جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,740 بازدید, 276 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
چند دقیقه بعد کاپشن سیاه‌رنگم را پوشیدم و از در مدرسه بیرون رفتم. کمی در حاشیه جاده از شیب کوه پایین رفتم. صدای شلپ قدم گذاشتنم در چاله‌های آب مرا به فکر مهری و کفش ناجورش می‌انداخت. برای آن نمی‌توانستم کاری بکنم اما برای خیس شدنش چرا. به مغازه‌ی غفور رسیدم به این امید که آنچه را می‌خواهم در مغازه‌ای که همه‌چیز دارد، پیدا کنم.
- سلام آقاغفور!
غفور که کنار بخاری نفتی روی چهارپایه نشسته بود با شنیدن صدایم بلند شد.
- سلام آقامعلم! حالتون چطوره؟
- خوبم... کار و کاسبی چطوره؟ فکر نمی‌کردم سر ظهر توی بارون باز باشید.
- سلامت باشین، خونه‌ی ما پایین نیست که بخوام تعطیل کنم برم، همین چسبیده به مغازه‌ست توی بارون و غیر بارون و ظهر گرما هم تعطیل نمی‌کنم، صبح میام تا شب هم هستم.
- خدا به کارت برکت بده!
- ممنونم آقا! چی لازم دارید؟
- غفور! توی وسایلات کاپشن کلاه‌دار یا بارونی هم پیدا میشه؟
- برای خودتون؟
- نه برای یه دختر سیزده ساله!
- منظورتون مهریه؟
کمی کنجکاوانه ابرو درهم کردم که او از کجا فهمید.
- آره برای مهری می‌خوام.
- دانیال از مدرسه که برگشت برام تعریف کرد، گفت امروز با لباس خیس اومده شما بردینش توی اتاقتون تا لباساش خشک بشه.
باید حدس می‌زدم. بچه‌ها همیشه فعال‌ترین خبرگزاری‌ها هستند.
- بله، ترسیدم سرما بخوره.
- خدا بهتون عوض بده، این یحیی که به فکر دختر بیچاره نیست.
کلافه از پرحرفی‌هایش گفتم:
- حالا یه چیزی داری براش یا نه؟
غفور کمی پشت سرش را خاراند.
- کاپشن ندارم، یعنی داشتما اومدن خریدن، این ذبیح‌دراز هم هنوز نیومده، بهش گفتم برام لباس گرم بیاره.
ناامید شدم که ادامه داد:
- اما یه بارونی پسرونه دارم شاید به کارش بیاد، صبر کن.
چهارپایه‌اش را برداشت و کنار قفسه‌ای رفت که در انتهای مغازه بود. روی چارپایه رفت و طبقه‌ای که یک آدم عادی هم به آن دسترسی داشت اما او به خاطر قد کوتاهش نه، را زیرورو کرد.
- غفور! چرا مردم این‌جا این‌قدر به مهری بی‌محلن؟
غفور در بین گشتن میان لباس‌های تاشده درون قفسه دست نگه داشته و سرش را به طرف من برگرداند.
- از من نشنیده بگیرید آقا! ولی میگن دختره شومه با خودش بدبختی داره، هر کی نزدیکش بشه گرفتار میشه.
اخم کردم.
- این حرفا چیه آقاغفور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
غفور دوباره مشغول‌کندو‌کاو میان قفسه شد.
- من که از خودم نمیگم، اصلاً مگه چیزی هم می‌دونم که بگم، مردم میگن هرکی باهاش مراوده کنه بداقبالی میفته توی زندگیش.
- این خرافات رو دیگه از کجا آوردین؟
غفور از انتهای لباس‌های درون قفسه چیزی را بیرون آورد و درحالی‌که از چارپایه پایین می‌آمد گفت:
- شاید شما چون ندیدید بگید خرافات، ولی اتفاقایی افتاده که مردمو ترسونده، حق دارن.
غفور بارانی سورمه‌ای رنگ را روی پیشخوان گذاشت. همان‌طور که بارانی را برمی‌داشتم تا بررسی کنم گفتم:
- مثلاً چی دیدین از این دختر؟
- آقا! همین که این دختر به دنیا اومد پدر خدا بیامرزش ورشکست شد و کلی بدهی بالا آورد، یوسف برادر یحیی پسر خوب و درسخونی بود، رفت شهر همون‌جا کار راه انداخت، موندگار شد و زن گرفت. چندین سال بود که دیگه روستا نمی‌اومد، اما همین که این بچه اومد بختش برگشت. گفتن ورشکست شده و قرض بالا آورده، بدهکار که شد دست زن و بچه‌شو گرفت راه افتاد برگرده روستا، حالا یا برای مال پدری یا نمی‌دونم چی؟ داشته برمی‌گشته، این مهری هم دو سه ماهه بوده، توی مسیر ماشینشون چپ کرد رفت ته دره، یوسف و زنش مردن و یه مهری موند. همون شبی که پلیس آوردش داد دست عموش به عنوان تنها قوم و خویشش، رعد و برق زد انبار گندم یحیی آتیش گرفت، بیچاره یحیی! کل مالش سوخت شد رفت هوا، خودش مفلس شد، طلبکارهای یوسف هم ریختن سرش، مجبور شد زمین پدری‌شو بفروشه بده جای طلب، تهش هم با چیزی که دستشو گرفت این قهوه‌خونه رو‌ راه انداخت، خودش میگه این بدبختی که سرش اومد از پاقدم نحس مهری بوده. زن یحیی، جمیله هم اون‌موقع‌ها چاووش رو حامله بود سر همین ماجراها زودتر از وقتش افتاد به خونریزی، بردنش شهر عملش کردن، چاووش طوریش نشد اما دکترها گفتن جمیله دیگه بچه‌دار نمی‌شه، جمیله هم هر جا نشست این دخترو نفرین کرد و گفت شومی این دختر افتاد به زندگیش، آخریش هم شد خورشید دختر رمضون، اینقدر با این مهری رفت و نشست که آخرش معلوم نشد چی شد دختره زد به کله‌اش خودشو آویزون کرد... هرچی هم نباشه مردم دیگه چشمشون از این دختر ترسیده، یحیی هم از سر مجبوری نگهش داشته، به فکر هم نیست مهری رو ببره پیش یه دعانویسی، رمالی، جن‌گیری، کسی، براش دعایی، طلسمی، چیزی بگیره شاید از این شومی و سیاهی دربیاد.
از این حجم خرافاتی که مردم اینجا داشتند سرم سوت کشید، من که در میان حرف‌های غفور بارانی را بررسی کرده بودم و احساس می‌کردم اندازه‌ی مهری باشد، بارانی را دوباره تا کردم.
- با این اوضاعی که شما میگید، به خاطر معلم مهری بودن همین روزها باید منتظر باشم یه صاعقه‌ای بزنه خشکم کنه.
- نفرمایید آقامعلم! ولی خب احتیاط کنید.
کارتم را از جیب پیراهنم بیرون آوردم.
- من همینو می‌برم حسابش کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
از مغازه‌ی غفور در خلاف جهت شیب برگشتم و به قهوه‌خانه‌ی یحیی رفتم. همین که روی تخت چوبی نشستم صدای محمدامین مرا متوجه خود کرد.
- سلام آقامعلم!
- سلام، مهری نیست؟
- نه همین الان رفت.
سری تکان دادم.
- بگو آقایحیی بیاد.
محمدامین چشمی گفت و‌ داخل رفت. چند لحظه بعد یحیی بیرون آمد.
- به! سلام آقامعلم! چی می‌خورید براتون بیارم؟
- چیزی نمی‌خورم اومدم باهات حرف بزنم.
- بیاین داخل! اینجا بارون زده شل شده.
- ایرادی نداره، تخت که خیس نیست، همین‌جا خوبه.
یحیی دستانش را با دستمال یزدی که همیشه به کمرش وصل بود پاک کرد.
- بفرمایید! چاووش کاری کرده؟
بارانی را که غفور در یک پلاستیک سفیدرنگ گذاشته بود را به طرف یحیی گرفتم.
- امروز مهری تو‌ی بارون اومده بود مدرسه سرتاپاش خیس شده بود. اینو بده بهش، روزهای بارونی بپوشه.
یحیی پلاستیک‌ را گرفت نگاهی به داخلش انداخت و اخم کرد.
- آقا این چه کاریه؟ لازم نبود.
- چرا! برای مدرسه اومدن لازمه، بعد هم من کاری نکردم، از اول قرار بود مهری بیاد نظافت مدرسه رو انجام بده، دستمزد بگیره، اما تا حالا چیزی نداده بودم، اینو جای یه بخش از دستمزدش حساب کن.
- دستمزد چیه آقا؟ همین که به یه دردی بخوره کافیه.
- به‌ هرحال دیگه نمی‌خوام‌ با سر و تن خیس بیاد مدرسه.
- اصلاً قرار نبوده بیاد مدرسه، از اولش هم هر سال جمیله نمی‌ذاشت روز بارونی بیاد بیرون تا بعد مریض نشه بیفته رو دستش، جمیله که مجبور نیست مریض‌داری کنه، اون حیف‌نون هم‌ هر سال می‌تمرگید خونه‌ جایی نمی‌رفت، نمی‌دونم امروز چطور شده از دست جمیله در رفته اومده؟
- خب چه کاریه یحیی؟ جای اینکه روز بارونی از ترس سرماخوردگی نذارین بیاد، براش یه لباس گرم بگیرید.
- چی میگی آقا؟ مدرسه که به درد اون نمی‌خوره که حالا به خاطرش لباس گرم هم بخرم، دراز لق‌لق هم شده که کهنه چاووشو بپوشه، اصلاً همین که می‌ذارم برای اللی‌تللی چند ساعت پاشه بره مدرسه از سرشم زیاده، وگرنه این یابو محض علفی که می‌خوره باید فقط کار کنه، می‌تونستم از شرش خلاص شم که غصه‌م‌ نبود، جز نکبت چیزی نداره.
خشمگین از حرف‌های یحیی گر گرفتم، اما نمی‌توانستم چیزی بگویم من فقط معلم مهری بودم و او‌ سرپرست قانونی‌اش. برای فرار از حرکت ناخواسته‌ای که ممکن بود انجام دهم بلند شدم.
- در هر صورت این بارونی رو بدین مهری بپوشه، خیس مدرسه نیاد.
خداحافظی مختصری کرده و به مدرسه بازگشتم و تا شب فقط به مهری و‌ سرنوشتش فکر‌ کردم او‌ مقصر هیچ‌چیز نبود و همه او را تقصیر کار همه‌چیز می‌پنداشتند. اصلاً با وجود سرپرستی چون یحیی امیدی به بهبود اوضاع مهری وجود داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
تمام شب را با یاد چهره‌ی زیبا و سفید مهری که موهای فر پریشانش آن قاب کرده‌بود خوابیدم و صبح با افکار پریشان در کلاس حاضر شدم. مهری بدون تأخیر با همان بارانی در کلاس حاضر شد. دیدن بارانی در تنش باعث شد قند در دلم آب شود. در تمام طول درس بخشی از حواسم پی ذوق‌زدگی مهری از آن لباسی بود که حتی زیبایی هم نداشت. یک لحظه از تنش بیرون نیاورد که آن را چون بقیه به چوب‌لباسی آویزان کند. هنگام نشستن روی نیمکت صاف و مرتب می‌نشست و مدام به آستین‌هایش و کش‌‌بافت‌هایی که سر آستینش بود دست می‌کشید. رفتارها و لبخندی که مدام روی لبش بود مرا نیز به لبخند وا می‌داشت.
بعد از ساعت مدرسه و زمانی که مشقش را تمام کرد سراغ کارش رفت و من آن‌ها را چک کردم و باز وقتی به کنارم برگشت به خاطر اشتباهاتی که در ریاضی داشت چند خط‌کش خورد. دیگر به خاطر افکاری که اخیراً نسبت به او در ذهنم ایجاد می‌شد تمایلی به حرف‌زدن با او نداشتم پس بی‌محلی کردم تا فقط دفترش را از روی میز بردارد و برود. هر چه کمتر با او مراوده می‌کردم بهتر بود. او دفترش را برداشت و همان‌جا دفتر به بغل ماند.
- کاری داری؟
- نه آقا!
- پس چرا نمیری؟
کمی ساعدش را به همان طریقی که در روی سی*ن*ه‌اش جمع بود بالا آورد.
- آقا می‌خوام بگم ممنونم اینو برام خریدید.
لبخند محوی روی لبم آمد.
- خوبه؟
- آره آقا! خیلی خوبه، دیگه خیس نمی‌شم، شما خیلی خوبید.
جمله‌ی آخرش ناخودآگاهم را قلقلک کرد تا نام مهری را در ذهنم تکرار کند. بی‌توجه به نشخوار ذهنم به مهری کمی نزدیک شدم.
- من کاری نکردم که... این دستمزد کار خودته.
کمی متفکر اخم کرد.
- دستمزد؟
برای این‌که متوجهش کنم. نزدیک‌تر رفته و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- ببین مهری! تو برای من کار می‌کنی و این‌جاها رو تمیز می‌کنی پس من هم باید در ازاش به تو چیزی بدم، این میشه همون دستمزد.
کمی مکث کرد.
- آها! چون این‌جاها رو تمیز کردم برام اینو خریدید؟ خب پس اینکه می‌ذارید اینجا مشق بنویسم این دستمزدش نیست؟
- نه... اون جزو ساعت درسی خودته، ربطی به کارت نداره، هر کـس هر کاری کنه در ازاش چیزی دریافت می‌کنه، مثل عموت که به مردم چای و غذا میده و پول می‌گیره، مثل من که درس میدم و حقوق می‌گیرم، الان فهمیدی دستمزد چیه؟
مهری به فکر رفت، دستم را از روی شانه‌اش برداشتم و او گفت:
- الان فهمیدم، مثل غذا... عموم و زن‌عموم میگن به خاطر غذایی که بهم میدن باید کار کنم.
از سادگی این دختر عصبی شدم و پلک‌هایم را فشردم تا نگویم آن‌ها حق مسلم خودت را به عنوان لطف به تو می‌دهند. بعد از کمی مکث با آرامش اجباری گفتم:
- عموت به خاطر بارونی اذیتت نکرد؟
- نه آقا! دیشب یه خورده دعوام کرد که چرا توی بارون اومدم مدرسه، یه پس‌گردنی هم زد اما چون زن‌عموم گفت عصر منو برای خاطر مدرسه اومدن ترکه زده دیگه زیاد کاری نکرد.
نمی‌فهمم چرا؟ اما از اینکه کسی مهری را بزند ناراحت شدم، مگر نه اینکه خودم هم او‌ را می‌زدم؟
- مگه یحیی و زنش تو رو‌ می‌زنن؟
- آره آقا... زن‌عموم یه ترکه داره وقتایی که کاری رو خراب کنم می‌زنه رو پام.
نگاهم با دستش رفت که روی ران پایش گذاشت.
- یحیی چی؟
- عموم میگه تربیت من با زن‌عمومه، ولی خودش هم وقتی از بیرون عصبانی بیاد، داخل نمیره منو می‌کشه توی اتاقم با کمربندش می‌زنه تا آروم بشه، البته خیلی کم، الان خیلی وقته که دیگه عصبانی نشده.
برای اینکه بیشتر روانم از دیدن خودش و شنیدن حرف‌هایش بهم نریزد گفتم:
- خیلی خب، زودتر برو خونه، دوباره ممکنه بارون بگیره.
ذوق‌زده «چشم» گفت و از در کلاس بیرون زد. از پنجره به رفتنش نگاه کردم. کینه‌ی یحیی و زنش در دلم ایجاد شد و‌ زمزمه کردم:
- فقط من باید مهری رو بزنم، نه کـس دیگه، چون منم که می‌خوام راه درست زندگی رو نشونش بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
روزهای زمستان هم گذشت و من خرسند از کارم، خصوصاً از مهریِ دست‌ساخته‌ام، روستا را ترک کرده برای تعطیلات به شهر خودم برگشتم. در تمام نزدیک به بیست روز‌ تعطیلات، یک قسمت از ذهنم پیش مهری بود. پیش چشمان سیاه و موهای فر او، ابتدا دربرابر افکارم مقاومت می‌کردم اما کم‌کم به خودم حق دادم به مهری فکر کنم، چرا که او‌ دست‌ساخته‌ی من بود. مهری‌ای که من در ابتدای سال تحصیلی تحویل گرفتم دختر افسرده‌ای بود که نه حرف می‌زد و نه چیزی از درس سوم می‌دانست، اما‌ مهری‌ای را که قبل از عید به روستا تحویل داده بودم، دختر شاد و سرزنده‌ای بود که گرچه هنوز فقط با من حرف میزد، اما روخوانی‌اش با همه‌ی مکث‌ها بی‌غلط بود، املای کلماتش وضع قابل قبولی یافته بود و هنوز کمی در درس ریاضیات لنگ میزد و فقط به خاطر همین لنگ زدن گه‌گاه تنبیه میشد. نه دیگر تأخیر داشت که سیلی بخورد و نه کلمات را اشتباه می‌نوشت. حتی می‌توانستم از بدخطی‌اش هم چشم‌پوشی کنم چرا که به صورت واضحی بهتر از اول‌ سال می‌نوشت.
روز سیزده‌بدر مادر و‌ پریزاد را به باغ عمو بردم تا روزشان با آن‌ها سپری کنند و خودم علی‌رغم اصرار عمو و‌ زن‌عمو راهی روستا شدم چرا که چهاردهم باید مدرسه را دایر می‌کردم، اما‌ ناخودآگاهم می‌گفت تو به ذوق دیدن مهری می‌روی و البته انکار نمی‌کردم و حق را به خودم می‌دادم. مهری شاگردی بود که درستی تفکرات ذهنی‌ام‌ را اثبات کرده بود. من با ترس و تنبیه آدم جدیدی از مهری ساخته بودم، پس حق داشتم برای دیدنش ذوق و شوق داشته باشم.
روز بعد از تعطیلات بود و تصمیم گرفتم بچه‌ها را بدون صف به کلاس بفرستم. زنگ را زده و مقابل در ورودی ایستادم و با صدای بلندی به بچه‌هایی که در حال صف بستن بودن گفتم:
- امروز صف نیست، بیاین برید تو.
کنار در ماندم و به بچه‌ها تک‌تک به نام سلام داده و سال نو‌ را تبریک گفتم. در انتها چشمم به مهری خورد که سلانه‌سلانه از در مدرسه داخل شد و سر به زیر پیش آمد. این طرز راه رفتن از مهری‌ای که همیشه با دویدن به مدرسه می‌آمد، بعید بود. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و مرا ببیند خواست از مقابلم‌ رد شود. این آن مهری سرزنده‌ای نبود که پیش از تعطیلات اینجا گذاشتم. آن مهری از هر جا که مرا می‌دید سر بلند کرده و‌ با لبخند پیش از من سلام می‌کرد.
- سلام مهری! عیدت مبارک!
مهری به اجبار ایستاد. همانطور که بندهای کیفش را محکم گرفته بود، سرش را بالا نیاورده تکان داد، «سلام» ضعیفی گفت که فقط «س» آن را شنیدم و سریع داخل شد. دلهره وارد قلبم شد. مهری همان دختری شده بود که در ابتدا تحویل گرفتم؟ چرا؟ از تعجب رفتارش کل سرخوشی‌ام نابود شد. وارد کلاس شدم و کارم را در ابتدای سال شروع کردم اما در تمام طول زنگ متوجه مهری بودم و یقین کردم که او دیگر هیچ اثری از آن مهری پیش از عید ندارد واقعاً در این تعطیلات چه بر سرش آمده بود که همه‌ی تلاش‌های چند ماهه‌ام دود شده و به هوا رفته بود؟ مهری باز هم دختر غمگین و افسرده‌ای شده بود که هیچ به درس توجه نمی‌کرد. بدتر از همه این بود که در حضور بچه‌ها نمی‌توانستم راجع به تغییر رفتارش کنجکاوی کنم و باید همه را موکول به پایان مدرسه می‌کردم.
زنگ تفریح از پشت پنجره دفتر، چون همیشه مراقب دانش‌آموزان اما در واقع متوجه مهری بودم که غمگین‌تر از همیشه کنار دیوار، همان جای همیشگی‌اش نشسته و باز زانوی غم در بغل گرفته بود. توپ پسرهایی که فوتبال بازی می‌کردند به کنار مهری افتاد و چاووش فریاد زد.
- کچل! توپو بنداز بیاد.
مهری رو از او‌ برگرداند و صورتش را یک طرفه روی دستانش گذاشت. چاووش عصبی به طرفش هجوم برد.
- مگه با تو نیستم کچل بی‌خاصیت؟
مهری سرش را چرخاند و پیشانی‌اش را روی دستانش گذاشت. چاووش بالای سرش که رسید، یاد من افتاد و برگشت تا موقعیت مرا ببیند و وقتی مرا پشت پنجره‌ی دفتر دید. بدون اینکه به مهری کاری داشته باشد توپ را برداشت و برگشت. من اما نگاهم روی مهری که صورتش پنهان بود ماند. کمی که دقت کردم لرزش شانه‌هایش را دیدم و بیشتر از قبل متعجب شدم. این دختر حتی از قبل هم بدتر شده بود. آن دختر گرچه غمگین بود اما هرگز ندیدم چنین از یک حرکت به گریه بیفتد. این گریه مرا مصمم‌تر کرد که هر طور شده دلیل عقب‌گرد او‌ را پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
در پایان مدرسه مهری مشغول نوشتن مشقش شد و من برخلاف همیشه کلاس را ترک نکردم و نگاهم را به او دوختم. برخلاف همیشه بی‌حرف مشق‌هایش را نوشت و برایم آورد و‌ خواست به سر کارش برود که گفتم:
- امروز‌ همه‌جا تمیزه، نیاز به تمیز کردن هیچ جایی نیست، بمون همین‌جا!
مهری بی‌حرف کنار دستم ایستاد و من دفترش را باز کردم. از دیدن مشقش وحشت کردم. باز چند صفحه مشق بسیار بدخط با غلط‌های واضح و زیاد تحویلم داده‌بود. عصبی دفتر را بدون نگاه بیشتر روی میز پرت کردم.
- این چه وضعه مشق نوشتنه؟ چی توی این بیست روز به سرت اومده؟ تو این جوری مشق می‌نوشتی؟
بدون حرف و سر به زیر دستش را پیش آورد تا بزنم. من هم آنقدر عصبی شده‌بودم که‌ خواسته‌اش را بی‌جواب نگذاشتم و کف هر دو دستش را سرخ کردم. مهری بدون آنکه آخ بگوید یا گریه کند فقط لب‌هایش را بهم فشرد و در آخر دفترش را برداشت که برود، اما من همین امروز باید می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده؟
- دفترتو ببر بذار توی کیفت خودت برگرد پیشم.
مهری دفتر را برداشت به سر نیمکتش رفت آن را در کیف گذاشت و برگشت.
- بهم بگو توی تعطیلات چه اتفاقی افتاده؟
بدون جواب سر به زیر ماند. چانه‌اش را با انگشت بالا آوردم.
- امیدوارم یادت نرفته باشه که حرف نزنی سیلی می‌خوری.
چشمانش لرزید و با صدای ضعیفی گفت:
- هیچی‌ نشده آقا!
- چرا! یه طوری شده که باز رفتی سر خونه‌ی اول.
جوابی نداد و‌ من به یاد حرف چاووش افتادم که او را «کچل» خطاب کرد. دلهره‌ای در دلم ایجاد شد. نگاهم را به مقنعه‌اش دوختم اما زیاد متوجه حجم زیرش نشدم. می‌دانم این دختر چندان به بهداشت شخصی‌اش توجه ندارد، سرپرست درستی هم ندارد. فکر وحشتناکی به ذهنم زد. نکند فرفری‌های زیبایش به خاطر عدم بهداشت دچار کچلی شده؟ این عذاب‌آورترین احتمال بود. واقعاً انصاف نبود، من تمام تعطیلات را با یاد آن فرفری‌های جادویی گذارنده‌بودم. با تشر گفتم:
- مقنعه‌تو در بیار!
سریع نگاه ترسیده‌اش که به زمین دوخته‌بود را به من دوخت و پایین مقنعه‌اش را با دست گرفت.
- نه آقا! چرا؟
دیگر مطمئن شدم هر بلایی هست سر موهایش آمده، از خشم دستانم را مشت کردم.
- گفتم در بیار!
تا صدای ضعیف و التماسی «آقا» گفتنش بلند شد سریع دست برده و مقنعه‌اش را از پشت سرش بیرون آوردم و با چیزی که دیدم یک لحظه روح از سرم پرید. تمام آن فرفری‌های بلند و جذاب به طرز بسیار بد و ناشیانه‌ای کوتاه کوتاه شده بود. آن آبشارهای زیبا تبدیل به شاخه‌های کوتاه وزوزی شده‌بود که مرا یاد سیم ظرفشویی می‌انداخت. مهری سریع مقنعه را رها کرد و دو دستش را روی سرش گذاشت و در خودش جمع شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
مقنعه را روی میز انداختم و با غم گفتم:
- چیکار‌ با موهات کردی؟
- هیچی!
محکم‌تر باید برخورد می‌کردم.
- گفتم موهات چی شده؟
دستانش را از روی سرش برداشت و درهم پیچاند و تا «آقا»ی ضعیفی از دهانش بیرون آمد، بر سرش فریاد کشیدم:
- فقط بگو چی سر موهات اومده؟
جوابی نداد و نفس‌نفس زنان و لرزان به من خیره شد.
- جواب ندی مطمئن باش این بار به سیلی قانع نیستم و کتک بدی می‌خوری.
اشک از کناره‌های چشمش روان شد و با گریه گفت:
- کار... کار... چاووشه... اول تعطیلات.... قبل عید... یه روز... یه روز داشتم از خونه‌ی خاله بتول برمی‌گشتم... رو‌ی پل بزرگه وایساده بودن... چاووش و دوستاش... اول... مسخره‌ام کردن... خواستم برم... جلومو گرفتن... دوره‌ام کردن... نتونستم فرار کنم... ترسیدم... نشستم روی زمین و جیغ کشیدم... اما اونا... کتکم زدن... بعد هم... با قیچی نصف موهامو کوتاه کردن... چاووش گفته‌بود... یه روز... موهامو کوتاه می‌کنه... حاج بشیر اومد... اونا ترسیدن... رفتن... حاج بشیر منو برد خونه... به عموم گفت... چاووشو شناختم اما چشمم کار نکرد بقیه رو بشناسم... به عموم گفت... اگه نمی‌تونه حواسش به من باشه... منو بده به اون و زنش که بچه ندارن... عموم گفت خودش بهتر می‌دونه چیکار بکنه... حاج بشیر با عموم دعوا کرد سر من... وقتی رفت... عموم منو انداخت توی اتاقم... خیلی زد... گفت حقمه که چاووش منو زده... خودش هم بقیه موهامو کوتاه کرد... گفت... گفت... اگه چاووش منو هم بکشه نباید جیغ و داد کنم... چون... چون... من براش مهم نیستم... گفت اگه بمیرم همشون راحت میشن... گفت اضافیم... زیادی زنده موندم... گفت من نکبت انداختم توی زندگیشون... گفت نحسم... گفت منو نمی‌خواد... اما تا بمیرم هم نمیذاره کسی منو ببره... گفت باید بمیرم.... اما‌ من نمی‌خوام بمیرم... میگن موهام بدبختی میاره.... عموم موهامو دوست نداره.... چاووش میگه یه روز یه ماشین جور می‌کنه... موهامو مثل پسرها از ته می‌زنه... چاووش میگه بازهم وقتی بلند شدن کوتاهش می‌کنه... اونا منو نمی‌خوان... فرداش خاله بتول هم که فهمید... منو‌ نذاشت برگردم خونه‌ی عموم، بعدش زن‌عموم اومد دنبالم... خاله بتول گفت من باید بمونم پیش اون... من دلم می‌خواست بمونم پیش خاله بتول... همه‌ی کاراشو هم خودم می‌کردم... اما عموم اومد دعوا کرد با خاله... گفت توی پیرزن دخالت نکن... بعد منو برد خونه... انداخت توی اتاقم و زد... گفت دیگه نمی‌ذاره برم بیرون... دو روز همون‌جا زندونیم کرد... آب و‌ غذا هم نداد... خاله بتول اومد... گفت دیگه نمیگه منو می‌خواد تا عموم راضی شد... دوباره بذاره من بیام بیرون و عصرها برم پیش... خاله بتول... عموم منو نمی‌خواد... چاووش میگه دعا کن زودتر بمیری... اما من نمی‌خوام بمیرم... زن‌عموم میگه سگ هم اندازه‌ی من کتک می‌خورد و گرسنه میموند سقط میشد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
طاقتم از حرف‌هایی که می‌شنیدم طاق شد. دو بازوی او را که هنوز اشک‌ می‌ریخت و حرف میزد گرفتم و با عصبانیت تکان دادم.
- چرا می‌ذاری بهت زور بگن؟ چرا گذاشتی موهاتو کوتاه کنن؟ ها؟
ترسیده گریه‌اش بند آمده بود.
- آقا! اونا پسر بودن، زیاد بودن.
با ضرب بازوهایش را رها کردم.
- باید جلوشون درمیومدی، باید چنگ می‌زدی توی صورتشون، لگد مینداختی، موهاشونو می‌کشیدی، گازشون می‌گرفتی، اما نمی‌ذاشتی دستشون بهت بخوره، ولی تو همون‌جا نشستی فقط جیغ کشیدی.
- آقا من نمی‌تونم... .
همان‌طور‌ باتحکم گفتم:
- می‌تونی، باید بتونی، تو هیشکی رو‌ غیر خودت نداری، باید یاد بگیری به هر کی اذیتت کرد چنگ و دندون نشون بدی، اونقدر وحشی بشی که کسی جرعت نکنه نزدیکت بشه، باید مثل یه سگ‌ وحشی بشی و پاچه هر کی بهت بد نگاه کرد بگیری.
- آقا! من نمی‌تونم.
- باید بتونی، چاره‌ی دیگه‌ای هم نداری، می‌خوای بذاری هرکس هر بلایی خواست سرت بیاره؟
- عموم میگه حقمه.
- عموت غلط می‌کنه.
از عصبانیت به حد انفحار رسیدم.
- بگو، بگو کی دیگه همراه چاووش بود.
- نمیگم.
گرچه خودم می‌توانستم رفقای چاووش در این کار را حدس بزنم. بارها او را با پسران بیکار و اراذل روستا دیده‌بودم که همگی بیشتر از خودش سن داشتند، اما می‌خواستم مهری ترس از آن‌ها را کنار بگذارد و نامشان را بگوید.
- بگو کیا بودن!
- آقا من نمیگم، چاووش گفته اگه به کسی بگم کیا همراهش بودن، منو می‌برن از دره سیاه می‌ندازن پایین، من نمی‌خوام بمیرم، تازه اونجا گرگ هم داره.
دوباره بازوهایش را گرفتم و فشار دادم.
- همین ترسو بودنته که باعث شده هر ک.س هر کاری خواست باهات بکنه، قوی نشی فردا پسرای بی‌غیرت بلاهای بدتری سرت میارن، بگو کیا بودن تا یه گوشمالی بهشون بدم.
- نمیگم آقا!
بازوهایش را رها کردم.
- حتی اگه بزنمت؟
- باز هم نمیگم.
کلافه از مقاومتش یک ضرب از روی صندلی بلند شدم و او ترسیده عقب رفت.
- باشه! امتحان می‌کنم.
سگک کمربندم را باز کرده و با یک حرکت بیرون کشیدم.
- ببینم تا کجا می‌تونی زبونتو بسته نگه داری؟
ترس چشمانش چند برابر شده و باز هم عقب‌عقب رفت.
- آقا توروخدا!
کمربند را کمی جلوتر از سگک دور دستم پیچاندم.
- یا میگی کیا بودن یا سیاه و‌ کبود میشی.
- آقا نمی‌تونم بگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
دلم لرزید، اما نمی‌توانستم جلوی این دختر کوتاه بیایم. او‌ زیادی ترسو بود و اجازه می‌داد هرکـس هر بلایی را سرش دربیاورد، باید این ترس را می‌ریخت و آن نام‌ها را به زبان می‌آورد وگرنه ترسو بودنش باعث می‌شد بلاهای بدتر و غیرقابل جبرانی را پسران اراذل بر سرش بیاورند و او هم کسی را نداشت که پشتیبانی‌اش کند.
ضربه اول کمربند که به پهلویش خورد آخ دردناکی گفت و وسط کلاس به زمین خورد. من هم دست نگه نداشتم و تا جایی که توان داشتم خشمم را با ضربات کمربند روی تن او‌ تخلیه کردم اما او‌ زبان باز نکرد. همین که دست نگه داشتم متوجه شدم از هوش رفته؛ پشیمانی تمام وجودم را گرفت. تن سبک دخترک را آغوش گرفته و به اتاقم بردم. او‌ را تکیه زده به رختخواب‌های چیده‌شده کنار دیوار نشاندم. کمی آب به صورتش زدم و او را به هوش آوردم. نگاهش که به من خورد از ترس خود را جمع کرد. آرام‌تر از قبل گفتم:
- چرا نمیگی کیا بودن تا به حسابشون برسم؟
- آقا! به چاووش هم کاری نداشته‌باشین، منو می‌برن دره سیاه.
از حرص حرفش، چشمانم را بهم فشردم.
- مهری! بفهم، پسری که جرعت کرده موهاتو کوتاه کنه فردا روز یه چیز دیگه ازت می‌گیره که دیگه نتونی جایی سر بلند کنی.
در جوابم فقط سر به زیر گریه کرد و چیزی نگفت.
- اگه مثل سگ جلوی این پسرها درنیایی، اونا تو رو می‌کنن عروسک دستشون، که با اجبار و ترس فقط بهشون سرویس بدی، چرا جلوشون واینمیسی؟ بفهم که تنهایی و فقط خودت باید از خودت دفاع کنی، شده تا پای جونت باید وایسی، اما نذاری پسری نوک انگشتش بهت بخوره.
کمی مکث کردم و به حال رقت‌انگیزش نگاه کردم.
- هر پسری اذیتت کرد، خواست تو رو بزنه، تو هم اونو بزن، نترس! چنگ بزن توی صورتش، گازش بگیر، برات مهم نباشه بقیه چی میگن، بذار همه بگن مهری وحشی شده، مگه مهمه؟ این همه سال بهت گفتن شوم، بذار بعد از این بگن وحشی، مگه چی میشه؟ به جاش دیگه هیچ‌کـس جرعت نمی‌کنه اذیتت کنه و بلا سرت بیاره، فهمیدی چی گفتم؟
اشک‌های صورتش را پاک کرد.
- آقا... منو ببخشید... نمی‌تونم بگم کیا بودن... اما... اما... بهتون قول میدم... دیگه نذارم پسرا بهم دست بزنن... من هم اونا رو‌ می‌زنم... همون‌جور که گفتین... سگ‌ میشم... دیگه نمی‌ذارم کسی بهم دست بزنه.
سرم از درد به مرحله انفجار رسید. بلند شدم و از دخترک فاصله گرفتم. مهری هم به سختی و با درد بلند شد.
- آقا به چاووش چیزی نگین.
عصبی از خواسته‌اش با اخم به طرفش برگشتم و بعد از چند لحظه مکث گفتم:
- گفتی حاج بشیر نجاتت داد؟
سرتکان داد و گفت:
- آقا می‌تونم برم خونه؟
دستی به نشانه‌ی رفتن تکان دادم.
- برو! ولی دیگه نشنوم پسرها اذیتت کرده باشن ها! فهمیدی؟
- چشم آقا!
سری تکان دادم و‌ مهری لنگان از اتاق بیرون رفت. همان‌طور که به رفتنش نگاه می‌کردم به این فکر بودم که این چاووش چموش، پسرعموی بی‌لیاقت را به یک صورت اساسی ادب کنم به طوری که همیشه در یادش بماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,898
34,547
مدال‌ها
3
صبح فردا، مهری را انتهای صف صبحگاه دیدم، نگاهش برقی داشت که با دیروز‌ متفاوت بود. وقتی بچه‌ها وارد کلاس می‌شدند، او‌ را صدا زدم و ایستاد.
- سلام آقا!
- سلام! حالت خوبه؟
- آره آقا!
با لبخندی که روی لبش آمد، فهمیدم این دختر، دختر دیروز نیست. خرسند سرم را تکان دادم.
- پس برو کلاس!
مهری داخل کلاس رفت و من نیز لحظاتی بعد با برداشتن وسایلم به کلاس رفتم.
زنگ تفریح به عادت همیشه از پنجره‌ی دفتر، بچه‌ها را زیر نظر گرفته‌بودم. مهری باز همان جای همیشگی‌اش نشسته‌بود. چاووش هم چون همیشه مشغول فوتبال بازی کردن با حسین و دانیال بود و رهام و زهیر بچه‌های کلاس اولی را هم به عنوان دروازه‌بان داخل دروازه گذاشته بودند. چاووش به صورت واضحی از دو نفر دیگر سرتر بود و خصلت زورگویی‌اش باعث می‌شد که در بیشتر اوقات توپ دست خودش باشد. یک دفعه چاووش که توپ را گرفت، به جای دروازه برگشت و از قصد توپ را به طرف مهری نشسته کنار دیوار شوت کرد. مهری که چون همیشه با چوبی روی خاک‌های زمین طرح میزد زمانی متوجه توپ شد که محکم به بازویش خورد و چاووش قهقهه زد. خواستم در سوتی که به گردن داشتم بدمم و چاووش را توبیخ کنم که متوجه شدم مهری بلند شد. دست نگه داشتم و دقیق شدم تا ببینم مهری چه می‌کند؟ مهری نگاهی به توپ کرد که کمی دورتر افتاده بود، سریع به سراغ توپ رفت، آن را برداشت، دو قدم به چاووش نزدیک شد و توپ را با قدرت پرتاب کرد، توپ به صورت چاووش خورد، قهقهه‌اش خفه شد و بهت‌زده به مهری نگاه کرد. چاووش توقع این حرکت را از مهری نداشت، همان‌طور که من و بقیه بچه‌ها نداشتیم. با لذت به صحنه‌ی روبه‌رو چشم دوختم و بچه‌ها نیز با کنجکاوی فقط به آن دو که خشمگین همدیگر را نگاه می‌کردند خیره بودند. چاووش فریاد زد:
- چه غلطی کردی دیوونه؟
با قصد هجوم به طرف مهری رفت که او سریع سنگی را از روی زمین برداشت و برای زدن بالا گرفت و بلند گفت:
- بیای جلو می‌زنمت!
چاووش از ترس سنگ یک لحظه متوقف شد، اما غرورش با پا پس کشیدن خدشه‌دار میشد، غرید:
- غلط کردی، می‌کشمت!
اوضاع داشت به دعوا ختم میشد، همین که خواست به طرف مهری هجوم برد، سوت را در دهان گذاشته و محکم دمیدم، صدای سوت هر دو را سر جای خود میخکوب کرد. از پشت پنجره با تحکم فریاد زدم:
- چه خبره اونجا؟ دعوا‌ راه انداختید هر دوتونو تنبیه می‌کنم، فاصله بگیرید از هم!
چاووش با انگشت و ابرو مهری را تهدید کرد و برگشت. مهری هم سنگ را به زمین انداخت و نگاهی پیروزمندانه به من انداخت و به سر جایش برگشت. لبخندی از رضایت روی لبم آمد. گرچه یحیی مهری دست‌ساخته‌ی مرا نابود کرده بود، ولی من این‌بار دختری قوی‌تر از قبل می‌ساختم که کسی نتواند به او زور بگوید.
 
بالا پایین