جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,574 بازدید, 355 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
همین که ماشین را مقابل خانه، روی پل پارک کردم، سرم را به طرف مهری چرخانده و به او که با دقت اطراف را نگاه می‌کرد، گفتم:
- بفرمایید خانم آذرپی! اینجا هم خونه‌ی ما!
مهری با ابروهای بالا رفته کمی خود را پیش کشید و نگاهش را به در سفیدرنگ خانه دوخت.
- چقدر این‌جا قشنگه!
با تک ابرویی که بالا داده‌بودم چرخیده و نگاهم را به نمای سنگ مرمر خانه و بعد به باغچه‌ی تقریباً خالی کنار در که فقط دو درخت نارنج کوچک و زوار در رفته در آن بود دوختم و به دنبال زیبایی که مدنظر مهری بود گشتم، اما چیزی نیافتم.
- این واقعاً نظر لطفته که میگی اینجا قشنگه، آخه من هرچی نگاه می‌کنم قشنگی نمی‌بینم.
مهری به اطراف سر چرخانده و گفت:
- چرا آقا! این‌جا از روستا قشنگ‌تره!
چشمانم بیشتر گرد شد.
- واقعاً دلت میاد اون هوای تمیز، سبزی باغ‌ها و صدای رودخونه و بذاری کنار و به اینجا بگی قشنگ؟
مهری به طرف من سر چرخاند.
- نه آقا! این‌جا خیلی بهتره، همه‌جا تمیزه، اصلاً خاک و خل نداره، خونه‌ها بزرگ‌ترن، بعضیا چند طبقه‌ان، قشنگه این‌جا، روستا همش خاکیه و خونه‌ها اصلاً بزرگ و قشنگ نیستن.
خندیدم و سر تکان دادم.
- اینا تازه اولشه، یه چند روز که بگذره، اینقدر دلت برای سکوت روستا تنگ میشه که فراموش می‌کنی یه زمانی گفتی این‌جا بهتره.
دستم را به دسته‌ی در گرفته و همزمان با باز کردن و پیاده شدن گفتم:
- به هر حال من روستا رو به شهر ترجیح میدم.
در را بسته و منتظر پیاده شدن مهری ماندم، با نگاه دوختن به او لبخند زدم و آرام گفتم:
- روستا بهتره چون تو رو به من داد.
مهری به محض پیاده شدن، به طرف من برگشت.
- آقا صندوق رو باز نمی‌کنید وسایلو برداریم؟
دسته‌کلیدم را از جیب شلوارم بیرون کشیدم.
- فعلاً بریم داخل، خیلی خستم، بعداً میام وسایلو میارم.
مهری سر تکان داد و درحالی‌ که ماشین را دور میزد تا نزدیک من بیاید، کلید را درون قفل در فرو کرده و آن را چرخاندم. با باز کردن در، به مهری تعارف کردم.
- برو داخل مهرآواجان! این‌جا بعد از این همون‌قدر که خونه‌ی منه، خونه‌ی تو هم هست.
مردمک‌های سیاهش را که به من دوخته‌بود، برق زدند و با لبخند دندان‌نمایی پا به درون خانه گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
به دنبال مهری قدم به داخل گذاشته و در را بستم. او همچنان با کنجکاوی اطراف را نگاه می‌کرد و هیجان او لبخند روی لبان من می‌آورد. پریزاد که به گمانم صدای بسته شدن در او‌ را به حیاط کشانده‌بود، با دیدن ما ذوق‌زده از چارچوب در ساختمان سر به عقب چرخاند و بلند گفت:
- مامان! عروس و دوماد اومدن!
و خودش شتابان دمپایی‌هایش را به پا کرد و به طرف ما دوید.
- سلام خان‌داداش! سلام عروس‌خانم!
سلام دادم و تمام حواسم روی مهری متمرکز شد. او که با آمدن پریزاد دست از دیدن اطراف برداشته بود، با لبخند سلام کرد. پریزاد که دیگر به ما رسیده‌بود، دستانش را باز کرد و مهری را در آغوش کشید.
- چقدر تغییر کردی دختر!
مهری که از حرکت ناگهانی پریزاد معذب شده‌بود و ابروهایش را درهم کرده‌بود، نتوانست جوابی بدهد. لب‌هایم را به هم فشردم تا از بهت‌زدگی او نخندم. پریزاد او‌ را از خود جدا کرد و گفت:
- تو همون مهری قبلی یا مهرزاد توی بیمارستان عوضت کرده؟
مهری فقط لبخندی زد. برای رهایی او از آن وضع گفتم:
- پری یه ذره هم داداشتو تحویل بگیر!
پریزاد از مهری جدا شد و رو به من کرد و گفت:
- براوو داداش!
ابرویی از سر خرسندی و غرور تکان دادم و او‌ رو به مهری کرد.
- چطوری دختر؟
مهری که بالاخره توانسته‌بود خود را بازیابد، لبخندی زد و گفت:
- ممنونم پری‌خانم! شما چطورید؟
پریزاد ابروهایش بالا پرید. ضربه‌ای به بازوی مهری زد.
- اوه! چه باکلاس! بابا یه کم خودمونی باش!
مهری فقط لبخندی زد و صدای مادر که به حیاط آمده‌بود، نگذاشت پریزاد بیشتر ادامه دهد.
- سلام بچه‌ها! خوش اومدین!
او هم با رسیدن به ما مهری را در آغوش گرفت و گفت:
- خوبی دخترم؟
مهری که این بار کمتر غافلگیر شده‌بود، گفت:
- ممنونم از لطفتون، خوبم!
در همین حین که مادر از مهری مشغول پرسیدن حال و احوال اهل روستا و نحوه‌ی آمدنمان بود، پریزاد نزدیک من شد و آرام گفت:
- چی کار کردی تو؟ چی از اون دختر خجالتی ساختی؟
ابرویی بالا انداختم و سری کج کردم.
- ما اینینم دیگه، دست کم گرفتی ما رو؟
- نه! خوشم اومد، واقعاً که آقامعلمی، این هیچیش به اون دختربچه‌ای که عقد کردی نمی‌خوره!
از لفظ «دختربچه» خوشم نیامد و ابروهایم درهم شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
پریزاد ادامه داد:
- باور کن من یکی بهت ایمان آوردم، هر کاری بخوای می‌کنی و هیچی هم جلودارت نیست.
انگشتم را مقابلش گرفتم.
- هیچ‌وقت مهرزاد رو دست کم نگیر!
در همین زمان که من و پری مشغول حرف‌های آهسته بودیم، مادر بدون توجه به ما دست مهری را گرفت و داخل برد. من و پریزاد متعحب به رفتن آن دو نفر نگاه کردیم. پریزاد با آرنج به پهلویم زد و با اشاره‌ی چشم و ابرو به مادر و مهری گفت:
- میگم آقامعلم! این الان مصداق نو که اومد به بازار نیست؟
سری تکان دادم.
- دقیقاً همون بود، دیگه شدیم کهنه‌ی دل‌آزار!
پریزاد نفس درون سی*ن*ه‌اش را به صورت هوف بیرون داد:
- هی روزگار... دیدی داداش دستی دستی چیکار کردی؟ دیگه مامان ما رو حساب هم نمی‌کنه، می‌خوام ازت شاکی باشم، اما وقتی به این فکر می‌کنم بیشتر خودت ضرر کردی... .
ابروهایم به هم نزدیک شد و میان کلامش رفتم.
- چه ضرری؟
- خب عرضم به خدمتت، من با وجود شمای شاخ‌شمشاد و مامان پسردوست، عادت به کم‌محلی دارم اما شما که بچه خوبه‌ی مامان بودی، می‌دونم الان که بی‌محلت کرده چه بهت برخورده! داداش خنجر مهری از پشت نشسته بهت و اون جای تو رو توی قلب مامان مال خود کرده، دلم برات می‌سوزه، سر همین دیگه شکایتی ندارم ازت که مهری رو عروس کردی.
خنده‌ام گرفت و وقتی پریزاد قصد کرد داخل برود، یاد شوخی بی‌مزه‌اش افتادم، دستش را گرفتم و کشیدم تا نرود. برگشت و گفت:
- چی شده؟
- فقط خواستم بهت بگم ولی من بدجور ازت شاکی‌ام!
چشمانش را گرد کرد و کامل به طرفم چرخید.
- واسه چی؟ مگه چیکار کردم؟
دستانم را در جیب شلوارم فرو کرده و کمی سرم را بالا بردم.
- وقتی به مامان گفتم خورش‌بامیه بپزه و همه رو ریختم توی حلقت، می‌فهمی دفعه‌ی بعد واسه من ترتیب بادمجون ندی.
پریزاد که تازه متوجه منظورم شده‌بود، قهقهه‌ای زد:
- اوه اوه! هنوز یادته؟ فکر کنم بدجور سوختی نه؟ بگو چطور بود حالا؟
اخم کردم.
- منتظر تلافی باش! چون زدی اولین ناهار زن و شوهری ما رو ریختی بهم.
پریزاد هنوز می‌خندید.
- وای کاش اونجا بودم، می‌دیدمت.
به طرف خانه قدم برداشتم.
- بدجور منتظر تلافی باش، بامیه خیلی خاصیت داره.
همین که از کنارش گذشتم، دستم را گرفت.
- جون من بی‌خیال تلافی شو! من از اون لزج لعنتی متنفرم!
ابرویی بالا انداختم.
- نوچ! تازه به مهری میگم هوس بامیه کنه که دیگه ردخور نداره، مامان شده از زیر سنگ، براش بامیه درست می‌کنه، بعد تازه نوبت تلافی من می‌رسه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
لب‌هایش را جمع کرد.
- می‌دونی خیلی بدجنسی؟
به طرف خانه به راه افتادم.
- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن پری‌خانم!
به در ورودی رسیده و می‌خواستم کفشم را دربیاورم. پریزاد خود را به من رساند.
- اگه تقاصشو بدم چی؟
- مثلاً چطور؟
- ببین تا اینجایید من ماشینمو می‌زنم بیرون، تو بیار داخل، خوبه؟
ابرویی بالا انداختم.
- نه این کمه، یه بار بامیه بخوری، بد نمی‌شه!
کفشم را بیرون آورده و پا به داخل راهرو گذاشتم.
- به خدا می‌میرم بخورم، ببین تو که می‌خوای عروسی بگیری، سالن آرایش با من!
ایستادم و رو به او کردم.
- با تو؟
- آره با عطراجون هماهنگ می‌کنم بهت تخفیف حسابی بده.
- اینی که گفتی کیه؟
پریزاد چشم گرد کرد.
- عطرا عقیقی! استاد آرایشگریمه، یه سالن داره بیا و ببین...
میان کلامش رفتم.
- خوب بذار روش فکر می‌کنم.
- هی! اون همین‌جوری وقت نمیده به کسی که تازه ناز هم می‌کنی، من دارم از کارت‌هام برات خرج می‌کنم.
کمی متفکر ابروهایم را درهم کردم، بد هم نبود. من که می‌خواستم منت پریزاد را برای آرایشگاه بکشم، حالا منت سرش گذاشته و این کار را برعهده‌اش می‌گذاشتم، پس گفتم:
- قبول!
پریزاد «ایول» گفت و من سوییچ ماشینم را به طرفش گرفتم.
- البته پای حرف اولت هم می‌مونی و ماشینتو می‌بری بیرون پارک می‌کنی، ماشین منو که آوردی وسایل ما رو هم تا اتاق بیار، اینطوری بی‌خیال بامیه میشم.
پریزاد ابروهایش بالا پرید.
- خیلی پررویی! حمال گیر آوردی.
یکی از ابروهایم را بالا برده و با تکان دادن سوییچ گفتم:
- انتخاب کن این یا بامیه؟ شده دست و پاتو ببندم بامیه رو می‌ریزم توی حلقت تا دیگه از این شوخی‌های خنک با من نکنی!
پریزاد نفسش را با حرص بیرون داد:
- باور کن روستا بودی من و مامان راحت بودیم.
اَه کشیده‌ای گفت و سوییچ را گرفت و با گفتن «مهرزاد زورگو» سوییچ خود را از جاکلیدی برداشت و همزمان با انداختن شالی بر سرش خواست بیرون برود که گفتم:
- تازه این بار یکی‌رو هم همراهم آوردم.
رو به حیاط کرد و با بلند کردن دستش گفت:
- اقبالت بسوزه پریزاد! یکی کم بود، دوتا شدن!
با رفتن پری و لبخند خرسندی که روی لبم نشسته‌بود رو به داخل خانه کردم. باید از پری به خاطر خراب کردن اولین ناهار زندگی‌ام تقاص می‌گرفتم، وگرنه روی دلم می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
وارد سالن که شدم، مادر و مهری را کنار هم دیدم که روی مبل نشسته‌بودند. مادر با چهره‌ای بشاش آهسته با او حرف میزد. مهری سر به زیر گوش می‌داد و گاهی آرام جواب کوتاهی می‌داد. خرسند از این وضعیت لبخندی زدم، دقایقی به دیوار تکیه زده و نگاه به آن دو دوختم. خوشحال بودم که مادر مهری را دوست دارد. گرچه مهریِ من خودش خواستنی بود. وقتی تصمیم گرفتم من هم به جمعشان بپیوندم، اخمی نمایشی روی ابروهایم کاشتم و بلندگفتم:
- واقعاً این رسمشه مامان‌جان؟
تا نزدیک مبل‌ها رفتم. آن‌ها سر بلند کرده و سؤالی مرا نگاه کردند.
- من هم هستم اینجا ها! یه احوالپرسی، یه خوشامدی، یه چیزی، فقط مهری رو باید تحویل بگیری؟
مادر سری کج کرد و لبخند زد.
- داشتیم مهرزادخان؟ تو که خودت صاحبخونه‌ای، بفرما بشین!
رو به مهری کرد و ادامه داد:
- مهری‌جان الان مهمونه!
مهری جواب مادر را با لبخند داد و من همزمان با نشستن سری تکان دادم.
- تحویل بگیر مهری‌خانم! نیومده جای ما رو گرفتی.
مهری لبخند دندان‌مایی زد و سر به زیر انداخت. با دیدن گونه‌های سرخش، قند در دلم آب شد. مادر دست در گردن او انداخت و سرش را بوسید.
- مهری دختر خودمه، برای من فرقی با شما دوتا نداره!
لبخند پهنی زدم.
- قشنگ معلومه! مهری چیکار کردی مامانو مال خود کردی؟
مهری بیشتر خجالت کشید و وجود بدجنس من لبخندی زد. مادر متوجه معذب بودنش شد و اخمی کرد.
- مهرزادخان! شما‌ جای خودتو داری، ولی حواست باشه، قرار نیست بذارم دخترمو اذیت کنی!
ابروهایم را بالا انداختم.
- مامان! بذار از راه برسم منو محکوم کن! اصلاً مهری تو بگو! من اذیتت کردم؟
مهری سر به زیر بیشتر خندید و مادر ادامه‌ی حرفم را گرفت.
- ببین دخترم! اگه یه وقت مهرزاد دست از پا خطا کرد، به خودم بگو گوششو بپیچونم، یه وقت که ناراحتت نکرده؟
چشمانم گرد شد و مهری دستپاچه سر بلند کرد.
- نه، نه، آقا خیلی خوبه!
مادر‌ با نگاه به من یکی از ابروهایش را بالا انداخت و‌ من با خیال راحت لبخند زدم. مهری ناگهان از جا برخاست و با گفتن «پری خانم شما چرا؟» از کنار من رد شد. سر برگرداندم و پریزاد را در حال وارد شدن همراه وسایلم دیدم. درحالی‌ که کیفی را به دوش انداخته‌بود، هن و هن‌کنان چمدان را روی زمین می‌کشید.
- برو از شوهرت بپرس! اون مظلوم گیر آورده زور میگه!
مهری دست به گرفتن چمدان برد.
- بذارید کمکتون کنم!
پریزاد ابتدای راهروی اتاق‌ها ایستاد. چمدان را رها کرد و دست به کمر زد.
- نه دختر، عروسی گفتن، خواهرشوهری گفتن!
بعد درحالی که برای برداشتن دوباره چمدان خم میشد، ابرویی بالا انداخت.
- بیچاره خواهرشوهر!
مهری دسته‌ی چمدان را گرفت.
- بذارید کمک کنم.
- خیلی‌خب! حالا که اصرار داری برو سبدتون رو از توی حیاط بردار بیار.
مهری با گفتن «چشم» به طرف حیاط رفت و من به طرف مادر رو برگرداندم. مادر با لحن کاملاً خرسند، گفت:
- چیکار کردی مهرزاد؟ این اون دختری نیست که عقد کردی.
لبخند پهنی زدم. روی مبل جا به جا شدم و کمی به حالت لم دادن تکیه دادم.
- گفتم که، براتون یه عروس نمونه می‌سازم.
مادر‌ لبخندی زد.
- می‌دونی چقدر خوشحالم که بالأخره تو هم جفتتو پیدا کردی؟ مهری دختر خیلی خوبیه، قدرشو بدون و‌ زندگیتو خراب نکن!
- می‌دونم مامان! شما نگران نباشید من حواسم‌ به زندگیم هست.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
لحظاتی بعد پریزاد از اتاق بیرون آمد و همزمان با آمدنش پیش من و مادر شالش را دور گردنش انداخت و تکان داد تا خنک شود. همین که روی مبل کنار دست مادر نشست گفت:
- مهرزادخان! اوامرت اجرا شد!
لبخندی زده و با دراز کردن دستم روی پشتی مبل دونفره گفتم:
- باید هم اجرا میشد.
پریزاد ابرو درهم کشید و خواست چیزی بگوید که صدای «خانم» گفتن مهری هر سه‌ی ما را متوجه او کرد که تازه از راهرو وارد شده‌بود. تا مادر «جانم» گفت مهری که به خاطر نگاه کردن همزمان ما سه‌نفر دچار دستپاچگی شده‌بود با صدایی که کمی می‌لرزید، گفت:
- ببخشید خانم! می‌خواستم بگم اجازه هست اینو ببرم توی آشپزخونه؟
مهری سبد درون دستش را کمی بالا آورد. مادر سریع برخاست و همزمان که پیش مهری می‌رفت گفت:
- خانم چیه؟ بهم بگو مادر!
مادر به مهری رسید. مهری آرام «مادر» را زمزمه کرد و بعد نگاهش را به طرف من چرخاند. با چشمانی که پر اشک شده‌بود، گفت:
- می‌تونم بگم مادر، آقا؟
لبخندی زدم.
- چرا که نه مهری‌جان؟ مادر من مادر تو هم هست.
«واقعاً؟» گفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. مادر سرش را در آغوش گرفت.
- چرا گریه می‌کنی؟
مهری‌ همراه با پاک کردن اشک‌هایش سر به زیر انداخت.
- ممنونم، من هیچ‌وقت مادر نداشتم.
مادر «آخ»ی گفت و سرش را بوسید. لبخند من پهن‌تر شد و پریزاد گفت:
- مهری‌جون! می‌تونی جای مادر بگی مامی باکلاس‌تره، تازه مام بگی باحال‌تر هم میشه، به من هم بگو...
میان حرفش رفته و با گفتن «پری» او را ساکت کردم و او با بالا انداختن ابرو گفت:
- چیه؟ از آقا گفتن به تو که بهتره!
باز به عقب چرخیدم تا مادر و مهری را ببینم. مادر بی‌توجه به من و پریزاد، مهری را که هنوز اشک می‌ریخت، نوازش کرد و گفت:
- مهری‌جان! تو دیگه دخترمی، من هم مادرت، نمی‌خوام هیچ‌وقت رودروایسی باهام بکنی.
دستش را گرفت و همزمان که او را به سمت آشپزخانه می‌برد گفت:
- بیا که با هم حرف زیاد داریم، حرف‌های مادر دختری!
آن دو که وارد آشپزخانه شدند، من نیز با خیال راحت برگشتم و نگاهم به پری خورد. همین که نگاهم را دید خندید و گفت:
- آقا دیگه چیه انداختی توی دهن این دختر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
ابرو درهم کشیدم.
- من ننداختم که.
- ببین! قشنگ معلومه چه جوی توی خونت راه انداختی... نظام ارباب و رعیتی!
بیشتر ابروهایم همدیگر را بغل کردند.
- این اراجیف چیه میگی؟
انگشتش را تکان داد.
- یادته یه بار بهت گفتم مهری رو انتخاب کردی تا هر جور خواستی تربیتش کنی؟ حالا دیدی حق با منه؟
- نخیر! من مهری رو چون دوست داشتم انتخاب کردم که باهاش ازدواج کردم.
ابرویی بالا انداخت.
- اون که معلومه، ولی در کنارش اون قسمت مردسالار وجودت که همیشه دوست داشته به زنا امر و نهی کنه رو هم ارضـا کردی، باور کن مهرزاد، اینی که گفتی بهت بگه آقا خیلی ناجوره!
با حرص نفسم را بیرون دادم.
- من به مهری نگفتم چی بهم بگه، خودش میگه، بالاخره یه زمانی شاگردم بوده و اینقدر حیا داره که هنوز نتونسته از اون حالت شاگرد و معلمی دربیاد.
پریزاد دستی تکان داد.
- باشه بابا! اصلاً هرچی تو بخوای، زن توئه به من چه مربوط؟ می‌خواد آقا صدات کنه میخواد سرورم بگه، همین که علفه بدجور‌ به دهن بزی نشسته کافیه!
سری به اطراف تکان دادم. پریزاد قدرت خاصی در عصبی کردن من داشت.
- پری! بعضی وقتا فکر‌ می‌کنم از قصد یه حرفایی می‌زنی تا فقط اذیتم کنی!
ابروهای پریزاد بالا رفت.
- نه جون داداش! اصلاً فراموش کن چی شنیدی، فقط نظرمو گفتم.
سری تکان دادم و نگاهم را به میز دوختم. خواستم دیگر چیزی نگویم. پریزاد بعد از لحظاتی ادامه داد:
- ولی دستمریزاد هم داری!
نگاهم را به طرفش کشیدم و منتظر ادامه‌ی حرفش ماندم.
- ببین! بهم اثبات شد معلمی توی خونته، اگه معلم نمی‌شدی به فنا می‌رفتی.
ابروهایم را سؤالی درهم کردم و او با اشاره چشم‌ به آشپزخانه گفت:
- عجب چیزی ساختی! این مهری کجا و اون دختربچه کجا!
گرچه باز لفظ دختربچه را برای همسر من به کار برده‌بود، اما برای اینکه پریزاد هم به موفقیت من اذعان داشت، لبخندی روی لبم نشست و ابرویی به نشانه‌ی پیروزی بالا انداختم. بگذار هرچه می‌خواهند درمورد من فکر بکنند، همین که همسری تربیت کرده‌بودم که علاوه بر عاشقش بودن، رفتارش هم‌ باب میلم بود؛ برایم‌ بس بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
وقتی برای استراحت با مهری وارد اتاقم شدیم، چشم او کنجکاوانه روی همه‌چیز می‌چرخید و من فقط با لبخند درحالی‌ که دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کردم، به او نگاه می‌کردم.
- آقا اینجا مال شماست؟
از سؤالش لبخندم بیشتر شد. از آن‌موقع‌هایی بود که دلم شوخی می‌خواست.
- نمی‌دونم، ولی از وقتی یادم میاد من همین‌جا بودم، میگن یه‌سالم بود که بابا این خونه رو خریده و یه خورده که بزرگ‌تر شدم، تخت و‌ وسایلمو آوردن توی این اتاق، حالا به نظرت مال من هست یا نه؟
بدون آن‌که شوخی‌ام را بگیرد، نگاهش را به سوی من چرخاند.
- خب مال شماست دیگه!
سری تکان دادم.
- شاید حق با تو باشه!
پیراهنم را روی دستم انداختم و گفتم:
- ولی از یه چیزی دیگه مطمئنم.
سؤالی سر تکان داد:
- از چی آقا؟
با انگشت روی بینی‌اش زده و به چشمان سیاه منتظرش خیره شدم.
- از اینکه، از این به بعد، اینجا مال ما دوتاست، اتاق مهرزاد و زنش مهرآوا!
لبخند دندان‌نمایی زد. ادامه دادم:
- اصلاً می‌خوای روی در اتاق بنویسیم؛ اتاق مهر
!
فقط خندید و سر به زیر انداخت. به طرف کمد کرم‌رنگ چوبی رفتم و در آن را باز کردم. به رگال و چوب‌رخت‌هایی که برخی از لباس‌هایم را در بر داشت اشاره کردم.
- اینا رو بزن کنار، لباس‌های خودتو کنارشون بچین.
پیراهنم را روی صندلی میز تحریرم که کنار کمد بود انداختم. در حال بیرون کشیدن تیشرت توسی‌رنگی از میان لباس‌های کمد بودم که مهری کنارم قرار گرفت و دست روی ردیف لباس‌ها کشید.
- آقا! دیدم کم لباس آوردین، پس اینجا هم داشتین!
درحالی که تیشرت را تن می‌زدم، به طرف تخت برگشتم.
- اینجوری راحت‌تر میشه رفت و آمد کرد، بدون بار اضافه!
مهری سر تکان داد و من همزمان با نشستن روی تخت گفتم:
- چون لباس اضافه نداری بذاری بمونه، همین روزها بریم بازار، یه چند دست لباس بگیر مخصوص این‌جا که هروقت اومدیم دیگه بار و بندیل زیاد نبندی!
به طرف چمدان که کنار در اتاق بود، رفت و همزمان با کشیدنش تا جلوی کمد گفت:
- چه خبره آقا! یه چمدون لباس دارم.
چمدان را خواباند و من گفتم:
- اصلاً زیاد نداری، برو کمد پریزاد رو ببین، مطمئنم داره منفجر میشه، از بس همیشه در حال بازارگردیه، مال تو که سه چارتا دست بیشتر نیست.
- نه آقا همینا‌ خوبه!
تا دست به باز کردن چمدان برد. من که دلم لک زده‌بود برای بغل کردنش گفتم:
- فعلاً به چیزی دست نزن!
دستش روی چمدان خشک شد و سرش را به طرف من چرخاند.
- اینا رو مرتب نکنم؟
ابرویی بالا انداختم.
- بذار برای عصر، الان وقته استراحته.
- شما‌ بخوابید، بی سروصدا کار می‌کنم.
استراحت من فقط با بودن او در آغوشم انجام میشد. «نوچ»ی گفتم و به مانتوی تنش که دکمه‌هایش باز بود، با ابرو اشاره کردم.
- مانتوت رو دربیار بذار روی چمدون!
لحظه‌ای با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و بعد برای اجرای خواست من برخاست، مانتویش را درآورد و‌ روی‌ چمدان گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
نگاهم روی تاپ تنگ و کوتاه صورتی‌رنگش که هم انحناهای بدنش را نمایش می‌داد و هم سفیدی تنش را، چرخید. لبخندی از سر لذت زدم.
- حالا شالتو هم بذار روی مانتو.
با نگاه گنگی که از سر نفهمیدن منظور‌ کارم بود، شال را روی مانتو گذاشت. زبانم را روی لبم کشیدم.
- حالا اون موها رو آزاد کن!
خندید. کش موهایش را بیرون کشید و فرفری‌هایش چون همیشه با پرواز در هوا، دل مرا هم با خود بردند.
- آفرین دختر خوب!
دستانم را باز کردم.
- الان بیا بغلم که دلم برات بدجوری لک زده.
بیشتر خندید و خود را به میان دستانم رساند. من او را تنگ در آغوشم گرفتم. نفس گرمش که به تنم خورد، «جانم» گفته و سرم را میان ابریشم‌های سیاهش فرو‌ کرده و از عمق جان نفس کشیدم.
- الان که مامان و پری مشغول ناهارن، من و تو وقت داریم با هم استراحت کنیم.
همراه او به کمر روی تخت دراز کشیدم.
- عزیزم! تو باید باشی که من بتونم خستگی در کنم.
صدای کوتاه خنده‌اش انرژی‌ام را بیشتر کرد. همراهش روی تخت چرخیدم و‌ او‌ را آن سوی تخت، چسبیده به دیواری که بین دو پنجره قدی اما کم‌عرض قرار داشت، گذاشتم. سرم را از او جدا کرده و به صورت گلگونش چشم دوختم. باز شرم و‌ حیا زیر پوستش دویده‌بود. پیشانی‌اش را بوسیدم.
- جات راحته؟
«اوهم» گفت و من با انگشت شست زیر چشمانش خطی کشیدم. نگاهم را به مرواریدهای سیاهش دوختم.
- می‌دونی مزیت این‌جا به خونه‌ی خودمون چیه؟
نگاهی‌ چرخاند. ‌
- بزرگ‌تره؟
ابرویی بالا انداختم.
- نوچ!
لحظه‌ای مکث کرد و همان شستم را به طرف گوشش کشیدم. با شست و اشاره‌ام آرام لاله‌‌ی گوشش را لمس کردم.
- تختمون این‌جا یه‌نفره است، پس جا نداره برای خوابیدن ازم جدا بشی، باید بین دستای خودم بخوابی.
صدادار خندید و من دیگر قرار از کف دادم. سرخی لب‌هایش را شکار کردم و بعد از لذت شیرینی سر بلند کردم. دلخوش به او که سرخ‌تر از قبل شده‌بود، چشمکی زدم.
- فعلاً همین کافیه، خانومی!
او را باز به آغوشم فشردم و چشم بستم.
- دیگه بخواب که چهارساعت توی جاده بودن دوتامونو خسته کرده.
صدای آرامش را شنیدم.
- خوب بخوابید آقا!
همه‌چیزِ این دختر با قلب من بازی می‌کرد. صدای نرمش، صورت زیبایش، موهای دلفریبش و نفس‌های گرمش که به تنم می‌خورد. حضورش در زندگی‌ام حتی از چیزی که قبلاً فکر می‌کردم، شیرین‌تر بود. لبخند لذت‌بخشی زدم. من موفق شده‌بودم و طعم موفقیت را در بندبند وجودم حس می‌کردم. به جای خون، غرور در رگ‌هایم جریان یافته‌بود. این لذت، حق من بود. در مهم‌ترین چالش‌ زندگی‌ام پیروز شده‌بودم. در تصاحب محبوبم با همه‌ی مخالفت‌ها و البته با تربیت تمام و کمال او به میل خودم. سال پیش همین موقع می‌خواستم او را فراموش کنم، ولی امسال بعد از یک‌سال تلاش، او‌ را در آغوشم داشتم. مهرآوا بانوی زیبا و برازنده‌ی من شده‌بود. داشتن او در کنارم بزرگ‌ترین دستاوردم بود. دیگر چه می‌خواستم از زندگی؟ همین برای این‌که خوشحال‌تر و خوشبخت‌تر از دیروز زندگی کنم، کافی بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,111
39,324
مدال‌ها
3
بعد از ناهار، هر چهارنفرمان در سالن برای چای خوردن و صحبت کردن جمع شدیم. من و مهری کنار هم روی مبل دونفره نشسته بودیم و من در هوای بغل کردنش سیر می‌کردم، اما در حضور مادر و‌ پریزاد که لحظاتی پیش با سینی چای آمده و هر دو روبه‌روی ما نشسته‌بودند، نمی‌توانستم به خواسته‌ی دلم برسم. وقتی مادر «بفرمایید» گفت. مهری کمی خود را پیش کشید و خم شد. فنجانی را از درون سینی که پریزاد روی میز گذاشته‌بود، برداشت و با دو قند در کنارش درون نعلبکی قرار داد؛ برگشت، مقابلم گرفت و «بفرمایید» گفت. جوابش را با لبخند خرسندی دادم و نعلبکی را گرفتم. مهری فنجان خودش را برداشت و برای تکیه زدن دوباره برگشت. من برای آنکه شوق بغل کردنش را اندکی بخوابانم. فنجانم را روی عسلی کنارم گذاشتم. دستم را روی پشتی مبل به صورت کشیده قرار دادم تا پشت شانه‌های او قرار گیرد. نگاهم را به نیم‌رخ زیبایش دوختم. به موهایی که خودم خواسته بودم فقط قسمت جلوی آن را بالای سرش با موگیر ببندد و حالا طره‌ موی فری از حصار موگیر آزاد شد و از کنار گوشش آویزان بود. انگشتانم هوس بازی با آن رشته موی فر را کرده‌بود، اما نمی‌شد. محو ابریشم سیاه مهری بودم که سرفه‌ی مصلحتی پریزاد، نگاه مرا از مهری گرفت و به او داد. پریزاد فنجانش را در دست گرفته و درحالی که با چشمانش می‌خندید، آرام لب زد:
- نخوریش!
اخم کردم و با حرکت ابرو به او اخطار دادم ساکت شود. صدای مادر نگاهم را از پری گرفت.
- خب بچه‌ها برنامتون برای جشن عروسی چیه؟
با برداشتن دستم از پشت گردن مهری، فنجان چای‌ام را برداشتم و گفتم:
- من نمی‌خوام عروسی بزرگ بگیرم، در حد یه مهمونی و جشن کوچیک برای اقوام نزدیک و بعضی رفقا.
قند را دهانم قرار دادم و پریزاد با حرف من فنجان را از مقابل دهانش پایین آورد و معترضانه با فرو دادن چای درون دهانش گفت:
- یعنی چی؟ اینطوری که نمی‌شه؟
کمی از چای‌ام‌ را خوردم و با آب شدن قند درون دهانم جفتم:
- چرا نمی‌شه؟
پریزاد فنجانش‌ را درون سینی برگرداند و گفت:
- چون عروس اون جشن مهریه و اون باید بگه چه جور جشنی دوست داره! تنهایی که نمی‌تونی تصمیم بگیری.
خیالم از بابت مهری راحت بود. من هرچه می‌گفتم او قبول می‌کرد. ابرویی بالا انداختم و مشغول‌ چای خوردن شدم. پریزاد رو به مهری که بی‌توجه به ما چای می‌خورد، کرد.
- خب مهری یه چیزی بگو دیگه، بگو نظر تو چیه؟
مهری همزمان که فنجان روی لبش بود، ابروهایش را بالا داد و نگاهش‌ را به طرف من که با خیال راحت تکیه داده و‌ چای می‌خوردم، چرخاند. بعد از لحظاتی فنجانش‌ را پایین آورد، درون سینی گذاشت و درحالی‌ که لبش را با زبان خیس می‌کرد، برگشت و گفت:
- هرچی آقا بگن!
 
بالا پایین