- Jun
- 2,020
- 37,544
- مدالها
- 3
مونسخانم در را به رویمان باز کرد و همزمان من دست مهری را فشردم تا شروع کند. او هم سریع متوجه شد و گفت:
- سلام مونسخانم!
مونسخانم با لبخند پهنی رو به او گفت:
- سلام عروس خانم چطوری؟
سرخ شدن گونههای مهری را دیدم. سرش را زیر انداخت و گفت:
- خوبم! ممنون!
مونسخانم رو به من کرد:
- سلام آقای آذرپی! حالتون چطوره؟
- سلام، به مرحمت شما و حاجبشیر خوبیم، حاجی چطوره؟
مونسخانم پلکی زد.
- الحمدلله حاجی هم خوبه.
- غرض از مزاحمت، یه عرض ارادتی داشتیم خدمت حاجبشیر، خواستم تشکر کنم ازشون، هستن یا رفتن قهوهخونه؟
مونسخانم با باز کردن راه ورود ما را به داخل هدایت کرد.
- نه حاجی خونهس، بفرمایید داخل، خوش اومدین.
همراه مهری پا به درون خانه گذاشتیم. مونسخانم همینطور که ما را به طرف پلههای ایوان هدایت میکرد، گفت:
- حاجی صبح رفتهبود قهوهخونه، اما دید یحیی کارو تعطیل کرده سر همین برگشت خونه.
مهری دستپاچه «چرا؟» گفت و مونسخانم درحالی که پا روی پلهها میگذاشت، برگشت و با نگاهی معنادار به مهری گفت:
- به حاجی گفته از وقتی محمدامین رفته و دست تنها شده، امورات قهوهخونه سخت شده، تعطیل کرده تا به خردهکاریهاش برسه.
به دنبال مونسخانم بالای پلهها رفتیم. مهری با چهرهی درهم رفتهای «آخی» گفت و مونسخانم به طرف ما برگشت و گفت:
- دیگه وقتشه هم یحیی بره دنبال شاگرد جدید، هم جمیله خودش کارهای خونهشو دست بگیره.
فهمیدم اشارهی مونسخانم به جمیله فقط برای فهماندن چیزی به مهری بود. مونسخانم با گفتن «برم به حاجی خبر بدم اومدین» برگشت و جلوتر از ما وارد خانه شد. من که متوجه عذاب وجدان مهری در برابر عمو و زنعمویش شدهبودم، مهری را به طرف خودم برگرداندم و با دست گذاشتن روی شانههایش او را وادار کردم به چشمانم نگاه کند.
- مهری! تو دیگه هیچ مسئولیتی در قبال یحیی و جمیله نداری که بخوای باز به دست تنها بودنشون فکر کنی.
مهری سر کج کرد.
- آخه؟
- مهری فراموش کن اونا رو، تو ربطی به اونا نداری، پس نه کارهای خونهی جمیله، نه فنجونهای قهوهخونه هیچکدوم به تو ارتباطی نداره.
سر به زیر شد.
- ببخشید آقا!
ابرو درهم کشیدم.
- چرا وقتی کاری نکردی میگه ببخشید؟
صدای مونسخانم که ما را با «خوش آمدید» به داخل فرامیخواند، باعث شد ما نیز پا به درون خانه بگذاریم و در اتاق پذیرایی خانهی حاجبشیر با استقبال گرم او روبهرو شویم.
- سلام مونسخانم!
مونسخانم با لبخند پهنی رو به او گفت:
- سلام عروس خانم چطوری؟
سرخ شدن گونههای مهری را دیدم. سرش را زیر انداخت و گفت:
- خوبم! ممنون!
مونسخانم رو به من کرد:
- سلام آقای آذرپی! حالتون چطوره؟
- سلام، به مرحمت شما و حاجبشیر خوبیم، حاجی چطوره؟
مونسخانم پلکی زد.
- الحمدلله حاجی هم خوبه.
- غرض از مزاحمت، یه عرض ارادتی داشتیم خدمت حاجبشیر، خواستم تشکر کنم ازشون، هستن یا رفتن قهوهخونه؟
مونسخانم با باز کردن راه ورود ما را به داخل هدایت کرد.
- نه حاجی خونهس، بفرمایید داخل، خوش اومدین.
همراه مهری پا به درون خانه گذاشتیم. مونسخانم همینطور که ما را به طرف پلههای ایوان هدایت میکرد، گفت:
- حاجی صبح رفتهبود قهوهخونه، اما دید یحیی کارو تعطیل کرده سر همین برگشت خونه.
مهری دستپاچه «چرا؟» گفت و مونسخانم درحالی که پا روی پلهها میگذاشت، برگشت و با نگاهی معنادار به مهری گفت:
- به حاجی گفته از وقتی محمدامین رفته و دست تنها شده، امورات قهوهخونه سخت شده، تعطیل کرده تا به خردهکاریهاش برسه.
به دنبال مونسخانم بالای پلهها رفتیم. مهری با چهرهی درهم رفتهای «آخی» گفت و مونسخانم به طرف ما برگشت و گفت:
- دیگه وقتشه هم یحیی بره دنبال شاگرد جدید، هم جمیله خودش کارهای خونهشو دست بگیره.
فهمیدم اشارهی مونسخانم به جمیله فقط برای فهماندن چیزی به مهری بود. مونسخانم با گفتن «برم به حاجی خبر بدم اومدین» برگشت و جلوتر از ما وارد خانه شد. من که متوجه عذاب وجدان مهری در برابر عمو و زنعمویش شدهبودم، مهری را به طرف خودم برگرداندم و با دست گذاشتن روی شانههایش او را وادار کردم به چشمانم نگاه کند.
- مهری! تو دیگه هیچ مسئولیتی در قبال یحیی و جمیله نداری که بخوای باز به دست تنها بودنشون فکر کنی.
مهری سر کج کرد.
- آخه؟
- مهری فراموش کن اونا رو، تو ربطی به اونا نداری، پس نه کارهای خونهی جمیله، نه فنجونهای قهوهخونه هیچکدوم به تو ارتباطی نداره.
سر به زیر شد.
- ببخشید آقا!
ابرو درهم کشیدم.
- چرا وقتی کاری نکردی میگه ببخشید؟
صدای مونسخانم که ما را با «خوش آمدید» به داخل فرامیخواند، باعث شد ما نیز پا به درون خانه بگذاریم و در اتاق پذیرایی خانهی حاجبشیر با استقبال گرم او روبهرو شویم.