جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,574 بازدید, 355 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
هر شب قبل از خواب، برای دلداری او و آرامش عذاب‌وجدانی که از سخت‌گیری و کتک زدنش روی دلم ایجاد میشد، او را در آغوش گرفته و با نوازش جاهایی که بر اثر شلاق کبود شده‌بود، در حالی‌ که در گوشش زمزمه می‌کردم.
- عزیزم! چرا زودتر یاد نمی‌گیری تا کتک نخوری؟
سعی می‌کردم او‌ را آرام کرده و به آغوش خواب بسپارم. این‌گونه وجدان خودم را نیز که با هر بار زدن او در مغزم مرا به صلابه می‌کشید، توجیه و آرام می‌کردم. من مجبور‌ به سخت‌گیری بودم و باید برای کسب بهترین نتیجه از آموزش‌هایم پا روی دلسوزی‌ام می‌گذاشتم. مهری عزیزترین فرد زندگی‌ام بود، اما دل‌رحمی حلال مشکلات او نبود. زمان زیادی نداشتم و مهری باید عوض میشد، فقط سخت‌گیری می‌توانست او‌ را تبدیل به عروسی کند که دلخواه من باشد. عروسی که وقتی به میان اقوام بردم به بودنش افتخار کنم و کسی نتواند به خاطر انتخاب او‌ بر من ایرادی بگیرد.
هر شب، مهری با اشک ریختن و گفتن «ببخشید» به خاطر کم‌کاری‌هایش به من قول می‌داد فردا بهتر شود. همین تصمیمی که برای بهتر شدن داشت و من مصمم بودنش را هم می‌دیدم، مرا نیز در روش کاری‌ام مصمم‌تر می‌کرد. البته زمانی بیشتر به درستی کارم ایمان آوردم که هفته‌ی آخر خردادماه دیگر مهری هیچ ایرادی در کارش نبود که شلاق بخورد. او یک هفته تمام هیچ شلاقی از من بابت خطاهایش نخورد و همین مرا بیشتر از خودم و کارم خرسند می‌کرد و درستی رفتارم را اثبات می‌نمود.
وقتی کارهای من در مدرسه تمام شد. مهری هم در رفتار و سکنات تبدیل به یک خانم‌ کامل شده‌بود. نحوه‌ی گفتار و رفتارش کاملاً با مهری دوماه پیش فرق کرده و بسیار با وقار و متانت، هم راه می‌رفت، هم عمل می‌کرد. من هر شب با غرور بیشتری با دیدن او‌، خودم‌ و عملکردم را تحسین می‌کردم. شب‌ها پشت میز توالت می‌نشست، درحالی‌ که من موهای زیبای او‌ را با لذت برس می‌کشیدم و او کِرمی را برای بهبود پینه‌های دستش که بسیار بهتر از قبل شده‌بود، می‌کشید تا برای خواب آماده شویم، من تمام‌ مدت محو چهره‌اش در آینه شده و از دیدن پری زیبارویم غرق شعف و لذت می‌شدم، چرا که زیبایی خدادادی‌اش، در کنار رفتار پسندیده‌ای که با تربیت من حاصل شده بود، از او تندیس رشک‌برانگیزی ساخته‌بود. حق داشتم از دیدن مهری جدیدی که زحمتش را کشیده‌بودم، احساس غرور کنم. در یک سال گذشته من او را از دختری ساده و خجالتی به خانمی باوقار و پسندیده برای خودم تبدیل کرده‌بودم. در یک‌ماه گذشته بیشتر از قبل تلاش کرده و گرچه هر بار دل خودم را با دیدن جای سرخ شلاق روی بدنش ریش کرده‌بودم، اما لحظه‌ای عقب ننشسته و‌ این عذاب را بر خودم تحمیل کرده‌بودم، تا او این فرشته‌ای شود که روبه‌رویم بود. قطعاً وجودش در کنارم رشک بدخواهان و تحسین دوست‌دارنم را به همراه داشت.
دیگر زمانش رسیده‌بود که من و مهری به خانه برگردیم تا بقیه هم عروس تعریفی مرا ببینند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
مقدمات برگشت به خانه مهیا شد. به مادرم زمان برگشتنمان را اطلاع داده‌بودم. برعکس سال قبل که فقط با یک کیف کوچک به خانه برمی‌گشتم، امسال با بودن مهری کنارم یک خانواده داشتم، پس یک چمدان بزرگ را برای برگشتن پر کردیم. ما برمی‌گشتیم تا مهری با سایر اعضای خانواده‌ی من آشنا شده و بقیه هم همسر مرا ببینند. می‌خواستم جشن عروسی برایش بگیرم و بعد از آن هم با مهری به یک ماه‌عسل برویم. زندگی‌ای برای او می‌ساختم که تمام حسرت‌های گذشته‌اش را محو کند.
تنها مسئله‌ای که پیش‌رویمان بود، رسمی کردن عقدمان بود که باید منتظر تمام شدن پانزده‌سالگی مهری می‌ماندم، تا با عکس‌دار کردن شناسنامه‌اش، برای عقد اقدام کنیم.
شب موقع خواب بود. چمدان و وسایلمان را آماده در سالن گذاشته‌بودم تا صبح اول وقت، سوار ماشین کنم و خودمان در اتاق مهیای خواب می‌شدیم. مهری زیر پتوی نازکی خزیده و من در حال قرار دادن مدارکمان در کیف دستی‌ام بودم تا با خود همراه ببریم. نگاهم به شناسنامه‌ی مهری که افتاد، برای پی بردن به زمان دقیق روز تولدش، آن را از میان بقیه مدارک برداشته و بقیه را درون کیفم‌ قرار دادم. کیف را به عسلی تکیه داده و خودم شناسنامه به دست، لبه‌ی تخت نشستم. مهری برای اینکه سر از کارم دربیاورد، کنجکاوانه از کنار بازویم سرک کشید.
- چی شده آقا؟
همزمان با باز کردن شناسنامه گفتم:
- می‌خوام ببینم کی به دنیا اومدی.
نگاهم در صفحه‌ی باز شناسنامه، اول روی کلمه مهرآوا نشست و بعد نگاهم را تا تاریخ تولدش پایین بردم. همزمان با دیدن تاریخ، ابروهایم بالا پرید و خندیدم.
- چی شد آقا؟
صورتم را به طرف او چرخاندم و با نشان دادن شناسنامه گفتم:
- دوم مهر به دنیا اومدی.
مهری نگاهش را به صفحه‌ی شناسنامه دوخت.
- خب آره آقا... .
سرش را به طرف من چرخاند.
- خنده داره؟
با لبخندی که به لبم چسبیده‌بود، گفتم:
- نه، از این خنده‌ام گرفته که من هم دوم مهر به دنیا اومدم.
از حالت نیم‌خیز درآمد و کنارم نشست.
- واقعاً آقا؟
با گفتن «صبر کن» خم شدم و از درون کیف شناسنامه‌ام را بیرون کشیدم و همزمان با باز کردنش گفتم:
- خودت ببین!
هر دو شناسنامه را کنار هم گرفتم و به مهری نشان دادم. لبخندی روی لبش نشست.
- چه جالب!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
با همان لبخند به نیم‌رخ هیجان‌زده‌اش چشم دوختم.
- پریزاد همیشه دست می‌گرفت که خدا از روز اول می‌خواسته معلم بشم که تولدمو گذاشته همون اول بازگشایی مدارس، حالا کافیه بفهمه تو هم دقیقاً همون روز دوم مهر به دنیا اومدی، دیگه چنان برنامه‌ای ردیف کنه برامون که بیا و ببین، آروم نمی‌شه.
مهری نگاهش را به طرف من چرخاند. لبخندش محو شده‌بود.
- این خوبه دیگه نه؟
لحظه‌ای به نگاه مظلومانه‌اش چشم دوختم. ابرویی بالا انداختم. شناسنامه‌ها را روی عسلی گذاشتم و برگشتم. دستم را دور گردنش انداختم و با تکیه سرم به سرش گفتم:
- این عالیه!
درحالی‌که یک دستم با موهای آن طرف سرش بازی می‌کرد سرم را بر گرداندم و بوسه‌ای روی موهای این طرف کاشتم و آرام در گوشش نجوا کردم.
- این یعنی خدا از اولش ما رو‌ برای هم‌ نوشته.
سرم را عقب بردم و نگاه سیاه و زیبایش را به طرفم چرخاند. با ابروهای بالا پریده گفت:
- واقعا‌ً آقا؟
نوک ابروهایم را بالا انداختم.
- باور‌ نداری؟
دست آزادم را به بازوی مخالفش کشانده و او را در آغوش گرفتم. روی پیشانی‌اش را بوسیدم.
- باور کن تو فقط مال من بودی!
خندید و دندان‌های سفیدش را نشان داد. روی تخت عقب رفته و همراه با مهری به کمر دراز کشیدم. سرش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشته و دستانم را درون موهایش فرو کردم.
- مادرم میگه چون با شروع مهر به دنیا اومدم اسممو گذاشت مهرزاد، مطمئن باش به همین خاطر هم پدرت و مادرت اسمتو گذاشتن مهرآوا!
یک طرف صورتش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشته‌بود و من از فرصت استفاده کرده و با انگشت کشیدن میان موهایش خود را در آرامش فرو‌ می‌بردم. بعد از لحظاتی سکوت گفت:
- کاش اونا منو دوست داشتن!
انگشتانم بی‌حرکت شد و ابروهایم درهم رفت.
- چرا فکر‌ می‌کنی دوستت نداشتن؟
دوباره حرکت انگشتانم را از سر گرفتم، اما تمام‌ حواسم به او بود، تا بفهمم این فکر‌ از کجا‌ به ذهنش زده‌است. با کمی مکث گفت:
- زن عموم بهم گفت.
با حرص نفسم را بیرون دادم. جمیله برای آزار این دختر از هیچ روشی دریغ نکرده‌بود.
- چی گفته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
حس لرزیدن صدایش را کردم.
- گفت بابام خواهرشو بدبخت کرد، مامانم بابام رو و من هر دوتاشونو!
کمی مکث کرد. با لرزیدن بیشتر گفت:
- می‌گفت همین که به دنیا اومدم، چون بدقدم و نحس بودم، کارهای بابام ریخته بهم، بدهی بالا آورده و وقتی برای همین بدهی‌ها داشته برمی‌گشته روستا، تصادف کردن و مردن، می‌گفت من باعث شدم بمیرن، می‌گفت این‌قدر پاقدمم نحس بوده که عموم هم وقتی اومدم این‌جا به خاک سیاه نشسته، می‌گفت این‌قدر نحسم که خانواده‌ی مادرم هم منو نخواستن و اونا بهم لطف کردن نگهم داشتن، می‌گفت من نباید زنده می‌موندم.
بغض سنگینی درون صدایش بود، اما به گریه ختم نمی‌شد. در دل فحشی نثار جمیله کردم و گفتم:
- می‌دونی صد من یه غاز چیه؟
بعد از لحظه‌ای گفت:
- نه آقا! چیه؟
با دو دست شانه‌هایش را گرفتم، کمی سرش را بلند کردم و در مردمک‌های خیس و سیاهش چشم دوختم.
- حرف‌های زن‌عموته.
بعد از کمی مکث گفتم:
- یه ضرب‌المثله، وقتی به کار میره که حرفای یه نفر هیچ ارزشی نداشته باشه.
چند بار پلک زد و فکر کرد.
- یعنی دروغ گفته؟
کمی سرم را تکان دادم.
- بله که دروغ گفته!
نگاهش را کمی چرخاند.
- آخه چرا؟
- چون دوستت نداشته!
دوباره سرش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و انگشتانم را لای تارهای مویش گرداندم. بعد از لحظاتی سکوت گفت:
- راست میگید... .
دست از بازی با موهایش نکشیدم، اما تمام حواسم را به حرف‌هایش دادم.
- زن‌عموم می‌گفت نه اونا، نه هیچ‌کـس دیگه منو دوست نداره، چون نحسم، می‌گفت حتی پدر و مادرم هم دوستم ندارن، می‌گفت خاله‌بتول هم به خاطر اینکه یاد بابام میفته بهم محبت می‌کنه و‌گرنه واقعاً منو دوست نداره.
دیگر تحملم تمام شد. به پهلو‌ چرخیدم و او را کنارم‌ گذاشتم تا مستقیم به چشم‌هایش که پر اشک شده‌بود، نگاه کنم.
- هی! این حرفا چیه می‌زنی؟
نگاهش‌ را پایین کشید و‌ چیزی نگفت. زیر چانه‌اش را گرفتم و کمی بالا دادم تا باز نگاهش به نگاهم قفل شد.
- مطمئن باش پدر و مادرت هم دوستت داشتن.
- ولی من باعث شدم بمیرن.
- حرف‌های جمیله رو فراموش کن، تو باعث مرگ هیچ‌کـس نشدی، عمر اون دوتا تموم شده‌بود. تقصیر تو که نیست.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
بعد از سکوتی گفت:
- آقا قبلاً بعضی شبا فکر‌ می‌کردم الان که کسی منو دوست نداره، کاش با اونا می‌مردم و زنده نمی‌موندم، ولی هیچ‌وقت از ته دل نبود، من دوست نداشتم بمیرم، زن‌عموم وقتی عصبانی می‌شد، نفرینم می‌کرد و می‌گفت الهی بمیری نبینم ریختتو، ولی من نمی‌خواستم، هرچی عموم میزد و چاووش‌ اذیتم‌ می‌کرد، باز هم دلم نمی‌خواست بمیرم. غصه می‌خوردم، ولی فقط وقتی خیلی‌خیلی ناراحت می‌شدم می‌گفتم کاش با پدر و‌ مادرم‌ مرده‌بودم؛ چون زن‌عموم دلش نمی‌خواست زنده باشم، بعضی شبا به خورشید فکر می‌کردم و کارش، اما آخرش می‌دیدم، واقعاً دلم نمی‌خواد بمیرم.
با حرف‌های آخرش دلم لرزید. با انگشت کوچک اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده‌بود را گرفتم.
- کار درست رو تو کردی نه خورشید، زندگی کردن مال آدم قویه، اونی که خودشو می‌کشه خیلی ضعیفه.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- می‌تونم ازت بخوام‌ حرفای جمیله رو‌ کلاً از ذهنت بریزی بیرون؟ اون به خاطر کینه‌ای که از مادرت داشته، چشم‌ نداشته تو رو ببینه و اذیتت می‌کرده، می‌دونی چرا دلش نمی‌خواسته تو رو ببینه؟ چون خاله‌بتول میگه تو به مادرت شبیهی و حتماً جمیله رو یاد اون می‌نداختی.
سری تکان داد و بعد دوباره نگاهش را پایین کشید. نتوانسته‌بودم غصه‌اش را کم کنم. همین اذیتم می‌کرد.
- دیگه غصه‌ی چی رو‌ می‌خوری؟ هرچی توی خونه‌ی یحیی بهت گذشته دیگه تموم شده، الان تو توی خونه‌ی منی، من هم‌ اندازه‌ی همه‌ی اونایی که دوستت نداشتن، دوستت دارم.
نگاهش‌ را بالا کشید و ذوق‌زده به چشمانم نگاه کرد.
- شما‌ واقعاً منو دوست دارید؟
چند لحظه پوکر نگاهش کردم و بعد درحالی که دستم را روی موهای جلو‌ سرش به اطراف کشیده و آن‌ها را به روی صورتش پریشان می‌کردم. گفتم:
- یعنی واقعاً بعد این همه وقت و این همه دردسری که برای رسیدن به تو کشیدم، تازه باید بپرسی... .
صدایم را نازک کردم و ادامه دادم:
- منو دوست دارید؟
پرصدا خندید و دست از پریشان کردن موهایش کشیدم. درحال مرتب کردن موهایش گفتم:
- آها دختر این شد! به جای حرفای بی‌خود و فکرهای بی‌خودتر، همیشه بخند!
او می‌خندید و من توان از کف می‌دادم. در آغوش کشیدمش و روی موهایش را بوسیدم.
- مهرآواجان! مهم نیست تا الان چی شده و چی شنیدی، از این به بعد فقط این مهمه که من تو رو اندازه‌ی همه‌ی دنیا دوست دارم، تو زن منی و نمی‌ذارم چیزی ناراحتت کنه.
دستش را دور کمرم انداخت و صورتش را به سی*ن*ه‌ام‌ چسباند.
- ممنونم ازتون آقا!
لرزش صدایش به من می‌گفت بغضش ترکیده، اما واکنشی نشان ندادم و‌ فقط با نوازش موهایش سرگرم شدم. اشک شوق اصلاً بد نبود. من تمام زندگی مهری شده و اکنون هم در‌ اوج خوشبختی او را در آغوش داشتم. هرگز نمی‌گذاشتم چیزی به این دلبستگی میان ما صدمه بزند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
***
وسایل سفرمان را در ماشین گذاشتم، اما قبل از به راه افتادن قصد داشتم برای برداشتن مدارکی که باید تحویل اداره می‌دادم، به دفتر مدرسه بروم. ماشین را مقابل در مدرسه پارک کرده و به درون مدرسه رفتم. مهری درون ماشین ماند. هر آنچه را لازم داشتم برداشته و برای آخرین بار قفل‌ها را چک کرده و بررسی‌های نهایی را برای رها کردن مدرسه به مدت سه ماه انجام دادم. گرچه کلیدی برای مواقع ضروری در دست حاج‌بشیر بود، اما معمولاً تا برگشت خودم کسی وارد مدرسه نمی‌شد. همین که برای خروج دست پیش بردم تا در نیمه باز حیاط را باز کنم، با شنیدن صدایی پشت در ماندم. صدای صنم بود که بعد از تعطیلات به روستا برگشته‌بود.
- سلام مهری! چطوری؟
با باز شدن در ماشین، متوجه پیاده شدن مهری از آن شدم، از بیرون رفتن امتناع کردم. بهتر بود برای آخرین بار نحوه‌ی برخورد مهری را با دیگران چک می‌کردم، خصوصاً که حضور نداشتم تا وجودم بر رفتارش تأثیر بگذارد. صدای ذوق‌زده‌ی مهری به گوشم خورد.
- سلام صنم حالت چطوره؟ کی برگشتی؟
صدای صنم بیشتر اوج گرفت.
- وای دختر خودتی؟ تو چقدر عوض شدی! باورم نمیشه تو همون مهری قبل رفتنم به شبانه‌روزی باشی، اصلاً موندم چی بگم؟
تصور کردم مهریِ من اکنون شرم‌زده و گونه‌هایش سرخ شده باشد.
- احوالت خودت چطوره صنم‌جان؟ لطف کردی اومدی ببینمت!
از لحن مؤدبانه مهری ابروهایم خرسند بالا رفت و همراه زدن لبخندی سر تکان دادم. صنم هم جا خورده بود.
- اوه چه لفظ قلم هم حرف می‌زنی؟
- لفظ قلم چیه؟
از سؤال مهری خنده‌ام گرفت، اما لب‌هایم را بهم فشردم تا ساکت بمانم. صدای صنم اما از هیجان نمی‌افتاد.
- همین حرف زدن تو... وای مهری! باورم نمی‌شه، خیلی‌خیلی عوض شدی.
- حالا خوب شدم یا بد؟
شیطنتی که در کلام مهری بود، یکی از ابروهایم را بالا برد‌.
- وا دختر؟ خیلی‌خیلی قشنگ شدی، لباسات عوض شده، حرف زدنت عوض شده، وقتی می‌رفتم شهر فکر نمی‌کردم وقتی برگردم ببینم اون مهری که می‌شناختم رفته باشه و یکی دیگه اومده‌باشه جاش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
با این حرف به خودم بالیدم. صدای خنده‌ی ریز مهری را شنیدم.
- چشات قشنگ می‌بینه، از خودت بگو، کی برگشتی؟
- دیروز عصر اومدم، قبلاً بهم گفته‌بودن چطور زن آقامعلم شدی، این‌قدر دلم می‌‌خواست زودتر بیام روستا، اما نمی‌شد، دیروز تا اومدم احوالتو از مادرم گرفتم، گفت باید خودم بیام ببینمت، بهم گفت کلاً فرق کردی، واسه همین داشتم میومدم خونتون، اما مثل این‌که با آقامعلم داری میری نه؟
- آره دیگه، آقای آذرپی هم باید بره شهرش و خانواده‌شو ببینه.
خودم هم از طرز صحبت کردن او تعجب کرده‌بودم.
- کی برمی‌گردین؟
- ایشالله آخر تابستون!
صدای غمگین صنم را شنیدم.
- وای چه بد؟ تازه داشتم می‌اومدم ببینمت و باهات کلی حرف بزنم، اما تو داری میری.
- شرمنده عزیزم! من هم کلی دلتنگت بودم، ولی می‌بینی که نمیشه، آقای آذرپی گفتن وسطای شهریور برمی‌گردیم تا کارای سال جدیدو انجام بده، اون موقع حتماً بیا دیدنم.
- وای دختر حرف زدنت چه یه طوری شده؟ همش کار آقامعلمه نه؟ الان کجاست؟
تا مهری گفت:«رفته داخل مدرسه» صنم امان نداد و بقیه حرف‌هایش را ردیف کرد.
- دختر عجب کاری کردی تو! واقعاً به کرمعلی سر عقد نه گفتی؟ چطور جرئت کردی؟ من یکی که موندم توش، آقام می‌گفت همه موندن توی کار آقامعلم، می‌گفت هنوز کسی باورش نمیشه یه پسر شهری پاشه بیاد تو رو بگیره، تازه یکی که نمیگم بهت کی، می‌گفت مهره‌ی مار داری که عروس شهریا شدی، ولی می‌دونی چیه؟ من می‌دونستم مهری! من می‌دونستم آخرش خدا تلافی همه‌ی روزهای گذشته رو برات می‌کنه، اینا همش کار خداست.
مهری چیزی نگفت. از دور هم فهمیدم غمگین شده‌است. صنم باز هم بدون وقفه ادامه داد:
- ببین! نمی‌خواستم ناراحتت کنم، اتفاقاً می‌خواستم بگم دیگه نباید ناراحت باشی، من و تو هم‌سنیم، همیشه دلم می‌خواست باهات دوست بشم، اما هم آقام خوشش نمی‌اومد، هم عمه نمی‌ذاشت، امروز اومده‌بودم بگم منو ببخشی واسه قبلاًها، دلم می‌خواد از این به بعد رفیقم باشی.
- نه صنم‌جان! این چه حرفیه؟ تو و خاله‌ریحان همیشه با من مهربون بودین، خب اون موقع‌ها زندگی من اون‌جوری بود که همیشه تنها باشم.
- ولی عوضش دیگه از این به بعد تنها نیستی، دیگه رفتی سر خونه زندگی خودت، من هم رفیقتم، اگه راهم بدی به خونت، میام دیدنت.
- نگو! من هم خوشحال میشم بیایی دیدنم، حیف که الان داریم می‌ریم.
- قول میدم وقتی برگشتی بیام پیشت، تو دیگه خونه‌ی عمه نیستی و من تازه دستم باز شده، دیگه کسی نمی‌تونه جلومو بگیره.
صنم کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- ولی الاناست که آقامعلم بیاد، برم تا نیومده، من یکی اصلاً روم نمی‌شه توی چشاش نگاه کنم، تو چطور زنش شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
هر دو خندیدند و لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبم نشست. تا صنم خواست خداحافظی کرده و برود، برای آنکه معذبش کنم، در را باز کرده و بیرون رفتم. با دیدن چهره‌ی او که به قصد فرار از من داشت با مهری خداحافظی می‌کرد، اما اکنون نگاهش خشک به در مدرسه که از آن خارج می‌شدم، مانده‌بود، لبخند زدم.
- به‌به! سلام صنم‌خانم ظاهری!
به وضوح دستپاچه شد.
- اِ... سلام آقامعلم!
در مدرسه را بستم و همراه با قفل کردنش، گفتم:
- چه خبر صنم‌خانم؟
صدایش بیشتر لرزید.
- سلامتی آقا!
با تمام شدن کارم برگشتم و همزمان که به ماشین نزدیک می‌شدم، گفتم:
- از شبانه‌روزی و امتحانا چه خبر؟
دستی به روسری طوسی‌رنگش کشید و نگاهش را به زمین دوخت.
- خوب دادم، تموم شد برگشتم.
نگاهم را به مهری که آن سوی ماشین با فاصله‌ی کمی از صنم ایستاده‌بود و مانتوی رنگ روشنش با شالی که نقش‌های صورتی داشت، او‌ را کاملاً با مهری قدیم فرق داده و فرشته‌ای زیبا ساخته‌بود، دوختم و در دل به خودم احسنت گفتم و بعد به طرف صنم برگشتم.
- امیدوارم‌ امتحانا رو فقط نداده‌باشی که تموم بشن، بلکه خوب درس خونده‌ باشی که نمره‌های خوبی بیاری. قبلاً که شاگرد خوبی بودی.
گونه‌های همیشه برجسته‌اش سرخ شد و گفت:
- خیالتون راحت آقامعلم خوب خوندم.
سری تکان دادم. به اندازه‌ی کافی اذیتش کرده‌بودم، پس گفتم:
- مثل این‌که عجله داشتی.
چندبار با عجله سر تکان داد:
- بله‌بله من دیگه برم، به سلامت برید و برگردید، خداحافظ!
آنقدر سریع حرف زد و رفت که فرصت جواب‌دهی به خداحافظی‌اش نداشتیم. من و مهری با رفتن او به هم نگاه کرده و خنده‌ی بی‌صدایی کردیم. همزمان در ماشین را باز کرده و با یک چشمک زدن گفتم:
- سوار شو!
پشت فرمان قرار گرفتم و مهری هم نشست. خرسند از زندگی که برایش تلاش کرده‌بودم سرم را برگرداندم و نگاهم را به او دوختم.
- بریم؟
لبخندی زد. از همان‌هایی که دندان‌های سفیدش را مشخص می‌کرد و من عاشقشان بودم.
- بریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
در تمام طول سفر، مهری با هیجان اطراف را نگاه می‌کرد. جاده‌ای که چون همیشه برای من یکنواخت و خسته‌کننده می‌نمود، هر نقطه‌اش برای او هیجان‌انگیز و جالب بود. از درخت و مزرعه‌ها و شهر و روستاهای بین راه بگیر تا حتی پمپ‌بنزین و کانکس‌های اورژانس و پاسگاه پلیس. آن‌چنان هر بار هنگام گذشتن از کنار یکی از آن‌ها با هیجان برمی‌گشت و نگاه می‌کرد که یک بار تصمیم گرفتم ماشین را کناری نگه دارم تا خوب ببیند، اما بعد با فکر به این‌که مهری مشتاق دیدن همه‌چیز است، ترسیدم راه چهارساعته را چهل‌ساعته طی کنم. با این وجود تصمیم گرفتم زمان رفتن به ماه‌عسل برایش جبران کرده و همه‌ی هیجان حاصل از سال‌ها سفر نکردنش را پاسخ بدهم.
نزدیک شهر خودمان که رسیدم تصمیم گرفتم آخرین توصیه‌هایم را به او بکنم.
- مهرآواجان؟
با شنیدن صدایم، نگاهش را از تصاویر کنار جاده گرفت و رو به من کرد:
- بله آقا!
در همان حالی که نگاهم به جاده بود، گفتم:
- دیگه داریم نزدیک میشیم، امیدوارم هرچیزی رو که یادت دادم، خوب یاد گرفته باشی.
- آقا نگران نباشید! ناامیدتون نمی‌کنم.
لبخند خرسندی زدم. مهری دیگر دختر خجالتی و گریزان از جمع سابق نبود. فقط یک چیز مانده‌بود که باید مهری را نسبت به آن روشن می‌کردم تا ناخودآگاه باعث دردسر نشود.
- یه چیز دیگه هم هست که فرصت نشد قبل از این بهت بگم، اما خیلی مهمه.
- چی آقا؟
یک لحظه نگاه از جاده گرفته و به او که تمام توجهش را به من داده‌بود، نگاه کردم و بعد باز به رو‌به‌رو چشم دوختم.
- نمی‌خوام کسی بدونه من تو رو می‌زنم، هیچ‌کـس!
کمی مکث کردم و با تأکید بیشتر گفتم:
- هیچ‌کـسِ هیچ‌کـس نباید بفهمه.
آرام «باشه» گفت و من ادامه دادم:
- رد و اثر شلاق روی تنت نمونده که کسی بفهمه، خودت هم حواستو جمع کن یهو از دهنت در نیاد.
«چشم» گفت، اما دلم قرص نشد. می‌ترسیدم مادر پی به زدن او ببرد و طبق تهدیدی که هم روز خواستگاری و هم روز عقد کرد، مانع زندگی من و مهری شود.
- مهری با هیچ‌کـس در این باره حرف نزن، من اصلاً تو‌ رو نمی‌زنم، خب؟
- بله آقا می‌دونم به هیچ‌کـس نباید بگم.
باید بیشتر توجیهش می‌کردم تا مغزش قبول کند و حرفی نزند.
- می‌دونی مهری! من و تو می‌دونیم شلاق چقدر لازمه، بقیه اینو نمی‌دونن، از سر همین ندونستن خیال می‌کنن بَده، ولی تو که قبول داری زدن باعث یاد گرفتنت شد؟
نگاهم را یک لحظه به طرف او چرخاندم و او فقط سری تکان داد. ادامه دادم:
- چون اینو اونا نمی‌دونن، اگه بفهمن من تو رو می‌زنم، میان توی زندگیمون دخالت می‌کنن و من اصلاً اینو دوست ندارم، به خاطر همین شلاقو همراه نیاوردم که کسی نفهمه چی توی خونه‌ی ما می‌گذره.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
او که در حال گوش دادن به حرفم، نگاهش به نقطه‌ی دیگری بود، به طرف من برگشت.
- ولی من آوردمش آقا!
چشمانم گرد شد. سرعت ماشین را یک‌دفعه کم کردم و‌ به طرف او برگشتم.
- چیکار کردی؟ آوردیش؟
مهری با سر تکان دادن «بله» گفت. صدای بوق ماشینی، وادارم کرد باز سرعتم را افزایش دهم.
- آخه چرا آوردیش؟
- اومدنی دیدم توی کشو جا گذاشتین، گفتم حتماً فراموش کردین، ورش داشتم آوردمش!
نفسی با حرص بیرون دادم و در‌حال سر تکان دادن به این فکر‌ کردم خود او هم مثل اینکه از کتک خوردن نه تنها واهمه ندارد، بلکه استقبال هم می‌کند.
- الان کجاست؟
- توی کیفمه!
با کلافگی لب گزیدم.
- زود درش بیار!
به عقب چرخید و کیفش را از روی صندلی عقب برداشت. بعد از برگشتن سر جایش دست در کیف کرد و آن را بیرون کشید. یک لحظه به تسمه‌ی چرمی قهوه‌ای‌رنگ میان دستش نگاه کردم و گفتم:
- آخه فکر نکردی یکی اینو ببینه باید چی بگی؟
نگاهش را به شلاق دوخت و گفت:
- نمی‌دونستم آوردنش اشکال داره، فکر کردم بخوایدش.
- مهری هیچ‌کـس نه توی روستا نه توی شهر، نباید مسئله‌ی بین من و تو و این شلاق رو بفهمه، به کسی که تا الان حرفی نزدی؟
نمی‌دانم‌ صدایم چه حالتی داشت که بغض کرد.
- نه... باور کنید به کسی نگفتم، ببخشید... نمی‌دونستم نباید بیارم، فکر کردم لازمتون بشه، قول میدم به کسی نگم.
- چرا گریه می‌کنی؟ من که چیزی نگفتم.
- ببخشید آقا... اینو چیکار کنم؟
با سر به داشبورد اشاره کردم.
- داشبورد رو باز کن بذار داخلش.
سری تکان داد و شلاق را درون داشبورد گذاشت. نگاهش را به بیرون دوخت و گفتم:
- مهرآواجان! غصه نخور دیگه، من می‌دونم که تو خواستی یه کار درست بکنی، خیال کردی خوبه همراه بیاریش، ولی عزیزم این شلاق راز بین من و توئه، غیر از ما دوتا کسی نباید اونو ببینه، یا چیزی ازش بشنوه. وگرنه تو رو از من می‌گیرن، تو که نمی‌خوای این‌طوری بشه؟
با چشمان گردش به طرف من برگشت.
- وای نه آقا... من اصلاً به کسی نمیگم، قول میدم!
- آفرین دختر خوب! من و تو‌ نباید بذاریم کسی بین ما دوتا قرار بگیره، فهمیدی؟
- بله آقا خیالتون راحت!
سری تکان دادم و نفس راحتی کشیدم. خوب شد قبل از رسیدن به خانه فهمیدم مهری چه چیزی به همراه آورده‌است. دیگر تا رسیدن به خانه چیزی نگفتم و فقط خدا را صدا زدم تا کمکم کرده و نگذارد مهری پیش مادر از سر سادگی، ناخواسته لب بگشاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین