جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کتاب کتاب حرف‌های همسایه نیما یوشیج

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قبل از تایپ کتاب بخوانیم توسط شیر کاکائو با نام کتاب حرف‌های همسایه نیما یوشیج ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 279 بازدید, 15 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته قبل از تایپ کتاب بخوانیم
نام موضوع کتاب حرف‌های همسایه نیما یوشیج
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,611
4,912
مدال‌ها
2
۴۰

عزیز من!
می‌پرسید آیا شعر من به درد موسیقی می‌خورد یا نه؟
خیلی دیر این سوال را کردید زیرا شما چند قطعه تاکنون به سبک من ساخته‌اید. من این را ملتفت شده بودم، در طرز اشعار شما و خواندن شما، مخصوصاً وقتی که در پیش من می‌نشینید و شعرهای خودتان را برای من می‌خوانید. خیلی احتیاط کنید از این کار که شعرهاتان را با آهنگ بخوانید. رسم است که شعرا با زمزمه‌ای پیش خود، شعر می‌سازند بعد به همپای نوازنده و خواننده آن را می‌خوانند اما آن شعر نیما یوشیج نیست و نه آن شعری که به سبک او ساخته شده باشد. اگر شعر شما به کار آوازخوان‌ها خورد بدانید نقصی در شعر شما هست و از راهی که من در پیش دارم، دورید _زیرا تمام کوشش من اینست که حالت طبیعی نثر را در شعر ایجاد کنم. در این صورت شعر از انقیاد با موسیقی مقید ما رها می‌شود. شعر جهانیست سوا و موسیقی سوا. در یک‌جا که به هم می‌رسند می‌توان برای شعر آهنگ ساخت، اما شعر، آهنگ نیست. همچنین می‌توان برای آهنگی شعر به وجود آورد اما شعر، موسیقی نیست.
در نهاد شعر موسیقی‌ای هست که موسیقی طبیعی‌ست. هنگام زمزمه در پیش خودتان، که دارید شعری می‌سرایید برداشت هیچ‌گونه آهنگی نکنید. بارها باید به شما بگویم: زنهار! زنهار! البته آهنگ شعر شما باید طبیعی و منطبق با دکلاماسیون باشد، طبیعی مثل اینکه حرف می‌زنید یا خطابه‌ای را به حال طبیعی می‌خوانید. شعر شما هستی‌ای است که با هستی ارتباط قوی دارد. اگر شما به آهنگ موسیقی خودتان زمزمه می‌کنید و شعر می‌سازید حتماً بدانید شعر شما از حالت طبیعی به دور رفته و شکل بعضی اشعار کلاسیک را یافته است.
البته آن‌ها هم در «ژانر» خود زیبا هستند، اما ما از زیبایی دیگر صحبت می‌کنم. گمان نمی‌کنم محتاج به حرف زیادی باشید اما می‌گویم اگر به حال طبیعی زمزمه داشته باشید، حتماً شعر شما طبیعی می‌شود چون در این حال با احساسات و حالات انسان برداشت می‌شود…
اساس در اینست که شعر شمرده و به حال طبیعی، مثل نثر طنین‌دار خوانده شود. باقی را خودتان خواهید دانست زیرا از صحبت‌های من دریافته‌اید.


۴۱

عزیزم!
من عقیده‌ی خود را به کسی تحمیل نمی‌کنم. به‌عکس اگر کسی قبول نداشته باشد از او نمی‌پرسم چرا. بلکه می‌گویم اگر پرتگاهی را می‌بینی به آن نزدیک نشو. اما دیگران می‌روند، و عمده رفتن است. کسی که نمی‌رود، راهی را نمی‌خواهد و نباید چشم به راه باشد.
از بچگی فکر مرد بزرگی، بزرگ‌تر از آنچه بتوانید به اندیشه بیاورید، راهنمای من بوده است که گفته‌اند:
هرچه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی، به از آنت دهند…
چیزی که بر من مسلم است، و حتماً فرزندان ما به‌زودی آن را به‌خوبی مشاهده می‌کنند، این است که همه چیز عوض می‌شود و هیچ حرفی در آن نیست. در این میان فرم و وزن شعری ایران و طرز کار آن عوض خواهد شد.
اگر ما از خیلی کامل‌ترهای این میدان نباشیم می‌توانیم از آن‌هایی باشیم که به این میدان درآمده‌اند و آن بینایی را داشته‌اند. هنرمند عاقل فکر می‌کند برای چه دست به کار می‌شوم، و برای کدام مقصود راهی را می‌پذیرم و همچنین به چه دلیل راه خود را عوض می‌کنم؟ زیرا هنرمند عاقل و واقعی، که این نام سزاوار او باشد، به بطون و نبض هنر خود آشناست. نمی‌خواهد فقط بسازد، بلکه می‌کوشد تا زیباتر و بهتر از آن را بسازد. و برای این کار کاوشی را که مکمل هنر اوست ترک نمی‌کند. عمده، تشخیص دادن است و آن مربوط به ذوق ماست. اما ذوق فی‌نفسه این نیست که ذاتی و غیرقابل‌تبدیل باشد و رابطه‌ی خود را با جهان گم کرده باشد. در صورتی‌که این را نسبتاً اصل مسلّم بدانیم برای ما راه کامل‌شدن باز است. این جام را فقط به یک نفر نداده‌اند. نوشنده لازم است.


۴۲

دوست من!
می‌پرسید میدان غزلسرایی تنگ نیست؟ لازمه‌ی غزل این است که موضوع عاشقانه خود را گم نکند. میدانی باشد که من یا شما عشق خود را با آن بیان کنیم. البته کسانی هم یافت می‌شوند که احساسات من و شما را داشته باشند و غزل از این راه دنیایی می‌شود. موضوعی که به کار عموم بخورد نه فقط به کار خود گوینده.
اما یک چیز را گوینده غزل می‌بازد اگر تمام عمرش غزلسرایی بیش نباشد، و آن همه‌ی دنیاست و همه‌ی طبیعت؛ در صورتیکه غزل جزئی از طبیعت است.
حسی که مانند مرضی به وجود آمده، مخصوصاً در عشق‌های ساده و ابتدایی که هنوز تطور نیافته است و در غزل‌های ما، که وصف‌الحال است، با جوانی می‌آید و با جوانی می‌رود. به‌عکس اگر شما بتوانید از خودتان بیرون بیایید و به دیگران بپردازید می‌بینید دایره‌ی فکر کردن و خیال کردن شما چقدر وسیع شده است. اگر داستانی خلق می‌کنید یا اگر نمایشنامه‌ای می‌نویسید عشق شما چاشنی به چقدر حوادث داده است که برای دیگران هم اتفاق افتاده در عین حال برای شما موثر بوده است زیرا شمایید که صاحب حس سرشار هستید. محال است بتوانید راجع به دیگران فکر نکنید. چون راجع به دیگران فکر می‌کنید گذشته‌ی دیگران هم برای شما اهمیت دارد. (ولو همه این‌ها را با حس خود سنجیده باشید.) در نظر شما تاریخ قوم شما با اقوام دیگر حتما وزنی را پیدا می‌کند و در این صورت محتاج هستید برای نوشتن فلان داستان تاریخی مطالعه کنید. زیرا اختیار ندارید هر رنگ و وصفی را که تصور می‌کنید به آن بدهید. باید همه چیز زمانی را که در آن وقایع داستان شما می‌گذرد شناخته باشید…
این است که گفتم غزل جزئی از طبیعت است که شما در آنید. غزل، خود شماست و داستانی که می‌سازید؛ شما و دیگران…
خودتان بسنجید آیا میدان غزل برای شاعر تنگ‌ترین میدان‌ها نیست… آیا شاعری که امروز زندگی می‌کند و وسائل زیادی را می‌شناسد می‌تواند خود را خفه و کور نگاه داشته فقط به چند نمونه‌ی غزل اکتفا کند؟
جواب مختصری را که می‌خواستم بدهم این است.


۴۳

عزیزم!
می‌خواهید به او جواب بدهید؟ چرا و برای کدام فکر عالی‌مرتبه این کار را می‌کنید و وقت را، که از دست رفت دوباره بازگشت ندارد، این‌طور تلف می‌کنید؟
مع‌الوصف، اگر خیلی اصرار دارید به او بنویسید: آقای من، غزل شما را خواندم. چقدر تذکره‌ها مملو از غزل و چقدر آب و خاک ما غزل‌سرایان داشته است که اسمی هم از آن‌ها نیست. علتش این است که طرز کار در ادبیات ما وصف‌الحالی است، و حال _که شامل احساسات آدمی‌ست_ آحاد معین دارد.
مگر از چند راه می‌توان رفت؟ هر چیز در ادبیات ما به‌طور اخص وصف نشده است و وصف هر چیز شامل هر چیز است. در غزل به‌مراتب بدتر. در این دایره‌ی محدود همه چیز به بن‌بست رسیده و تمام شده‌است، باید به تکرار پرداخت یا شیرین‌کاری‌های خنک به خرج داد و بسیار قانع بود برای یافتن چند مضمون در تمام عمر. شما درین دایره‌ی محدود و تنگ خود را مقید و محدود می‌کنید.
چرا زیر و رو می‌کنید چیزی را که مربوط به شما نیست؟ چرا قانع می‌شوید و خودتان را گول می‌زنید که عمده معنی است، در هر لباسی که باشد؟ درصورتی‌که شما منکر تکامل نیستید چرا نمی‌خواهید در نظر بگیرید این‌که می‌گویند ادبیات راه تکامل را رفته است، این تکامل در تکنیک است؟
قدرت، برای شما که حس و هوش دارید آسان به دست می‌آید. اگر هدف نزدیک اختیار کرده‌اید که چند نفر در دوروبر شما شعر را مدح کنند، خیلی ستم به احساسات و هوش خودتان کرده‌اید… باری اگر شما مایه‌ای دارید و عشق و دردی روح شما را ویران می‌کند، چرا ویران نمی‌کنید آنچه را که سد راه شماست تا اینکه بتوانید بهتر بیان عشق و درد خودتان را بکنید؟
امثال این چیزها را چند کلمه هم می‌توانید در کاغذ بیفزاید اما اگر قبول نکرد به خودتان دیگر زحمت ندهید… . در مزرعه خیلی خوشه‌ها سقط می‌شوند و خیلی خوشه‌ها می‌گندند و خیلی خوشه‌ها به دست نمی‌آیند، زیرا تنها خوشه بودن کافی نیست. شما فقط اشارتی بکنید. به قول آن مرد بزرگ نخواهید که مکرر شود و بگویید اشارتی کردم و مکرر نمی‌کنم.
۴۴

باز چه سفارسی کنم به شما راجع‌به طرز کار؟ همان را که شما می‎بینید، خواننده‎ی شما هم باید ببیند. اول فهمی که من در کار خود کردم، این بود.
می‌بینید که من در «افسانه» به چیزها اسم داده‌ام. البته برای این کار مختصات چیزهای خارجی را از نظر دور نداشته باشید. چند کلمه‌ی مختصر، که مختصات چیزی را جمع می‌کند و آن را با چیزهای دیگر ممتاز می‌سازد، کافی‌ست. حرف زیاد لازم نیست.
با این کار حالت درونی را هم بهتر می‌توانید نمایش بدهید. زیرا حالت درونی شما و نتیجه‌ی آن چیز دیگر نیست. به رفیق همسایه باز این را گوشزد کنید. بعد خودش روزی خواهد دانست «آه و فغان، آخ مردم، آخ رنج می‌کشم» او چقدر زیادی بوده است و چرا مردم شعر او را بی‌جان می‌دیده‌اند.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,611
4,912
مدال‌ها
2
۴۵

آنچه وسعت دارد، پوشیده است. برای نظرهای عادی پیچیده، مبهم و گنگ به‌نظر می‌آید؛ اما نظرهای عادی هم اگر ورزش کنند عوض می‌شوند. شما خودتان را گم نکنید. آن‌چه دلکش است و از پی آن می‌گردید در آن وسعت قرار گرفته است.
هنر وصفی جدید از این راه می‌تواند مزیت‌های طرز کارهای کلاسیک را به‌دست بیاورد. وصف کردن و با آن وسیع ارتباط داشتن، یک وسیله دارد و آن سمبول‌های شماست. آنچه عمق دارد با باطن است، باطن شعر شما با خواندن دفعه‌ی اول، البته باید به‌دست نیاید. سعی کنید در این کار ماهر باشید. آنچه همه فی‌الحال می‌فهمند، آن چیزی‌ست که جمع همه است. در این صورت چه می‌گوید آنکه عمیق‌تر می‌فهمد. آن‌که عمیق‌تر می‌فهمد زودتر نیافته است. در این‌صورت چقدر ابلهانه‌ست که بخواهد زود بفهماند.
سمبول‌ها شعر را عمیق می‌کنند، دامنه می‌دهند، اعتبار می‌دهند، وقار می‌دهند و خواننده خود را در برابر عظمتی می‌یابد.
هنگامی‌که می‌بینید باید بکاوید تا بیابید این وسیله است که برای عوام با تعقید معنوی یا لفظی مشتبه می‌شود، اما برای من و شما برخلاف این است، تعقید، غیر از عمق است. هر بیت حافظ، عمق دارد در نظر من و شما نسبت به‌خود، اما عقده‌ای‌ست برای عوام. عوام آن را (من باز می‌گویم، چون سابقاً گفته‌ام بین دانستن و فهمیدن فرق است) فقط ممکن است بتوانند بدانند، اما خواص یک مرتبه بالاتر…
سمبول‌ها را خوب مواظبت کنید. هر قدر آن‌ها طبیعی‌تر و متناسب‌تر بوده عمق شعر شما طبیعی‌تر و متناسب‌تر خواهد بود. ولی فقط سمبول کاری نمی‌کند باید آن را پرداخت ساخت. باید فرم و طرح و احساسات شما به آن کمک کند. بدون تردید داخل شوید، هر چه هست آنست که در هر جا نیست یعنی در هر جا نمود نمی‌کند.


۴۶

در راه فکر می‌کردم چقدر مختصرتر می‌توانم به شما جواب بدهم. چون می‌خواهید آن‌ها را به صورت کتابی چاپ کنید و خرج شما زیاد می‌شود. پس چرا از هر چیز ساده و پیش‌افتاده می‌پرسید و چرا تکرار می‌کنید؟
برای «توارد» در علم بدیع داد سخن داده‌اند. من فقط اضافه می‌کنم در این هم زیاد دقت به‌خرج داده‌اید. اگر مرکوبم به رقص نیفتد در همین خانه‌ی زین که نشسته‌ام و به طرف دره‌های سبز و خرم می‌روم، به شما جواب می‌دهم.
بسیاری فکرها متعارفی و همه‌دانی‌ست. مثلاً «هر چیز فانی است» اگر دو نفر شاعر هر دو این را گفته‌اند، توارد نشده است. اهل تتبع بی‌جهت وقتشان را به مصرف این می‌رسانند که کدام شاعر از کدام شاعر گرفته است.
می‌گویند هیچ چیز تازه نیست. اما باید دید که هر مطلب تازه است و چون با هنر می‌آمیزد کدام مرد هنر آن را روشن‌تر و بهتر بیان کرده است. چشم به معنی توارد نباید داشت. توارد در خصوص مطالبی صدق پیدا می‌کند که در آن امعان نظری شده و شعرا شکل مخصوص به آن‌ها داده‌اند. مثلاً مسئله‌ی فنا در موضوع کوزه‌های خیام. کوزه‌ساز، همان خود خیام است. اما در بسیاری چیزهای دیگر تواردی به‌معنی صحیح و اصلی در کار نیست. چون شما او را با «معری» می‌خواهید بسنجید، دقت در این امر برای شما لازم است. مسائل متعارفی را کنار بگذارید که با طرز زندگی مردم چسبیده است. طرز معین زندگی، فکری معین دارد و سلیقه و ذوقی معین. باز تکرار می‌کنم. در مطالبی که نظری‌است و فکری به خرج رفته، توارد معنی دارد و بس.


۴۷

عزیز من!
در تعریف شعر نوشته بودید. خوب بود قبلا چیزهایی را که دیگران نوشته‌اند می‌دیدید و به راه بن‌بست نمی‌رفتید، وانگهی این کار شما نیست.
شما هنوز به سبک دوست خودتان دوست دارید کار بکنید و مدعی راه و رسم تازه‌ای نیستید که تئوریسین باشید، وقتی که شدید این کار هم شدنی‌ست زیرا برای پیدا کردن چیز تازه، مجبور به کاوش و تحقیق و معلوم داشتن ماهیت‌هایی می‌شوید. مجبورید اساسی تازه را بشناسید تا پایه‌ی معینی یافته باشید.
کار کنونی شما عمل است از روی سرمشق و فقط جواب داشتن برای کاری که می‌کنید. با وصف این من کاغذی را که سابقاً راجع به شعر برای شما نوشته‌ام، و هنوز پیش من مانده است، برای شما می‌فرستم.
اگر بگوئید شعر عبارت از غزل است یا پیس است یا داستان است و امثال این‌ها. هر کدام از این‌ها، این ژانرها، که منسوخ بشود شعر هم البته منسوخ باید شده باشد و این دلیل این است که تعریف شما ناقص است. زیرا شعر قبل از همه‌ی این ژانرها بوده و هست و خواهد بود و تا انسان هست و زندگی او معنا دارد، شعر هم هست… تعریفی که شما کرده‌اید، و آن‌قدر به توسط آن دور رفته‌اید، برای تعریف هر یک از ژانرها مناسب‌تر است. تعریف شما مانع‌الجمع ندارد و فارق ماهیتی از ماهیت دیگر نمی‌شود…
یقیناً اگر در زمان به روی کار آمدن ایلیاد «هومر» بودید می‌گفتید شعر عبارت از سرائیدن حماسه است و اگر کمی عقب‌تر بودید می‌گفتید عبارت از غزل است و کمی از این هم به عقب‌‌تر شعر را حتماً درام‌نویسی می‌دانستید. درصورتی‌که شعر هیچ‌یک از این‌ها نیست و هر یک از آن‌ها می‌تواند شعر باشد، اعم از این‌که کلمات ریتمیک باشند یا نه… فقط کافی است آن کاغذ را بخوانید. خاطرجمع باشید به آن اندازه که ممکن بود در دوره‌ی ما کسی در خصوص شعر فکر کند و بنویسد، دوست شما فکر کرده و نوشته است.
جمعه مهر ۱۳۲۳


۴۸

همسایه‌ی عزیز من!
می‌خواهی از من بشنوی که شعر در حد بسیار اعلای خود چه چیز است؟ حسی که بالقوه با انسان بوده، میلیون‌ها سال کشیده و با کار انسان خرده‌خرده آشکار شده است. مختصری که می‌بینی در نظر داشته باش که نتیجه، خیلی مفصل‌تر است.
شعر، در درجه اعلای خود مشاهده‌ای‌ست که افراد معین و انگشت‌شمار دارند برای افراد معین و انگشت‌شمار دیگر. در این صورت عزیز من توقع نداشته باشید چیزی را که چنین است همه‌ی مردم بفهمند. هر ک.س به نسبت خود دارای تمیز شعری‌ست و به اندازه‌ی خود می‌فهمد و یک پله بالاتر را نزدیک شده فقط می‌داند، به‌جای اینکه بفهمد. پس هر ک.س در عالم شعر در یک درجه می‌فهمد و در یک درجه می‌داند. چیزی را که می‌فهمد می‌گوید: شعر است به‌به! چقدر خوب سرائیده شده… چیزی را که نمی‌داند می‌گوید: مبهم است، معلوم نیست چه می‌گوید.
این ابهام از جلوی چشم مردی برداشته می‌شود که همه وجودش شعر است. در طبیعت ساخته شده پیش از اینکه خودش بداند و با زندگی پرداخته آمده، بدون اینکه بخواهد یا نخواهد. همیشه این را در نظر داشته باشید آن را که شاعر می‌داند مردم می‌فهمند اما آن را که شاعر می‌فهمد مردم می‌دانند…
سابقاً نوشته بودم فکری که برای مردم عالی‌ست برای شاعر، عادی‌ست. برای شاعر ترکیب‌نشده منفرد و جزء است. مثل قطعه‌ی «یافته» که «گوته» برای زنش گفته است و اخیراً در مجلات دیدید.
در خلال این احوال شعر عالی بیان‌کردنی نیست و آن چیزی‌ست که باز بالقوه هست و بالفعل به همان اندازه که آئین شعرگویی رو به کمال می‌رود، به وجود می‌آید. برای فهم این نکته‌ی اخیر، یک مراجعه‌ی مختصر به شعرهای ابتدایی قرن‌های گذشته کافی‌ست. می‌بینید شعرها چقدر از روی سادگی و صداقت سروده شده و چقدر خام و ابتدایی‌ست از هر حیث.
اگر در فاصله‌ی بین هزار سال شعرها را به یک اندازه و قدرت بیان شده بدانید، نقصی در کار شعر و شاعری شما هست و بیهوده از من پرسیده‌اید شعر در درجه اعلا چه چیز است. شعر در درجه اعلا، نهایت میل انسان در این راه است. نسبت به هر دوره، مخصوصاً از نظر بیان، هر دوره شعر اعلای به‌خصوصی دارد و شعر راهی‌ست برای دوره‌ی بعد که می‌آید.
بیش از این از من توضیح و تفسیری نخواهید که بی‌فایده است. فقط یک دو سه کلمه دیگر برای شما می‌نویسم:
شعر در درجه‌ی اعلا، انسانی هم در درجه‌ی اعلا می‌خواهد.
خرداد ۱۳۲۴


۴۹

می‌خواستید نظر مرا در خصوص قطعه شعری که برای من فرستاده‌اید بپرسید؟
در این شعر خواسته‌اید کار تازه بکنید که کار شما، مثل کار پسر خاله، از کار من متمایز باشد. اما عزیز من! خواندن غیر از آهنگ ادا کردن است. مع‌الوصف همشهری‌های ما هر چیز را نمی‌خوانند مگر با آهنگ.
پیش از خواندن هر شعر آهنگی غلط، که تناسبی با معنی شعر ندارد، در گوش همشهری‌هاست.
این کار پیوستگی موذی و پر از ضرر شعر و موسیقی را رایج می‌دارد. حتی در مدرسه‌های ما درس فیزیک و تاریخ را هم دیده‌ایم که بچه‌ها با آهنگ به معلم جواب می‌دهند. یک چیز طوطی‌وار حفظ شده با آهنگی غلط و نابجا ادا می‌شود.
در عوض تنزل و بینوایی خروار‌خروار، طبع موزون به همشهری‌های ما داده شده است. همین اساس فراوانی محصولات شعری ماست. این است که همه می‌گویند ایرانی‌ها «شاعر»ند و کسی به کنه این نکته پی نبرده است که ایرانی‌ها «ناظم»اند.
ایرانی‌ها با موسیقی خودشان بیشتر تعلق‌خاطر دارند تا با شعر، مگر این‌که شعر چاشنی مختصر برای نظم کلمات باشد یا شعر، همان نظم کلمات معنی بدهد. در واقع ایرانی‌ها ابزار کار شاعر را دوست دارند و آن همان وزن دادن است.
متاسفانه باید گفت شعر ما با موسیقی جفت است. اساس یک موسیقی وصف‌الحالی، اساس همه‌چیز وصف‌الحالی. که من برای اول دفعه در «مجله‌ی موسیقی» به آن اشاره کرده‌ام. مفصل این را، اگر عمری باشد، در «مقدمه‌ی شعر من» خواهید یافت.
این اساس، یک سایۀ غلط در طبع هر ک.س دارد. هر ک.س شعر را با آهنگی می‎‎خواند و چون به شعر بی‌آهنگ من و شما می‌رسد می‌خواهد همان کار غلط را بکند و شعر، از حیث وزن، در نظرش مکروه، جلوه می‌کند. می‌گوید: این که وزن ندارد. این با ذوق ما جور نیست. مثل اینکه ذوق «ما» غیر از ذوق آدمی‌زاد است. زیرا با ذوق آدمی‌زادهای آن طرف آب خیلی جور است. من نمی‌خواهم به‌طور طبیعی و با آهنگ طبیعی حرف زدن بخوانم.
خیلی ساده است فهم این مسئله. ما «عادت» را اساس یک حقیقت تغییرنیافتنی می‌شناسیم. بعد با این فریب، خود را خوش می‌داریم و نمی‌توانیم ببینیم و بدانیم آنچه را که هست و واقعاً هست و حقیقی‌است. زیرا که هستی دارد و با طبیعت انسان سالم دمساز است.
شما موضوع مضمون را تازه گرفته‌اید، اما طرز کار همان طرز قدیم است.
مهر ۱۳۲۳
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,611
4,912
مدال‌ها
2
۵۰

قطعه‌ی «دیدار» شما را خواندم. به سبک کلاسیک بود. اما چرا با کلمات شل و ول بازاری آن را ضایع می‌کنید. به شما گفته بودم هر چیز را زمان به وجود می‌آورد و چیزی را که زمان به وجود آورد، زمان هم در خصوص آن قضاوت می‌کند.
قسمت اول این حرف به کار قطعه‌ی شما می‌خورد. یقین بدانید ژانرهای کلاسیک ما در طول زمان‌های طولانی، کلمات خاص خود را پیدا کرده‌اند. این است که ژانر تکمیل شده. با کلمات بازاری، کاری که شما کرده‌اید، این حد کامل را تنزل داده‌اید. در این صورت خوب بود سبک انشای خود را بسیار ساده و طبیعی می‌کردید و دارای آهنگ طبیعی تا بتوانید کلمات بازاری را استعمال کنید. اما موضوع را چون سمبولیک ساخته‌اید و معنی در الفاظ تودار شده است، این کار فایده نداشت. خاطرتان باشد اول باید ببینید برای کدام صنف می‌نویسید.


۵۱

«روزگار نو» را فرستاده بودید که من لذت بی‌نهایت ببرم. باز هم با من از اینطور شوخی‌ها داشته باشید و ترک نکنید. قطعۀ «برگ» جوان‌گیلانی اگر سی سال پیش بود برای من حقیقتاً لذت می‌داد. برای این‌که آن‌وقت تازه پا به جهان شاعری می‌گذاشتم. همان‌طور که این روزها همه پا می‌گذارند. در این قطعه مثل این است که آدم عادی خواسته شاعر باشد، همانطور که اکثر شعرای قدیم ما بودند. عشق و ذوق و دید در آن عوض نشده است. احساسات مال جهان شاعر نیست چون در جهان شاعر، چیزها، شکل، رنگ و بو و خاصیت، موضوع و مضمون هر چیز و همه چیز دیگر است. فکر عادی شاعر در این جهان قطعۀ «گوته» برای زنش را فراهم می‌آورد که عنوانش را فراموش کرده‌ام ولی مال جهان شاعر است. می‌بینید به‌جای زن، گل و به‌جای ازدواج، باغبانی و به‌جای زائیدن، غنچه کرده و میوه داده است.
اما در این قطعه که شما خواسته‌اید مرا به لذت با آن هم‌آغوش کنید همه‌چیز دلچسب است، همه چیز حساس و از حیث نتیجه هم ممتاز؛ اما مال جهان شاعر نیست. به این جهت در نظر مردم خیلی زیباست زیرا با رویه‌ی شاعرانه ساخته نشده است.
من خودم هم از این قبیل شعرها داشته‌ام و خواهم داشت. برای جوان این را عیب ندانید و اگر مصالح و رنگ‌ها هم منظم و قوی کار نشده است باز عیب ندانید. به استعداد و دید او که برق می‌زند نگاه کنید. بله من هم لذت می‌برم که ادبیات ما بعد از مدت‌های مدید پر از استهزاء به من، دارد تکانی می‌خورد.
ولی تکرار می‌کنم: با من باز از این‌طور شوخی‌ها داشته باشید.
خرداد ۱۳۲۴


۵۲

قطعۀ «غروب سرد» شما را خواندم. در حد یک معرفت عادی، موضوعی نه‌چندان عمیق بود. فقط شما می‌توانستید آن را با چشم شاعرانه دیده از حیث تخیل و دید خود بزرگ کنید. یا احساساتی را به آن چاشنی بدهید. هیچ یک از این‌ها را نکرده‌اید، یعنی نخواسته‌اید که بکنید. تنها قافیه و ردیفی‌ست. خود من هم وقتی شبیه به این قطعه را داشتم:
مثلا: ( آمد شب براند ترا از دری که بود
بی‌شرم رفتی از در دیگر درآمدی)
مردم‌پسند است، ولی شاعرپسند نیست. در دنیای پر از غوغا آیا چه خواهد ماند و نوبتی برای ماندن خواهد داشت؟ اگر شما در قطعه شعر یا غزلی بگویید که یعقوب‌وار برای یوسف گریه می‌کنید و نظیر مضمون‌های کهنه را با عبارات دیگر به پرده بیاورید، حمالی برای الفاظ مردگان بوده‌اید… چون دوست شما هستم از من ممنون باشید که به‌جای به‌به گفتن می‌گویم قطعۀ «غروب سرد» شما مایه‌دار نیست و تا این مایه، حرف من هم بس است.


۵۳

این دفعه راجع‌به معنویات و درونی‌های قطعه شعر شما چند کلمه می‌گویم: از حیث صنعت بسیار خوب آمده‌اید، اما از حیث منطق داستان ضعیف است. من به شما بارها این را گفته‌ام:
دانستن متد، مثل دانستن جدول‌ضرب است. مثل اینست که شما ابزار خوبی برای نجاری به دست دارید و حال آن‌که نجار نیستید. این دانستن به عقیده‌ی من بکار نمی‌خورد _ باید بتوانید ان را به‌کار ببرید. هوش سرشار و دقت شما نسبت به آن‌چه شما را در احاطه دارد آن‌وقت شناخته می‌شود. اما حالا فقط حافظه‌ی شما به‌کار رفته است که می‌دانید بی‌علت و جامد و مجرد چیزی را در نظر نگیرید و امثال آن. در صورتی‌که ضعف اشخاص در داستان شما پابرجا و بدون تغییر در ضمن حوادث است. از اول آن‌ها را با این صفحات پیش چشم گذاشته‌اید و تکانی نخورده‌اید.
بهتر این بود که نگویید رحیم بود یا بخشنده بود، بلکه بنای داستان را طوری بگیرید که رحم او را آشکار کند و مجبور به بخشندگی شود. این جریان علاوه بر اینکه منطق محکم به محتویات فکری شما می‌داد، داستان شما را بسیار طبیعی می‌ساخت. (مثل این‌که از روی مدل زنده برداشته باشید و عیناً همان باشد) این عیناً اثری است که شما می‌طلبید تا در خواننده‌ی داستان تولید شود.
اگر آن مرد، بعد از آن منظره‌ی خیالی، به رحم و تاثر می‎افتاد چه ضرر داشت که قبلاً رحم و تاثر را با خود سوقات آورده باشد؟
این سوقات برای خواننده هیچ ثمره‌ای ندارد، زیرا مثل چیزهایی است که با او مربوط نمی‌شود. اما زمانی‌که مربوط می‌شد و پابه‌پای حوادث آمده بود… باقی را خودتان فکر بکنید. البته پیش از انتشار برای شما آسان است این اصلاح، که داستان شما بهتر از آن باشد که هست و هنر شما بیهوده به مصرف نرسیده باشد؛ مثل بازیگری که در بیابان و شب تاریک بیهوده دارد می‌رقصد…
همسایه‎ی شما
آذر ۱۳۲۴
۵۴

در قطعه‌ی اخیر شما شوق سرایش عجیبی وجود دارد. فکر ما با هم این معنی را می‌یابد. شما در اشعار حماسی هوگو این حاصل را برداشت کرده‌اید و معلوم است که مدت‌ها در ذوق شما و با احساسات شما نطفه گرفته تا این‌که به این حد نمو عالی رسیده است. در تمام موقع سرائیدن مثل این است که چیزی نه به‌خود جاری می‌شود و سراینده به روی بادپایی سوار شده، پهناور و سبک و راحت و چسبان پرواز می‌کند. شعرش با او و او با شعرش پر می‌کشند. حقیقاً این لذتی‌ست که خواننده‌ی هوشمند و کارآگاه و حساس، مثل خود شما، آن را کم‌وبیش درک می‌کند، هنگامی که احساسات او با شما جور باشد. درست نقطۀ مقابل قطعه‌ی «راز شب» رفیق همسایه‌ی شما که خیلی یکنواخت و کسل‌کننده است. نه شکوه کلمات و مصالح درخور ژانر قدیم را اندوخته و نه لوازم جلوه و طرز کار جدید را داراست. فقط کلمات آرتش و امثال آن ورود کرده‌اند. پس از آن شعر «کینه» که مثل این است که گوینده در گفتن آن جان‌کنده و اگر گاهی روانی در جملات دیده می‌شود دچار تشنج هم هست. فقط مواظبت کرده است که با تشبیهات مکرر جلوه و جلای از دست رفته را به‌جای لوازم جلوه‌بخش به دست بیاورد. و حال آن‌که تشبیه برای قوت دادن به مقصود است. تشبیهات مکرر، بسیار زننده واقع شده ذهن را دور می‌کند. گوینده مثل این است که از دست می‌راند و با پا پس می‌کشد و بیا و نیا می‌گوید.
در این صورت من خیلی متحیرم چرا می‌خواهند ناقدین شعر، راه مقایسه‌ای بین شعر شما و او به دست بیاورند و چرا؟
به همین قدر اکتفا می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,611
4,912
مدال‌ها
2
۵۵

برای من ایران و غیر ایران وجود ندارد. تاریخ و گذشتۀ هر ملتی که درست باشد در نظرم دلکش است. در قلب من یادگارهایی‌ست که مربوط به دیگران می‌شود ولی شبیه به یادگاری‌های خود من است. هنگامی که یاد می‌آورم یا در تصور خود می‌سازم که در فلان گوشه از دنیا زندگی‌هایی گذشته، صحبت‌های شیرینی، انس‌ها و محفل‌ها و شب‌نشینی‌هایی؛ همه جای دنیا برای من شیرین می‌شود. این سرمایه، یعنی این نظر به من وسیله‌ی بهره‌مندی از لذت‌های موجود را می‌دهد.
از تاریخ فرانسه و روسیه من گوشه‌هایی دارم که وقتی به یاد می‌آورم، حسرت‌ناک و بی‌اختیار، آه می‌کشم. مثل این‌که در آن زمان بوده‌ام. به این جهت بود که به شما گفتم حکایت‌های عربی را بسیار دوست دارم. حکایت‌های راست‌الف لیله را بیش از حکایت‌های تصوری… و همه چیز تقریباً مثل هم در مغز من ردیف می‌شوند، برای رنجور ساختن خاطر من.
اما این رنجوری از ناحیه‌ی حسرت و لذت و شیرینی‌های زندگانی انسان‌های گذشته، انسان‌های دردکش و با محنت، سرچشمه می‌گیرد. خاطرتان می‌آید چند سال پیش من تاریخی از حبشه به زبان عربی به‌دست آوردم. هرچند مهارتی در نوشتن آن به‌کار نرفته و تاریخ بنا بر قانون صحیح فکری نوشته نشده است، اما حبشه را با من آشنا ساخته است و توانسته است این نوشته‌ی نه‌چندان باارزش، برای من ارزشی داشته باشد. زیرا مربوط به زندگی می‌شود.
حقیقتاً آیا دوست‌داشتنی نیست و موجب این دوستی آدم‌هایی نیستند که در آن هستند ولو هرقدر بد، که ما می‌گوییم؟ می‌بینید در جمعیت بدها، جرقه‌ای از خوبی هست و در میان بدها همیشه خوب‌ها وجود دارند.
لذت می‌بخشد روشنی چراغ در کوچه‌های تاریک و شما که فکر می‌کنید مثل این است که در خلوتی قرار دارید و چون به آن لذت دست پیدا می‌کنید روشن می‌شوید.
به‌دنبال این‌گونه لذت‌ها بکاوید بدون احتیاط و دریغی. در قلب شما محبت چشمه‌هایی را پاک می‌کند. سرچشمه‌ی همه چیز خود مائیم و با این است که خود ما معنی پیدا می‌کنیم.
حقیقتاً خیلی بی‌معنی است اگر ما آن‌قدر خودپسند باشیم که به‌جز خود را نبینیم… شاعری که فقط غزل می‌سراید و موضوع عشق او عامیانه و همان عشقی‌ست که هر بی‌شعوری دارد، گمان نمی‌کنم تصویری چنان چنگ به‌دل‌زن باشد. هرچند در آن فایده‌ای هم باشد. این عشق را بسنجید با آثار شاعرانی که عشق شاعرانه پیدا کرده‌اند و این کیمیا سراپای حرف‌های آن‌ها را در همه‌جا، در موضوع‌های غیرعاشقانه هم، تغییر داده است.
من لذت تاریخ را برای این قبلاً به‌گوش شما کشیدم. مقصود من دانستن گذشته است، نه خواندن تاریخ.


۵۶

در بین شعرای ما حافظ و «ملا»، عشق شاعرانه دارند. همان عشق و نظر خاصی که همپای آن است و شاعر را به عرفان می‌رساند. همچنین «نظامی». می‌توانید مابین شعرای متوسط و گمنام هم پیدا کنید. در سعدی این خاصیت بسیار کم است و خیلی به‌ندرت می‌توانید در این راه با او برخورد کنید. عشق او، برای شما گفته‌ام، عشق عادی است. عشقی که همه دارند و به کار مغازله با جنس ماده می‌خورد. درصورتی‌که در شاعر به عشقی که تحول پیدا کرده است می‌رسیم. به عشقی که شهوات را بدل به احساسات کرده است و می‌تواند به سنگ هم جان بدهد.
این عشق در موضوع‌های غیرعاشقانه، در حوادث داستان، در همه جا، می‌تواند با او باشد. این عشق، مبهم است و راه به تاخت‌وتاز دل‌هایی می‌دهد که رنج می‌برند. آن را که می‌جویند در همه جا هست و در هیچ کجا نیست. من در این خصوص وقتی می‌خواستم بدون شاخ و برگ چیزی بنویسم ولی آن فرصت‌ها برای من نیست. چون برای شما هم نیست به همین اکتفا می‌کنم. می‌خواهم از شهر بیرون رفته او را پیدا کنم. به بیابان‌های خلوت و دنج و خاموش نظر بیندازید، باقی حرف مرا با شما خواهند گفت.
فروردین ۱۳۲۵


۵۷

پرسیده بودید آیا همه شاعرند و این چگونه است که در کشور ما همه شعر می‌گویند؟ چون دو روز است پریشان و مضطرب هستم مختصر جواب می‌دهم.
برای شما به یک مثل کوچک اکتفا می‌کنم. در خانه‌ای که بچه زیاد است و بنّا هم کار می‌کند، ابزار دست بنّا به دست بچه‌هاست. در عالم هنر، در هر رشته‌ی آن، همین را می‌بینید. این است که در بیشتر خانواده‌های اشرافی یک پیانو در گوشۀ اتاق معطل است. بیش‌تر جوان‌ها ویولون می‌زنند و آدمیزادی نیست که نخواند. اما نه همه ک.س پیانیست است و نه همه ک.س ویولون‌زن. بلکه ابزار کار شاعر را و پیانیست و ویولون‌زن و خواننده را به‌دست دارند.
در کار اولی این ابزار عبارت از توانایی در تنظیم کلمات است که در زبان ماکاری آسان‌تر از این نمی‌شود. مثل این‌که این کار مادرزادی آن‌ها است. من فقط یک نکته را در این خصوص اضافه کنم: بچه‌های خودخواه و سرتق و بسیار چشم‌دریده‌ای هستند که ممکن نیست سال‌های سال به نادانی و خامی خود پی ببرند.
شهریور ۱۳۲۳


۵۸

همسایۀ عزیز من!
خیلی سیاسی شده‌ای و نمی‌گویم چرا. ادبیاتی که با سیاست مربوط نبوده در هیچ زمان وجود نداشته و دروغ است. جز این‌که گاهی قصد گویندگان در کار بوده و گاهی نه. دراین‌صورت مفهوم بی‌طرفی هم بسیار خیالی و بی‌معنی است.
پس از این مقدمۀ کوچک به سر حرف خودمان می‌رویم. بعضی از نوشتجات ماکسیم گورکی به‌خاطرم می‌آید. می‌گوید: ادبیات، افکار روشن‌تر و قانع‌ترکننده‌تر از آنی را بیان می‌کنند که علم و فلسفه بیان می‌کنند.
با این عقیده من کاملاً موافقم. امکان‌پذیر بودن این فکر نظیر این است که بگوییم آیا ممکن است داروی مناسب مرض، برای مریض مفید باشد یا نه. در هر صورت اگر مریض زنده بودنی باشد، جواب منفی نمی‌توان به این سوال داد.
ملت ما بیش از همه محتاج به این‌گونه ادبیات است، چه نظم باشد چه نثر. یعنی ادبیاتی که زندگی را تجسم بدهد. اما تصور داشتن این‌گونه ادبیات، باید ما را داخل اقدام مجدانه کند. این ادبیات، به‌منزلۀ خون است در عروق… در این‌صورت می‌آییم به سر فکر خودمان. شاعر کسی نیست که به کلمات وزن و قافیه می‌دهد. مثل این‌که حساب و نظام‌نامۀ اداره‌ای را به نظم آورند. این کار جز اتلاف وقت و فشار بی‌فایده به مغز آوردن چیز دیگر نیست، درصورتی‌که شاعر باید مطلب عادی را، که علم و فلسفه و آن‌طور موثر بیان نکرده، بیان کند و گاهی از اوقات بهتر به ثبوت برساند. زیرا علم نتیجۀ تجربه و فلسفه نتیجۀ قیاس مع‌الغیر و استقراء و استدلال است. ریشۀ همۀ این‌ها هم در زندگی است و شاعر یا نویسنده، هر کدام در موردی، عمیق‌تر چشم بینا و با قوۀ زندگی بشمار می‌روند. زیرا در قضایای آن واردترند. اگر این چشم نباشد هیچ نیست، چون عالم و فیلسوف هم نیست، پس بسیار مرد خودخواهی‌ست.
اگر شاعر نتواند یک مطلب عادی و به گوش همه رسیده را قوی‌تر از آن اندازه قوت که هست نشان بدهد، اگر شاعر نتواند معنی را جسم بدهد و خیالی را پیش چشم بگذارد، با داستان‌های خود ثابت بدارد یا باطل کند؛ کاری نکرده است. شاعر نیست و همان است که گفتم. اشعار موزون و موافق طبع‌های کنونی بالعموم این فقدان قدرت ذوقی و دماغی را بیان می‌کنند. مثلاً می‌گوید «کارگر باید مزدش را بخواهد و زندگی کند». خیلی احمقانه است این تکرار به نظر من و احمقانه‌تر آن وقت که عین عبارت عادی را که همه می‌دانند از شکل و شباهت طبیعی برگردانده در قالب وزن و قافیه ریخته باشند، آن هم وزن‌هایی غیرطبیعی، که هوایی عقب تار و ویولون می‌رود.
شاعر باید این مطلب را زنده کند. کاری کند که دیگران آن را نبینند آن‌طور که او می‌بیند و تکان می‌خورد. همان‌طور باید تکان بدهد. شاعر باید موضوع را لباس واقعه و صحنه بدهد. آن وزن را که در خود او دارد، در مردم تولید کند.
ادبیات جدید ما به‌کلی فاقد این است. یعنی برای افکار جدید وسیلۀ موثری هنوز به کار نرفته است. احمق‌ها خودشان را گول می‌زنند و از شدت حماقت است که دقیقه‌ای از خود نمی‌پرسند آیا این مطلبی را که من موزون ساخته‌ام دیگران نمی‌توانند؟ نکته این است که بیشتر مردم می‌توانند و در میان صد نفر اقلاً پنجاه نفر این کاره‌اند. یعنی طبع روانی دارند و همین دلیل بر انحطاط شرم‌آور ادبیات ماست که همه شاعر و همه نویسنده‌اند. درصورتی‌که عده بسیار کم‌تر باید باشد و هرجای رودخانه نباید ماهی و هرجای کوه نباید معدن داشته باشد. اما بیچاره‌ها در نتیجۀ خودخواهی و حماقت، کار و کسب خود را گذاشته‌اند و به نظم الفاظ مشغولند. زیاد حرف زدم، مرا ببخشید. می‌توانیم برای هر طبقه مطلب موثر بیان کنیم. نظم کلمات فقط یک روکش است، اصل مطلب حقیقی و مجسم ساختن است. یعنی جانی که بدن لازم دارد.
چون این را دانستید می‌توانید عامل موثر در جمعیت باشید. ادبیات ما محتاج به این طرح است که من به شما داده‌ام و همیشه در خصوص آن حرف می‌زنم و می‌دانید که همسایه همه کارهای خود را روی آن گرته تمام می‌کند.
اسفند ۱۳۲۴


۵۹

چند روز است که هیچ کار نمی‌کنم. به گردش می‌روم یا به صحافی کتاب‌های خود مشغول هستم. حالاست که می‌فهمم شعرهای من و نوول‌های من عادی و سرسری نبوده است. بس که تند می‌نوشتم و در یک روز چند کار مختلف و داخل با هم می‌کردم و در شک افتاده بودم: پس من بیهوده و مزخرف می‌نویسم؟
اما این‌که حالا گفتم می‌فهمم این است: کار، یعنی چه؟ مثل ماشین بودن؟ ماشین هم، ساعت تعطیل دارد و محتاج به مرمت می‌شود. کار، یعنی توانایی، یعنی حال کار داشتن. چه بسا با شروع، به وجود می‌آید. یا بنا بر عادت که من دارم.
چند سطر خواندن، حال خواندن را در من تحریک می‌کند. مگر وقتی که حال کار نیست. با حال کار، کار حال‌دار را انجام می‌دهید. ارزش خود را خودتان خواهید دانست وقتی که با حال کار می‌کنید، حتماً ارزشی در کار است.
با طبع خودتان لجاجت نداشته باشید. مانند غلام گوش‌به‌فرمان او باشید تا چه وقت شما را صدا می‌زند. چه بسا در دل شبکه که ناگهان از خواب می‌پرید. چه‌بسا در حین راه رفتن در کوچه. چه‌بسا در مجالس مهمانی.
شما باید فوراً از همه چیز چشم بپوشید و به او بگویید: ای فرمان‌روا حاضرم. یک پاره کاغذ از هرجا به دست بیاورید و یک نوک مداد. کافی‌ست.
کفایت خود را شناختن و اطاعت کردن، این است کار، در کارخانه‌ی آن‌هایی که کار کشته‌اند.
هیچ چیز مانندحال بارآور نیست. یک وقتی الهام شاعر در حال است. چه‌بسا که برای به‌دست آوردن آن باید خود را در معرکه‌ها و واقعه‌ها بیندازید. این است که خواندن موثر است. چون عکس معرکه‌ها و واقعه‌هاست در واقع. ولی آن موضوع دیگر است. اصلی‌ترین حال‌ها آن است که خودش به واسطه‌ی زندگی فراهم بیابد، پیش از آن‌که خودتان قصد کنید.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,611
4,912
مدال‌ها
2
۶۰

اکنون که گوشه‌ی دنج‌تر برای پرداختن به ضمیر خود پیدا کرده‌ام به‌خوبی حس می‌کنم ناهمواری‌های زندگی محل بیش‌تری برای اندیشه‌های ابهام‌آمیز شما باز می‌کند، حتی می‌توانید به چیزهای خیلی تصوری _که بالاخره بستگی نهانی و خاصی با زندگی شما دارند_ بپردازید. این است که من یک‌بار دیگر به‌دنبال همان حرف‌ها رفته می‌کوشم تا نکته‌ی لازمی را که برای زخم‌های شعر شما به‌منزله‌ی مرهم است تا اندازه‌ای روشن کرده باشم. ولی درخواهید یافت که این کار علت دیگر هم دارد.
قطعه‌ی اخیر شعر شما بعداً مرا با بی‌مواظبتی غریبی که از شما سر زده است برخورد داد. ناگهان دریافتم که شعر شما خواننده را در حین این‌که در آن غرق شده است، به واخوردگی و پرتی حواس بی‌ثمری می‌اندازد. به‌واسطه‌ی تصویری اضافی که در آن، در چند مورد بخصوص به وجود آورده‌اید. درصورتی‌که موضوع از حیث تشریح به اندازه‌ی قوت خود باقی مانده و چیزی با این رویه بر قوت و تاثیر آن اضافه نکرده. فقط در چند لحظه‌ی کوتاه خواننده را دور از زمینه‌ی اندیشه‌های اصلی شما نگه می‌دارد، بعد با وضع پریشانی به آن بازگشت می‌کند. حال آن‌که هر رنگ و تصویری برای رفع احتیاجی است. چنانکه هر تشبیهی برای قوتی است. این نازک‌کاری هم که در روی کار فراهم می‌آید برای دلالت و اثربخشیدن مخصوصی است. متاسفانه ذوق شما شانه خالی کرده، نفس‌زنان و با التهاب عجیبی پیش رفته نخواسته‌اید که محل واقعی این کار را به‌خوبی دریافته باشید. حتی فکر نکرده‌اید که این کار فقط در سبکی که شما اخیراً نسبت به آن تمایل می‌ورزید وجود ندارد، بلکه در طرز کارهای دیگر هم به این نکته برمی‌خورید و آن این است که گوینده به‌وسیله‌ی انگیختن و به‌جاگذاشتن رنگ‌های معینی، میدان به خواننده‌ی خود می‌دهد. ولی این رنگ اساسی که آن‌قدر با مواظبت بجا گذاشته و به یک جمله معترضه شباهت دارد، برای برانگیختن حس کنجکاوی خواننده و برای این است که خواننده را با رنگ و تصویری اضافی و در نقطه‌ی معین میخکوب کرده، رخنه برای نشست دادن اندیشه‌های خود در دماغ او باز کند. چون این است این کار بار دیگر شما را با نکات اساسی و مربوط به پایه‌گذاری‌های ساختمان شعر شما برخورد می‌دهد. اگر برداشت‌های قبلی شما مقصود اصلی شما را متمایز نساخته و دلالت‌های شما ضعیف بوده و سمبول‌ها بی‌جا و بی‌مناسبت باشند؛ این کار بعکس نتیجه می‌بخشد. حالت ابهام و پیچیدگی سبک کار شما را، در موردی که مجبور به اجرای آن سبک بوده‌اید، زیادتر کرده مثل این خواهند بود که شما اسبی را که می‌تازد، بدون قدرت بر این‌که پیوستگی زمانی و مکانی آن را تشخیص داده و لوازم جلوه‌ی مادی آن را به‌دست آورده باشید، یال‌های پریشان او را به پنجه‌ی سرد مردگان تشبیه کنید. یا کوهی را نمودار نساخته سنگی را در آن بغلتانید و در ضمن گریز زده تشبیه بیاورید که این سنگ شبیه به فلان چیز است…
به نظر من شبیه به هیچ چیز و همه چیز، و چیزی که در حکم همه چیز است آن یک چیز را که هنرمند صراحتاً به آن قصد کرده است، نیست. درصورتی هنر جلوه می‌نماید که نماینده‌ی خود را هضم کرده پس از آن مایه برای جلب انظار مردم پیدا می‌کند. این استعداد و چگونگی فراهم آمدن آن را شما باید بجا آورده، حتماً در نظر داشته باشید که همسایه‌ی محبوب شما هم در آن قطعه که به دنبال آن رفته‌اید چه کرده است. اول نقطه‌های جلوه بخش به آواز خروس داده پس از
آن محل برای این تصویر (که بمانند رنگ خشک که در تن مردگان خون بدواند) به دست آورده است. من زیر و بم این کار را مخصوصاً در همین قطعه شعر او به چشم شما می‌کشم و از شما می‌خواهم که در نظر بگیرید، اول بتوانید خلاق خوبی باشید و بسازید و قدرت ایجاد شما «ناشی از نشانه‌های زندگی خود شما» باشد و بروز و ظهور با اقتدار و نیرومندی را از خود نشان بدهد، پس از آن آرایش‌های دیگر که در حکم پوست به روی مغز و دستکاری به روی ساختمان اصلی است، تابع همان استحکام در پیکربندی اصلی شعر شما است. اگر پیکره‌ی شعر شما می‌لغزد و مثل این است که چندان از روی رغبت واقعی و بصیرت و ایمان به آن نظر نداشته‌اید (و به این جهت راه نفوذ در دیگران ندارید) هر رنگ و تصویری هم که در ضمن آن فراهم بیاید بی‌مغز و لغزان است. فرصت به پا برجا شدن هیچ‌یک از اندیشه‌های شعر شما را به خواننده‌ی شعر شما نمی‌دهد. درست مثل این است که نقش در روی آب بسته باشید و به مدعیان شعر خود میدان وسیع برای خرد ساختن خودتان می‌دهید. ولی چرا؟ آیا استاد زبردستی را می‌شناسید که با بی‌مواظبتی خود همان اثر عالی را که در هنگام مواظبت دقیق، بخلق آن توفیق می‎یافته است به وجود بیاورد؟ بعد آیا این راز سربسته برای شما فاش نخواهد شد که چرا گاهی استادان زبردست اثری بسیار نازل و کودکانه به بازار هنر می‌آورند؟ البته در جواب به من به نکاتی تصدیق خواهید کرد و من راه بدست می‌آورم که به شما توصیه کنم در کار خودتان مواظبت بیشتر داشته باشید.


۶۱

قطعه‌ی «صبح بیدار» شما را خواندم. خیلی چیزها از همسایه‌ی شما در آن بود که به شما گوشزد می‌کنم: خط مشی او، گرته‌ی کار او، و به‌طور وضوح شکل درآمدها و پایان‌بندی‌های او؛ که چطور به‌آسانی یک قطعه‌ی شعری را پایان می‌دهد. در عین حال که طرز اجرای وزن و طرز کار او در ذوق شما گوارا بوده و از پی آن رفته‌اید، مفرداتی که خاص شعرهای خود او و معلوم است که مال زندگی اوست _و گاهی خود ترکیب‌های او_ به شعر شما سر و صورت داده‌اند. البته با مصالح حاضر و آماده، کار کردن آسان است. راه شما را دیگری هموار کرده، شما می‌توانید به‌آسانی بروید. ولی چرا به رفیق همسایه‌ی خودتان که اخیراً قطعه‌ی «عصیان» را ساخت نگاه نمی‌کنید؟
بگذارید بیشتر به مشکلی برخورد کرده شخصیت شما هم برای نمو خود راهی داشته باشد. برای این منظور فقط کاویدن در خودتان لازم است. همین‌که دقیق شدید می‌بینید همیشه مشکلی در هنر هست. آسان آن است که بوده است و می‌بینید خیلی به‌تدریج و تأنی و مدارا با طبع باید کار کرد. مثل کسی که در تاریکی جاده می‌ترسد و به حال ترس جلو می‌رود. آن‌چه را که در شما ذخیره ساخته‌اند به وسیله‌ی کاوش شما به دست شما می‌آید، اگر این بها نباشد؛ آن کالا هم نیست. عادت کنید که خودتان بیابید و با یافته‌های خودتان انس بگیرید. اساساً اینکه شما از همسایه‌ی خودتان پیروی کنید خرسندی‌ای برای دل او نیست.
خرسندی او فقط در این است که شما به حاشیه‌نشین‌ها و آن همه وازده‌ها که شما را بیگانه می‌بینند گوش نداده و به راه مناسب‌تر افتاده‌اید. اما آینده‌ی هنر شما، که خواب کمال و جمال آن را _به‌مانند فرمانداری که به تخت نشسته_ می‌بینید مرهون خواستن شماست که تا چه اندازه بخواهید و علاوه بر آن بکاوید و زندگی شما را برای آن تجهیز کرده باشد. هر ک.س ذخیره‌ی جداگانه‌ای است. آن هم با اهمیتی که هست خود شمایید. طعن و ملامت کسی را به گوش نگیرید. زودزود و سفارشی ننویسید. شما ماشین نیستید. می‌خواهید که به شما هنرمند بگویند. برداشت مطلب برای هنرمند کفایت کار را نمی‌کند و از روی سفارش مزه نمی‌گیرد. اگر خود شما برای آنچه که می‌خواهید ساخته نشده و مزه‌ی بی‌انقطاع کار خودتان نباشید. در هر صورت مطلب از شما قوت و جان و ریشه می‌خواهد. آن چیزی که زود و به‌طور وفور به‌دست می‌آید در عالم هنر تردیدناک است. آن را با قدرت قلم و توانایی بر تندکاری مشتبه نکنید. هر تندکاری، وقتی کندکار بوده است. شما هم! صبر داشته باشید. حوصله به خرج بدهید. بیشتر از این وقت خودتان را به کارتان بفروشید. وقت، تریاق است. زشتی‌ها و زیبائی‌ها و هر جلوه‌ای با آن برومند و شناسا می‌گردد. جوجه کبوتر وقت می‌گذارد تا روزی پروازی طولانی در پیش بگیرد، ذوق و هوش شما هم همین حال را دارند. تکوین شده‌اند و با وصف این باید برد دوباره و بارها تکوین شدن را به آن‌ها داد. آن توفیقی که برای شما روزی ممکن است باشد _چون از من می‌پرسید_ از این راه است و بس…


۶۲

از فرستادن شعرهای خودتان برای من خودداری نکنید. در این ناحیۀ دوردست هم که ده‌کوره‌ی کوچکی در میان جنگل بیش نیست، و من از خستگی به آن پناه آورده‌ام، به یاد شما هستم. من خاصیت خود را از دست نمی‌دهم.
فکر من در پیرامون آن چیزی است که مانند میراثی از من ممکن است برای دیگران باقی بماند و میل دارم رموز آن را در زندگی خودم برای شما شرح بدهم. اما شما چرا از این ابهام که دید شما را پرعمق و لطیف و باشکوه می‌گرداند، می‌پرهیزید؟ این وسوسه‌ی خطرناک که برای هنر به منزله‌ی سم ریشه براندازی است و مصالح به‌کار آمده را خام و کمرنگ نگاه می‌دارد، اگر از سرتاسر اشعار شما پیدا نبود از نامه‌ای که به ضمیمه‌ی اشعارتان برای من نوشته بودید پیدا بود.
باید نخست ایمان آورد و بعد به‌کار افتاد. حقیقت سرنوشتی که روزی رقم مسلم می‌شود از این‌جا آب می‌خورد. نکته‌ای که می‌خواستم مخصوصاً راجع به شعر اخیر با شما به میان بیاورم این بود و باز می‌گویم: کدام اشخاص در بین خوانندگان شما هدف واقعی شما هستند؟ اگر بر طبق ذوق و درخواست دسته‌ای نوشته‌اید و مایه‌ی جان‌بخش شعری اگر در آن سراغ دارید و می‌توانید آن‌ها را اقناع کنید و به آن نشانه که می‌خواهند آن‌ها را رسانیده‌اید؛ دیگر شک و تردیدی در خصوص خوبی و بدی اشعارتان نداشته باشید. مثل کوه محکم در مقابل بادهای هرز قرار بگیرید، بدانید که شما کار خودتان را می‌کنید و هر ک.س باید کار خود را کرده باشد. حقیقی‌تر از این حیث تاثیر واقعی، چیزی نیست. اراده برای هر فرد ارده‌ای است که حوادث جمعی آن را فراهم آورده است. با در نظر گرفتن هر نکته برای شما که از همه چیز زمان خودتان مزه می‌چشید چه نگرانی است؛ در حالتی که شما می‌دانید به نقطه‌ی دوردست و دقیقی از هنر پیوسته‌اید.
همچنین باید بدانید آن چیزی که عمیق است، مبهم است. کنه اشیاء جز ابهام چیزی نیست. جولانگاهی که برای هنرمند هست، این وسعت هست (درحالی‌که می‌خواهد به همه چیز برسد و همه چیز را با قوت آن دریابد) این وسعت، هنرمند واقعی را تشنه‌تر می‌دارد. در عروق او در نقطه‌ی پرعمقی، آن چاشنی تلخ و شیرین زندگی را که او بخود و نابخود به‌هوای آن می‌رود می‌چشاند. در آن یافته‌های زندگی او را باید دید. لذت‌های گمشده با ساعات دور و دراز هجران را حاکی از شبی که در میان شب‌ها بیهوده به روز پیوست. روزی که او در روشنی زننده‌ی آن انتظار شب را می‌کشید. جان هنر بازندگی است. شما بارها به آثاری برخورده‌اید که همین ابهام آن‌ها را زیباتر ساخته به آن‌ها قوه‌ی نفوذ عمیق داده است. اگر این حرف را دوباره خوان کنید: «انسان نسبت به آثار هنری یا اشعاری بیشتر علاقه‌مندی نشان می‌دهد که جهانی از آن مبهم و تاریک و قابل شرح و تاویل‌های متفاوت باشد.»
من تمنایی در این خصوص از شما ندارم و مدعی این نیستم که بدون ابهام هنرمند هیچ کاری از کارهای خود را نباید به پایان برساند. اول باید دانست که شعر هم حرفی از حرف‌های ما است. از حیث کم‌وکیف و چگونگی خود در زمان و مکان معین. ماده‌ی بی‌ارتباطی با ماده‌ی زندگی ما نیست و باید نشانه‌ای از زندگی ما باشد. به‌این‌جهت از حیث موضوع می‌تواند یک وقت ابهام‌آمیز جلوه کند. همچنین عقیده دارم که هنر تابع موضوع است اما چون شعر واقعی میوه‌ی زندگی ما است و ادراک عالی آن منحصر برای دسته‌ی مخصوصی است، تصرف غیراهل در آن منطقی بسیار خنک و خیالی و خالی از چیزهایی جور با حساب می‌خواهد. فقط در این مورد هوشیاری هنرمند (از این دهکده به شما دستور می‌دهم) در چه چیز خواهد بود؟
برای هنرمند که می‌خواهد کارش را از روی مصلحت انجام داده باشد، هوشیاری او در این‌جا است که فکر کند و بیابد برای کدام طبقه می‌نویسد، و واجب‌تر آن است که برای آن طبقه نوشته باشد، پس از آن هنر را به‌حد زبان پایین آورده یا به‌حد اعلا بالا برده است. در هر یک از این دو کار اگر فکر خود را درخور هضم و ذوق و توانایی بر درک آن طبقه که منظور اوست به‌میان گذاشت باید گفت این هنرمند در کار خود چیزی را تعهد نکرده است که فروگذار کرده باشد، مثل قطعه‌ی «ز دریا خیزان» شما. اگر این قطعه برای کارگرهایی بود که شانه‌های لختشان از زیر دیوار شما رد شده و بارهای سنگین عزیزانی را که می‌شناسید به سرمنزل می‌رسانند، من با کمال صراحت به شما می‌گفتم: شما بسیار ثقیل و ناگوار این قطعه را ساخته‌اید. ولی چون این نیست و برای آن‌هایی نوشته‌اید که در خصوص نجات آن‌ها تشنه‌ی تحریک بیشترند، این قطعه را حقیقتاً خوب از آب درآورده‌اید. کاری را که لازمه‌ی هنر و منظور دیگری از آن بود انجام داده‌اید. اگر کاملا موضوع راجع به ساحت وسیع‌تری بود _و راجع به همه‌ی طبیعت که زندگی من و شما هم در جزو آن قرار گرفته است_ باز همین را می‌گفتم. و می‌گفتم:
کارهای باعمق اساساً ابهام‌انگیز هستند. این ابهام در همه جا _وقتی که عمیق می‌بینیم_ وجود دارد. در همه‌ی روزنه‌های زندگی، مثل مه که در جنگل پخش شده است. با نظر ما که می‌یابد یا نمی‌یابد یا مجبور شده است که نیابد، کم و زیاد می‌شود. حال آن‌که برای کسانی که نظری با این عمق ندارند، ابهامی هم وجود ندارد و باید گفت برای آن‌ها چیزهایی که در اطراف آن‌ها قرار گرفته‌اند، مثل خوراک دست‌پخت روزانه‌شان، از اندازه‌ی معین و مسلم حکایت می‌کند که در دایره‌ی ظرف محدودی محدود شده است. اما هر ک.س حق دیدی در این دنیا دارد و برای مقصودی که می‌خواهیم به‌دست جمعی انجام بگیرد هرکس به‌نوبه‌ی خود ایرادی به‌شمار می‌رود. راهی که شما می‌روید راهی است که حتماً همه چیز در آن باوضوح نیست. بلکه در بسیاری از آن چیزها روشنی‌ها تاریک و پررنگ‌ها کمرنگ می‌شوند؛ تا این‌که شما به کنه باقوت هر چیزی با کمال تشنگی برسید، خطوط ناآشنایی روشنی می‌دهد و رنگ می‌اندازد و با تماس دور یا نزدیک از زندگی شما چاشنی می‌گیرد. مثل این‌که در قعر دریا دست انداخته‌اید. کاوش شما در جهانی بزرگ‌تر است و شما خود را تنها در آن‌جا نمی‌توانید بیابید. بنابراین، به شما اطمینان می‌دهم، در پیرامون شما تشنگانی به‌حال انتظار وجود دارند که بعد از رفع همه‌ی تشنگی‌ها تشنگی‌های دیگر آن‌ها را در این بیابان وحشتناک می‌دواند. توصیه‌ی من درباره‌ی تردیدی که شما دارید چیزی بیش از این نخواهد بود. ولی آیا چه کمبودی در قطعه‌ی شعر اخیر شما وجود داشت؟ چگونه باید به اشعاری به این سبک و در این ردیف ترکیب مناسب داد؟ بعداً برای شما خواهم نوشت. آن‌چه که مقدمهً می‌گویم این است: ابهام خود را واضح‌تر بیان کنید.


۶۳

روز بارانی است. باران در روی جنگل و گاو بنه و خاموشی آن با وضع رویا‌انگیزی سرریز کرده، چنان افسرده می‌بارد که من باید دلتنگ باشم. اما باز در فکر شما هستم. قطعه‌ی شعر اخیر شما به من تصویرهایی می‌دهد، شاید برخلاف آن تصویرهایی که متوقع بودید در خواننده‌ی اشعارتان ایجاد شود. علت آن، حالت ابهام‌انگیز گنگی است که در میان تاروپود اشعار شما رخنه بسته است. مثل اینکه کاری از روی هوس انجام گرفته تا طرزی بر طبق طرزی که بوده است و بعضی می‌پسندند به وجود بیاید. به این واسطه خود شما هم چشم‌پوشی نمی‌کنید که اشعارتان _مخصوصاً قطعه‌ای که پیش از این ساخته‌اید_ معنی را در تعقید سرگیجه‌آوری انداخته است. و حال آن‌که در هر طرز کاری واسطه‌ی معینی بین ما و دیگران، که مثل ما فکر می‌کنند، وجود دارد و ما را در نقطه‌ای به‌هم ربط می‌دهد. به هر اندازه که مبهم یافته باشیم، بدون این واسطه، کار هنری از توازن و قدرت رسوخ، که باید در آن برقرار باشد، بیرون افتاده است. مثل این است که ظرف محتوی مایعی را به طرف دیوار پرتاب کنید. مایعی که از آن ظرف به دیوار پاشیده شده است طرح‌های عجیب و خیالی را که در زمینه‌ی ابهامی به‌دست می‌آیند، می‌سازد. نیروی یافتنی که با ذوق و هوش و ذخایر یافته‌های شما هست، چیزهایی را چه بسا به مقتضای حال و موقع که می‌طلبید _ در آن طرح‌های عجیب و خیالی می‌یابد. البته هیچ ک.س مانع از رویه‌ی آزادانه و طرز یافتن شما نخواهد بود. هنر هم آزادانه می‌تواند راه خود را طی کند. برای کسی که معتقد به تغییرات در هر چیز باشد حتمی است. مثل بالا رفتن سطح همه چیز، سطح هنر هم بالا می‌رود. یعنی به‌واسطه‌ی حرکتی که در چیزهای دیگر به وجود آمده در هنر هم کم‌وبیش حرکتی به‌وجود می‌آید. مع‌الوصف این آزادی عبارت از این نخواهد بود که هر ک.س هر چه می‌خواهد می‌کند. بلکه عبارت از بهتر به‌مصرف رسانیدن هنر به خرج فهم کم‌وبیش دیگران است. اگر شما بدعتی گذارده و سنت‌های گذشته را به پاس روش‌های تازه، از هم گسسته‌اید برای این است که هنر را به قیدهای دیگر مقید کرده آن را زنده‌تر، پرمغزتر، بیان‌دارتر و دقیق‌تر ساخته باشید. در این صورت راهی را که هنر می‌سپارد راه معین است. این راه حاکی از حد و اندازه‌ای است، نسبت به یافته‌های ما و چگونگی بروز و ظهور آن‌ها. اگر شما کارتان را بی‌نهایت مبهم انجام داده باشید هنر شما در مورد شما، که زبردستی خود را نمایان ساخته‌اید، صدق پیدا می‌کند. ولی یک نکته قبل از هر چیز برای شما یافتن است. قبل از هرچیز متمایز بودن موضوع، نیروی کاوش را در خواننده‌ی اشعار شما بیدار می‌کند و او را برای دریافتن نکته‌هایی که در کار شما است حاضریراق می‌دارد. گواراتر این است که کار نخستین شما، با برداشت مخصوصی، پیش از هر چیز مقصود را در جلو چشم بیاورد. پس از آن این قضاوت، قضاوت جداگانه‌ای است که آیا این طرز کار مبهم انجام داده شده است یا نه؟ یعنی در آن چیزهای ابهام‌آمیز وجود دارد یا ندارد. و البته هر کدام از این دو صورت سهم مخصوصی از زیبایی می‌برند. آدم پخته و باتجربه انکار نمی‌کند که طرز کارهای رئالیست مثل طرز کارهای ایده‌آلیست، هر کدام واجد جلوه‌های مخصوصی نسبت به خود هستند. کفایت و قابلیت در این‌جاست که هنرمند تا چه اندازه به کار خود آن جلوه‌ی مخصوص را بخشیده و چطور در آن زبردستی و عمق به خرج گذاشته است. اگر شما می‌خواهید ابهامی مقبول به اشعارتان داده باشید فقط به این ابهام کمی روشنی بدهید، راهش این است: قصد شما این باشد که چیز مبهمی را با صراحت بیان کنید. پس از آن‌که برداشت نخستین شما از روی دقت لازمی بود، تناسب رنگ‌ها را با موضوع و هدف‌های خودتان بسنجید. مثلاً انتظار کشیدن درخت‌های صنوبر و یاس، در صورتی‌که انتظاری در موضوع شعر شما نبود، چیزی را در اشعارتان بی‌جا و منزل و سرگردان به نظر من می‌آورد. همچنین کلمه‌ی (درختی) بدون اسم از آن درخت، که قوت رئالیست به آن می‌بخشد، طرز کارهای کلاسیک را به یاد می‌اندازد که به چیزها رنگ وضوح نمی‌دهند. در ضمن بعضی کارهای بی‌ثمر، کلمات دریا و شب و صبح را، که نشانه‌های خاص شعرهای همسایه‌تان شناخته شده‌اند، بدون این‌که به وجودشان احتیاجی داشته باشید، در قطعه شعر اخیر خودتان جا داده‌اید. و به‌زحمت جا داده‌اید. به‌طوری به‌زحمت جا داده‌اید که محسوس است. زمختی و ناجوری آن‌ها ذهن را مشوب می‌کند. مثل این‌که خیلی آن‌ها را دوست داشته‌اید و فقط به پاس دوستی یا برای شکوه و شکل دادن به شعر خودتان _به خیال این‌که شکلی می‌دهد_ به آن‌ها محل نمودی داده‌اید. حال آن‌که شعر فرمول‌بندی نیست. چنانکه همسایه‌ی رفیق شما با تغییر محل قافیه‌ها این کار را می‌کند. شاعر نباید برای این‌که حتماً سرمشق تازه نشان داده و مدل‌ساز باشد شعر خود را به چشم مردم بکشد. این کار مآل‌اندیشی و بدون توجهی است و با هنر ارتباط کوری را داراست. در عوض تفحص داشته باشید چه چیزهاست که واقعاً در ضمن کار لزوم پیدا می‌کنند. مدل و فرمول مثل اجرای وزن و هر طرز کاری باید محصول بی‌بروبرگرد ضرورتی در زندگی هنری شما باشد. شما می‌خواهید، بنا به ضرورتی، عمقی ابهام‌آمیز به وجود بیاورید، همان‌طور که در دماغ شما به وجود آمده، به آن مبهم نظر انداخته‌اید و یا از روی مصلحتی آن را مبهم جلوه می‌دهید. در هر حال و در هر طرز کاری، در حین توصیف از چیزی لازم است که لوازم جلوه‌ی مادی آن چیز را چنان‌که در خارج از شما قرار گرفته است در نظر داشته باشید. قسمت ساحل را، با وجود چراغ‌هایی که در آن می‌سوخت، در قطعۀ ماقبل قطعۀ اخیر اشعار خودتان؛ چنان وصف کرده‌اید که مبهم نیست، بلکه رنگ‌ها مرده‌اند و تجسم نمی‌دهند. پس از آن سمبل‌ها بدون لزوم و فایده به پای کار آمده‌اند؛ مانند بعضی مصالح دیگر. در چند جا چند قافیه که فصل عوض شده، محل نداشتند. لازم بود گفته باشم _ اگر چیزی سمبل شده باشد یا نه، برای این‌که در چیزی نیروی اثر بیشتر فراهم بیاورید یا نیاورید_ سمبل‌ها باید تناسب قطع‌نشدنی و معین و حساب‌شده را با هدف‌های خود داشته باشند و مثلاً تناسب «صبح» به روز بهتر و تناسب «دریا» به دل و «شب» به یک وضعیت تاریک و پوسیده… با وجود همۀ این‌ها موضوع را در چند نوبت به مراتب بهتر از قطعۀ ماقبل قطعۀ اخیر اشعارتان که عنوان آن «شهر گمشده» بود تعهد کرده‌اید. برای این‌که در چند نوبت لوازم وضوح آن را به آن داده‌اید. رنگ‌ها به جای خود گذارده شده، در انتخاب آن‌ها دقت به عمل آمده و به قوت خاص خودند. به این جهت نقطه‌های مبهم هم جلا و شکوه خود را به دست آورده‌اند. همین مراقبت را در سرتاسر اشعارتان داشته باشید. من باقی حرف‌ها را برای وقت دیگر می‌گذارم و گمان می‌برم آن‌چه را که به شما قول داده بودم در میان این سطور بیابید. هرچند که بعضی مطالب در این سطور به هم پیچیده و ممکن است در چند نقطه توضیح بخواهد. چشم شما که دست در کار هستید با این پیچیدگی‌ها آشنایی دارد…


۶۴

عزیزم!
می‌گویید چگونه فرا بگیریم؟ خیلی آسان است. بخوانید. من باز تکرار می‌کنم: بخوانید.
هیچ چیز ما را نجات نمی‌دهد، جز خواندن؛ درصوریتکه دریابیم و مطلب به کار ذوق و طمع ما بخورد. ملت ما زیاده بر آنچه تصور می‌کنید به این کار احتیاج دارد. وضعیت ما عوض نشده و اگر رشد خود را نکرده یک راه برای فهمیدن هست: خواندن.
اگر بدانید چقدر این توصیه سودمندی‌ست. بعد از چند سال که به کار ادامه بدهید و برطبق آنچه می‌خوانید کار کنید و در کار و آنچه خوانده‌اید، دقت کنید، خواهید دانست من چه می‌گویم. ولی اگر سرسری می‌خوانید، همان بهتر که نخواهید. تمام آنچه را که گفتم بعکس آن توصیه می‌کنم. زیرا غلط فهمیدن، غلط عمل کردن است. یکی از بزرگان زمان ما می‌گوید «کسی که کار می‌کند، خطا می‌کند». اگر از اول به خطا رفته باشیم، دیگر مطلب معلوم است. من هیچ تند نمی‌روم که در این خصوص حرف می‌زنم.
درخصوص هر یک از این موضوع‌ها حرف بسیار می‎توان زد. ولی عمده این است که برای مرد عمل کدام مهم‌ترند. آیا شخصیت‌های ما از شخصیت‌های دیگران نشانه نمی‌گیرد یا بخودی خود و به حال تجرد، کسی می‌شویم؟ چون نه چنین است شخصیت در همه چیز: در استیل، در فرم، در طرز کار و در همه چیز فرع بر این است که با شخصیت‌های دیگر چگونه ارتباط داشته‌ایم…
این دنیا را خودبه‌خود نگیرید، پس از این فکر، این خیال در سر شما بگذرد که بتوانید یا نتوانید بزرگوار مردی باشید و منشأ اعمال و صفات پسندیده.
هیچکدام از این‌ها مستغنی از خواندن، نیست. خواهش می‌کنم به همین قدر اکتفا کنید.
تهران ۲۵ بهمن ۱۳۲۲
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,611
4,912
مدال‌ها
2
۶۵
چرا باید شک کرده باشید؟ در دوره‌ای که ما زندگی می‌کنیم کار یعنی تخصص و برای تخصص باید فراهم آورد دانش را… شاعری هم همین‌طور است.
همسایه‌ی شما یک روز آمد و دید «منهج الطلاب فی عمل الاسطرلاب» عمربن علی خوارزمی را می‌خوانم. هیچ نگفت. روز دیگر آمد و دید «تحفه حکیم» در پیش من است. باز هیچ نگفت. زیرا خیال می‌کرد جز تاریخ و فلسفه و حدیث و تفسیر نخواهم خواند. ولی روزی که آمد دید نسخه‌ای خطی در دست دارم پرسید: چرا؟ مثل اینکه بغضش ترکید.
ولی شاعر باید از هر خرمن خوشه‌ای بردارد. من نمی‌گویم تمام خرمن را، اما می‌گویم گاه چند خوشه بیش‌تر. این کار را ما تازه نمی‌کنیم و کشف و اختراعی هم ننموده‌ایم. قدما هم می‌کرده‌اند به نظامی عروضی رجوع کنید. و چون به من رجوع شده است می‌گویم استتیک بخوانید و فلسفه‌ی صنعت (مثلاً فلسفه‌ی صنعت تن) و در کتاب‌های دیگران مثل هگل و مارکس هرچه یافت می‌شود و راجع به ادبیات است. زیرا امروز بیراهه نمی‌توان رفت و کلمه را در شعر به کار برد و کلمات هم مخازنی دارند…
آیا باز هم شک دارید که امروز شاعر طبیعی بودن و هیچ در پیرامون طرز کار دیگران نگشتن، یک نوع یاوه‌سرایی و حماقت و خودپسندی است و انسان را رو به قهقرای هولناک و کریهی می‌کشاند؟
اسفند ۱۳۲۳

۶۶
در خصوص اینکه کدام خواندنی مفیدتر است خیلی حرف‌ها زده‌اند. من فقط یک چیز را می‌گویم: کدام یک از خواندنی‌هایی که مفیدند برای شما می‌تواند مفید باشد.
خواندن کسی را ک.س نمی‌کند، مطلب عمده فهمیدن است و کار را طبق فهم کردن. از این گذشته باید دید آیا می‌توانیم با آنچه می‌خوانیم همرنگ بشویم و چیزی شبیه به آن فایده در طبع ما بیدار می‌شود؟ عمده این است برای اهل هنر که اهل کارند. به این واسطه من به شما سال پیش می‌گفتم همه اشعار مرا نخوانید و بیهوده وقت تلف نکنید. من شعر زیاد گفته‌ام، اما همه یکدست نیستند. باور کنید هنوز یک اقدام لازم در پیش هست که فکری تردیدآمیز آن را به عقب انداخته است. من مطمئن نیستم آنچه در حد اعلی‌تر می‌خواهم بنویسم آیا کسی خواهد فهمید و جز چند نفری بیش درخواهند یافت و برای آن چند هم آیا ابهامی در کار پیدا می‌شود یا نه؟
در این قسمت است که باید گفت وسائل بیان با وسائل حس و ادراک هم‌قوه نیستند، در این‌صورت کدام یک از آن قطعات که در نظر دارم اگر روزی به دست شما افتاد مفید خواهد بود؟ دانه‌ی نبسته را هیچ‌وقت خرمن نکنید. پس از دانستن این مطلب حالا برویم در پی آنچه واقعاً برای شما خواندنی است.

۶۷
می‌گویید با بزرگ‌ترین شاعر زمان خود سروکار دارید و خلوت شما این را بر شما روشن‌تر کرد. حرف صحیحی است اما با حرف اول چندان موافق نیستم. با وقت خود سروکار داشته باشید. زیرا کوچکی‌ها و بزرگی‌ها همه ساخته و پرداخته‌ی آن است. هر اندازه وقت می‌کنید همان اندازه یافته‌اید. هنگامی که این وقت با نیروی عظیمی به کار می‌افتد مثل سیل خراب می‌کند. هنگامی که این وقت با نیروی عظیمی به کار می‌افتد در روی خرابه‌های کهن‌سال، دیواری نوتر می‌سازد.
همه چیز خام است، اما همه چیز شایسته‌ی تکمیل شدن هم است. این را که دریافتید به دریافت نکته‌های فراوان حرکت کرده‌اید. هیچ‌وقت راضی نشوید به کاری که می‌کنید. زیبایی آثار شما نباید طوری شما را بفریبد که توقف کنید.
دلتان را خالی کنید از قضاوت‌های مردم دربارۀ شعرا و نویسندگان بزرگ. خودتان، مردم نشوید. هیچ قضاوتی را به مثابه‌ی مذهب و تعبدی نپذیرید و نگذارید در شما رسوخ کند. آنچه در شما و با شما به وجود آمده است درست است. شما با دنیایی دیگر آمده‌اید و به دنیایی دیگر نظر دارید. این حرف چقدر در شما اثر داشته باشد من تخمین آن را نمی‌توانم بزنم.
تخمین بزنید چقدر کار کرده‌اید؟ و فکر کنید چگونه کار خود را ادامه می‌دهید. در هر چند مدت این لازم است. این تنفسی است که دل را استراحت می‌بخشد و توانایی فراهم می‌آورد. عیناً مثل این است که شما راه وادی بزرگی را می‌پیمائید در آفتاب گرم تابستان و باید نفس تازه کنید. خلوت شما هم با این وسیله روشن می‌شود.
۱۳۱۸

۶۸
همسایه‌ی عزیز من!
صبح است. در سایه قرار گرفته می‌خواهم از سبزی برگ‌ها در اطراف آسمانی آبی‌رنگ، مثل اینکه در خود آسمان روئیده‌اند، لذت ببرم. اما حرف شما نمی‌گذارد.
شما خودتان هم بیهوده وقت تلف می‌کنید برای اینکه بشناسید کی بوده که ادبیات را عوض کرده است. این فکر بی‌نظم و کودکانه را در تمام نویسندگان مقالات مجلات و اهل تتبع، که قدیمی فکر می‌کنند، می‌بینید. از اختراع در فلان کارخانه گرفته برای هر چیز در عالم معنویات و معقولات هم مخترعی پیدا می‌کنند.
به‌عکس همه چیز تدریجی است و هیچکس اول به‌طور کامل نیست. همه چیز و همه ک.س، ناقص است. اما هنرمند می‌تواند روزبه‌روز کامل‌تر باشد. شما بدون تفسیر از من قبول کنید، بعد خودتان با فکرتان پیدا می‌کنید.
چند روز پیش‌ها در روزنامه نوشته بودید: اول ک.س که شعر آزاد گفت منم. من یا دیگری چه فایده دارد اول بودن و این تفحص؟ عمده خوب کار کردن است. چون هرچیز به‌تدریج پیدا می‌شود. هر اولی از یک اول دیگر که پیش از او بوده است چیزی گرفته است. انقلاب در هر مورد با جمع معنی پیدا می‌کند. این خیال را از سر بیرون کنید. بله، اول منم. از ۲۵ سال، سی سال پیش که جوان بودم و هنوز این نوزادها نبودند یا از کاغذ، کشتی روی آب می‌انداختند. اما پیش از من هم اولی بوده است خیلی بینوا و پیش از او اول‌های دیگر و از او بینواتر. فکر کنید که اولی همیشه کار جزئی را می‌کند. در عالم و فساد هر اولی جزء است. آنچه کل می‌شود نتیجه‌ی اجزاءست و باید دید که چطور کلی است. پس اول، آن اولی که در پی آن تردید دارید، کسی‌ست که شکل به‌تدریج پیدا شده را نسبت به زمان خود کامل می‌کند.
من به همین چند سطر آخر به‌خصوص اکتفا می‌کنم. برای من بنویسید آیا در شهر خواهید ماند یا به ییلاق می‌روید و فردا که به شهر می‌آیم شما را خواهم یافت یا نه؟
آن‌ک.س اول است که همیشه مستعد یافتن است و سعی می‌کند که به پایان برسد. و البته پایانی بالقوه در عالم هنر نیست مگر خرابی و انهدام خود انسانی که هنری دارد.

۶۹
عزیز من!
آن نامه را در روزنامه خوانده می‌گویید: چرا در خصوص اشعار خود، حق انتقاد به مردم نمی‌دهم؟
مردم آنچه بخواهند می‌کنند. زمان بعد از ما طولانی‌ست. ما نیستیم که بگذاریم، یا نگذاریم.
ولی یک چیز وجود دارد. مردم نمی‌دانند من چه نظری دارم و چرا شعر را بلند و کوتاه کرده‌ام و چگونه و برای چه منظوری می‌کوشم که صورت آن را کامل کنم، اما برای انتقاد حاضرند.
این خیلی مسخره است. موضوعی‌ست برای یک پرده‌ی کمدی که حماقت در آن تصویر زنده و بالابلندی را دارا خواهد شد. پیش از هر فکر، شروع کنید به ساختن نمایشنامه‌ای در این زمینه، زیرا از من برنمی‌آید.
خیلی دماغ‌سوخته هستم. من در هر مجلس جماعت را می‌خندانم، امروز مجسمۀ غمم. قسمتی از وقت من هم تلف می‌شود یا برای کارهای مطبخ، یا برای جاروب کردن اتاق، یا شستن لباس‌های بچه‌ام و کارهای دیگر. میز تحریر من، که هیچ‌وقت در عمرم نداشته‌ام، پیش از این سنگ کنار رودخانه‌ها و امروز سکوی اجاق خانه‌ی من است. حواس من به کارهایی که عادت دارد، مشغول است.
از این‌ها که بگذرید، تعجب نکنید چرا از موضوع پرت می‌شوم. اول کسی که می‌تازد بر اشعار من، خود من هستم. رسم من این است که می‌گذارم قطعه شعر یا منظومه‌ای، کهنه می‌شود. پس از آنکه نسبت به آن بیگانه شدم آن را به باد انتقاد و اصلاح می‌گیرم از هر حیث.
وسوسه‎ای که من در همه کارهای خود دارم، و به مرتبه‌ی جنونی در من رسیده است، و آن بدبینی که زندگی مرا در هر لحظه می‌خواهد واژگون بدارد، کافی‌ست. من کار به این ندارم که با لباس‌های کهنه و مندرس و لکه‌دار از خانه بیرون آده، به سوراخ خانه‌ی خود برمی‌‌گردم؛ هیچ چیز از من دل نمی‌برد، مگر آنچه در اشعار من است. حتی منظره‌های طبیعت. در آن‌ها هم وارد نمی‌شوم، مگر از راه صفحه‌ی کاغذ و هنگامی که بر قلم خود سوار می‌شوم.
هرکس این‌طور شود و همه‌ی ساعات زندگی‌اش به مصرف هنرش برسد، حتی در ضمن انجام کارهای خانه هم راجع به نوشتن فکر کند؛ چنین کسی می‌تواند پوسخند بزند به مردمی که در طول چند دقیقه می‌خواهند درخصوص کار چندین سال یک نفر اظهار ذوق و سلیقه کنند…
درباره‌ی هوش خود و طبع مرده‌ی این شهری‌ها، دقت کنید، خواهید یافت که من چرا به مردم حق انتقاد نمی‌دهم.
مردم نیستند که می‌خواهند و نمی‌دانند، شما چه می‌کنید؟

۷۰
خردادماه است. لب استخر نشسته به موج‌های کوتاه و بلند تماشا می‌کنم. چه رنجی‌ست که همه چیز به آدم موضوع برای شعر گفتن یا چیز نوشتن بدهد، هر چیزی با هر چیزی شباهتی یا تناسبی داشته باشد، این خاصیت سرگیجه می‌آورد. باری حرف خود را بزنیم.
مثل اینکه استخر حرف می‌زند. موج‌های کوتاه و بلند جملات او هستند که به اقتضای موقع و مقام و معنی، بلند و کوتاه می‌شوند.
حرفی که استخر می‌زند مرا به یاد طرز شعر گفتن خودم می‌اندازد. بله عزیزم نکته‌ی مهم این است که من می‌خواهم انتظام ظبیعی به فرم شعر داده باشم. در واقع فرم شعر من «سنتز» «حتمی» «تز»ها و «آنتی‌تز»هاست به اصطلاح مثلاً می‌گوییم: (چرا با من قهر کرده، چرا پیش من نمی‌آید، چرا حرف نمی‌زند) بعد جمله بلندتر (برای اینکه وقتی من به مسافرت رفتم و از همه دوستانم خداحافظی کردم او را فراموش کرده بودم.)
همین کار را در وزن شعری باید انجام داد و قافیه را سرد نگرفت. قافیه را باید طنین مضاعف ساخت که به مطلب بخورد و ته مطلب و جمله را ببندد و الا لزومی ندارد.
فرم شعر همسایه روی این پرگار می‌گردد. هنر نظم دادن، برای شاعر در این است که چگونه با این پرگار بگردد و اثر هنری خود را تطبیق کند. چه بسا که در همه‌ی اشعار آزاد من خوب تطبیق نشده، ولی خوب تطبیق نشدن غلط نمی‌شود.
هر قاعده و سنتی باید در برابر این خواهش طبیعت که طبیعت کلام گوینده باشد، زانو به زمین زده و تابع شود. چه انسان، چه فکر او، چه طبیعت برای همه چیز یک قانون کلی می‌گذرد و آن این است که همه چیز می‌گردند که با هم ربطی یافته تناسبی به هم رسانند، یعنی وزن پیدا کنند.
بگو همسایه فرم شعرش را با این دقایق تطبیق می‌دهد و از این شیرین‌تر کاوشی در عالم نظم دادن به کلمات، او پیدا نکرده است.
خرداد ۱۳۲۵

۷۱
دوست من!
برای خوب دویدن، میدان لازم است. انسان قفسه نیست که هر وقت هر دارویی را که بخواهد از یکی از جعبه‌های معین آن بیرون بکشد. به گمانم کم‌تر کسی اگر به وضع زندگی من بود قادر به ادامه دادن حیات می‌شد و کسی جز خود من نمی‌داند چطور و چرا.
درست مثل داروهای رطوبت‌زده شده‌ام. برای من حرارت و آفتاب کافی لازم است و آسمان، که متاسفانه ابری است و من به‌خوبی می‌دانم که این ابرها در همه وقت و زمان بوده‌اند. بعضی از روی دریاها بلند می‌شوند، بعضی از روی مرداب‌ها و جاهایی که نمی‌دانند کجاست و مرغابی‌های ترسو در کجاهای آن منزل دارند. باید در حساب گرفت که دنیا جای چشم‌دریده‌هایی هم که آفتاب نمی‌خواهند هست، آن‌ها هم سهم می‌برند.
جوری برای زندگی کردن خود دست و پا می‌کنم که خودم خنده‌ام می‌گیرد. مثل کبوترهایی که از پرواز طولانی برگشته، زیاد پرسه زده‌اند. در دایره‌ی امکان همه‌ی ما را به مثابه‌ی یک مشت ریزه‌خوار مفلوک و عاجز به‌هم ریخته‌اند. پر از فکرهای علیل و طولای برای رهایی. معنی کمال را در پیرامون این به‌هم‌خوردگی‌ها برای پیدا کردن یک توانایی مختصر باید به دست آورد.
آنچه دائمی‌ست همین حرکت است از برای همان توانایی یا کمالی که گفتم. از نوشتن دست برمی‌دارم. رفتم به سر وقت آب دادن بوته‌هایی که با دست خودم آن‌ها را کاشته‌ام. در صورتی‌که من تابستان به ییلاق می‌روم و می‌ماند برای دیگران، نمی‌دانم چرا وقت مرا می‌گیرد؟
خداحافظ شما
دوست شما
فروردین ماه ۱۳۳۴
 
بالا پایین