- Jul
- 2,611
- 4,912
- مدالها
- 2
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
عزیز من!
میپرسید آیا شعر من به درد موسیقی میخورد یا نه؟
خیلی دیر این سوال را کردید زیرا شما چند قطعه تاکنون به سبک من ساختهاید. من این را ملتفت شده بودم، در طرز اشعار شما و خواندن شما، مخصوصاً وقتی که در پیش من مینشینید و شعرهای خودتان را برای من میخوانید. خیلی احتیاط کنید از این کار که شعرهاتان را با آهنگ بخوانید. رسم است که شعرا با زمزمهای پیش خود، شعر میسازند بعد به همپای نوازنده و خواننده آن را میخوانند اما آن شعر نیما یوشیج نیست و نه آن شعری که به سبک او ساخته شده باشد. اگر شعر شما به کار آوازخوانها خورد بدانید نقصی در شعر شما هست و از راهی که من در پیش دارم، دورید _زیرا تمام کوشش من اینست که حالت طبیعی نثر را در شعر ایجاد کنم. در این صورت شعر از انقیاد با موسیقی مقید ما رها میشود. شعر جهانیست سوا و موسیقی سوا. در یکجا که به هم میرسند میتوان برای شعر آهنگ ساخت، اما شعر، آهنگ نیست. همچنین میتوان برای آهنگی شعر به وجود آورد اما شعر، موسیقی نیست.
در نهاد شعر موسیقیای هست که موسیقی طبیعیست. هنگام زمزمه در پیش خودتان، که دارید شعری میسرایید برداشت هیچگونه آهنگی نکنید. بارها باید به شما بگویم: زنهار! زنهار! البته آهنگ شعر شما باید طبیعی و منطبق با دکلاماسیون باشد، طبیعی مثل اینکه حرف میزنید یا خطابهای را به حال طبیعی میخوانید. شعر شما هستیای است که با هستی ارتباط قوی دارد. اگر شما به آهنگ موسیقی خودتان زمزمه میکنید و شعر میسازید حتماً بدانید شعر شما از حالت طبیعی به دور رفته و شکل بعضی اشعار کلاسیک را یافته است.
البته آنها هم در «ژانر» خود زیبا هستند، اما ما از زیبایی دیگر صحبت میکنم. گمان نمیکنم محتاج به حرف زیادی باشید اما میگویم اگر به حال طبیعی زمزمه داشته باشید، حتماً شعر شما طبیعی میشود چون در این حال با احساسات و حالات انسان برداشت میشود…
اساس در اینست که شعر شمرده و به حال طبیعی، مثل نثر طنیندار خوانده شود. باقی را خودتان خواهید دانست زیرا از صحبتهای من دریافتهاید.
۴۱
عزیزم!
من عقیدهی خود را به کسی تحمیل نمیکنم. بهعکس اگر کسی قبول نداشته باشد از او نمیپرسم چرا. بلکه میگویم اگر پرتگاهی را میبینی به آن نزدیک نشو. اما دیگران میروند، و عمده رفتن است. کسی که نمیرود، راهی را نمیخواهد و نباید چشم به راه باشد.
از بچگی فکر مرد بزرگی، بزرگتر از آنچه بتوانید به اندیشه بیاورید، راهنمای من بوده است که گفتهاند:
هرچه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی، به از آنت دهند…
چیزی که بر من مسلم است، و حتماً فرزندان ما بهزودی آن را بهخوبی مشاهده میکنند، این است که همه چیز عوض میشود و هیچ حرفی در آن نیست. در این میان فرم و وزن شعری ایران و طرز کار آن عوض خواهد شد.
اگر ما از خیلی کاملترهای این میدان نباشیم میتوانیم از آنهایی باشیم که به این میدان درآمدهاند و آن بینایی را داشتهاند. هنرمند عاقل فکر میکند برای چه دست به کار میشوم، و برای کدام مقصود راهی را میپذیرم و همچنین به چه دلیل راه خود را عوض میکنم؟ زیرا هنرمند عاقل و واقعی، که این نام سزاوار او باشد، به بطون و نبض هنر خود آشناست. نمیخواهد فقط بسازد، بلکه میکوشد تا زیباتر و بهتر از آن را بسازد. و برای این کار کاوشی را که مکمل هنر اوست ترک نمیکند. عمده، تشخیص دادن است و آن مربوط به ذوق ماست. اما ذوق فینفسه این نیست که ذاتی و غیرقابلتبدیل باشد و رابطهی خود را با جهان گم کرده باشد. در صورتیکه این را نسبتاً اصل مسلّم بدانیم برای ما راه کاملشدن باز است. این جام را فقط به یک نفر ندادهاند. نوشنده لازم است.
۴۲
دوست من!
میپرسید میدان غزلسرایی تنگ نیست؟ لازمهی غزل این است که موضوع عاشقانه خود را گم نکند. میدانی باشد که من یا شما عشق خود را با آن بیان کنیم. البته کسانی هم یافت میشوند که احساسات من و شما را داشته باشند و غزل از این راه دنیایی میشود. موضوعی که به کار عموم بخورد نه فقط به کار خود گوینده.
اما یک چیز را گوینده غزل میبازد اگر تمام عمرش غزلسرایی بیش نباشد، و آن همهی دنیاست و همهی طبیعت؛ در صورتیکه غزل جزئی از طبیعت است.
حسی که مانند مرضی به وجود آمده، مخصوصاً در عشقهای ساده و ابتدایی که هنوز تطور نیافته است و در غزلهای ما، که وصفالحال است، با جوانی میآید و با جوانی میرود. بهعکس اگر شما بتوانید از خودتان بیرون بیایید و به دیگران بپردازید میبینید دایرهی فکر کردن و خیال کردن شما چقدر وسیع شده است. اگر داستانی خلق میکنید یا اگر نمایشنامهای مینویسید عشق شما چاشنی به چقدر حوادث داده است که برای دیگران هم اتفاق افتاده در عین حال برای شما موثر بوده است زیرا شمایید که صاحب حس سرشار هستید. محال است بتوانید راجع به دیگران فکر نکنید. چون راجع به دیگران فکر میکنید گذشتهی دیگران هم برای شما اهمیت دارد. (ولو همه اینها را با حس خود سنجیده باشید.) در نظر شما تاریخ قوم شما با اقوام دیگر حتما وزنی را پیدا میکند و در این صورت محتاج هستید برای نوشتن فلان داستان تاریخی مطالعه کنید. زیرا اختیار ندارید هر رنگ و وصفی را که تصور میکنید به آن بدهید. باید همه چیز زمانی را که در آن وقایع داستان شما میگذرد شناخته باشید…
این است که گفتم غزل جزئی از طبیعت است که شما در آنید. غزل، خود شماست و داستانی که میسازید؛ شما و دیگران…
خودتان بسنجید آیا میدان غزل برای شاعر تنگترین میدانها نیست… آیا شاعری که امروز زندگی میکند و وسائل زیادی را میشناسد میتواند خود را خفه و کور نگاه داشته فقط به چند نمونهی غزل اکتفا کند؟
جواب مختصری را که میخواستم بدهم این است.
۴۳
۴۴عزیزم!
میخواهید به او جواب بدهید؟ چرا و برای کدام فکر عالیمرتبه این کار را میکنید و وقت را، که از دست رفت دوباره بازگشت ندارد، اینطور تلف میکنید؟
معالوصف، اگر خیلی اصرار دارید به او بنویسید: آقای من، غزل شما را خواندم. چقدر تذکرهها مملو از غزل و چقدر آب و خاک ما غزلسرایان داشته است که اسمی هم از آنها نیست. علتش این است که طرز کار در ادبیات ما وصفالحالی است، و حال _که شامل احساسات آدمیست_ آحاد معین دارد.
مگر از چند راه میتوان رفت؟ هر چیز در ادبیات ما بهطور اخص وصف نشده است و وصف هر چیز شامل هر چیز است. در غزل بهمراتب بدتر. در این دایرهی محدود همه چیز به بنبست رسیده و تمام شدهاست، باید به تکرار پرداخت یا شیرینکاریهای خنک به خرج داد و بسیار قانع بود برای یافتن چند مضمون در تمام عمر. شما درین دایرهی محدود و تنگ خود را مقید و محدود میکنید.
چرا زیر و رو میکنید چیزی را که مربوط به شما نیست؟ چرا قانع میشوید و خودتان را گول میزنید که عمده معنی است، در هر لباسی که باشد؟ درصورتیکه شما منکر تکامل نیستید چرا نمیخواهید در نظر بگیرید اینکه میگویند ادبیات راه تکامل را رفته است، این تکامل در تکنیک است؟
قدرت، برای شما که حس و هوش دارید آسان به دست میآید. اگر هدف نزدیک اختیار کردهاید که چند نفر در دوروبر شما شعر را مدح کنند، خیلی ستم به احساسات و هوش خودتان کردهاید… باری اگر شما مایهای دارید و عشق و دردی روح شما را ویران میکند، چرا ویران نمیکنید آنچه را که سد راه شماست تا اینکه بتوانید بهتر بیان عشق و درد خودتان را بکنید؟
امثال این چیزها را چند کلمه هم میتوانید در کاغذ بیفزاید اما اگر قبول نکرد به خودتان دیگر زحمت ندهید… . در مزرعه خیلی خوشهها سقط میشوند و خیلی خوشهها میگندند و خیلی خوشهها به دست نمیآیند، زیرا تنها خوشه بودن کافی نیست. شما فقط اشارتی بکنید. به قول آن مرد بزرگ نخواهید که مکرر شود و بگویید اشارتی کردم و مکرر نمیکنم.
باز چه سفارسی کنم به شما راجعبه طرز کار؟ همان را که شما میبینید، خوانندهی شما هم باید ببیند. اول فهمی که من در کار خود کردم، این بود.
میبینید که من در «افسانه» به چیزها اسم دادهام. البته برای این کار مختصات چیزهای خارجی را از نظر دور نداشته باشید. چند کلمهی مختصر، که مختصات چیزی را جمع میکند و آن را با چیزهای دیگر ممتاز میسازد، کافیست. حرف زیاد لازم نیست.
با این کار حالت درونی را هم بهتر میتوانید نمایش بدهید. زیرا حالت درونی شما و نتیجهی آن چیز دیگر نیست. به رفیق همسایه باز این را گوشزد کنید. بعد خودش روزی خواهد دانست «آه و فغان، آخ مردم، آخ رنج میکشم» او چقدر زیادی بوده است و چرا مردم شعر او را بیجان میدیدهاند.