جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,490 بازدید, 320 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
مونس‌خانم در را به رویمان باز کرد و همزمان من دست مهری را فشردم تا شروع کند. او هم سریع متوجه شد و گفت:
- سلام مونس‌خانم!
مونس‌خانم با لبخند پهنی رو به او گفت:
- سلام عروس خانم چطوری؟
سرخ شدن گونه‌های مهری را دیدم. سرش را زیر انداخت و گفت:
- خوبم! ممنون!
مونس‌خانم رو به من کرد:
- سلام آقای آذرپی! حالتون چطوره؟
- سلام، به مرحمت شما و حاج‌بشیر خوبیم، حاجی چطوره؟
مونس‌خانم پلکی زد.
- الحمدلله حاجی هم خوبه.
- غرض از مزاحمت، یه عرض ارادتی داشتیم خدمت حاج‌بشیر، خواستم تشکر کنم ازشون، هستن یا رفتن قهوه‌خونه؟
مونس‌خانم با باز کردن راه ورود ما را به داخل هدایت کرد.
- نه حاجی خونه‌س، بفرمایید داخل، خوش اومدین.
همراه مهری پا به درون خانه گذاشتیم. مونس‌خانم همین‌طور که ما را به طرف پله‌های ایوان هدایت می‌کرد، گفت:
- حاجی صبح رفته‌بود قهوه‌خونه، اما دید یحیی کارو تعطیل کرده سر همین برگشت خونه.
مهری دستپاچه «چرا؟» گفت و مونس‌خانم درحالی‌ که پا روی پله‌ها می‌گذاشت، برگشت و با نگاهی معنادار به مهری گفت:
- به حاجی گفته از وقتی محمدامین رفته و دست تنها شده، امورات قهوه‌خونه سخت شده، تعطیل کرده تا به خرده‌کاری‌هاش برسه.
به دنبال مونس‌خانم بالای پله‌ها رفتیم. مهری با چهره‌ی درهم رفته‌ای «آخی» گفت و مونس‌خانم به طرف ما برگشت و گفت:
- دیگه وقتشه هم یحیی بره دنبال شاگرد جدید، هم جمیله خودش کارهای خونه‌شو دست بگیره.
فهمیدم اشاره‌ی مونس‌خانم به جمیله فقط برای فهماندن چیزی به مهری بود. مونس‌خانم با گفتن «برم به حاجی خبر بدم اومدین» برگشت و جلوتر از ما وارد خانه شد. من که متوجه عذاب وجدان مهری در برابر عمو و زن‌عمویش شده‌بودم، مهری را به طرف خودم برگرداندم و با دست گذاشتن روی شانه‌هایش او‌ را وادار کردم به چشمانم نگاه کند.
- مهری! تو دیگه هیچ مسئولیتی در قبال یحیی و جمیله نداری که بخوای باز به دست تنها بودنشون فکر کنی.
مهری سر کج کرد.
- آخه؟
- مهری فراموش کن اونا رو، تو‌ ربطی به اونا نداری، پس نه کارهای خونه‌‌ی جمیله، نه فنجون‌های قهوه‌خونه هیچ‌کدوم به تو ارتباطی نداره.
سر به زیر شد.
- ببخشید آقا!
ابرو درهم کشیدم.
- چرا وقتی کاری نکردی میگه ببخشید؟
صدای مونس‌خانم که ما را با «خوش آمدید» به داخل فرامی‌خواند، باعث شد ما نیز پا به درون خانه بگذاریم و در اتاق پذیرایی خانه‌ی حاج‌بشیر با استقبال گرم او‌ روبه‌رو شویم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
یک ساعتی را که در خانه‌ی حاج‌بشیر بودیم، من و حاجی در یک سوی اتاق نشسته و از هر طرفی حرف زدیم. مونس‌خانم هم بعد از اینکه اسباب پذیرایی را فراهم کرد، با مهری در سوی دیگر اتاق نشسته و با هم حرف زدند. گرچه در تمام مدت حواسم معطوف او بود و می‌دیدم بیشتر از آنکه متکلم باشد، شنونده است. گرچه من به همین جواب‌های کوتاه و گاه به گاه او هم راضی بودم. هنگامی که عزم رفتن کردیم، حاج‌بشیر و زنش ما را تا حیاط بدرقه کردند. حاجی در حیاط مرا به کناری کشید. با چند قدم از مهری و مونس‌خانم جدا شده و درحالی‌ که به دهان او چشم دوخته‌بودم، خوب می‌دانستم می‌خواهد مرا توصیه به رعایت احوال مهری کند. حاجی بعد از مکثی که همراه با نگاه کردن به مهری بود شروع به صحبت کرد:
- وقتی مأمورا مهری رو توی قنداق آوردن اینجا، من توی قهوه‌خونه نشسته‌بودم.
سری به اطراف تکان داد و نگاه به زمین دوخت:
- اومدن از یحیی پرس و جو کردن و بعد که یحیی خودشو بهشون نشون داد، بچه‌ای که همراه داشتن گذاشتن روی میز و گفتن که یوسف برادرت توی سردخونه‌س و این هم برادرزادته، از همون لحظه‌ی اول، مهر این بچه افتاد توی دل من.
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- بعد که جمیله نخواستش و یحیی خواست اونو برگردونه بده دست ک.س و کار مادرش، گفتم آخر عمری فرجی شده و خدا به من و مونس لطف کرده، اما تا به مونس بگم و اجازه بگیرم ازش، یحیی مهری رو برده‌بود شهر، ناامید شدم که دیر جنبیدم. وقتی برش گردوند، بهش گفتم بده به من تا آخر عمری من و مونس تنها نباشیم، اما یحیی نمی‌دونم از سر کینه بود یا غرور، گوش به حرف من نداد، جمیله نخواستش و گذاشتنش پیش بتول، مونس و بتول بهش رسیدن تا بچه دو-سه ساله شد و از آب و گل دراومد، یه وقت دیدیم یحیی گفت سرپرستشه و بچه رو برد خونش، از همون روز یحیی و جمیله به این دختر مذلت دادن، می‌دیدم بد می‌کنن و می‌گفتم خب مرد مومن تو که نمی‌خوایش بده به من و مونس که منتشو می‌کشیم، گوش نکرد که نکرد. همیشه خدا جگرم سر این دختر کباب بود، اما از پس یحیی برنمی‌اومدم، تا یه چی می‌گفتیم، می‌گفت سرپرستش منم نه ک.س دیگه.
حاج‌بشیر لبخندی زد.
- ولی خدا رو شکر بخت این دختر هم باز شد، خدا جای حق نشسته آقامعلم، نتونست ظلمو ببینه مهر اونو انداخت توی دل یکی که حریف یحیی هم بشه.
لبخندی روی لبم‌ نشست و با افتخار به مهری نگاه کردم. حاجی با لمس بازویم گفت:
- مهری مثل بچه‌ی نداشته‌ی من و مونسه، حواست بهش باشه، نذار آب توی دلش تکون بخوره.
نگاه را از مهری که با دقت به توصیه‌های مونس‌خانم را گوش می‌کرد گرفتم و گفتم:
- خیالتون راحت باشه حاجی! حواسم به مهری هست.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
هنوز دو قدم از خانه‌ی حاج‌بشیر دور نشده‌بودیم که مهری دستم را گرفت و با لحن سرخوشی پرسید:
- خوب بودم؟
سرم را به طرفش برگرداندم. اول به دستی که این بار او گرفته‌بود، نگاه کردم، لبخند زدم و بعد نگاهم را تا صورتش بالا آوردم.
- بد نبودی، ولی هنوز باید بهتر بشی.
به آنی لبخند روی لبش پر کشید.
- یعنی تنبیه می‌کنید؟
لبخندم پهن شد.
- نه، اونقدر بد نبودی که... بلد شدی، فقط باید تمرین کنی تا راه بیفتی.
مهری نفس راحتی کشید و دندان‌های سفیدش را با لبخند به نمایش گذاشت. عاشق همین لبخندهای زیبایش بودم. نگاهش را از من گرفت و سرش را چرخاند. مقابل خانه رسیده‌بودیم، نگاهش را روی در خانه کشید و بعد به طرف من برگشت.
- نمیریم خونه؟
ابروهایم را بالا انداختم.
- نه... باید بریم خونه‌ی‌ عموت.
سرش را زیر انداخت و آرام گفت:
- خونه‌ی عموم؟
به خیابان نزدیک شده‌بودیم، با نگاه به پل فلزی گفتم:
- آره... دلم می‌خواد بهتر از اونی که با مونس‌خانم احوالپرسی کردی با عمو و زن‌عموت سلام و علیک کنی.
مهری جوابی نداد و با هم از خیابان گذشتیم. قبل از رسیدن به پل ترنج‌خانم زن ارسلان از روی پل درآمد و با رد شدن از کنار ما سلام داد. مهری بی‌توجه به زمین چشم دوخته‌بود. کمی از این حرکتش دلخور شدم. چرا به او سلام نکرد؟ یعنی باید تذکر می‌دادم؟ با گفتن «شاید متوجه نشده» خود را قانع کردم که تذکری ندهم. روی پل ژاله و سلما را دست در دست هم دیدیم و سلام دادند. مهری باز هم فقط نگاهش را به زمین دوخته‌بود. آن‌ها لحظه‌ای ایستادند، حتی نگاه هر دو را روی مهری دیدم، اما مهری اصلاً سرش را بالا نیاورد تا آن‌ها را ببیند. ابروهایم را درهم کردم. چرا مهری به یک باره دست از سلام دادن کشید؟ یعنی چون دلش را قرص کرده‌بودم که نمی‌زنم، باعث سرپیچی‌اش شده‌بود؟ خواستم تذکر بدهم، اما چیزی نگفتم، تصمیم گرفتم وقتی به خانه برگشتیم، دلیل این کارش را بپرسم و اگر‌ واقعاً دلیل قانع‌کننده‌ای نداشت از خجالت کارش دربیایم. در خانه توبیخ کردنش بهتر از تذکر در بیرون خانه بود. تذکر خشک و خالی جواب نمی‌داد و برای زهر چشم گرفتن هم باید به خانه می‌رفتیم. خیالش را بابت تنبیه نشدن راحت کرده‌بودم و او باز در لاک قدیم خود فرو رفته‌بود که با کسی حرف نمی‌زد. نباید می‌گذاشتم مهری حس کند برای همیشه از تنبیهات من مصون است و می‌تواند همان روال نادرست گذشته را پی بگیرد. باید کاری می‌کردم تا همواره ترسی در گوشه‌ی دلش بماند که دست از بی‌خیالی برداشته و رفتار درست ملکه‌ی ذهنش شود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
مقابل خانه‌ی یحیی رسیدیم. ایستادم و دستم را برای زدن در بلند کردم. مهری دستم را که در دست داشت با فشردن عقب کشید و سرآسیمه «نه!» گفت. دست دیگرم نرسیده به در ماند و من متعجب به طرف او سر چرخاندم.
- چی شده؟
چشمانش گرد شده به طرف در مانده‌بود و نفس‌نفس میزد. کاملاً به طرفش برگشتم.
- مهری؟!
نگاهش را به طرف من چرخاند. خیس شدنشان را دیدم، اما به ناگهان دستش را از دستم کشید و عقب رفت. بعد از دو قدم رو برگرداند و تا آن سوی راه خاکی نزدیک بوته‌هایی که کنار راه، لبه‌ی خیز رودخانه رشد کرده‌بودند، رفت و ایستاد.
- آقا برگردیم خونه!
متعجب نزدیکش شدم و پرسیدم:
- چرا؟
سر به زیر انداخته، انگشتانش را درهم پیچانده و‌ شانه‌هایش می‌لرزید. چند قدم در مسیر برگشت برداشت و با صدای لرزانی گفت:
- من نمیرم اونجا!
خوب فهمیدم از رفتن به خانه‌ی یحیی می‌ترسد. تند به دنبالش گام برداشتم. خودم را مقابلش قرار دادم و او را مجبور به ایستادن کردم.
- مهری تو نباید از یحیی و زنش بترسی!
سرش را بلند کرد. نگاه پر آبش را به من دوخت. با لب باز کردن اشک‌هایش روان شد.
- آقا! تو رو خدا بریم خونه، اصلاً منو با شلاق بزنید سیاه و کبود کنید، ولی من خونه‌ی عموم نمیرم، من با اونا سلام و علیک نمی‌کنم، من نمی‌خوام پیش اونا بشینم، من نمی‌خوام... .
متحیر از بهم‌ریختگی حالش و تندتند حرف زدنش دو دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم و گفتم:
- باشه باشه! نمی‌ریم، تو آروم باش!
حرفم اثری روی گریه‌هایش نداشت. سرش را به سی*ن*ه‌ام چسباندم تا آرام شود.
- واسه چی گریه می‌کنی؟
گریه‌اش آرام نشد و با همان حال گفت:
- من هیچ‌وقت با اونا حرف نمی‌زنم، سلام نمی‌کنم، حالشونو نمی‌پرسم، هر چقدر هم‌ منو بزنید، من نمیرم خونشون.
ابروهایم درهم شد. دستم را به نوازش روی سرش کشیدم و «آروم‌ باش» را زمزمه کردم. همزمان نگاهم به حسام افتاد که از دور می‌آمد. نباید ما را در اینجا می‌دید. سریع مچ دست مهری را گرفته و همراه با برگشتن او را همراه خودم‌ وادار به راه رفتن کردم.
- باشه عزیزم! دلیلی نداره گریه کنی، نمی‌ریم خونشون.
کمی مکث کردم و با نگاه به مسیر روبه‌رو گفتم:
- بریم پیش خاله‌بتول؟
بینی‌اش را بالا کشید و «بریم» گفت. دستش را محکم‌تر گرفته و به طرفش برگشتم. در حال پاک کردن اشک‌های صورتش با کف دست بود. مهری دیگر اشک نمی‌ریخت، اما من به این فکر می‌کردم یحیی با روح و روان این دختر چه کرده‌بود که او حاضر بود شلاق بخورد، اما‌ به خانه‌ی او، حتی به عنوان مهمان پا نگذارد؟ نگاهم‌ را از او‌ گرفته و به راه مقابلمان دادم و همان‌جا با خودم عهد بستم، هرگز مهری را اجبار به رفتن به خانه‌ی عمویش نکنم و هر اتفاقی افتاد هم نگذارم به آن خانه برگردد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
به خانه‌ی خاله‌بتول که رسیدیم، مهری دیگر دختر چند دقیقه قبل نبود. با شوق در همیشه روی هم خانه‌ی خاله را با هل دادن باز کرد و با رها کردن دست من، پا به درون خانه گذاشت. با صدای هیجان‌زده و‌ بلندی سلام داد و با سرعت از ایوان کوتاه خانه بالا‌ رفت. حرکاتش مرا هم سر ذوق آورد و لبخند زدم. او که به در اتاق رسید و با شتاب کفش‌هایش را پرت کرد و داخل شد، من نیز پله‌های ایوان را رد کرده‌بودم. صدای خاله‌بتول را شنیدم:
- عه دختر تویی؟ شوهر کردی دیگه یادت رفت یه پیرزنی هست بهش سر بزنی، نگفتی شاید یه دفعه مرد جنازه‌شو جمع کنم؟
مقابل اتاق رسیدم. کفش‌هایم را از پا کندم و داخل شدم. مهری خودش را در آغوش خاله که کنار دیوار پایین اتاق، نشسته‌بود، انداخته و فقط به غرغرهای او گوش می‌کرد. در آستانه‌ی در ایستاده و گفتم:
- سلام خاله!
پیرزن به طرف من برگشت.
- تو هم اومدی؟ سلام! بفرما داخل!
مهری را کنار زد و‌ خواست برخیزد.
- دختر! به جای این بچه‌بازی‌ها پاشو شوهرتو تعارف کن... .
یک قدم پیش گذاشتم و با جلو آوردن دستم، به خاله که می‌خواست با تکیه دادن به عصایش برخیزد، گفتم:
- خاله زحمت نکشید، من راحتم، شما بفرمایید بشینید.
خاله سرجایش نشست و به کنار دیوار روبه‌رویش که بالش چیده شده‌بود، اشاره کرد.
- خب پس بشین!
با نشستن من رو به مهری که کنار دستش با لبخند پهن و دندان‌نمایی نشسته‌بود، کرد.
- جای اینکه نیشتو باز کنی دندوناتو بریزی بیرون، پاشو برو یه چایی بیار بذار جلوی شوهرت.
مهری بیشتر خندید «چشم» گفت و‌ بلند شد. خاله ادامه داد:
- یه چنگ بنشن انداختم توی آب گذاشتم روی چراغ، هم نگاش کن ببین پخته، هم اینکه اگه شام هستین دو تا تیکه گوشت، ریحان آورده گذاشته توی یخچال، سرخ کن بنداز داخلش!
مهری با نگاه کردن به من خواست کسب تکلیف کند و من رو به خاله گفتم:
- نه خاله ممنون، ما نمی‌مونیم، ولی هرچی می‌خواین بگید مهری براتون آماده کنه.
خاله سری تکان داد:
- هر جور‌ میلتونه، من که‌ با شما دوتا تعارف ندارم، برای من هم لازم نیست کاری بکنه، همون بنشن‌ها بپزه بسمه.
مهری بیرون رفت و من با گفتن «حالتون چطوره؟» خواستم سر بحث با خاله را باز کنم. خاله‌بتول که دستی روی‌ زانویش می‌کشید، گفت:
- چطور‌ می‌خوای باشم؟ پیری و هزار درد، دیگه چشم به در موندم کی اشهدمو بخونم.
ابرو درهم کشیدم.
- نگید این حرفو!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
سری به اطراف تکان داد:
- چرا نگم؟ مرگ حقه، نزدیک دم‌ غروبه، خدا رو به همین وقت عزیزش شاهد می‌گیرم، دیگه فکری ندارم که محض خاطرش زنده بمونم، همه‌ی دردم این دختر بود که حالا با دیدن رنگ و روش خیالم راحت شد.
خاله مکث کرد و گفتم:
- ایشالله سال‌های زیادی سایه‌تون بالا سر ما‌ باشه!
- نه پسر، دیگه راضیم به رفتن، همه می‌خوان دعا کنن میگن ایشالله پیر بشی، اما‌ پیری خودش هزار درده، من عمرمو کردم، زیاد هم کردم.
نفس عمیقی کشید.
- کل غصه‌ام این بود که اگه مردم چطور تو روی یوسفم نگاه کنم، مونده‌بودم‌ وقتی گفت بچم چی بهش بگم؟ بگم زیر دست یحیی و‌ زنش عذاب می‌کشه؟
آهی کشید:
- از روی یوسفم‌ خجالت می‌کشیدم، هر وقت می‌رفتم سر خاکش می‌گفتم‌ شرمنده‌تم، اما‌ الان دیگه بهش میگم دلت قرص باشه که بچت حالش خوبه، فقط دعا کنید بیشتر از این زمین‌گیر نشم.
- نگید خاله! وجود شما‌ هم برای مهری، هم‌ من نعمته، به مهری میگم هر روز بیاد بهتون سر بزنه که تنها نباشید.
- نه پسر! زندگیتو سر من پیرزن خراب نکن، همین که بدونم اون دختر خوش و خرم سر می‌کنه برام‌ کافیه.
مهری با فلاسک و سینی فنجان‌ها وارد شد و خاله با دیدن او سریع لحن صحبتش را تندتر کرد.
- قابلمه هنوز آب داشت؟
مهری سینی و‌ فلاسک را زمین گذاشت و نشست.
- آره پخته بودن، نمک زدم، یه چایی می‌ریزم بعد میرم لهشون می‌کنم برات میارم.
خاله سری تکان داد:
- خوبه، آوردی بذار همین‌جا، وقت شام بخورم.
تمام زمانی را که در‌ خانه‌ی خاله‌بتول بودیم محو ذوق و شوق مهری در خانه‌ی او بودم. مهری وجه‌ی دیگری از خودش را رو کرد. یک وجه سرزنده و شاد. همین شاد بودنش در خانه‌ی خاله سبب شد هنگام برگشت به او گفتم:
- مهری! هر روز بیا به خاله سر بزن و کاراشو بکن!
به طرف من برگشت.
- واقعاً؟ اجازه میدین؟
ابروهایم را بالا دادم.
- آره چرا فکر‌ کردی اجازه نمیدم؟
- آخه زن‌عموم می‌گفت وقتی بیام خونتون دیگه نمی‌ذارید برم به خاله سر بزنم.
درحالی که از خشم اینکه جمیله هر دست‌آویزی را برای خراب کردن من پیش مهری استفاده می‌کرده، نفسم را با حرص بیرون می‌دادم، گفتم:
- نه! اصلاً هم این‌طور نیست، خاله حق مادری به گردنت داره، عصرها چون کلاس خودمون هست وقت نمیشه، ولی قبل ظهر‌ بیا بهش سر بزن، خواستی براش غذا هم بپز که خودش توی دردسر نیفته.
مهری با ذوق «ممنون» گفت و من لبخند زدم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
بعد از شام، درحالی که روی تخت اتاق نشسته و برگه‌های امتحان ریاضی که از دانیال و ژاله دانش‌آموزان کلاس پنجمم گرفته‌بودم را تصحیح می‌کردم، منتظر پایان یافتن کار مهری در آشپزخانه هم بودم. وقتی وارد شد، من در حال نوشتن تذکراتی پایین برگه‌ی ژاله بودم که باز کم‌دقتی کرده جواب ضرب و تقسیم‌هایش را اشتباه به دست آورده‌بود و به این فکر می‌کردم فردا ژاله نیاز به یک تنبیه با خط‌کش در زنگ تفریح دارد؛ این حواس‌پرتی او در جواب ضرب و تقسیم‌ها با تذکر تنها رفع نمی‌شد. مهری در سکوت وارد اتاق شد و تا عسلی که سمت چپم بود، رفت. وقتی دست در کشوی آن کرد و شلاق را بیرون آورد، من نوشتنم را تمام کرده‌بودم. سربلند کردم و همزمان که او شلاق را به طرفم می‌گرفت، به چشمانش نگاه کردم.
- این یعنی چی؟
فرهای سیاهش که از دو طرف پایین ریخته و صورت سفیدش را قاب کرده‌بودند، مرا ترغیب به در آغوش کشیدنش می‌کرد، اما برای فهمیدن منظور کارش منتظر ماندم. بعد از لحظه‌ای مکث به آرامی لب باز کرد.
- می‌دونم چون نرفتیم خونه‌ی عموم ناراحت شدید... خب من هم گفتم حاضرم تنبیهم کنید... حالا بزنید.
شلاق را گرفتم.
- بزنم؟
بدون هیچ حسی، سر تکان داد و به طرف راستم رفت تا کنار تخت روی زمین بنشیند. همان‌طور که شلاق را روی عسلی می‌گذاشتم، به طرف او برگشتم و قبل از اینکه بنشیند، دستش را گرفتم.
- من گفتم می‌خوام بزنمت؟
بدون حرف نگاهم کرد. برگه‌های امتحان را هم روی عسلی گذاشتم و او را با کشیدن دستش وادار کردم روی پاهایم بنشیند.
- من اگه بخوام بزنم که نیاز به گفتن تو ندارم.
بوی موهایش مدهوشم کرد.
- ولی آخه من نذاشتم برید اونجا!
وزن زیادی نداشت، به صورت خوابیده روی ساعد یک دستم خواباندمش و با دست دیگرم فرهایی که روی صورتش برگشته‌بود را عقب زدم.
- نذاشتنت از نخواستن نبود، از نتونستن بود، من برای کارهایی که نتونی تنبیهت نمی‌کنم. تنبیه برای کارایی که می‌تونی اما انجام نمیدی.
دستم از لای موهایش لغزید و تا کنار گوشش آمد.
- خودتون گفتین من باید بتونم با همه حرف بزنم، خب من نمی‌تونم با اونا حرف بزنم. اصلاً بتونم هم، دوست ندارم باهاشون حرف بزنم.
سرش به طرف من خم شده و نگاهش را به پیراهنم دوخته‌بود و من درحالی‌که انگشت شستم را به نوازش روی پوست کنار گوشش می‌کشیدم، حق را به او می‌دادم نخواهد با آن‌ها حرف بزند. با لحن آرامی ادامه داد:
- چون حرفتونو گوش ندادم حق دارید منو بزنید.
من از بودن او‌ کنارم هم از خودبی‌خود می‌شدم چه رسد که دیگر روی پاهایم نشسته‌بود و نفسم به صورتش می‌خورد. دلم یک بوسه از لطافتی که زیر انگشتم لمس می‌کردم، می‌خواست.
- مهرآواجان! همیشه یه استثناهایی می‌تونه وجود داشته باشه، یحیی و‌ خانواده‌ش هم می‌تونه استثنای تو باشه، فقط حرف نزدن با اونا رو قبول می‌کنم ازت، اما با بقیه آدما باید خوب حرف بزنی، فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
سرش را چرخاند و چشمان سیاهش را به من دوخت و با ابروهای بالا رفته «واقعا؟» گفت. دیدن چشمانش قرار از دلم برد. به جای جواب نگاه به لب‌های خواستنی‌اش دوختم.
- دلتنگ یه بوسیدنم، می‌ذاری؟
خندید، گونه‌هایش سرخ شد و باز قلبم به تپش افتاد. لحظاتی بعد، گرمای وجودش که با تمام وجودم عجین شد، خودم را خوشبخت‌ترین مرد روی زمین دیدم که مهری را داشتم. چشمانم را بستم و همین‌طور که روی پاهایم بود، سرش را در آغوش گرفتم و روی موهایش را بوسیدم. هوس صدای دلنشینش را کردم. عقب‌عقب رفتم تا پاهایم کامل روی تخت قرار گرفت.
- برام شعر بخون مهری!
همان‌طور که میان بازوانم بود، به تاج تخت تکیه زدم.
- چی بخونم آقا؟
نفس عمیقی کشیدم.
- هر چی دلت می‌خواد.
بعد از چند لحظه مکث شروع کرد.
- صبح در پشت در مانده بر جای
نور در می‌زند، چشم بگشای*
من که توقع داشتم شعرهای کتاب درسی را بخواند، چشمانم گرد شد. سریع با جدا کردن او از خودم به صورت بهت‌زده‌اش نگاه کردم.
- چی خوندی؟
مردد پرسید:
- بد خوندم؟
سری تکان دادم.
- نه! ولی تو این شعرو از کجا یاد گرفتی؟ توی کتاب‌های درسی که نیست.
نگاهش را از من گرفت.
- خب... توی همون کتابایی بود که برام خریدید، مگه نگفتید بخونم؟
لحظه‌ای با فکر به کتاب‌ها ابرویی بالا دادم و گفتم:
- به همین زودی شعرهای اونا رو خوندی؟
آرام‌تر از قبل گفت:
- فقط چندتاشو.
متعجب گفتم:
- بعد به همین سرعت حفظ هم کردی؟
- فقط همینو...!
باز هم برایم عجیب بود.
- چرا؟
ابروهایش بالا رفت.
- چون قشنگ بود، درمورد روستا بود.
لبخند زدم.
- چقدر سریع حفظ کردی!
خندید.
- آقا چون قشنگه حفظ شدم.
دستی درون موهایش فرو کردم.
- بقیه‌شو هم بخون!
با همان لبخند روی لبش شروع کرد.
- با اذان، خروسان از دور...
میان کلامش رفتم.
- نه ببین اینجا مکث نداره، اشتباه خوندی، باید بگی... با اذانِ خروسان از دور
چشم گرد کرد و راست نشست.
- آقا! مگه خروسا اذان میگن؟ نه منظورش این بوده اذان که میشه خروسا صدا میدن.
از این که صاحب‌نظر هم شده‌بود، خنده‌ام گرفت، او را از آغوشم روی تخت گذاشتم و هر دو روبه‌روی هم نشستیم.
- نخیر متخصص! می‌خوای به آقامعلمت هم درس یاد بدی؟ اینجا شاعر صدای خروس رو به اذان تشبیه کرده.


* بخشی از شعر صبح روستا، از کتاب مثل چشمه، مثل رود قیصر امین‌پور
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
لحظه‌ای مکث کرد و با کج کردن سرش گفت:
- تشبیه؟ چی هست؟
کمی ابروهایم را درهم کردم.
- مهری؟ تشبیه رو برای ششمی‌ها گفتم، فکر می‌کردم مثل شعر، اونا رو هم یاد گرفتی، یادت نیست؟
سری بالا انداخت. کلافه لب کج کردم.
- خب ایراد نداره، برو کتاب رو بیار، فکر کنم همه‌ی شعرو همین‌طوری غلط‌غلوط حفظ کردی.
ابروهایش را بالا انداخت.
- نه آقا بلدم!
دستم را تکان دادم.
- پاشو برو بیارش ببینم چطور می‌خونی، بعد ادعا کن!
مهری برای آوردن کتاب از روی تخت بلند شد و من با لذت به او نگاه دوختم. استعداد ویژه‌ای در حفظ کردن شعر داشت، باید روان‌خوانی‌اش را هم درست می‌کردم. با کتاب که روی تخت نشست، گفتم:
- چقدر طول کشید یه دونه شعرشو حفظ کنی؟
شانه‌ای بالا انداخت و من کتاب را برداشتم و ورق زدم.
- نمی‌دونم، چندبار خوندم حفظ شدم.
با پیدا کردن صفحه‌ی شعری که برایم خواند. گفتم:
- همیشه همین‌طوری شعر حفظ می‌کردی؟
- نه آقا! توی مدرسه شعرها رو توی کلاس وقتی چندبار بچه‌ها می‌خوندن حفظ می‌شدم.
تک ابرویی از شگفتی و لذت بالا دادم و زیر لب «عالیه!» گفتم. کتاب را به طرفش چرخاندم و با دست گذاشتن روی خط اول شعری که کنار تصویری از یک روستا درج شده‌بود، گفتم:
- با دقت بخون، تا اگه غلط خوندی درست کنم، دوست دارم فرداشب درستشو برام از حفظ بخونی.
مهری شروع به خواندن کرد و من به خاطر اینکه استعداد جدیدی از او کشف کرده‌بودم، به خودم می‌بالیدم. مهری من از بسیاری از دخترها برتر بود. وقتی شعر را تمام کرد و با دوبار خواندن، صحیحش را یاد گرفت و برای من از حفظ خواند، بیشتر ذوق کردم. وقتی کتاب را برای گذاشتن سر جایش برداشت و با خاموش کردن لامپ روی تخت برگشت، من که دراز کشیده‌بودم او را به آغوشم فراخواندم و بعد روی پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:
- خیلی قشنگ می‌خونی دختر!
خندید و با گذاشتن سرش روی بازویم گفت:
- واقعاً؟
با گفتن «اوهوم»، دستم را درون فرفری‌هایش فرو کردم و ادامه دادم:
- موقعی که مدرسه بودی فکر نمی‌کردم بتونی شعر حفظ کنی، سر همین هیچ‌وقت ازت نمی‌پرسیدم.
- آقای یزدانی هم هیچ‌وقت نخواست شعر بخونم.
- تو واقعاً برای کسی نخوندی شعر؟
- نه آقا! قبلاً شبا قبل خوابیدن برای خودم شعر می‌خوندم.
بدجنسی‌ام گل کرد. کاملاً به طرفش چرخیدم و دست دیگرم را جلو برده و تن ظریفش را میان دو بازویم گرفتم و زیر گوشش نجوا کردم.
- بعد از این هم فقط قبل خواب برای من بخون، هیچ‌کـس غیر من نباید شعر خوندنتو بشنوه!
تا با خنده «چشم» گفت با گفتن «تو فقط عزیز منی!» بیشتر فشردمش. چگونه چندماه صبر کرده‌بودم که این الهه خدایی کنارم باشد؟ لذت بردن از همه‌ی زیبایی‌ها و خوبی‌های محبوبم مخصوص من بود، نه ک.س دیگری! و جز من کسی حق نداشت زیبایی‌های او را ببیند یا بشنود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
اردیبهشت را در پرمشغله‌ترین حالت ممکن به پایان رساندم. صبح‌ها در مدرسه با بچه‌ها سر و کله می‌زدم و به آن‌ها آموزش می‌دادم تا سال تحصیلی را به پایان برسانم و عصرهایم صرف آموزش به مهری می‌شد تا عروس همه‌چیز تمامی برای مادرم بسازم.
ابتدا نحوه‌‌ی بستن درست شال و‌ روسری را به او آموزش داده و گاهی علی‌رغم میلم وادارش می‌کردم در خانه شال بر سر کند و خود را از دیدن فرهای جادویی‌اش محروم می‌کردم فقط برای اینکه به شال روی سرش هم عادت کند. نحوه‌ی نشستن، غذا خوردن و رفتارهای باوقار یک زن را به او آموزش داده و بعد برای فهمیدن از نحوه‌ی عملکردش، از او امتحان می‌گرفتم. همه آموزش‌ها با شدت و ضعف بالأخره تا حدی به ثمر می‌نشست، اما سخت‌ترین چیزی که مدت‌ها یاد دهی آن طول کشید، نحوه‌ی راه رفتن همانند یک خانم بود. مهری همیشه بسیار بی‌پروا و تند قدم برمی‌داشت و این از دید من اصلاً مناسب نبود. برای اینکه مجبور‌ به راه رفتن آرام شود، با اینکه خودم هیچ علاقه‌ای به کفش‌های پاشنه‌بلند زنانه نداشتم و دوست نداشتم هرگز مهری آن‌ها را به پا کند، اما‌ کفشی با پاشنه‌ی نازک و بلند برای او تهیه کردم که فقط در خانه بپوشد و با آن راه رفتنش سامان بگیرد.
هر روز عصر بر لبه‌ی تخت نشسته و او را وادار می‌کردم با آن کفش‌ها مقابلم قدم بزند و چون روش راه رفتنش مناسب آن‌ها نبود، تعادلش برهم می‌خورد و من نیز که با شلاق پیچ داده دور دستم حاضر بودم، بلافاصله با هر بار که پایش را نمی‌توانست راست نگه دارد، بر پشت ساق پایش می‌زدم، تا دردی که به جانش می نشیند او‌ را وادار به دقت بیشتر و یادگیری زودتر کند. گرچه آن ضربه‌ها باعث ناله و‌ اشک ریختن او میشد، اما‌ من بی‌توجهی می‌کردم، تا او فقط برای بهتر شدن تلاش کند.
بیشتر از یک هفته پشت پاهایش کبود شد تا بالاخره یاد گرفت چگونه تعادلش را روی کفش‌ها حفظ کند و آرام راه برود.
با شروع خرداد، درگیری‌هایم بیشتر هم شد. هم مشغول امتحان گرفتن از بچه‌ها بودم، هم صدور کارنامه و کارهای پایان سال مدرسه، هم درگیر مهری و یادگیری و باز پرسیدن آموزش‌های قبلی از او. گاهی حواس‌پرتی و کم‌کاری در یاد گرفتن‌هایش یا فراموشی آنچه قبلاً یاد گرفته‌بود، باعث میشد او را کتک بزنم و من هیچ از زدن او دریغ نمی‌کردم. درباره‌ی مهری شدیداً سخت‌گیری می‌کردم و جواب کوچک‌ترین خطایی را به شدیدتری وضع می‌دادم. وقت چندانی نداشتم و باید آموزش‌های چندساله را در مدت کوتاهی به مهری یاد می‌دادم و او مجبور بود همه را یک جا فرا بگیرد. خوب می‌دانستم چقدر کار سختی است، اما از سر اجبار حاصل از وقت کم، در برابر اشتباهاتش سخت از او‌ بازخواست می‌کردم و واضح است تا زمانی‌که رفتارهایش بدون اشتباه شود کتک‌های زیادی از من خورد.
 
بالا پایین