فکر کردم. مهری اصلاً دختر خنده‌روی الان نبود. این مهری سرزنده دست پرورده‌ی من بود. لبخند خرسندی روی لبم نشست.
- هیچ فکر می‌کردی یه روزی کنار همین آدم تازه راه بری؟
ابروهایش بالا رفت.
- نه آقا!
- اون موقع چی درمورد من فکر می‌کردی؟
نگاهش را به روبه‌رو دوخت.
- خب اون روزها وقتی توی قهوه‌خونه فنجونا رو می‌شستم، از هر کی می‌نشست، می‌شنیدم که آقای یزدانی می‌خواد بره، همه می‌گفتن هیشکی مثل آقای یزدانی اینجا موندگار نمی‌شه. یه بار هم زن‌عموم بهم گفت معلم جدید که بیاد دیگه منو راه نمیده مدرسه.
شانه‌ای بالا انداخت.
- من که برام مهم نبود، تازه چه بهتر! دیگه از دست چاووش راحت می‌شدم. وقتی شما رو‌ توی مدرسه دیدم نمی‌دونستم همون معلم جدیدین بعد که آقای یزدانی گفت، با خودم فکر می‌کردم یعنی اونی که منو از مدرسه راحت می‌کنه اینه؟
خندیدم.
- اینقدر از مدرسه فراری بودی؟
سری تکان داد.
- فرداش نمی‌خواستم بیام، کیف چاووش رو که آوردم و رفتم قهوه‌خونه، می‌خواستم برگردم خونه، اما یهو اومدم مدرسه، ولی وقتی به خاطر دیر اومدن سیلی زدید، خیلی ازتون ترسیدم، فرداش دیگه نمی‌خواستم بیام، ولی چون گفته بودین دیگه کیف چاووش رو برندارم، ازتون خوشم اومده‌بود، باز بلند شدم اومدم و باز کتک خوردم، تازه بیشتر از دیروز، هم به خاطر دیر اومدنم هم به خاطر مشق ننوشتنم، ظهر که برمی‌گشتم خونه، گفتم دیگه نمیرم، اما شب نشستم پای مشق نوشتن و باز اومدم، هم ازتون می‌ترسیدم بیام مدرسه هم نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست بیام؛ ولی وقتی بهم گفتین بشینم توی مدرسه مشقامو بنویسم و بهم گفتین من مجبورم خوندن و نوشتن و حساب یاد بگیرم، فهمیدم شما با بقیه فرق دارین، گفتم خب حرفاشو گوش بده، شاید یه چی یاد گرفتی.
به مغازه‌ی غفور رسیده‌بودیم، با اینکه دوست داشتم بیشتر از خودش و آن روزها حرف بزند، اما گفتم:
- مهری بقیه‌شو بذار برای بعد، فعلاً رسیدیم به مغازه‌ی غفور، ببینم توی امتحان احوال‌پرسی چیکار می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
مهری با دست آزادش قسمت آویزان روسری‌اش را گرفت. آرام ،«ولش کن» را زمزمه کردم و دستش رها شد؛ اما در عوض دستی که در دستم قرار داشت، سرد شد. پا به درون مغازه‌ی غفور که گذاشتیم، فشرده شدن دستم را حس کردم. غفور پشت دخل در حال حساب و کتاب بود و دانیال در سمت چپ ورودی، پشت به ما، در حال جابه‌جایی سبدهای تره‌بار و کنار هم قرار دادن آن‌ها.
- سلام آقاغفور!
غفور سر بلند کرد و بلافاصله از جا برخاست و سلام کرد. دانیال هم سر برگرداند و با دیدن ما راست ایستاد.
- سلام آقامعلم!
دست مهری را فشردم تا شروع کند. نگاهش را از زمین گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- سلام آقاغفور!
غفور یکی از ابروهایش را بالا داد و لبش کمی کش آمد.
- سلام دخترم!
نامحسوس ضربه‌ی آرامی به بازویش زدم و طوری که فقط خودش بشنود، زیر لب گفتم:
- دانیال!
سرش را به طرف راست جایی که دانیال ایستاده‌بود، چرخاند.
- سلام دانیال!
ابروهای دانیال بالا پرید و دستی به پست گردنش کشید.
- سلام... .
وقفه‌ای در کلامش انداخت، به من نگاهی کرد و مردد در ادامه‌ی حرفش گفت:
- مهری!
از همین تعلل و تردیدش که نشان می‌داد اصل رعایت بعضی امور را می‌داند، لبخند محوی زدم و با فشردن دست مهری از او خواستم ادامه دهد. مهری سرش را به طرف من چرخاند و من با چشم و ابرو به کاسه‌ی درون دستش اشاره کردم. دستپاچه «آهان» گفت و کاسه را روی پیشخوان گذاشت. با لحنی سریع و لرزان و حالتی حفظ کرده از قبل گفت:
- ببخشید مزاحم شدیم، از افراخانم تشکر کنید.
همگی از نحوه‌ی صحبت مهری، خنده‌ای روی لبمان شکل گرفت که نشان از خودداریمان برای نخندیدن بود. غفور با لحن تحسین‌آمیزی جواب داد:
- زحمت کشیدی دخترم تا اینجا آوردیش، صبر کن خود افرا هم بیاد.
بعد رو به دانیال کرد.
- پسر! برو هم این کاسه رو ببر داخل هم به مادرت بگو مهری اومده.
دانیال «چشم»ی گفت با عبور از مقابل ما‌ کاسه را از روی میز برداشت. دخل را دور زد و با رفتن به ته مغازه از چارچوبی که به حیاط خانه‌ی غفور‌ راه داشت، گذر کرد. با رفتن دانیال، غفور رو به من کرد.
- خب چه خبرا آقامعلم؟ رو به راهید؟
لبخندی زدم.
- سلامتی آقاغفور‌! خداروشکر همه چیز رو به راهه؟
دستش را به طرف خانه‌اش دراز کرد.
- بفرما بریم خونه در خدمت باشیم.
- نه ممنونم! نیومدیم مزاحم بشیم.
ابروهایش بالا رفت.
- این حرفا چیه؟ چه مزاحمتی؟ باعث افتخاره مهمون ما باشید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
سرم را خم کردم.
- شما لطف دارید به ما، واقعیتش با مهری می‌خوایم توی روستا یه دوری بزنیم، اول اومدیم این‌جا، دوست دارم یه سری هم به حاج‌بشیر و خاله‌بتول و یحیی هم بزنیم.
غفور سری تکان داد:
- به‌به! منت گذاشتین که اول اومدین اینحا دیگه لازم شد بریم خونه.
- نه ممنون، فقط یه زحمت براتون داشتم.
- چه زحمتی؟ بفرمایید!
در‌حالی که دست در جیب پیراهنم می‌کردم، گفتم:
- یه کمد خریدم، خواستم اگر ممکنه وقتی‌ رفتید شهر، زحمت آوردنش رو بکشید.
تا غفور‌ «چشم حتماً» گفت، کارت مغازه را بیرون آورده به طرفش گرفتم.
- آدرس مغازه روی این هست.
غفور کارت را گرفت و نگاه کرد.
- همه‌ی پولشو دادم، هر وقت رفتید شهر، اینو هم برای من بیارید.
غفور کارت را درون جیب پیراهن طوسی رنگش گذاشت.
- به روی چشم! حالا بفرمایید بریم‌ منزل!
قبل از این‌که پاسخی بدهم، افراخانم از چارچوب داخل شد و من با فشردن دست مهری که نگاهش در اطراف مغازه می‌چرخید، او را متوجه کردم. افراخانم همان‌طور که پیش می‌آمد گفت:
- سلام آقامعلم! سلام مهری‌جان!
سلام کردم و منتظر سلام مهری شدم. راحت‌تر از دفعه‌ی پیش گفت:
- سلام افراخانم!
با بیرون آمدن زن غفور‌ از پشت دخل، دست مهری را رها کرده و‌ کمی از او فاصله گرفتم. افراخانم با همان سرعتی که خود را به ما‌ رسانده‌بود، مهری را در آغوش کشید.
- چطوری دختر؟ خوبی؟
مهری شگفت‌زده و معذب «خوبم» گفت و غفور‌ زنش را مخاطب ساخت.
- افرا! برو یه چی درست کن شب عروس دومادو وعده بگیریم.
افرا با همان لبخند روی لبش سری تکان داد.
- چشم حتماً! بفرمایید داخل!
سریع گفتم:
- نه ممنونم! به آقاغفور‌ هم گفتم جاهایی هست که سر بزنیم.
افراخانم گفت:
- خب شام درست می‌کنم بعدش بیاین خونه‌ی ما.
- نه ممنونم، شما به ما لطف دارید.
غفور در جوابم گفت:
- دیگه تعارف نکنید آقامعلم!
- نه تعارف نیست، حقیقتاً باید بریم.
بالاخره بعد از کلی اصرار آن‌ها و انکار من، توانستیم از مغازه‌ی غفور بیرون رفته و راه برگشت در پیش بگیریم. مهری سر به زیر قدم برمی‌داشت. دستش را گرفتم و او سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. گفتم:
- اونقدر که می‌خواستم خوب احوالپرسی نکردی، اما قابل قبول بود.
بدون پاسخی به من نگاه کرد و من ادامه دادم:
- الان رفتیم خونه‌ی حاجی بهتر احوالپرسی کن!
فقط یک «چشم» گفت، دوباره سر به زیر انداخت و تا رسیدن به خانه‌ی حاج‌بشیر چیزی نگفت.
 
بالا پایین