- Jun
- 1,897
- 34,539
- مدالها
- 3
چند دقیقه بعد کاپشن سیاهرنگم را پوشیدم و از در مدرسه بیرون رفتم. کمی در حاشیه جاده از شیب کوه پایین رفتم. صدای شلپ قدم گذاشتنم در چالههای آب مرا به فکر مهری و کفش ناجورش میانداخت. برای آن نمیتوانستم کاری بکنم اما برای خیس شدنش چرا. به مغازهی غفور رسیدم به این امید که آنچه را میخواهم در مغازهای که همهچیز دارد، پیدا کنم.
- سلام آقاغفور!
غفور که کنار بخاری نفتی روی چهارپایه نشسته بود با شنیدن صدایم بلند شد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- خوبم... کار و کاسبی چطوره؟ فکر نمیکردم سر ظهر توی بارون باز باشید.
- سلامت باشین، خونهی ما پایین نیست که بخوام تعطیل کنم برم، همین چسبیده به مغازهست توی بارون و غیر بارون و ظهر گرما هم تعطیل نمیکنم، صبح میام تا شب هم هستم.
- خدا به کارت برکت بده!
- ممنونم آقا! چی لازم دارید؟
- غفور! توی وسایلات کاپشن کلاهدار یا بارونی هم پیدا میشه؟
- برای خودتون؟
- نه برای یه دختر سیزده ساله!
- منظورتون مهریه؟
کمی کنجکاوانه ابرو درهم کردم که او از کجا فهمید.
- آره برای مهری میخوام.
- دانیال از مدرسه که برگشت برام تعریف کرد، گفت امروز با لباس خیس اومده شما بردینش توی اتاقتون تا لباساش خشک بشه.
باید حدس میزدم. بچهها همیشه فعالترین خبرگزاریها هستند.
- بله، ترسیدم سرما بخوره.
- خدا بهتون عوض بده، این یحیی که به فکر دختر بیچاره نیست.
کلافه از پرحرفیهایش گفتم:
- حالا یه چیزی داری براش یا نه؟
غفور کمی پشت سرش را خاراند.
- کاپشن ندارم، یعنی داشتما اومدن خریدن، این ذبیحدراز هم هنوز نیومده، بهش گفتم برام لباس گرم بیاره.
ناامید شدم که ادامه داد:
- اما یه بارونی پسرونه دارم شاید به کارش بیاد، صبر کن.
چهارپایهاش را برداشت و کنار قفسهای رفت که در انتهای مغازه بود. روی چارپایه رفت و طبقهای که یک آدم عادی هم به آن دسترسی داشت اما او به خاطر قد کوتاهش نه، را زیرورو کرد.
- غفور! چرا مردم اینجا اینقدر به مهری بیمحلن؟
غفور در بین گشتن میان لباسهای تاشده درون قفسه دست نگه داشته و سرش را به طرف من برگرداند.
- از من نشنیده بگیرید آقا! ولی میگن دختره شومه با خودش بدبختی داره، هر کی نزدیکش بشه گرفتار میشه.
اخم کردم.
- این حرفا چیه آقاغفور؟
- سلام آقاغفور!
غفور که کنار بخاری نفتی روی چهارپایه نشسته بود با شنیدن صدایم بلند شد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- خوبم... کار و کاسبی چطوره؟ فکر نمیکردم سر ظهر توی بارون باز باشید.
- سلامت باشین، خونهی ما پایین نیست که بخوام تعطیل کنم برم، همین چسبیده به مغازهست توی بارون و غیر بارون و ظهر گرما هم تعطیل نمیکنم، صبح میام تا شب هم هستم.
- خدا به کارت برکت بده!
- ممنونم آقا! چی لازم دارید؟
- غفور! توی وسایلات کاپشن کلاهدار یا بارونی هم پیدا میشه؟
- برای خودتون؟
- نه برای یه دختر سیزده ساله!
- منظورتون مهریه؟
کمی کنجکاوانه ابرو درهم کردم که او از کجا فهمید.
- آره برای مهری میخوام.
- دانیال از مدرسه که برگشت برام تعریف کرد، گفت امروز با لباس خیس اومده شما بردینش توی اتاقتون تا لباساش خشک بشه.
باید حدس میزدم. بچهها همیشه فعالترین خبرگزاریها هستند.
- بله، ترسیدم سرما بخوره.
- خدا بهتون عوض بده، این یحیی که به فکر دختر بیچاره نیست.
کلافه از پرحرفیهایش گفتم:
- حالا یه چیزی داری براش یا نه؟
غفور کمی پشت سرش را خاراند.
- کاپشن ندارم، یعنی داشتما اومدن خریدن، این ذبیحدراز هم هنوز نیومده، بهش گفتم برام لباس گرم بیاره.
ناامید شدم که ادامه داد:
- اما یه بارونی پسرونه دارم شاید به کارش بیاد، صبر کن.
چهارپایهاش را برداشت و کنار قفسهای رفت که در انتهای مغازه بود. روی چارپایه رفت و طبقهای که یک آدم عادی هم به آن دسترسی داشت اما او به خاطر قد کوتاهش نه، را زیرورو کرد.
- غفور! چرا مردم اینجا اینقدر به مهری بیمحلن؟
غفور در بین گشتن میان لباسهای تاشده درون قفسه دست نگه داشته و سرش را به طرف من برگرداند.
- از من نشنیده بگیرید آقا! ولی میگن دختره شومه با خودش بدبختی داره، هر کی نزدیکش بشه گرفتار میشه.
اخم کردم.
- این حرفا چیه آقاغفور؟
آخرین ویرایش: