جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,219 بازدید, 351 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
ناراحت سر به زیر انداخت.
- ببخشید آقا! ناراحتتون کردم.
دلم از لحن غمگینش سوخت، برای به دست آوردن دلش، با لحن نرم‌تری گفتم:
- ببین عزیزم! آدم جز پدر و‌ مادرش دست هیچ‌کسی رو نباید ببوسه، حتی شوهرش!
زمزمه‌وار گفت:
- من که‌ اونا رو ندارم، فقط خواستم ازتون تشکر کنم.
فهمیدم باز تند رفته‌ام. نباید او را یاد پدر و‌ مادرش می‌انداختم. او غمگین‌تر از قبل شده‌بود. برای اینکه از حال گرفته دربیاید، قصد شوخی کردم.
- خب می‌تونی یه‌جور دیگه تشکر کنی.
سر بلند کرد.
- چطور؟
یک طرف صورتم را به طرفش گرفتم و انگشت روی گونه‌ام‌ گذاشتم.
- بیا اینجا‌ رو‌ ببوس.
با لحن ناباوری گفت:
- اونجا رو؟
- آره مگه نمی‌خواستی تشکر کنی، بیا ببوسش، زود باش!
مردد پاسخ گفت:
- آخه آقا!
دوباره نگاهم را به طرف او‌ چرخاندم و با اخم گفتم:
- اصلاً تو چرا هنوز منو نبوسیدی؟
سریع گونه‌هایش سرخ شد.
- وای آقا روم نمیشه.
- روت نمیشه؟ پس چطور دستمو بوسیدی؟
- آقا اون فرق می‌کنه.
دوباره صورتم را به طرفش گرفتم.

- فرق نمی‌کنه، حالا که این‌طوری شد تا منو نبوسی راه نمیفتیم.
- آخه چطور؟
- همون‌طوری که دستمو بوسیدی، زود باش!
کمی مردد ماند.
- زود باش دختر! وقت نداریم.
با کمی مکث و‌ تردید سرش را نزدیک‌ آورد تا بوسه‌ی سریعی انجام دهد. همین که لبش‌ را حس کردم، دستم را پشت گردنش انداخته و قفل کردم.
- درست ببوس، محکم و قوی!
کلافگی‌ او‌ برایم‌ لذت‌بخش بود، بعد از آن‌که مجبور شد محکم ببوسد، بالاخره رهایش کردم و‌ او‌ سریع سر به زیر در سر جایش نشست. با لبخندی از لذت دستم را به فرمان تکیه داده، چند لحظه به شرم‌ او‌ چشم دوختم و بعد گفتم:
- به من نگاه کن!
سرش را بلند کرد و به طرف‌ من برگشت. گونه‌های سفیدش گل انداخته‌بود.
- یاد گرفتی زن و‌ شوهرا چطور‌ همدیگه‌ رو می‌بوسن؟
سر تکان داد.
- هیچ‌وقت از من خجالت نکش، به جای اینکه بخوای دستمو ببوسی هر‌ وقت خواستی تشکر کنی این‌طوری ببوس، باشه؟
- چشم آقا!
چرخیدم‌. ماشین‌ را روشن کردم و همان‌طور‌ که ترمز دستی را می‌خواباندم، گفتم:
- آفرین دختر خوب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
روی مبل‌ نشسته و علی‌رغم خستگی مشغول رسیدگی به کارهای مدرسه بودم. مهری در اتاق سرگرم جمع کردن خریدهایش درون کمد بود. با تمام شدن کارهای مربوط به فردا، وسایلم را جمع کرده و همه را درون کیف گذاشتم. مهره‌های کمرم درد گرفته‌بودند. به مبل تکیه زدم و لحظاتی در همان حال به سقف خیره شدم. عجب روز پر مشغله‌ای بود! دلم یک خواب در کنار محبوبم می‌خواست، پر از آرامش؛ اما هنوز کارهایی مانده‌بود که انجام دهم. بلند شدم و به طرف اتاق رفتم. از یک طرف به چارچوب در تکیه زده و درحالی‌ که دستانم را درهم جمع کرده‌بودم، نگاهم را به مهری دوختم. لباس‌هایی را که در کمد باید آویزان می‌کرد را جمع کرده‌بود. جلوی کمد پایین نشسته و مشغول جادادن دیگر وسایلش در آن بود؛ اما هر یک را که از درون پاکت‌ها بیرون می‌آورد، اول خوب نگاه می‌کرد، بعد می‌بوسید، لحظاتی در آغوش می‌گرفت و در آخر در کمد می‌چید. دیدنش در آن حال لذتی را وارد رگ‌هایم می‌کرد که حس می‌کردم با وجود او جوان‌تر از سن واقعی‌ام هستم. نوبت جعبه‌های کفش رسید. دو کفش چرم، یکی با کف تخت و دیگری با پاشنه‌ی ظریف و تقریباً بلند برایش خریده‌بودم. همین که در جعبه‌ی کفش پاشنه‌دار را باز کرد گفتم:
- اینو بذار توی کمد!
او که متوجه بودن من نشده بود، شانه‌اش بالا پرید و بعد به طرف من برگشت.
- آقا شمایید؟
لبخندی زدم.
- اون یکی رو بذار توی جاکفشی تا بپوشی، ولی اینو بذار توی کمد.
نگاهش را به کفش دوخت.
- آقا اصلاً چرا اینو خریدید؟ من که گفتم نمی‌پوشم.
- باید بپوشی، اما نه برای بیرون رفتن.
دوباره به طرف من برگشت.
- پس برای چی؟
- یه مدت دیگه باید توی خونه بپوشی و راه بری تا آروم راه رفتنو یاد بگیری.
کفش را بلند کرد.
- با این؟
سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گفتم:
- کارت تموم شده؟
- آره آقا! کفش‌ها رو جا بدم دیگه تمومه، می‌تونیم بخوابیم.
یکی از دستانم را از حصار دیگری آزاد کردم.
- فعلاً نمی‌خوابیم هنوز دوتا کار هست که باید بکنیم.
با انگشتانم دو را نشان دادم و او با چشمان گرد شده گفت:
- چی آقا؟
تکیه‌ام را از دیوار برداشتم.
- کارتو‌ زود تموم کن، بعد هرچی وسایل از خونه‌ی عموت آوردی رو بردار بیار توی حیاط.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
چیزی نگفت، اما نگاه سؤالی‌اش را دیدم. دیگر نایستادم و به حیاط رفتم. استانبولی را از انبار گوشه‌ی حیاط برداشته و وسط حیاط گذاشتم. به دنبال نفت سراغ دبه‌ی سفیدرنگ چهار لیتری رفتم که کنار بشکه‌ی نفت بود. سرش را باز کردم، اما خبری از نفت در آن نبود. به کمک نفت‌کش از بشکه مقداری از نفتی را که از زمستان باقی‌مانده بود را درون دبه ریختم. یک لحظه فکر کردم یعنی ذبیح‌دراز تا زمستان آزاد می‌شود که نفت بیاورد. چون هرساله در انتهای پاییز ذبیح همراه ماشین رفیقش علی‌صالح که در توزیع نفت بود، برای فروختن سهمیه نفت هر خانوار این روستا می‌آمد، من هم از سهمیه مدرسه استفاده می‌کردم. او را چند وقت قبل به دست مأموران داده‌بودم و اکنون حتماً در یک کمپ ترک اعتیاد بود. شانه‌ای بالا انداختم. مهم نبود؛ در نبود ذبیح حتماً علی‌صالح برای فروش نفت خودش را می‌رساند. با دبه‌ی نفت کنار استانبولی برگشتم و مهری هم با بقچه‌ و کیفش به حیاط آمد. درحالی‌ که با ابروهای بالا رفته به من نزدیک میشد، گفت:
- آقا طوری شده؟
به استانبولی اشاره کردم.
- هرچی که از خونه‌ی عموت آوردی رو‌ بریز اینجا می‌خوام‌ آتیش بزنم.
با زمزمه «آتیش؟» نگاهش را به استانبولی داد. تردیدش را که دیدم گفتم:
- مهرآواجان! من همه‌چی برات خریدم، دیگه این وسایل کهنه به دردت نمی‌خوره، دوست ندارم هیچ نشونه‌ای از اون زندگیت باقی بمونه، تو یه آدم جدیدی با یه زندگی جدید.
با نگاه به من، چند قدم پیش گذاشت.
- مجبورم همه رو باید آتیش بزنم؟
سرم‌ را کمی کج کردم.
- چیزی هست که نخوای آتیش بزنی؟
سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. پرسیدم:
- چی؟
یک دستش را به کش‌مویی که هنوز موهایش با آن بسته بود، رساند.
- اینو هم باید بسوزونم؟
همان کشی بود که خودم روز خواستگاری به او دادم.
لبخندی زدم.
- نه! هم این، هم اون روسری سفید خاله‌بتول رو می‌تونی نگه داری. بقیه رو بریز اینجا.
نگاهی به وسایلش انداخت.
- نمیشه همه رو آتیش نزنم؟
کمی با مکث نگاهش کردم.
- چیا رو می‌خوای نگه داری؟
کیف و بقچه را زمین گذاشت و کنارشان روی دو پا نشست. به تندی بقچه را باز کرد و درون آن را گشت. چیزی را که می‌خواست نیافت و زیپ کیف را باز کرد. بعد از گشتن درون آن، چیزی را بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
همان بارانی پسرانه‌ای بود که زمستان دو سال قبل برای حفاظت او در برابر باران گرفته‌بودم. هیچ دوست نداشتم باز آن را بپوشد. کمی ابروهایم به هم رسید.
- مهرآواجان! من برات پالتو خریدم، زمستون هم شد میریم برات کاپشن می‌خریم، اینو واقعاً دیگه لازم نداری.
غمگین سرش را زیر انداخت آرام گفت:
- دوستش دارم.
لحظاتی نگاهش کردم.
- باشه نگهش دار! ولی دلم نمی‌خواد دیگه بپوشیش.
سریع سرش را بالا آورد، خندید و «چشم» گفت.
دستی که دبه در آن بود کمی بالا‌ آوردم.
- رخصت میدی بقیه رو آتیش بزنیم؟
دست و نگاهش را همراه هم داخل کیف برد. لحظه‌ای بعد یک بلوز کوچک زرشکی که با فاصله از هم گل‌های ریز سفید داشت، بیرون کشید.
- اینو هم میشه نگه دارم؟
ابروهایم را بیشتر درهم کشیدم. بلوز هم‌ رنگ و رو رفته بود، هم کوچک‌تر از آنی که مهری بتواند استفاده کند.
- اینو برای چی می‌خوای؟
نگاهش را به بلوز دوخت.
- اینو خاله‌بتول وقتی رفت مشهد برام آورد، یادگاریه!
کلافه نفس درون سی*ن*ه‌ام‌ را بیرون دادم و‌ چند لحظه به او نگاه کردم.
- خیلی خب نگه دار! بقیه رو می‌ذاری دیگه یا همشون یادگارین؟
خندید و همراه دو لباسی که در دست داشت، ایستاد. با یک دست آن‌ها را نگه داشته‌بود و با دست دیگر بقچه را درون استانبولی انداخت.
- دیگه لازمشون ندارم.
مقداری از نفت درون دبه را روی آن‌ها ریختم و بعد با کنار گذاشتن دبه برای آوردن فندک به داخل خانه رفتم، وقتی برگشتم. مهری محتویان کیف را هم روی بقچه ریخته‌بود و‌ حالت کوه مانندی ایجاد شده‌بود. دبه را برداشتم و باز روی آنها نفت ریختم. با گفتن «عقب وایسا» فندک را روشن کردم و گوشه‌ی یکی از لباس‌ها گرفتم. همین که گر گرفت، خودم را عقب کشیدم و کیف را هم روی آتش انداختم. تا کنار مهری که روی دوپا نشسته و درحالی‌ که دستانش را روی زانوانش قفل کرده و به آتش خیره شده‌بود، عقب رفتم. کنارش روی دو پا نشستم و به او خیره شدم. با لبخندی روی لب چشمانش‌ را به آتش دوخته‌بود. روشنایی شعله‌ها در مردمک‌های سیاهش می‌درخشید و لبخند خرسندی روی لب‌هایش داشت. سرخی آتش رخش را در تاریکی روشن کرده و من خوب از آن صورت راضی می‌فهمیدم که مهری هیچ دلبستگی‌ای به گذشته‌اش ندارد و این موضوع برای منی که می‌خواستم یک مهری تازه بسازم، که هیچ نشانی از آن مهری سابق نداشته باشد، عالی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
تا زمانی که آخرین شعله‌های آتش جان داشتند، همانجا نشستیم. با خاموش شدن آن‌ها بلند شدم، روی خاکسترها آب ریختم. مهری هم که سرپا ایستاده‌بود، گفت:
- آقا دیر وقته، خسته‌اید، مدرسه دارید، فردا همه رو خودم جمع می‌کنم.
واقعاً تمام وجودم خسته بود و باید می‌خوابیدم، اما هنوز یک کار دیگر مانده‌بود. دست مهری را گرفتم.
- یه کار دیگه مونده که باید بریم توی اتاق قبل خواب انجامش بدیم.
تا خواست بپرسد «چه کاری؟» دست روی بینی‌ام گذاشتم.
- هیس! فعلاً هیچی نپرس.
دقایقی بعد، هر دو به اتاق رفته و‌ لباس‌هایمان را که بوی آتش و خاکستر گرفته‌بود را عوض کرده‌بودیم. چهار زانو روی تخت نشسته و منتظر مهری بودم. مهری موهایش را با کشیدن کش‌مو، باز کرد و با تکانی که به سرش داد، آن‌ها را در هوا پخش کرد. با رقص موها دل من هم به جنبش افتاد و لبخندی روی لبم آمد. قطعاً این موهای سحرانگیز برای همیشه دلیل سرزندگی من بود.
مهری رو به من کرد.
- نگفتید آقا چیکار دارین؟
- اون لاکی رو که خریدی بیار، می‌خوام‌ روی ناخنات بزنم.
لبخند دندان‌نمای شیرینی زد و لحظاتی بعد با لاک مقابل من چهارزانو روی تخت نشست. درحالی‌ که با دقت دستش را در دست گرفته و روی ناخن انگشت کوچکش لاک می‌زدم، شروع به حرف زدن کردم.
- بهم بگو چه‌ وقتایی ناخناتو می‌جویی؟
به صورتش نگاه نکردم، اما از تکان ریزی که به دستش داد، فهمیدم جا خورده ادامه دادم:
- بهم بگو مهرآواجان! من باید بدونم.
صدای لرزانش بلند شد.
- آقا ببخشید!
فرچه را به آرامی روی انگشت دومش کشیدم.
- می‌دونم وقتی می‌ترسی این کار آرومت می‌کنه، ولی می‌دونی کار زشتیه؟
«اوهوم» گفت و ادامه داد:
- ولی آقا دست خودم‌ نیست.
همان‌طور که به آرامی لاک می‌زدم، پرسیدم:
- چرا؟
صدای لرزانش بعد از مکثی بلند شد.
- از بچگی عادتمه، اولاش عموم وقتی می‌دید من ناخنم توی دهنمه منو‌ میزد تا از سرم بیفته، می‌گفت زشته اما نشد... نمی‌شه... دست خودم نیست. از بچگی عادت کردم.
در همان حالی‌ که چشم به ناخن‌هایش دوخته و فرچه را برای دوباره کشیدن روی آن‌ها داخل قوطی می‌کردم، گفتم:
- هم بهداشتی نیست، هم بین مردم صورت خوشی نداره که یه خانم دست تو‌ی دهنش کنه.
بلافاصله به تندی گفت:
- آقا نمی‌ذارم کسی بفهمه، وقتی کسی نیست... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
سرم را بلند کردم و‌ به نگاه لرزانش چشم دوختم.
- فکر نکن وقتی کسی ندید یعنی نمی‌فهمه، پس من چطور فهمیدم؟ همون‌طور که من فهمیدم، بقیه هم می‌فهمن.
لحظه‌ای مکث کردم و بعد درحالی‌ که انگشت شست او را لاک می‌کشیدم، ادامه دادم:

- من اصلاً دوست ندارم زنم این‌جوری باشه، بچه نیستی مهرآوا! باید این عادتو بذاری کنار!
سرش را زیر انداخت و به گریه افتاد.
- ببخشید آقا! نمی‌تونم... نمی‌تونم... دست خودم نیست.
او در حال گریه بود، باید سخت می‌گرفتم، پس بی‌خیالی پیشه کردم. دست دیگرش را گرفتم و درحالی که روی ناخن‌هایش لاک می‌زدم، گفتم:
- باید بتونی!
در همان وضع هق زد.
- شما هم منو می‌زنید؟
سر تکان دادم.
- بله، اگه کاری که گفتم نکنی و بفهمم باز ناخنتو جوییدی، شلاقی که روی کمرت می‌خوره، این بار روی انگشتات می‌خوره و مطمئن باش دردش خیلی‌خیلی بدتره.
گریه‌اش شدیدتر شد.
- نمی‌تونم آقا! نمیشه!
لاک‌زدن ناخن‌هایش تمام شده‌بود. فرچه را درون قوطی گذاشتم و پیچاندم.
- هر کاری یه راهی داره، من هم اول راهشو یادت میدم، اما اگه ببینم گوش نمیدی و کاری نمی‌کنی، حتماً تنبیهت می‌کنم.
سر به زیر فقط شانه‌هایش تکان می‌خورد و اشک می‌ریخت. لاک‌ را کناری گذاشتم و دستم را زیر چانه‌اش برده و سرش را بالا آوردم. نگاه اشکی‌اش را به من دوخت. تمام صورتش خیس بود و هق میزد. دستم را روی صورتش کشیدم.
- راهش اینه که هر وقت دیدی بیکاری و می‌خوای ناخناتو بجویی، اون دستکش سفیدی که امشب برات گرفتیم رو بکنی دستت، کم‌کم هر وقت به جای ناخن پارچه که رفت توی دهنت، می‌فهمی نباید بخوری، این‌جوری بالاخره از سرت میفته.
با هق‌هق نگاه کرد و هیچ نگفت. دستم را به موهایش رسانده و موهایش را عقب زدم.
- الان هم دیگه گریه نکن! من اصلاً دوست ندارم سر هر چیزی گریه کنی. تو زن منی، نگران هیچی نباش، تا ببرمت خونه‌ی مادرم، خودم همه‌ی رفتارهای خوب رو نشونت میدم.
با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- چشم آقا! دستکشا رو همیشه می‌کنم دستم تا یادم بره، ولی اگه نشد چی؟
لبخند زدم پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:
- میشه دختر! میشه،!تا یه ماه دیگه تو رو عروسی می‌کنم که مادرم هم غافلگیر بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
خوردن صبحانه‌ام که تمام شد، سه قند درون فنجان چای انداختم و در حال هم‌زدن گفتم:
- یادت که نرفته قرار بود برای عروس شدن آماده‌ت کنم؟
مهری که دستش برای برداشتن نان رفته‌بود، ثابت شد و نگاه به من دوخت.
- یادمه آقا!
- از همین امروز بعدازظهر شروع می‌کنیم.
دستش را عقب کشید.
- چیکار می‌کنیم؟
قاشق را از فنجان بیرون آورده، در نعلبکی رها کردم و گفتم:
- کارهای زیادی رو باید برای یه خانم کامل شدن و بعدش عروس شدن یاد بگیری، اولیش سلام و احوالپرسی درست هست.
نگاهم را به او دوختم و گفتم:
- باید یاد بگیری از کسی نترسی و با همه حرف بزنی.
لبش را به دندان گرفت. نگاه از او گرفتم و با برداشتن فنجان چای‌ام گفتم:
- راه رفتنت رو هم باید اصلاح کنیم، تو خیلی تند و بی‌پروا راه میری، باید یاد بگیری آروم و با متانت قدم برداری.
کمی از چای را نوشیدم.
- باید یاد بگیری شال سرت کنی و روسری‌هاتو از جلو‌ گره بزنی.
همین که فنجانم را برای نوشیدن بالا بردم، او سر به زیر انداخت و انگشتان دستانش را بهم رساند و در هم پیچاند. من این دختر را از حفظ بودم، باز مضطرب شده بود.
- شاید به نظرت کارهای زیادین، اما نترس! خودم راهت میندازم، زود یاد می‌گیری.
در همان حال آرام گفت:
- یاد نگیرم منو می‌زنید؟
فنجان خالی را پایین گذاشتم.
- اون که بله، شلاق سرجاشه، تو سعی کن زود یاد بگیری تا کتک نخوری.
«چشم» گفت و من با نگاه به دستانش حس کردم همین که دور شوم ممکن است ناخن‌هایش را بجود.
- از همین الان هم اون دستکش رو می‌کنی دستت!
سری به نشانه‌ی «چشم» تکان داد و من بلند شدم.
- دوست دارم وفتی کفشمو پوشیدم واسه بدرقه‌ام دم در باشی، من از اون هدیه‌های شیرین می‌خوام.
از آشپزخانه بیرون رفتم و از قصد کیفم را برنداشتم تا مهری برایم بیاورد. مقابل آینه موهایم را صاف کردم. همین که مهری از آشپزخانه بیرون آمد، سراغ پوشیدن کفشم رفتم. مهری کیف به دست نزدیک شد و من سرپا شدم. کیف را از دستش گرفتم و او با صدای گرفته‌ای سر به زیر گفت:
- خدا همراهتون آقا!
دستم را زیر چانه‌اش گذاشتم، سرش را بلند کردم و در نگاه نگرانش چشم دوختم.
- قرار نیست از الان عزای بعدازظهرو بگیری، یادگیری اصلاً سخت نیست، من هم که بی‌دلیل نمی‌زنمت پس از چیزی نترس!
- چشم آقا!
- آفرین دختر! حالا بخند که من زن خنده‌رو دوست دارم.
لبخندی زد و گونه‌اش را بوسیدم.
- حالا شد! دستم را عقب کشیدم و با زدن چشمکی در را باز کردم.
- ظهر نیام باز بادمجون پخته باشی ها!
ابروهایش را بالا داد.
- نه آقا! چی دوست دارید بپزم؟
همان‌طور که قدم به حیاط می‌گذاشتم، گفتم:
- نمی‌دونم، هرچی دوست داری غیر بادمجون!
قبل از بستن در لحظه‌ای برگشتم و گفتم:
- اصلاً مرغ‌آلو بپز! تو مرغ خوب می‌پزی.
با لبخند پهن‌تری «چشم» گفت و من هم با لبخند جوابش را داده و از او دور شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
بعد از خوردن ناهار دلپذیری که مهری پخته‌بود، درحالی‌ که از جا بلند می‌شدم، گفتم:
- مهرآواجان! من میرم یه خورده بخوابم، تو چاییت رو یه ساعت دیگه بردار بیار توی اتاق تا کلاسمون هم شروع بشه.
فقط با کج کردن سرش موافقت کرد و من به اتاق رفتم. زمانی که از خواب برخاستم، مهری را تکیه زده به دیوار کنار در دیدم که سینی حاوی یک نیم‌لیوان و قندان، و فلاسک چای روبه‌رویش قرار داشت و خودش درحالی‌ که هر دو زانویش را جمع کرده و دو دستش را از آرنج روی آن‌ها تکیه زده‌بود، چشمانش را به دستان دستکش‌پوش خود دوخته‌بود. از اینکه او را در حال مبارزه با وسوسه‌ی ناخن جویدن می‌دیدم، لبخندی روی لبم نشست. برخاستم و لبه‌ی تخت نشستم.
- اینجایی مهری؟
سریع نگاهش را بالا آورد.
- بیدار شدید آقا؟
گوشی‌ام را از روی عسلی برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.
- خوبه... زیاد نخوابیدم.
- چایی براتون بریزم؟
نگاهم را به طرف مهری که حالت نشستنش را به چهارزانو تغییر داده‌بود، چرخاندم و همزمان با
بلند شدن گفتم:
- بریز! برمی‌گردم می‌خورم، زودتر باید کلاسامونو شروع کنیم.
از اتاق بیرون رفتم و وقتی با دست و روی خیس برگشتم، مهری در تنها نیم‌لیوانی که آورده‌بود، چای ریخته‌بود.
- خودت نمی‌خوری؟
سرش را بالا انداخت.
- نه آقا شما بخورید!
تک ابرویی بالا انداختم. نیم‌لیوان را برداشتم و همزمان که به طرف تخت می‌رفتم، گفتم:
- پاشو بیا روی تخت بشین، کلاسمونو شروع کنیم.
لیوان را روی عسلی گذاشتم. صدای لرزانش را شنیدم.
- آقا چیکار می‌خواین بکنید؟
دستمـالی‌ از جعبه‌ی روی عسلی برداشتم و با برگشتن به طرف مهری که قندان در دست نزدیک شده‌بود، گفتم:
- از چی ترسیدی؟
قندان را از دستش گرفتم و به تخت اشاره کردم.
- بشین تا شروع کنیم.
مطیعانه روی قسمت پایین تخت چهارزانو نشست و من هم بعد از خشک کردن صورتم، دستمال را روی عسلی گذاشتم و همزمان با نشستن روی قسمت بالای تخت گفتم:
- اول از هر چیزی باید با سلام و احوالپرسی شروع کنیم. آدما وقتی بهم می‌رسن سلام می‌کنن.
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- آقا سلامو که خودم می‌دونم.
لبخندی روی لبم نشست و سری تکان دادم.
- آفرین که می‌دونی، اما ندیدم به کسی سلام کنی.
چشمانش گرد شد.
- آقا! من که به شما سلام می‌کنم!
دستم را به طرف نیم‌لیوان روی عسلی برده و برداشتمش.
- زن غفور، افرا بود اسمش دیگه نه؟
مهری با «اوهوم» جواب داد و من همزمان با برداشتن قند از قندانی که روی عسلی گذاشته بودم، گفتم:
- روز عقد سلام داد جوابش رو ندادی.
نگاهم را به او دوختم که نگاه به پایین انداخته‌بود.
- خب باشه آقا! دیگه سلام می‌کنم.
قند را در دهان انداختم.
- پس شروع کن!
چایی را نزدیک دهان بردم. عطر و بخار آن خواب را از سرم پراکند. مهری سر بلند کرد و بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- چی آقا؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
کمی از چای را نوشیدم و قند را در دهانم له کردم.
- فرض کن رسیدی به من و می‌خوای بهم سلام کنی.
ابروهایش بالا پرید.
- الان؟!
سری تکان دادم.
- بله الان! پس کی؟ شروع کن دیگه!
همزمان که چشم به او دوخته‌بودم، نیم‌لیوان را کمی کج کردم و تا بنوشم.
- خب سلام!
ابروهایم بالا پرید. چای را پایین آوردم.
- خب سلام؟ این چه طرز سلام کردنه؟ به هر کی برسی میگی خب سلام؟ بعدش هم فقط یه سلام خشک و خالی؟ احوالپرسی نمی‌کنی؟
لحظاتی با مکث نکاه کرد و بعد گفت:
- ها؟ نه... خب نمیگم.
چای را بالا بردم.
- از نو شروع کن، فرض کن توی خیابون بهم رسیدی.
من چای را نوشیدم و او لحظه‌ای به تخت نگاه کرد، بعد در همان حالت چهارزانویی که نشسته‌بود، خود را جمع و جور کرد. قبل از اینکه لب به سخن بگشاید، خنده‌اش گرفت و در میان خنده «سلام» گفت. اخم کردم و برای اینکه کارمان را به شوخی نگیرد، جدی گفتم:
- هِرهِرت واسه چیه؟ درست و جدی سلام کن!
باز خندید و گفت:
- آخه نمیشه، یه جوریه به شما سلام کنم.
دو دستش را در دو طرف بدنش تکیه کرده، کمی سرش را به عقب خم کرد. موهای سحرانگیزش با خنده‌هایش تکان می‌خورد. صحنه‌ی دلپذیری بود. می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم به همین صحنه نگاه کنم، اما اکنون معلم بودم و باید کلاسمان را جدی نگه می‌داشتم. برای اینکه مهری دست از خندیدنش بردارد و کلاس را بهم نریزد، لبخندم را جمع کرده، به طرف عسلی برگشتم و با گذاشتن لیوان که فقط اندکی چای در آن مانده‌بود، روی عسلی گفتم:
- نه مثل اینکه تا نباشد چوب تر فرمان نبرد هیچ‌کـس!
کشوی عسلی را باز کرده و شلاق را از درون آن بیرون کشیدم. به سر جایم برگشتم و تسمه جمع شده را جلویم گذاشتم.
- خب حالا ببینم باز هم جرئت هر و کر داری؟
نگاهش که به شلاق خورد، خنده‌اش را جمع کرد و دوباره صاف نشست. خند‌ه‌هایش زیبا بود، اما برای یادگیری باید کلاسمان را جدی نگه می‌داشتم.
- مهری! یا جدی و محکم سلام می‌کنی یا اگه بخوای دوباره بخندی با این طرفی!
سری تکان داد.
- چشم آقا! صبر کنید!
دستی به صورتش کشید و با لحنی که هنوز اثرات خنده در آن بود گفت:
- سلام!
من هم که مقابلش چهارزانو نشسته‌بودم، کمی خود را جمع جور کردم.
- ببین سلام خالی زیاد جالب نیست، بهتره اسم اون طرف رو هم بگی، مثلاً به من بگو سلام آقامهرزاد!
لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
- سلام آقا... .
با تکان سر به او‌ فهماندم منتظر بقیه کلامش هستم. نگاهش را به من دوخت.
- سلام آقا... آقا... .
منتظر بقیه حرفش بودم که گفت:
- آقای آذرپی... سلام آقای آذرپی!
یک لحظه از اینکه سختش بود نامم را بگوید، اخم کردم، ولی پاپِی نشدم؛ فعلاً کار مهم‌تری داشتم. در جوابش گفتم:
- سلام خانم آذرپی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,009
مدال‌ها
3
به آنی چشمانش را گرد کرد و خود را پیش کشید.
- ولی من که آذرپی نیستم، من ابراهیمی‌ام!
با انگشت به پیشانی‌اش زدم تا به سرجایش برگردد.
- عقل کل! تو الان زن منی، پس به اسم من صدات میزنن.
کمی‌ متفکر شد و گفت:
- یعنی دیگه ابراهیمی نیستم؟
پلکی زدم و جلوی خنده‌ام را گرفتم:
- نه! هنوز هم ابراهیمی هستی، ولی بیشتر اوقات زنا رو‌ به فامیلی شوهراشون می‌خونن.
به معنی دانستن، آرام سری تکان داد و ادامه دادم:
- البته توی محیط‌های عمومی و پیش غریبه‌ها، توی جاهای خصوصی و با آشناها، آدما همو به اسم صدا می‌کنن، مثلاً زن‌غفور‌ رو ببینی که بهش نمیگی خانم قیصری میگی افراخانم یا اون نمیگه خانم‌آذرپی یا خانم ابراهیمی بهت، میگه مهری‌خانم!
دوباره شلیک خنده‌ی او رها شد و میان خنده گفت:
- مهری خانم؟
کلافه به او‌ نگاه کردم. که باز سرش را بالا گرفته و می‌خندید.
- نه آقا... فقط میگه مهری... تازه قبلاً که اصلاً صدام نمی‌کردن... کسی باهام حرف نمی‌زد... فکر کنید بگه خانم آذرپی!

انتهای کلامش را با تغییر لحن گفت تا شبیه افراخانم باشد. نگاهم را کلافه به او دوختم و سعی کردم مقابل او لبخندم را جمع کنم. همراه خندیدن سرش را زیر انداخت. سیم‌تلفنی‌های سیاهش که با هد‌بند عقب نگه داشته‌بودشان از دو طرف به جلو ریخت و منِ مدهوش، خواستار لمسشان شدم، اما سریع خودم را جمع کردم، او باید کلاسمان را جدی می‌گرفت، اما حالاو سر به زیر می‌خندید و مهری‌خانم را با لحن‌های مختلف تکرار می‌کرد. یک سر شلاق را برداشته و ضربه‌ی آرامی روی زانویش زدم تا هشیار شود. بلافاصله خنده‌اش را خورد و سرش را بالا آورد. اخم کردم.
- مثل اینکه به جای کلاس اومدی مسخره‌بازی؟
او که دستش‌ را جای ضربه می‌مالید گفت:
- چشم آقا! دیگه نمی‌خندم.
سر شلاق را دوباره زمین گذاشتم.
- از اول سلام کن!
خود‌ را جمع و جور کرد و جدی گفت:
- سلام آقای آذرپی!
سری تکان دادم.
- سلام خانم‌ آذرپی! حالتون‌ چطوره؟
نگاهش را به گوشه‌ی چرخاند و بعد از لحظه‌ای فکر‌ به طرفم برگشت.
- خوبم!
ابروهایم را بالا دادم.
- خوبم؟ همین؟ دختر یه دنباله‌ای، چیزی بگو!
نگاه سؤالی‌اش را به من دوخت.
- چی بگم؟
- مثلاً بگو خوبم شما چطورید؟ یا به مرحمت شما، یا الحمدلله شکر، ولی آخرش حتماً حال طرفت رو‌ بپرس!
مهری ابروهایش را بالا داد و درحالی‌ که نگاهش را به نقطه‌ای زوم کرده‌بود، با سر تکان دادن «آها» گفت. با جدیت دستی تکان دادم.
- خیلی خب از اول سلام کن!
تا نزدیک غروب درگیر بودم تا به او یاد دهم احوالپرسی چگونه است؟ موقع خداحافظی چه باید بگوید؟ وقتی کسی از اوضاع و احوالش پرسید چگونه باید جواب بدهد و مهم‌تر از همه اینکه جواب سوال‌های مردم را هرگز نباید با «اوهوم» و سر تکان دادن بدهد، دست از تند حرف زدن بردارد و به جای آن، باید واضح و شمرده حرف بزند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین