- Jun
- 2,042
- 37,829
- مدالها
- 3
همین که ماشین را مقابل خانه، روی پل پارک کردم، سرم را به طرف مهری چرخانده و به او که با دقت اطراف را نگاه میکرد، گفتم:
- بفرمایید خانم آذرپی! اینجا هم خونهی ما!
مهری با ابروهای بالا رفته کمی خود را پیش کشید و نگاهش را به در سفیدرنگ خانه دوخت.
- چقدر اینجا قشنگه!
با تک ابرویی که بالا دادهبودم چرخیده و نگاهم را به نمای سنگ مرمر خانه و بعد به باغچهی تقریباً خالی کنار در که فقط دو درخت نارنج کوچک و زوار در رفته در آن بود دوختم و به دنبال زیبایی که مدنظر مهری بود گشتم، اما چیزی نیافتم.
- این واقعاً نظر لطفته که میگی اینجا قشنگه، آخه من هرچی نگاه میکنم قشنگی نمیبینم.
مهری به اطراف سر چرخانده و گفت:
- چرا آقا! اینجا از روستا قشنگتره!
چشمانم بیشتر گرد شد.
- واقعاً دلت میاد اون هوای تمیز، سبزی باغها و صدای رودخونه و بذاری کنار و به اینجا بگی قشنگ؟
مهری به طرف من سر چرخاند.
- نه آقا! اینجا خیلی بهتره، همهجا تمیزه، اصلاً خاک و خل نداره، خونهها بزرگترن، بعضیا چند طبقهان، قشنگه اینجا، روستا همش خاکیه و خونهها اصلاً بزرگ و قشنگ نیستن.
خندیدم و سر تکان دادم.
- اینا تازه اولشه، یه چند روز که بگذره، اینقدر دلت برای سکوت روستا تنگ میشه که فراموش میکنی یه زمانی گفتی اینجا بهتره.
دستم را به دستهی در گرفته و همزمان با باز کردن و پیاده شدن گفتم:
- به هر حال من روستا رو به شهر ترجیح میدم.
در را بسته و منتظر پیاده شدن مهری ماندم، با نگاه دوختن به او لبخند زدم و آرام گفتم:
- روستا بهتره چون تو رو به من داد.
مهری به محض پیاده شدن، به طرف من برگشت.
- آقا صندوق رو باز نمیکنید وسایلو برداریم؟
دستهکلیدم را از جیب شلوارم بیرون کشیدم.
- فعلاً بریم داخل، خیلی خستم، بعداً میام وسایلو میارم.
مهری سر تکان داد و درحالی که ماشین را دور میزد تا نزدیک من بیاید، کلید را درون قفل در فرو کرده و آن را چرخاندم. با باز کردن در، به مهری تعارف کردم.
- برو داخل مهرآواجان! اینجا بعد از این همونقدر که خونهی منه، خونهی تو هم هست.
مردمکهای سیاهش را که به من دوختهبود، برق زدند و با لبخند دنداننمایی پا به درون خانه گذاشت.
- بفرمایید خانم آذرپی! اینجا هم خونهی ما!
مهری با ابروهای بالا رفته کمی خود را پیش کشید و نگاهش را به در سفیدرنگ خانه دوخت.
- چقدر اینجا قشنگه!
با تک ابرویی که بالا دادهبودم چرخیده و نگاهم را به نمای سنگ مرمر خانه و بعد به باغچهی تقریباً خالی کنار در که فقط دو درخت نارنج کوچک و زوار در رفته در آن بود دوختم و به دنبال زیبایی که مدنظر مهری بود گشتم، اما چیزی نیافتم.
- این واقعاً نظر لطفته که میگی اینجا قشنگه، آخه من هرچی نگاه میکنم قشنگی نمیبینم.
مهری به اطراف سر چرخانده و گفت:
- چرا آقا! اینجا از روستا قشنگتره!
چشمانم بیشتر گرد شد.
- واقعاً دلت میاد اون هوای تمیز، سبزی باغها و صدای رودخونه و بذاری کنار و به اینجا بگی قشنگ؟
مهری به طرف من سر چرخاند.
- نه آقا! اینجا خیلی بهتره، همهجا تمیزه، اصلاً خاک و خل نداره، خونهها بزرگترن، بعضیا چند طبقهان، قشنگه اینجا، روستا همش خاکیه و خونهها اصلاً بزرگ و قشنگ نیستن.
خندیدم و سر تکان دادم.
- اینا تازه اولشه، یه چند روز که بگذره، اینقدر دلت برای سکوت روستا تنگ میشه که فراموش میکنی یه زمانی گفتی اینجا بهتره.
دستم را به دستهی در گرفته و همزمان با باز کردن و پیاده شدن گفتم:
- به هر حال من روستا رو به شهر ترجیح میدم.
در را بسته و منتظر پیاده شدن مهری ماندم، با نگاه دوختن به او لبخند زدم و آرام گفتم:
- روستا بهتره چون تو رو به من داد.
مهری به محض پیاده شدن، به طرف من برگشت.
- آقا صندوق رو باز نمیکنید وسایلو برداریم؟
دستهکلیدم را از جیب شلوارم بیرون کشیدم.
- فعلاً بریم داخل، خیلی خستم، بعداً میام وسایلو میارم.
مهری سر تکان داد و درحالی که ماشین را دور میزد تا نزدیک من بیاید، کلید را درون قفل در فرو کرده و آن را چرخاندم. با باز کردن در، به مهری تعارف کردم.
- برو داخل مهرآواجان! اینجا بعد از این همونقدر که خونهی منه، خونهی تو هم هست.
مردمکهای سیاهش را که به من دوختهبود، برق زدند و با لبخند دنداننمایی پا به درون خانه گذاشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: