جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vincent1991 با نام [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 873 بازدید, 28 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vincent1991
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

دریا:
تو حموم بودم که آب یخ زد. بعد از چند دقیقه که دیدم امیدی به گرم شدنش نیست خودم رو گربه شور کردم و اومدم بیرون. موهای کوتاه کاراملی روشنمو که توشون رگه های بلوند داشت خشک کردم و روی تیشرت تنم یه پانجو انداختم و با همون شلوار خونه گشاد طوسیم دمپایی هامو پوشیدم. شال سفیدی انداختم دور گردنم و از پله های ساختمون پایین رفتم.
- نگا تروخدا من با این هیکل باید پاشم رسیدگی کنم انگار مدیر ساختمون چلاقه.
وارد شوفاژ خونه شدم و درو وا کردم.
- عه. این یارو شمعش کجاست؟
خم شدم و تو تاریکی ظلمات دنبال شمع آب گرم کن گشتم.
- اخه کدوم بی عقلی میاد شمع میدزده؟
کلم محکم به یه چیزی سفتی خورد. یک قدم عقب رفتم که با دیدن مرد غریبه ای جیغ کشیدم.
مرد جوون دستشو رو گوشاش گذاشت.
- یواشششششش.
گارد گرفتم و داد زدم:
- جلو نیا که فن هاشی نارو روت پیاده میکنم؛ مرتیکه گاو برداشتی شمعو دزدیدیی!
پسر اخم کرد و با صدای بلند گفت:
- دزد جد و ابادته حرف دهنتو بفهم دختره پررو. بلد نیستی با بزرگ ترت درست رفتار کنی؟
- هیسسس شمعو پس بده.
- شمع برای چی باید دست من باشه؟
- اولین غریبه ای که تاحالا تو ساختمون اومده تویی پس خودت دزدیدیشش.
پسر پوزخندی زد.
- یک هفتس طبقه اول زندگی میکنم.
خاک به سرم به پسر مردم تهمت زدم...خودتو کنترل کن دریا به رو خودت نیار.
- ها؟چیز..پس...پس کی شمعو دزدیده؟؟
- نکنه توی نیم وجبی اومدی دزد شمعو پیدا کنی؟
- نیم وجبی عمته.
- درست صحبت کن.
- خودت درست صحبت کن.
- من بزرگ ترم.
- خوب به درک.
چشمای پسر اندازه پرتقال شد.
- خیلی بیتربیتی دختره ی زبون نفهم.
-دخودتییی.
دوید سمتم که جیغ زدم و با تمام سرعت دویدم که داد زد:
- واستا اگه به چیز خوری ننداختمت.
در حال دویدن و بالا رفتن از پله ها با سرعت میگ میگ داد زدم:
- برو بزار باد بیاد باباااااا.
جوش اورد و دادی زد:
- وایستا بهت میگم!
در حالی که صدای قدم هاش از طبقه پایین عین هالک میومد، پریدم تو اسانسور و طبقه ۵ و زدم و با کلی دعا و ایت الکرسی در زود بسته شد و بالا رفت. نفس راحتی کشیدم و پیاده شدم و وارد خونه شدم.
درو بستم و دمپاییامو پرت کردم یه ور زدم زیر خنده.
- وای عجب گوریل بی شاخ و دمی بود.
به چهرش فکر کردم. اون موقع انقدر ذهنم پیش زنده موندن از دست اون یوزپلنگ بود که وقت نشد آنالیزش کنم. تا جایی که یادم بود چشمای آبی روشنی داشت که کم پیش می‌اومد جایی دیده باشم‌. ته ریش خیلی کم و موهای مشکی نیمه بلند شلخته که تا پایین گوشش می‌اومد.
شونه هامو بالا انداختم.
- هر چی هست اخلاقش شبیه تارزان بود.
به مدیر ساختمونمون پیام دادم و راجب شمع بهش گفتم.
رفتم تو اتاقم و جلو اینه به خودم نگاه کردم.
کله ام مثل همیشه شلخته بود چتریام رو پیشونیم فر خورده بود و موهام کاراملی و با رگه های بلوند و خاکستری بود. همه جا به خاطر رنگ موهام معروف بودم ولی من باهاشون احساس پیری میکردم و دوست داشتم یه روز قهوه ایشون کنم ولی هیشکی نمیذاشت چون مثل اینکه شبیه مادربزرگ خدا بیامرزم بود‌.قدم ۱۷۲ بود و دراز بودم به نوبه خودم. پوستم رنگ پریده و شکل روح بود کک و مکای خیلی کم رنگی روی بینیم و اطرافش داشتم و چشمام قهوه ای روشن-عسلی.
به هر حال هر چی ‌که بودم اعتماد به سقف داشتم.
همونطوری افتادم روی تختم و با لپ تاپ فیلم دیدم که گوشیم زنگ خورد. خورشید بود.
- الو؟
- سلام موج.
- سلام افتابه.
جیغ زد.
- آفتابه عمتهههه.
خندیدم.
- اون هست توعم هستی.
- کوفت. فردا میای بریم خرید؟می‌خوام برم مهمونی کفش لازم دارم.
- بریم. بعد از ناهار بیا دنبالم.
- نه اونوقت تا برگردیم شب می‌شه.صبح بریم ناهارم بیرون بخوریم ۱۱ بیام؟
- اره حله.
- پس خدافظ.
- شرت کم.
و فوری قط کردم تا با جیغاش گوشام رو مورد عنایت قرار نده.
منو خورشید ۱۰ سال بود که بهترین دوستای هم بودیم تا الان که هر دومون سال دوم دانشگاهیم. چشمای مشکی ، صورت گندمی و کشیده ای داشت با موهای صاف مشکی که تا پایین کمرش می‌رسید. قدش کوتاه بود در حد ۱۵۸ برا همین بهش میگفتم افتابه. اصلا هم ادم بدجنسی نیستم.
دقیقا از لحاظ ظاهری متضاد هم بودیم تازه خورشید علاوه بر اون عاشق استایل های مجلسی و اماده شدن واسه مهمونیا بود ولی من همش تو لباسای گشاد و راحتم و تختمو به تمام دنیا ترجیح میدم. تا شب کار هامو انجام دادم و بعد از خونه اومدن مامان بابام و کارای عادی شبانه روی تخت پریدم و بیهوش شدم.
فردا صبح:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

- مامااااان من برم حاضر شم ۱۱ خورشید میاد دنبالم.
- باشه فقط عین آدم لباس بپوش.
-مامااااان.
- یامان. اون موهاتم شونه کن.
شلخته و غرغرکنان رفتم تو اتاقم بر خلاف حرف مامانم به موهام دست نزدم. شلخته دوسشون دارم خوب.
یه خورده رژگونه زدم که از بی روحی در بیام و ریمل.
یه مانتوی یاسی و شلوار مشکی و شال مشکی انداختم تنم و کفشای کتونی سفیدمو پوشیدم گوشیو کارتمو انداختم تو جیبم و بدو بدو رفتم سمت در.
- من رفتمممم.
- باز که تو شلخته ای بچه.
- مامان ولم کن تروخدا.
ماچ پر تفی تقدیمش کردم و درو پشت سرم بستم و پریدم تو اسانسور.
در باز شد و خورشیدو تو حیاط دیدم.
- عه تو چطور اومدی تو.
- علیک سلام.
- سلام.
- در پارکینگ وا بود اومدم. میگم اون بوگاتیه مال کیه.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم.
- مال این یارو همسایه کله خرمونه جدید اومده.
- عه؟چه شکلیه؟
-تنها نکته مثبتش چشای آبیشه که اونم باباغوریه. فقط بلده عربده بزنه بچه عقده داد زدن داره. بیریخت میمون دراز بد اخلاق.
خورشید زد تو شکمم که جا خوردم.
- آی چته سقطم کردی.
خورشید با چشم ابرو به پشت سرم اشاره کرد که چشمام گرد شد و نفسمو حبس کردم‌.
- نگو که پشت سرمه
- آره پشت سرتم.
بهو برگشتم که "دانیال رستگار" که همین همسایه خوش اخلاق جدیدمون بود مچ دستمو محکم گرفت.
داد زدم:
- آی ماماااااااان.
دانیال داد زد:
- که من میمونم؟آره؟؟؟من عقده دارم ها؟؟؟خودت چی دختره ور پریده دلقک فکر کردی خیلی با نمکی؟؟؟
وسط سخنرانی بود که خم شدم و دستشو محکم گاز گرفتم. دانیال عربده ای زد که عقب دویدم و داد زدم:
- بیا برو کل آفریقارو من سیاه کردم یدونه ازین آنگولاییاشون از تو با شخصیت تر بودن حرف دهنتو بفهم خودت از من بدتر توهین میکنی خیر سرت بزرگتری بابا بزرگ.
دانیال اومد سمتم.
- بهت یاد ندادن با بزرگترت چطوری حرف بزنی؟؟
عقب نرفتم و سر جام گفتم:
- چرا ولی گفتن با هر کی اندازه لیاقتش حرف بزن.
خورشید فوری دستمو کشید.
- آقا ببخشید ما کار داریم لطفا شما کوتاه بیاید.
چشمامو چرخوندم بیا اینم از رفیق ما خریدش از زنده موندن من واجب تره. یکدفعه دانیال دوید سمتمون که جیغ زدم و دست خورشیدو کشیدم و از ساختمون زدیم بیرون.
تا سر کوچه عین اسب دویدیم که واستادم و خم شدم ، دستامو به زانوم تکیه دادم و نفس نفس زدم برگشتم و خورشیدو نگاه کردم که به دیوار تکیه داده بود و سعی میکرد نفسشو کنترل کنه. جفتمون تو اون شرایط عین دلقکا زدیم زیر خنده.
خورشید گفت :
- دریا دیوونه شدی دهن به دهن شیر میزاری؟
- شیر؟زرت اون موشم نیست. بیا بریم بابا
و به سمت مقصد راه افتادیم...
سه ساعت بعد:
خرید به دست به سمت خروجی پاساژ راه افتادیم در حال عر زدن گفتم:
- آی ننه پیچ مهره های پام درومد. از گشنگی دارم هلاک می‌شم.
خورشید خندید:
- کم غر بزن بیا بریم رستوران واستا به مامانم زنگ بزنم خبر بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

وارد رستوران شدیم. بعد از سفارش دادن، در حال حرف زدن بودیم که صدایی گفت:
- سلام خانوما.
برگشتیم سمتش. پسری بود با قیافه ای که بدک نبود. چشم ابرو و ته ریش مشکی داشت، قد متوسط و تیپ مشکی زرشکی. پسر دیگه ای کنارش بود که چشمای عسلی و موهای کوتاهی داشت و قدش بلند بود. عینک زده بود و ته ریش داشت. پیرهن و شلوار لی تنش بود و چشم از خورشید بر نمی‌داشت. خورشید لبخندشو که عین گاو م^ست بود لطف کرد و خورد. دیدم جواب نمی‌ده که خودم گفتم:
- علیک سلام برادر.
- می‌تونیم اینجا بشینیم؟
وا چه بچه پررو.
- واسه چی اونوقت؟
- جهت دوست شدن؟
- لازم نکرده کیشته.
ولی خورشید یکهو گفت:
- دریا حالا چه اشکالی داره بزار بشینن.
با تعجب نگاش کردم. جلل خالق این پشه نر از کنارش رد می‌شد عطسه می‌کرد، الان یهو چی شد جواب مثبت داد کی طلسمش کرده. شونه هامو بالا انداختم.
- اوکی بتمرگید چیکارتون کنم.
پسرا خندیدن و نشستن.
پسر چشم عسلی گفت - شاهرخ هستم. شاهرخ پاکزاد. اینم میلاده.
میلاد گفت:
- مرسی داش خودم زبون دارم.
خندیدم. خورشید با لبخند عشخولانه به شاهرخ گفت:
- منم خورشیدم. اینم دریاس.
گفتم:
- همین که این گفت.
و به میلاد اشاره کردم و همه خندیدن.
شاهرخ- سفارش دادید؟
خورشید- آره.
شاهرخ-عه ماعم همینطور.
یکم حرف زدن و منم مگس پروندم که سفارشامونو اوردن و شروع کردن به خوردن. منم که حوصله رعایت کردن اصول و آداب اجتماعی نداشتم داشتم عین قحطی زده ها دو لپی پیتزامو می‌خوردم که شاهرخ گفت: -دانیااااال!
همه برگشتیم سمت راستو نگا کنیم که با دیدن دانیالِ هیولا تو کت شلوار مشکی و کیفی به دست که با اخم وحشتناکی عین قاتلا نگام میکرد پیتزا پرید گلوم و به سرفه افتادم.
دانیال و شاهرخ با هم دست دادن که سرفه کنان گفتم:
- یه...آب...بدید...سقط...شدم...
میلاد فوری اب ریخت و بهم داد و همشو رفتم بالا.
- آی ننه تا دیار باقی رفتم و برگشتم.
میلاد و شاهرخ و خورشید خندیدن ولی دانیال با همون اخمش به شاهرخ گفت:
- اینجا چیکار میکنید با اینا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

اخم کردم.
- هوی این به خودت میگن ما دو تا انسان بسیار باشخصیت و محترمیم.
دانیال با همون اخم گفت:
- آره احترامو خوب صبح نشونم دادی.
اداشو دراوردم که شاهرخ با تعجب گفت:
- شما همو می‌شناسید؟
یه گاز از پیتزام زدم.
- اره این جیگرطلا همسایمونه، خوش اخلاق ترین بابا بزرگ دنیاس.
دانیال با خشم گفت:
- می‌بندی یا ببندم؟
- مال خودتو ببند.
گاز دیگه ای به پیتزای مهربانم زدم که شاهرخ پشت دانیال زد.
- دانیال داش بشین پیش ما سفارشتو بده.
و دانیالو روبروی من پیش خودش نشوند.دانیال غضبناک بهم نگاه کرد و منم بیخیال پیتزای زیبامو میل کردم. چند دقیقه بعد سفارششو اوردن و بقیه ام مشغول شدن و حرف زدن و لمبوندن.
میلاد گفت:
- دریا خانم شما رشتتون چیه؟
با دهن پر گفتم:
- گرافیک میخونم.
شاهرخ- عه پس با دانیال هم رشته ای؟
با تعجب دانیالو نگاه کردم.
- بهت نمی‌خوره هنری باشی با این اخلاقت دایناسور شناسی بهت بیشتر می‌خوره.
دانیال با اخم لقمشو قورت داد.
- با بزرگترت درست صحبت کن بچه کوچولو.
- اها ببخشید پس شما باستان شناسی می‌خونید، بابت سنتون عرض می‌کنم.
همه خندیدن که دانیال گفت:
- بالاخره که آدمت میکنم.
- بشین تا بکنی.
اروم نگام کرد و لبخند کریهی زد که البته شدیدا جذاب بود ولی خوب قصدش کریهانه بود
- بیشتر خودتو خراب کردی که.
چشامو چرخوندم و با نی نوشیدنیمو خوردم.
میلاد- می‌شه شمارتو داشته باشم؟دوستای خوبی می‌شیم.
شونه هامو بالا انداختم.تا میلاد گوشیشو در بیاره یک لحظه به دانیال نگاه کردم. چنان اخم وحشتناکی کرده بود که خودمو تو صندلی جم کردم. یا ابلفضل الان تبدیل به گرگینه میشه. واستا واستا.
هرچقدر صبر کردم تبدیل به گرگینه نشد، حیف شد. شمارمو به میلاد دادم و بقیه نوشیدنیمو رفتم بالا.
متوجه شدم خورشید داره انواع عشوه های خرکی و شتری رو روی شاهرخ پیاده میکنه پس گفتم:
- خب آقایون خوش گذشت ما دیگه باید بریم دیر شد؛ پاشو خورشید.
- ولی...
- ولی و درد پاشو کار داریم.
- آخه...
با پام محکم زدم به پاش که آخی گفت و بلند شد. کارت به دست به سمت صندوق رفتم که دانیال گفت:
- لازم نیست. من حساب کردم.
برگشتم سمتش و اخم کردم.
- برای چی حساب کردی؟
اومدم و جلوش واستادم.
- شماره کارت بدید من واریز می‌کنم.
و گوشیمو از تو جیبم دراوردم که با غضب گفت:
- پولتو لازم ندارم.فقط کاری که بایدو کردم.
- منم نگفتم لازم داری یا نه می‌خواستم پسش بدم.پس می‌ریزمش صندوق صدقات.نمی‌خوام پولش پیشم بمونه.
گوشیو کردم تو جیبم و خدافظی کردم و از رستوران خارج شدم.
داستان از نگاه راوی:
دانیال در حالی که دستش توی یه جیبش بود با اون یکی دستش کنار ته ریشش دست کشید و غرید
- دختره ی لجباز.
میلاد خندید و زد پشت دانیال.
- من که خوشم اومد ازش. خیلی خاصه.
دانیال نگاه جدی ای بهش کرد و هیچی نگفت. پسرا هم بعد از یه مدت کوتاه از رستوران بیرون اومدن...
فردا:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

فردا:
روی تختم ولو شده بودم و تو تیشرت شلوارک با تلفن حرف می‌زدم.
خورشید-وای دریا، شاهرخ پیام داد گفت دلم تنگ شدههه.
- ها؟کلا یه بار دیدت خاطرخواهت شد؟
- منم خاطرخواش شدم خوووب.
لب هامو یه گوشه جمع کردم.
- اه حالم به هم خورد.
- راستی دریاااا هر وقت با میلاد حرف میزدی دانیال خیلی بد نگات میکرد. فک کنم حسودیش شده بود.
ابروهامو انداختم بالا.
- واه واه همین کم مونده اون حسودیش بشه. این چشم زنده دیدن منو نداره آفتابه حسودیش کجا بود؟
- زهرمار آفتابه عمته. کاری نداری؟
- اون هست توعم هستی. نه شرت کم بای.
و قطع کردم.
یکم دیگه تو تختم موندم که بلند شدم و از راهرو رد شدم رفتم تو حال و ... خشکم زد. این اینجا چیکار میکنه؟؟؟
دانیال با کت شلوار خاکستری-مشکی که مشخص بود برای سرکارشه نشسته بود اونجا. یک لحظه بود که متوجه شدم اونم داره نگام می‌کنه. با چشمای آبیش متعجب به طرز ضایعی سر تا پامو نگاه کرد به خودم اومدم و گونه هام سرخ شد. من یک ساعته با تاپ شلوارک سفید واستادم جلو این نره غول؟
بدو بدو رفتم سمت اتاقم و درو بستم و بهش تکیه دادم و زدم تو پیشونیم.
فوری یه شلوار بلند راحت طوسی پوشیدم و یه استین بلند مشکی که تضادش با رنگ پوستم یه جلوه قشنگی میداد.
خوشگل و ترگل ورگل اومدم بیرون که همون لحظه مامانم پرید جلو در.
- دریا یه چی بپوش مهمون داریم.
خندم گرفت. کجایی مادر من
- ول کن مامان خوبه دیگه
از کنارش رد شدم و رفتم تو پذیرائی. دانیال که ایستاده بود کنار پنجره و بیرونو نگاه میکرد برگشت و نگاه معناداری بهم انداخت. بیخیال خجالت کشیدن شدم و روی مبل تک نفره چهارزانو نشستم و به بیسکوییت برداشتم. کلا من هیچ جا نمیتونم مثل آدم بشینم.
آروم زیر لب گفتم:
- یوقت شما اول سلام نکنیدا اسهال می‌گیرید.
دانیال برگشت سمتم و با اخم گفت:
- بزرگترا سلام نمی‌کنن. کوچکترا می‌کنن.
- اوووو توعم حالا چه گیری دادی به بزرگتر کوچیک تر تو خیابون می‌خوای به یکی سلام کنی اول سنشو ازش می‌پرسی؟ گوریل بازیا چیه.
- درست حرف بزن کوچولو.
- خودتی.
- فعلا که تویی. تا شونمم نمی‌رسی.
- می‌رسم.
- ثابت کن.
بلند شدم و رفتم ریش به ریشش واستادم. کلم به زور به چونش می‌رسید. روی نوک پنجه هام بلند شدم و دستامو زدم به کمرم.
- دیدی که از شونتم بلند ترم.
د.ا.ن شخص سوم:
دانیال ازون فاصله متوجه بوی لاوندر موهای دریا و رنگشون شد. به چشماش خیره شد.
- هنوزم کوچولویی.
و برای اولین بار لبخند زد.
دریا با تعجب گفت:
- تو لبخند زدنم بلدی مگه؟تازه فهمیدم!
- منم تازه فهمیدم چشم هات سبزن.
و با لبخند به چشماش نگاه کرد.
دریا اروم عقب رفت.
- عسلیه. توی نور سبز می‌شه.
و روی مبل نشست.
- چرا اومدی اینجا؟
- می‌فهمی.
- الان بگی قیامت می‌شه؟
- اره.
دریا شونه هاشو بالا انداخت که زنگ در خورد.
د.ا.ن دریا:
دویدم و درو باز کردم و با دیدن بابام پریدم بقلش
- باباااااا.
خندید.
- سلام جوجه.
- بابا یه نره غول بی شاخ و دم اومده.
- کی؟
- رستگار.
- اوه.
جدی شد و درو بست و به سمت پذیرایی رفت.
بعد از سلام و احوال پرسی و یه سری صحبت ها با دهن باز متوجه شدم که بابام و بابای دانیال با هم شریکن(تازه وسط این حرفا با محاسباتم فهمیدم دانیال ۲۵ سالشه) و قراره یه گالری جدید بزنن. حالا برای چیدمان و رنگ آمیزی نیاز به نیروی تازه کار داشتن که بابا گفت:
- دریاهم میتونه کمک کنه. اصلا باید بکنه. بهترین سلیقه رو داره.
با تعجب نگاش کردم. دانیال با اخم گفت:
- ولی آقای کامرانی..
- دختر من تجربه کافیو داره و کارش از هزار تا دیزاینر دیگه بهتره. گالری قبلی منو کیانی (شریک قبلیش) رو کامل خودش دیزاین کرد.
برگشت سمتم.
- می‌سپارم بهت.
سرمو تکون دادم و وقتی روشو اونور کرد به دانیال اخمو زبون درازی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
چند روز بعد:
صدای در اومد. اومدم برم درو باز کنم که مامان جلو تر از من بازش کرده بود. کلمو از کنار دیوار کردم بیرون و باز گودزیلارو دیدم. چشم هامو چرخوندم.
- خیلی ازین قورباغه خوشم می‌اد، همشم اینجا پلاسه.
مامان اومد.
- دریا آقای رستگار گفت برای کارای دیزاین بری پایین پیشش.
چشمام گرد شد.
- من؟با اون گراز نخستین؟برم تو یه جا؟مادر من می‌گیره بلا ملا سرم می‌اره ها بعد...
مامان اخم کرد و زد پس کلم.
- بچه دانیال پسر آقای رستگاره قابل اعتماده. خودتم میدونی داری بهونه میاری. پاشو برو کمکش کن زودتر کارای بابات راه بیفته.
غرغر کنان رفتم سمت اتاقم.
- آره قابل اعتماده استخونامو براتون پس فرستاد می‌فهمید.
و فرار کردم که یه وقت دمپایی پس کلم نخوره.
یه تنبون راک استاری سفید و یه تیشرت مشکی پوشیدم یه ژاکت سفیدم انداختم روش و دستی تو موهای شلختم کشیدم. ریمل زدم و یکم رژ هلویی و راه افتادم.
سوار آسانسور شدم و جلوی در خونه طبقه اول پیاده شدم که همون لحظه یه نفر از خونه خارج شد.
- میلاد!!!
- عههه دریا تو اینجا چیکار می‌کنی؟
با لبخند دندون نما گفتم.
- اومدم شیپور بزنم برای آقای خوش اخلااااق...
وسط خنده های میلاد دانیالو دیدم با اخم شدیدا وحشتناکی پشت در واستاده بود. جلو اومد و دستمو محکم گرفت و کشید داخل به میلاد گفت:
- می‌بینمت.
و درو محکم بست.
دستمو کشیدم.
- آی دستم چلاق شد چته.
- درست صحبت کن. تو چیزی از لباس درست پوشیدن حالیت نمیشه؟اینا چیه پوشیدی؟
ابرومو بالا انداختم.
- به شما ربطی داره؟
- بله که داره جلو دوست من این ریختی می‌ای.
- ببخشید یادم رفت از طالع بینم بپرسم دوستتون هم تشریف داره یا نه.
- زبون نریز، بشین کار داریم.
د.ا.ن شخص سوم:
موقع رد شدن از کنار دریا بوی عطر لاوندر موهاشو حس کرد و احساس آروم شدن بهش دست داد. چرا این بو باعث میشد آروم شه؟کنار میز ایستاد.
- بشین.
دریا مثل اردک رفت و پرید روی صندلی و خم شد روی عکسای چاپ شده ی سالن.
- عجب چیزیهههه جون میده واسه گل و گیاااه.
مدادو برداشت و خم شد و شروع کرد به کشیدن وسایل و نوشتن مقیاس و اندازه هاشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
د.ا.ن دریا:
کله‌ام تو نقشه بود و موهام دورم ریخته بود که دستی موهامو پشت گوشم داد. برگشتم و با تعجب دانیالو که کنارم نشسته بود نگاه کردم. تازه متوجه شدم تاحالا تو تیشرت ندیده بودمش. تیشرتشم مشکیه. کلا همیشه خوناشامه.
دستشو عقب برد و به میز تکیه داد، نگاهم کرد.
- آخه تو چرا همیشه انقد شلخته ای کوچولو.
دو دستی جلو اومد و دستاشو رو سرم به دو طرف کشید و موهامو خوابوند. اخم کردم و کلمو تکون دادم تا موهام مثل قبل شه. درسته موهام فر یا موج دار نبود ولی همیشه هر کدومش یه ور بود و متنفر بودم ازین که یکی به موهام دست بزنه. ولی چیزی نگفتم.
- چیکار داری اینطوری دوست دارم خوب.
تک خنده ای کرد.
- کارتو بکن.
- اگه اجازه بدی.
و دوباره غرق کار شدم. نفهمیدم چقدر گذشت که سرمو بالا اوردم و گردنم تقی صدا داد. ساعتو دیدم و فهمیدم دو ساعت و نیم گذشته.
- گشنمه آی.
برگشتم سمت دانیال که سرش به لپتاپش گرم بود.
- یه پذیرایی از من نمیکنی بی ادب؟
اخم کرد.
- درست حرف بزن وگرنه پرتت میکنم بیرون.
از جاش بلند شد و سمت اشپزخونه رفت. منم بلند شدم و دنبالش رفتم.
- تو پرتم کن بیرون اونوقت ببینم کی می‌خواد دیزاین کنه آی کیو.
- یکیو میارم کاراشو بکنه.
- ولی بابام گفت میخواد من بکنم خودت ضایه می‌شی بعدم از من بهتر گیر نمیاد. یه جوری گالری می‌چینم چشمت دراد.
دانیال لبخند کجی زد.
- ببینیم و تعریف کنیم کله قناری.
چشام گرد شد.
- ها؟
نگام کرد و به معنی "چیه؟" سرشو تکون داد.
- کله چیچی؟
- کله قناری.
و به موهام اشاره کرد.
اخم کردم اداشو دراوردم و به موهاش اشاره کردم.
- پس توعم کله مرغابی ای.
خنده ای کرد
- هار هار چه خوش خنده هله هولمو بده بیریخت.
د.ا.ن دانیال:
اخم کردم دهنمو باز کردم که بزنم شل و پلش کنم که یه لحظه بهش نگاه کردم. لبشو ورچیده بود و در حالی که پشت اُپن نشسته بودو دستاشو زیر چونش زده بود سرشو کج کرد و به عکسای دیوار نگاه کرد. انقدر مظلوم و خوشگل بود که دلم نیومد چیزی بگم. یکی به نفعت کله قناری.
لبخند کم رنگی زدم و سرمو تکون دادم یه کاسه رو اُپن جلوش گذاشتم و به بسته چیپس توش خالی کردم و پوستشو انداختم اونور.
د.ا.ن دریا:
- هوی چرا پرت می‌کنی اونور نمیگی من صب تا شب می‌شورم می‌سابم تو لیاقت نداری من طلاق می‌خوام.
دانیال با چشمای گرد چرت و پرتامو گوش داد. از قیافش زدم زیر خنده.
- وای قیافشو.
دانیال لبخند کجی زد.
- تو خواب ببینی زن من شی.
چشمامو چرخوندم.
- اوووو کی میره این همه راهو. کی خواست زن تو شه.اصلا کی می‌اد زن تو شه بد اخلاق.
دانیال پوزخندی زد و دستشو به پاش تکیه داد.
- من لب تر کنم دخترا واسم صف می‌بندن.
- آره تو لب تر کنی خواستگارا درو از جا می‌کنن. ولی حیف خبر ندارن چه زن غرغرویی می‌شی.
- کم چرت بگو بچه. من چی کم دارم. قیافه ندارم که دارم. پول ندارم که دارم. هیکل ندارم که دارم...
پریدم وسط حرفش.
- فقط اخلاق نداری که نداری. بعدشم کجا هیکل داری باباغوری. یه جور می‌گه انگار برد پیته.
دانیال لبخند خبیثی زد و پایین تیشرتشو گرفت.
چشمام گرد شد و فوری با دستام چشامو پوشوندم.
- باشه تو خوبی نکن.
صدای خندشو شنیدم.
- پوشیدی خیر سرت؟
- از اولم تنم بود.
- هاهاهاها.
دستامو از رو صورتم برداشتم و به چیپسا حمله ور شدم و خودمو زدم کوچه علی چپ.
همون موقع بود که تلفنم که روی میز بود زنگ خورد.
دانیال گفت:
- من برات می‌ارمش.
اووو چه جنتلمن.
چیپسمو خوردم که یهو گوشیم کنارم پرت شد.
-هوی چه خبره.
د.ا.ن دانیال:
گوشیشو برداشتم.
روش نوشته بود "عشقم".
عشقم؟یعنی چی؟یعنی کسی تو زندگیشه؟
بدون اینکه دست خودم باشه با عصبانیت گوشیو کنارش پرت کردم.
با اخم نگام کرد و گوشیو جواب داد:
-الو عشقمممم؟سلااام. باشه باشه الان میام.
د.ا.ن دریا:
از جام پاشدم که با دیدن نگاه ترسناک دانیال سر جام واستادم و به تته پته افتادم.
- ف...فف..فعلا..‌
گوشیو قطع کردم و صدامو صاف کردم.
- چیه؟
- هیچی برو پیش عشقت. مجبور نیستی اینجا بمونی.
عین فیلم هندیا پوزخندی زد - همتون مثل همید.
در حالی که اخم کردم گفتم:
- یه دقه ببند.
دانیال داد وحشتناکی زد:
- حرف دهنتو...
- هیسسسسس.
گوشیمو گرفتم سمتش.
- زنگ بزن به شماره هه.
با اخم دستمو پس زد.
- میگم زنگ بزن.
گوشیو ازم گرفت و زنگ زد و واستاد...
و صدای مامانم اومد.
- جانم دریا جان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
دانیال با تعجب نگاهم کرد. گوشیو گرفتم .
- هیچی مامان حل شد خدافظ.
و قطع کردم و با اخم نگاش کردم.
- نیازی نداشتم خودمو بهت ثابت کنم چون کاره ایم نیستی.
انگشت اشارمو گرفتم سمتش.
- ولی بفهم حرف و تهمتی که بهم میزنیو.
اداشو دراوردم.
- همتون مثل همید. یه جور میگی انگار سه ساله منو میشناسی الآن متوجه شدی بهت خ*یانت کردم. برو بابا.
گوشیمو کردم تو جیبم و به سمت در خونه رفتم.
د.ا.ن دانیال:
انگشتامو روی چشمام کشیدم عصبانی کاسه‌ی رو میزو پرت کردم وسط آشپزخونه و دستمو با حرص تو موهام کشیدم. چم شده بود؟ این بچه رو مخ زبون نفهم چرا باید انقدر واسم مهم بشه...چرا باید اونو مثل مژده تصور کنم...اصلا چرا باید بهش فکر کنم...
سرمو تکون دادم دو تا آرام بخش انداختم بالا و رفتم تو اتاقم و خودمو روی تخت انداختم..
چند روز بعد:
د.ا.ن دریا:
گوشیم داشت بندری می‌رفت که پاشدم و برش داشتم.
- ها.
- سلام دریاااا چه عجب میلادم.
- عه سلام.
- همیشه تلفنو بر می‌داری میگی ها؟
- آره، چیکار داشتی.
- یواش یواش. می‌خاستم بگم فردا میای با شاهرخ و خورشید بریم شهربازی؟اون دو تا گفتن می‌ان فقط تو موندی.
- باشه میام. ساعت چند؟
- ۸ شب.
- پس میبینمتون. بیاید دنبالم.
- حله. خدافظ.
گوشیو قط کردم.
فردا شب:
مانتوی مشکی با آستینای سفید و کمربند سفید با شلوار دم پا گشاد سفید و شال مشکی انداختم. خط چشم گربه ای کشیدم و ریمل زدم. آنجلینا جولی کی بودم من. از خونه خارج شدم و کیکرزای مشکیمو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین. وارد حیاط شدم و داشتم از در خارج میشدم که صدای بوق اومد. برگشتم که بوگاتی اون کله فنچولو دیدم. ابرومو انداختم بالا که کله شاهرخ از سانروف ماشین اومد بالا و با خوشحالی گفت:
- بپر بالا دریا.
با تعجب گفتم:
- با ماشین بابابزرگ میرید؟
که شیشه راننده اومد پایین و دانیال با اخم بهم نگاه کرد.
-اوه اوه آقای اخمو هم هست که..
به سمت ماشین رفتم که در شاگرد واسم وا شد. کلمو کردم تو و دیدم اون سه تا عقب نشستن.
- من جلو بشینم؟
خورشید که کنار شاهرخ جا خوش کرده بود گفت:
- پ ن پ رو سقف بشین.
- تو یکی ساکت شو که کلتو میکنم آفتابه.
همه خندیدن جز دانیال که گفت:
- می‌شینی یا بدون تو بریم؟..
نشستم تو ماشین و درو بستم در حال بستن کمربندم گفتم:
- واه واه بدون من که خوش نمی‌گذره.
دانیال - می‌گذره. تازه بیشترم می‌گذره.
و راه افتاد و از حیاط خارج شد.
لب و لوچم آویزون شد. تکیه دادم به صندلی و بیرونو نگاه کردم که با دیدن صورتم نفهمه ناراحت شدم.
بقیه پشت سرگرم حرف زدن بودن که دانیال آروم گفت:
- قهر کردی مثلا؟
جوابشو ندادم که دستش چونمو گرفت و برگردوند.
- می‌گم قهر کردی کله قناری؟
سرمو بردم عقب و لبمو ورچیدم.
- گفتم ساکت شم که بهتون بیشتر خوش بگذره. خودت گفتی. نگفتی؟
دانیال بهم نگاه کرد و دستی به چونش کشید.
- بلبل زبونی نمی‌کنی حس میکنم یه چی کمه بچه.
لبخند گشادی زدم و اینو به عنوان پس گرفتن حرف ازش قبول کردم. اونم برگشت سر رانندگیش و وسط کلکلای من و خورشید رسیدیم به شهربازی.
دویدم وسط جمعیت و داد زدم:
- چی سوار شیمممم؟ترن هوایی؟یا ازینا که می‌ره هوا ولت میکنه پایییین؟
دانیال با اخم اومد سمتم و میلادم کنارش اومد و با خنده گفت:
- تو اول دست یکیو بگیر گم نشی به بقیشم می‌رسیم.
دستشو جلو اورد که دانیال از کنارم رد شد و دستمو گرفت و کشید. چرخیدم و دنبالش راه افتادم. آی دستم، بیچاره میلاد ضایع شد. دانیال در حال راه رفتن گفت:
- انقدر وول نخور گم می‌شی.
- هوی ۲۰ سالمه ها.
- تو کلا دو سالته.
د.ا.ن دانیال:
لبخند شیرینی بهم زد که می‌خواستم منم لبخند بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم‌. میلاد که دستش هنوز رو هوا مونده بود اومد سمتمون.
- واستید اون دو تا کفتر عاشقم بیان.
برگشتم و منتظر شاهرخ و خورشید شدم و دست دریارو کشیدم که کنارم واسته. از اولم وقتی شاهرخ پای تلفن گفت که دارن ۴ تایی می‌رن شهربازی و میلاد هم هست بهش گفتم منم میام. کی فکرشو می‌کرد به خاطر یه بچه زبون نفهم پاشم بیام شهر بازیِ مسخره.
- آی دستم شکست...
دستشو بیشتر فشار دادم که به غر زدنش ادامه نده و اونم ساکت شد.
بالاخره اون دوتا با کارتای شارژ شده اومدن.
میلاد- خوب بریم ترن هوایی؟
دریا- بریمممم.
دوید که دستشو نگه داشتم.
- آروم برو کوچولو.
دریا دستمو کشید.
- بیا دیگههه مگه حلزونییی.
سری تکون دادم و باهاش رفتم.
کارتامونو دادیم که تا دست دریارو ول کردم و داشتم کارتمو پس میگرفتم صدای میلادو شنیدم.
- میای با هم سوار شیم تو اون ردیفی که...
دوباره دستشو گرفتم و کشیدم و رفتیم و تو ردیف اول اول نشوندمش که میلاد جلوش نشینه و بخواد هی برگرده و حرف بزنه. خودمم نمی‌فهمیدم چرا اینطوری میکنم. به دریا نگاه کردم که با انگشتاش رو پاش ضرب گرفته بود.
-می‌ترسی؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین