جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,154 بازدید, 62 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour

خوانندگان گرامی سطح رمان رو چجوری ارزیابی می کنید؟

  • عالی😇

  • خوب🙃


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
«۲ ساعت بعد»
خمیازه‌ای می‌کشد و دست‌هایش را در هم قفل می‌کند. سلنا که از همان‌موقع بی‌شباهت به برج زهرمار نشسته و از دست همه عصبانی بود، بلافاصله پس از تمام شدن فیلم به سمت اتاقش می‌رود. سوگل هم پس از خوردن شام با گفتن یک شب‌ به‌خیر جمع را ترک می‌کند. اتاق سوگل و سلنا کنار هم بود و کنار آن‌ها، اتاق برادر بزرگ‌ترشان که چهار سال از سویل بزرگ‌تر و در حال حاضر در مأموریت کاری به‌سر می‌برد، قرار داشت. امّا سوگل حین رفتن به اتاقش متوجّه صدایی می‌شود. پس از چند ثانیه مکث متوجّه می‌شود صدا، صدای گریه‌ی سلناست.
تعجّب می‌کند؛ سلنا هیچ‌وقت گریه نمی‌کرد... گرچه یک دختر احساسی و شیطون بود، امّا تابه‌حال ندیده بودند به‌جز وقت‌هایی که بسیار ضروری بود گریه کند. حجم زیادی از نگرانی بر قلب‌اش فشار می‌آورد؛ نمی‌داند با این اتّفاقات عجیبی که می‌افتاد چه کند. بی‌مکث چند تقّه‌ای به در اتاق سلنا می‌زند و بدون آن‌که منتظر تأیید او بماند، وارد اتاق می‌شود.
- چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
سلنا با تعجّب چشمان‌اش را به چشمان قهوه‌ای رنگِ خواهرش می‌دوزد.
- مگه ندیدی چه اتفاقی افتاد؟! نگاه نکن که خودت یه تیکه سنگی! مردم احساس سرشون می‌شه، وقتی یکی اون‌همه جان‌فشانی می‌کنه و آخرش می‌میره، گریه‌شون می‌گیره... .
همین‌طور نطق‌اش را ادامه می‌دهد که سوگل بهت‌زده حرف‌اش را قطع می‌کند و لب می‌زند:
- ولی اون یه فیلم بود!
اشک‌های سلنا همانند آب زلال دوباره جاری می‌شوند و سلنا با حرصی که در صدایش آشکار است، به سوگل می‌گوید:
- هر چی! بالأخره احساسات من رو مورد تحریک قرار داد!
سوگل: احمق مورد تحریک قرار دارد نمی‌گن که، میگن تحریک کرد! حالا بیا بغلم.
خواهرانه خواهر عزیزتر از جانش را در بغلش می‌فشارد و سعی می‌کند قانع‌اش کند که تمام آن اتفاقات مصنوعی و ساخته‌ی ذهن یک آدم بوده و آن دختر که بازیگر بوده، حال دارد با پول‌های دریافتی از این این فیلم کیف می‌کند و با احساسات تو بازی کرده است. خوب می‌داند نقطه‌ی ضعف خواهرش چیست. بازی با احساسات‌اش! چاره‌ای نداشت، برای کنترل خواهر جوگیرش، تنها راه همین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
«یک هفته بعد»
با وسواس تمام وسایل‌اش را جمع می‌کند و آماده می‌شود. یک مانتو کرپ کش کلاسیک شش دکمه، با شنل پشت و پاگن‌دار مشکی به‌همراه شلوار جین جلو پیله به رنگ زغالی به همراه یک شال مدل‌چروک آبی می‌پوشد و با زدن یک کرم سفیدکننده و کمی خط چشم و ریمل، از اتاقش بیرون می‌رود. امروز قرار بود با یاسمن چند ساعتی به تفریح بگذرانند. پس از خداحافظی‌ از مادرش از خانه خارج می‌شود و به یاسمن زنگ می‌زند.
- الو، سلام. کجایی؟
یاسمن: سلام؛ سر کوچه‌تون. من ماشین آوردم نیاز نیست ماشین بیاری خودت بیا.
- خوب شد پس، چون امروز بابا ماشینش رو برده، من ماشین ندارم که! اومدم.
به سمت سر کوچه می‌رود که ماشین یاسمن را می‌بیند. چشمکی به دوستش می‌زند و سوار ماشین‌اش می‌شود.
یاسمن: به! خانم کم‌پیدا! کجاها سیر می‌کنی ما رو اِذن دخول نمی‌دی؟ خب خانم می‌فرمایند کجا بریم؟
- نمکدونم... نمی‌دونم. من چند ساعت از عکاسی وقتم رو آزاد کردم تا باهات وقت بگذرونم. ریش و قیچی دست خودت! هر جا بیش‌تر بهمون خوش می‌گذره، برو همون‌جا.
یاسمن چشمی می‌گوید و استارت می‌زند. به سمت رستوران حرکت می‌کند. معتقد بود، خدمت به شکم، مهم‌ترین اصل زندگی‌ست؛ ابتدا باید نهار بخورند و بعد به یک گردش جانانه و تفریح، بروند.
***
«چند ساعت بعد»
- ممنون؛ روز خوبی بود. خیلی خوش گذشت.
یاسمن: خواهش می‌کنم. خوبی از خودتونه! فقط این‌که من امشب شام یه‌جایی که منظورم خونه‌ی مادرشوهره دعوتم. البته نمی‌گم مستقیم خونه‌ی کی که ریا نشه! خیلی هم دیرم شده؛ من تا اون‌جا میرم بعد ماشین رو میدم بهت تا خونه‌تون بری. خیلی معذرت می‌خوام اگه می‌تونستم خودم می‌بردم می‌ذاشتمت.
سوگل دستی به صورت‌اش می‌کشد و عینک‌اش را در می‌آورد و شرمنده می‌گوید:
- این چه حرفیه؟ تا همین‌جاش هم خیلی زحمت کشیدی، ممنون‌! همین‌جا پیاده‌م کن با تاکسی‌ای چیزی میرم؛ یا هم میگم بابا خودش بیاد دنبالم.
یاسمن راهنما را می‌زند و داخل کوچه می‌پیچد و هم‌زمان با فشردن چشم‌هایش به یک‌دیگر، با تلخی می‌گوید:
- یعنی مرام ما تا همینجا قد میده و تموم؟ ماشین رو میدم خودت برو فردا میاری بهم میدی.
سوگل قصد دارد دوباره اصرار کند، امّا به محض باز کردن دهان‌اش یاسمن دیگر اجازه‌ی تعارف به او نمی‌دهد.
- تمام!
پس از چند دقیقه، جلوی در خانه‌ی آیهان می‌رسند و یاسمن به نامزدش زنگ می‌زند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
آیهان: سلام، جانم؟
- سلام؛ من رسیدم، دم در خونه‌تون هستم. بیا دم در.
آیهان: باشه اومدم.
پس از قطع شدن تلفن، سوگل سعی می‌کند هر طور شده از آن‌جا برود.
- زشته یاسمن. از صبح با هم هستیم. الان هم زشته عین دم افتادم دنبالت! برم بهتره، یهو یکی از فامیل‌هاش می‌بینتمون!
یاسمن: اِ سوگل! نزدیک یه سال داره می‌شه نامزد کردم هنوز نامزدم رو ندیدی. نمی‌خوای ببینیش؟
سوگل ناچار صبر می‌کند تا به‌قولی نامزد گرامی دوست‌اش را زیارت کرده و سپس رفع‌رحمت کند. بالأخره پس از گذشت چند ثانیه سر و کلّه‌ی آیهان پیدا می‌شود. امّا سوگل با دیدن مرد روبه‌رویش، چیزی جز بهت و حیرت نصیب‌اش نمی‌شود.
- ت...تو! باورم... نمی‌شه!
آیهان هم همین حس را دارد... هر دو از دیدن هم متحیر شده‌اند. هیچ‌کدام فکر نمی‌کردند بعد از این همه سال، این‌جا، همدیگر را ببیند! این وسط تنها یاسمن بود که از اسرار مدفون در گذشته‌ی تیره و تار این دو نفر، بی‌اطلاع بود.
***
- اگر چیزی میگم یا می‌پرسم مطمئن باش به‌خاطر فضولی نیست! نگرانتم. می‌خوام همدمت باشم، خواهرت باشم، رفیقت باشم‌... اصلاً مگه قرارمون همین نبود؟
عصبانی از این‌همه پُرحرفی مژگان، کلافه سرش را تکان می‌دهد و چشمان مشکی نافذش را به چشمان قهوه‌ای مژگان می‌دوزد و با لحنی که سعی در تحدیدآمیز کردنش دارد، سخنانش را به زبان می‌آورد:
- لازم نکرده جنابعالی قول و قرار یاد من بیاری! وقتی میگم لازم نیست بدونی در همین حد بدون که برات کافیه. بیش‌تر از این نمی‌تونم بگم البته چون لازم نیست بگم... شاید یه قول و قراری بین‌مون باشه و تو پیش من از بقیه متفاوت‌تر باشی؛ ولی حواست جمع باشه! کسی که به همین راحتی دستور قتل خواهرش رو میده، انتظار نداشته باش با رفیق خوش‌رفتار باشه! از این به‌بعد بیش‌تر مراقب رفتارهات باش و پات رو از گلیمت درازتر نکن و هی قول‌، قول هم نکن. این سرها، زود به باد میرن. عزت زیاد!
و مشغول بستن بند کفش‌هایش می‌شود.
بدش می‌آید از آدم‌هایی که کافی است اندکی رو بهشان بدهی، تا بتازند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
تمام این‌جور آدم‌ها را از زندگی‌اش حذف می‌کرد امّا مژگان متفاوت بود. مژگان جای خواهری بود که هیچ‌وقت با وجود دو تا بودن‌شان، نداشت!
هیچ‌وقت لذّت خواهر داشتن را نچشید، بلکه به‌جایش این کینه و بخل بود که در دل خود می‌پروراند و با زندگی خواهرش بازی می‌کرد. خوب می‌دانست می‌خواهد به چه برسد، به آرزوهای برباد رفته‌اش! به خانواده‌ای که همیشه آرزوی داشتنش را در سر می‌پروراند؛ همین هم کم‌کم ریشه‌ی محبت‌هایش را می‌خشکاند و جایش را به بخل و کینه می‌داد.
بی‌خیال این افکار، و صدای مژگان که مدام «سلین ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتت کنم، معذرت می‌خوام، صبر کن» تکرار می‌کند، در آپارتمان‌شان را با شدت می‌بندد و مثل همیشه، بدون این‌که از آسانسور استفاده کند، از پلّه‌ها به سمت پایین حرکت می‌کند.
با فکر این‌که ممکن است همسایه‌های فرصت‌طلب‌شان دو باره با به‌دست آمدن فرصت بیرون رفتن آن‌ها از آپارتمان را خواستار باشند، چشم‌هایش را با کلافگیِ تمام باز و بسته می‌کند.
ایده‌آل‌هایش با فرهنگ آپارتمان‌نشینی جور در نمی‌آمد؛ البتّه هر گاه یکی از همسایه‌ها سر و صدا می‌کردند او اوّلین معترض بود! ولی برای خودش انتظار داشت کسی چیزی نگوید. مجبور بود برای تظاهر و رد گم‌کنی، در چنین خانه‌ی آپارتمانی‌ای که هر طبقه چندین واحد داشت و باید به ساز چندین نفر می‌رقصید زندگی‌ کند.
زندگی چنان برایش سخت می‌گرفت، که می‌بایست برای رسیدن به اهدفش، مدام کوتاه بیاید... کاری که از آن نفرت داشت! نگاهی به ساعت مچی‌اش که ساعت ۲۲:۰۵ را نشان می‌داد، می‌اندازد و با خودش نجوا می‌کند:
«ده و نیم قرار دارم. باید تا اون‌موقع برسم. یه‌کم دیرم شده و... مجبورم با موتور برم تا تو ترافیک گیر نکنم!»
لبخند عمیقی می‌زند و نگاهی به موتورش می‌اندازد. همیشه علاقه‌ی خاصی به موتور داشت، شاید دلیل‌اش هم این بود که همیشه به همه‌ی چیزهایی که در عموم فقط پسرها استفاده می‌کردند و برای دخترها محدودیت داشت علاقه‌ی خاصی داشت‌. پس از گذاشتن کلاه ایمنی‌اش، و روشن کردن موتورش در لحظه‌ای از آن‌جا دور می‌شود.
۲۰ دقیقه‌ی بعد، چند کوچه پایین‌تر از مکان مورد نظرش موتور را پارک می‌کند و یک پیام به این مضمون، به فرد مورد نظرش می‌دهد:
«ساعت ۱۰:۳۰ منتظرتم. جایی که گفتم.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
با سرعت و قدم‌های محکم، به سمت مکان مورد نظر حرکت می‌کند. خانه‌ای مخروبه، که فاصله‌ی‌ نه‌چندان زیادی با شهر دارد. با رسیدن او، لکسوس مشکی رنگی که دارای شیشه‌های دودی بود، به او نزدیک می‌شود.
با توقف ماشین جلوی پایش، جوان چهارشانه و قدبلندی، با کت و شلوار مشکی و اتو کشیده‌اش جلویش ظاهر می‌شود.
پوزخندی که در دلش می‌زند، با این جمله همراه می‌شود:
- سعی کنین قشنگ‌تر تو شهر تابلو کنین خلافکارین! خوبه قاچاقچی نیستین وگرنه یه‌تنه گند می‌زدین دنیای خرابکاری!
چند ثانیه‌ای از نگاه خیره‌ و تمسخرآمیز و مغرورانه‌ی دخترک روی سر تا پای مرد نمی‌گذرد که ابتدا مرد لب باز می‌کند:
- از طرف سیاوش اومدم.
سلین اما می‌شنود که حرف‌اش این‌جا قطع نشده، و زیر لبی ادامه می‌دهد:
- من نمی‌دونم کدوم ابله‌ای برای همچین قراری یه دختر می‌فرسته!
پوزخندی بر لبان‌اش نقش می‌بندد. شاید مردک احمق نمی‌دانست با چه کسی طرف است. ماسک‌اش را پایین‌تر می‌کشد و در مقابل نگاه متحیّر پسر جوان با صدایی که بیش‌تر شبیه به صداهای دورگه‌ی مردانه شده است، تنها یک جمله به زبان آورد:
- برو بیارشون.
مرد امّا لکنت گرفته و متعجّب شده است؛ امکان نداشت سلین خود سر قرار بیاید... تا به‌حال چنین چیزی سابقه نداشت. سری تکان می‌دهد و کیفی که شامل چندین سنگ قیمتی می‌شد، را با دستانی که می‌لرزید به سلین می‌دهد. سلین پس از این‌که نگاهی به محتوای داخل کیف می‌اندازد، لبخندی می‌زند. از همان‌ها که بعدش قعطاً کسی را راهی قبرستان می‌کند! با لحنی مرموزانه می‌پرسد:
- اسمت چیه؟
- من... اسمم علی هست خانم‌.
- اسم خوبی داری! البته داشتی!
و مثل تمام بی‌رحمی‌هایش، در عرض چند ثانیه صدای تیر در این خرابه‌های خالی از سکنه، طنین‌انداز می‌شود. پوزخندی که با جمله‌ی همیشگی‌اش همراه می‌شود:
- صد بار گفتم سعی نکن با دم شیر بازی کنی؛ بعد پا شدی سنگ مصنوعی برای من می‌فرستی؟ دارم برات! من که تو رو راهی گور نکنم سلین نیستم که سیاوش خان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
کیف را بر روی موتور می‌گذارد و به سمت باجه‌ی تلفن‌عمومی همیشگی حرکت می‌کند.
همزمان یک جمله در ذهنش تکرار می‌شود:
«هنوز خیلی مونده تا من رو پیدا کنین، تازه اول بازی‌مونه آقا پلیسه!»
***
نوارهای زرد رنگ، و پشت سر آن انبوهی از مردم و خبرنگارها که برای ارضای حس کنجکاوی صف کشیده‌‌اند. نور چراغ‌های ماشین‌های مخصوص اداره‌ی پلیس، فضا را بی‌شباهت به آبی و قرمز کرده است. و مثل همیشه، پلیس‌های محترم در حال بررسی محل جرم هستند.
آیهان که دیگر کلافه شده است، هی از این سمت به آن سمت محوطه را با قدم‌هایش متر می‌کند. از دور قیافه‌ی سروان خرسندی را می‌بیند که نزدیک‌اش می‌شود.
- هیچی پیدا نکردین؟
سروان خرسندی: چرا! هویت مقتول رو پیدا کردیم. ساعت قتل ۱۰:۴۰ بوده و مکان قتل همین‌جا بوده. ولی چیزی که فعلاً بیش‌تر از هر چیزی مشکوکه، فردیه که گزارش قتل رو داده!
آیهان: ازش چی داریم؟
- فعلاً هیچی! حوالی ساعت ۱۱ از باجه‌ی تلفن عمومی‌ای که دور و برش دوربینی نبوده داشتیم. صدا، صدای یه زن بوده که صحبت‌هاش هم مشکوک بوده. ولی یه چیز جالبی هم این وسط هست، که دقیقاً مسافت این‌جا، تا اون باجه‌ی تلفن‌عمومی، با سرعت معمولی ۲۰ دقیقه‌ست!
نگاه جدی و سرد سروان خرسندی، تن‌اش را می‌لرزاند. او همیشه همین‌قدر جدی بود یا مقابل آیهان این‌طوری می‌شد؟
آیهان: یعنی ممکنه خود قاتل گزارش قتل رو داده باشه؟
- فعلاً که هیچی نمی‌شه گفت! ولی شواهد مثل چندتا قتل‌های قبلی هست که هنوز پرونده‌شون بازه. و راجب هویت مقتول! 《علی رافعی؛ ۳۲ ساله؛ چند ماه پیش از زندان فرار کرده، و مجازاتش هم حبس ابد بوده! به‌جرم قاچاق سنگ‌های قیمتی و عتیقه!》
تکه‌های پازل در ذهنش کنار هم قرار می‌گیرند.
- جالب شد مثل این‌که!
سروان خرسندی لبخند مرموزی می‌زند و می‌گوید:
- جالب‌ترم میشه آیهان!
آیهان سرش را سوالی تکان می‌دهد که سروان خرسندی ادامه می‌دهد:
- جالب‌تر اون پیغامیه که قاتل برای شخص شخیص جناب‌تون گذاشته!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
چشمان خمار‌ِ خواب و پف‌کرده‌اش را که رگه‌های قرمز در آن هویدا بود، یک‌بار دیگر محکم روی هم فشار می‌دهد. همان‌طور که چشم‌هایش را بسته است، از روی عسلی تخت، با دست‌اش به دنبال قرص می‌گردد که موفق به پیدا کردنش می‌شود. امّا بدشانسی این‌جاست که لیوان آب ندارد! یا مجبور است همان‌گونه قرص را بخورد، یا برود از آشپزخانه لیوان را پُر کند. بین دو راهی رفتن و نرفتن، رفتن را انتخاب می‌کند. قبل از این‌که راهی آشپزخانه شود اول در روشویی آبی به دست و صورتش می‌زند و سپس به اتاقش می‌گردد و با برداشتن پارچ آبِ خالی راهی آشپزخانه می‌‌شود.
مادرش که با دیدن چشمان بی‌خوابش دوباره آرزده شده است، لب به گلایه می‌گشاید:
- سوگل! چشم‌هات چرا این‌جوریه؟
و مانند همیشه، سوگل با خودش می‌گوید: - صلوات بر نکیر و منکر!
سوگل: نخوابیدم؛ سرم درد می‌کرد. می‌شه این پارچ رو پر کنی؟
مادرش ابرویی بالا می‌اندازد و صاف در چشمان خواب‌آلود دخترش زُل می‌زند.
- برو خودتو گول بزن بچه! من مدیر همون مدرسه‌ای بودم که توش درسِ زرنگی رو خوندی! فکر کردی نمی‌دونم می‌خوای قرص‌ها رو پشت سرهم ردیف کنی تو اون معده‌ی بدبختت؟ نچ! آب نمی‌بری اتاقت! یه قرص همین‌جا بنداز برو بخواب.
و مثل همیشه چون می‌دانست حریف مادرش نمی‌شود، بی‌چون و چرا حرفش را قبول می‌کند. پس از خوردن قرص تجویز مادر گرامی‌اش، و پُر کردن معده‌ی خالی‌اش راهی اتاق‌اش می‌شود.‌
صدای تق‌تق کوبیدن قطرات روی پنجره را می‌شنود. لبخند بی‌جانی روی لب‌هایش که به شدت به‌خاطر گاز گرفتن‌های مداوم می‌سوزند، شکل می‌گیرد؛ به سمت پنجره پا تند می‌کند و با باز کردنش نفس عمیقی می کشد و زمزمه می‌کند:
- عجب! یه بارونی‌ام تو این تابستونِ سوزان بارید!
قبل از هر کاری ابتدا پنجره را می‌بندد و شالش را سر می‌کند؛ سپس پنجره را باز می‌کند و نگاهی به خیابانی که همه در تکاپو برای رسیدن به یک‌جای امن هستند می‌اندازد و لبخندی بی‌جان می‌زند. حس عجیبی پیدا می‌کند... از برخورد قطرات باران بر روی دست‌هایش، حس عجیبی سرا‌غ‌اش می‌آید که شاید جنسی از حس ناب آرامش دارد که او سال‌هاست رنگ‌اش را ندیده است... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
با اتفاقاتی که امروز افتاده است، خاطرات پنج سال پیش که کم‌کم به حافظه‌ی فراموشی سپرده می‌شدند در ذهن‌اش بیش‌تر از قبل شکل می‌گیرند. غرش رعد و برق و نور خیره‌کننده‌اش همه‌جا را روشن و پر سر و صدا می‌کند. پس از این‌که چند دقیقه‌ای همان‌جا بی‌حرکت می‌ایستد، پنجره را می‌بندد؛ شال‌اش را در می‌آورد و روی تخت‌اش دراز می‌کشد. خوابش که نمی‌برد، چشم‌اش به دفتر صورتی‌رنگ روی میز می‌افتد. تلخندی می‌زند و آن را بر می‌دارد و و صفحات اولش را نگاه می‌کند.
« مقدمه؛
زندگی آدم‌ها، شباهت زیادی به کره‌ی زمین داره‌. چهار فصله! تا میای عادت به زمستون و سردی‌هاش بکنی، بهار از راه می‌رسه و سورپرایزت می‌کنه! ولی وقتی تازه داری با بهار اخت می‌شی، تابستون میاد و بهارتو خزون می‌کنه... !
همون‌طور که توی تابستون روزها طولانی‌ان، توی فصل‌های زندگی هم یه فصلی هست که خوشی‌هاش طولانی‌تره. ولی یه فصل‌هایی مثل زمستون هم هست، که ناخوشی‌هاش طولانی‌ترن.
قربون خدا برم، میگن گر ببندد ز حکمت دری، گشاید ز رحمت در دیگری! ولی‌ من که چندساله تو یه مکعب شیشه‌ای گیر افتادم، هیچ دری هم نیست نجاتم بده.
دقیقاً همون‌جایی که خوشبختی رو توی دست‌هام لمس می‌کردم، تابستونم تموم شد و... دیگه هیچ‌وقت برنگشت. البته درسته میگن زمستون سرده، ولی من خیلی دوستش دارم! چون خودم هم خیلی وقته مثل اون سرد شدم... .»
***
گرمای جانسوز مرداد ماه، باعث می‌شود قطره‌های عرق از سر و رویش جاری شود. شیشه را کمی پایین‌تر می‌کشد امّا هیچ افاقه نمی‌کند.
- یاسمن؟ چیزی واسه باد زدن نداری؟
یاسمن: کولر ماشین که روشنه ولی انگار نه انگار! پشت تو کیفم بادبزن هست بردار.
همیشه بدش می‌آید به کیف کسی دست بزند به‌جز مواقع ضرور! که الان هم جزء آن‌ها حساب می‌شود. بادبزن طلایی رنگ را از داخل کیف بیرون می‌شود و مشغول باد زدن خود می‌شود. آن وسط، مسط‌ها هر از گاهی هم بادبزن را روبه یاسمن تکان می‌دهد تا او هم خنک شود. یاسمن با کنایه می‌گوید:
- خسته نباشی با این دور تند کولرت!
سوگل اخمی می‌کند و با چشم‌غره‌ای جانانه، با حرص می‌گوید:
- جون به جونت کنن لیاقت الطاف من رو نداری!
آب‌معدنی را از کیف‌اش بیرون می‌کشد و کمی از آن می‌نوشد تا کمی خنک شود. امّا هیچ‌کدام اندکی از گرمای بی‌رحم آفتاب مرداد ماه تهران کم نمی‌کند. همان‌طور که خود را با وسایل داخل داشبرد سرگرم کرده است، هر از چندگاهی هم به‌خاطر بدسلیقه بودن ماشین، فشارهای روانی‌اش را با غر زدن بر سر یاسمن تخلیه می‌کند.
متن آهنگ زیبا بود و به آن هم گوش می‌کرد، امّا باعث نمی‌شد دست از غرغر بردارد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
‌" اعتراف! دل من رفته برات
یه جوری عاشقتم که هیچکسی نبوده
اعتراف! آره میمیرم برات
دستامو بگیر ببینه هر کی که حسوده
جان ای جانم
دردم و درمانم مجنون توام
لیلی افسانه‌ای ام باش
جان ای جانم
دنبال تو حیرانم
دیوانه ام و عاشق دیوانگی ام باش
بمونی برام
نمیشه از فکرت درام
محاله یه روز باتو تموم شه ماجرام
قلبم واسه تو می‌کوبه
حال دلم باتو خوبه
میخوام باشی کنارم
وقتی بارون میاد و غروبه
کم طاقتم و دوری کنی تاب ندارم
از عشق تو مجنون شدمو خواب ندارم
ای وای ای وای عاشق شدم انگار
حسی که توی قلبمه فرق دااره این بار
جان ای جانم
دردمو درمانم
مجنون توام لیلی افسانه ایم باش
جان ای جانم
دنبال تو حیرانم
دیوانه ام و عاشق دیوانگی ام باش
بمونی برام نمیشه از فکرت درام
محاله یه روز باتو تموم شه ماجرام
قلبم واسه تو می‌کوبه
حال دلم باتو خوبه
میخوام باشی کنارم
وقتی بارون میاد و غروبه
اعتراف؛ علی عبدالملکی"
تقریباً بیست باری آهنگ می‌خواند تا به مقصد می‌رسند.
- یاسمن، صد بار گفتم این بی‌صاحاب رو عوضش کن! صد بار خوند.
یاسمن: دوست دارم، آهنگ مورد علاقمه خب!
سوگل با تأسف سری تکان می‌دهد و با توقف ماشین، متعجّب اطراف را نگاه می‌کند.
- این‌جا کجاست ما رو آوردی؟
یاسمن: نمی‌دونم! خودم هم نمی‌دونم... لوکیشن همین‌جا رو نشون میده.
سوگل: سربه نیست‌مون نکنی ول‌کن نیستی! پیاده شو ببینیم این لوکیشن‌تون کدوم گوری می‌برتمون.
یاسمن: مؤدب باش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,170
مدال‌ها
4
‌سوگل: ادبت تو حلقم! بابا بیا بریم.
یک محلّه که نسبتاً در بالاشهر قرار دارد، و از خانه‌هایی با نمای لوکس پُر شده است.
- پلاک ۱۳۹! همین‌خونه باید باشه.
- هیچ معلوم هست این‌جا کجاست یاسمن؟ کلک نکنه این‌ورا خونه خریدی رو نمی‌کنی؟
خنده‌ی از ته دلی بر لبان یاسمن جاری می‌شود.
- خیالت تخت! ما کل عمرمونم کار کنیم، این‌ورا نمی‌تونیم لونه‌ی موش هم اجاره کنیم. چه برسه به خونه! بیا بریم.
سوگل امّا که پدر نسبتاً ثروتمندتری دارد، او نیز به این حرف یاسمن می‌خندد و با یاسمن همراه می‌شود تا به جایی که نمی‌دانست کجاست، و به‌قول یاسمن سورپرایز بود، برود.
یاسمن آیفون طبقه‌ی نهم، واحد دوم را می‌فشارد و منتظر می‌شود تا در بدون هیچ صحبتی در باز شود. پس از ورود به ساختمان، چون یاسمن همیشه پلّه را ترجیح می‌دهد، به سمت راه‌پلّه راه می‌افتند تا غرغرهای سوگل بار دیگر میهمان، و نوازشگر گوش‌هایشان بشود.
پس از این‌که به در واحد می‌رسند، سوگل دست‌اش را به زانوهایش می‌گیرد و خم می‌شود و با نفس‌نفس می‌گوید:
- من... دیگه... نا‌... ندارم!
یاسمن کلید را از درون کیف‌اش در می‌آورد و در را باز می‌کند. دلیل در نزدن این بود که یاسمن هنوز نمی‌خواست سوگل بداند در این خانه چه‌خبر است و چه کسانی در آن‌اند!
سوگل هنوز مشغول تجزیه و تحلیل اتّفاقات افتاده است، که پس از ورود، صدای بم و مردانه‌ای که از پشت سرش می‌آید، او را در جایش می‌پراند.
- پخ!
همان‌طور که در اعماق وجودش دوست گرامی‌اش را لعن و نفرین می‌کند، چشمانش را با ترس می‌بندد و آب دهانش را فرو می‌برد. عجایب همه دست‌به‌دست هم می‌دادند. با طمأنینه سرش را می‌چرخاند و ابتدا از لای کمی‌ بازشده‌ی پلک سمت راست‌اش نگاهی به روبه‌رو می‌اندازد و با تعجّب چشمانش را باز می‌کند.
- ت... تو؟! کرم داری؟
فرید: سئوالی که همیشه ازم پرسیدی!
- همیشه همین بودی خب؛ مثل آدم ظاهر نمی‌شدی! ولی از پنج سال پیش که دیگه خبری ازت نداشتم از شرت راحت بودم الان چرا پیدات شده؟!
دستی به موهای فرفری‌اش می‌کشد و با خجالتی نمایشی از ازدواج‌اش می‌گوید:
- چی بگم والا! ازدواج کردم... همون پنج سال پیش که رفتم آمریکا، ازدواج کردم و همون‌جا بودم تا الان که به‌خاطر یه کاری مجبور به برگشتن شدم.
سوگل از ته قلب‌اش خوش‌حال می‌شود و هینی می‌کشد و خنده‌ای هیجان‌زده می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین