جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vincent1991 با نام [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 28 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vincent1991
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

د.ا.ن آرشام:
به گربه نگاه کردم. تمام لباسم پر مو شده بود. باید از اینجا یک راست میرفتم سرکار و لباس کارم به فنا رفته بود. اگه دختره رو ببینم...نمی‌دونم باهاش چیکار می‌کنم...زیادی خوشگل بود و حقیقتا با خودم گفتم کاش اون هم بیاد جلوی در.
در باز شد و دختر گربه دوست با دوستش که مطمئنن خورشید رضایی بود اومدن. هر دو لباسای پوشیده تنشون بود و از در بیرون اومدن. دختر جلو اومد:
- پیشیمو بده.
گربه رو از دستم گرفت.آروم گفتم.
- کل لباسم پر مو شد.
یواش گفت:
- حقته.
خندم گرفت. خورشید جلو اومد.
- ببخشید شما؟
- آرشام پاکدل هستم همسایه بقلیتون.
در حال صحبت بودیم که زیر چشمی به دختر مو بلوند کنارش نگاه کردم. سرش به ناز کردن گربه‌ش گرم بود. موهای بلوندش رگه های کاراملی داشت و چتری هاش فر خورده بود رو پیشونیش. پیرهن بلند مردونه سفید و شلوار سفیدی پوشیده بود و با گربه سفید تو بقلش شکل فرشته ها بود. لبمو لیسیدم و دستی به چونه‌م کشیدم. چطوری اسمش رو بپرسم؟
- بعد هم که ایشون گربشونو دادن دست من... خانمِ...؟
و نگاهش کردم و ابرومو دادم بالا.
برگشت و نگاهم کرد . چشمم به رنگ چشمای عسلیش افتاد.
- سکینه.
جا خوردم‌.
- ببخشید؟
- خدا ببخشه.
و گربشو رو زمین گذاشت و لباساشو تکون داد.
در حالی که خندم گرفته بود خورشیدو نگاه کردم و اون هم از شدت جلوگیری خنده‌ش سرخ شده بود. با لحن سرزنش آمیزی گفت.
- سکینه! درست خودتو معرفی کن!
دختر دست به کمرش زد.
- خوب حالا چون اسم شناسنامه‌م صغری عه دلیل نمی‌شه اسمی که دوست دارمو به بقیه نگم. سکینه هستم آقا. فامیلیمم خاتون چلاقی.
پقی زدم زیر خنده و خورشید هم از خنده من ترکید.
- وا خنده داره؟ به اسمم می‌خندید؟
قهر کرد و رفت توی خونه.
اینور از خنده داشتم می‌مردم که خورشید وسط خنده هاش گفت.
- آقا آرشام اگه کاری ندارید خداحافظ ما باید بریم حاضر شیم.
- ممنون از وقتتون. از سکینه خانم هم خداحافظی کنید.
خورشید دوباره خندید،سری تکون داد و در رو بست.
سر جام دستمو به چونم کشیدم و لبخندی زدم. لباسامو تکوندم تا موهای گربه از روم پایین بریزه و به سمت ماشین رفتم تا به سمت گالری برم.
دو ساعت بعد:
وارد گالری شدم و با همه سلام علیک کردم به سمت کامیار رفتم.
- دیزاینر هنوز نیومده؟ کلا سه روز وقت داریم چطور می‌خواد کارشو تموم کنه؟
- چرا استاد اتفاقا چند دقیقه قبل از شما رسید اینجا بزارید صداشون کنم.
بلند گفت:
-دریا خا.. دریا بیا استاد اومد.
ابرومو انداختم بالا.
- صمیمی هستید!
خنده ای کرد.
- نه استاد همون اول که اومد دستشو زد به کمرش و گفت اگه بهش پسوند خانم بدیم یا با فامیلی صداش کنیم کلمونو می‌کنه!
چشمامو چرخوندم. با چه موجودی طرفم خدا رحم کنه. لابد از این دختر های پررو و چشم چرونه!
-سلام آقای...
برگشتم و چشمام گرد شد.
- سکینه!!!
چشمای اونم گرد شد.
- مرد گربه خوار!!!
اخمی کردم ولی خندم گرفت.
- من گربه خوارم؟
- اره چون گربم هیجای منو مویی نکرد ولی تورو کرد پس تو گربمو خوردی!!
زدم زیر خنده.
- پس شما دریا کامرانی هستید؟سکینه خانم؟
اخم کرد و انگشت اشارشو سمتم گرفت.
- دریای خالی هستم. سکینه هم عمته.
- خودت گفتی اسمت سکینه‌س!
خنده‌ی شیرینی کرد که باعث شد لبخندی بزنم.
دریا- خوب شوخی کردم. چرا باید اسممو به یه پسر غریبه بگم؟
پرسیدی منم تو رودربایسی گفتم.
پوشه های تو بقلشو چسبوند به س^ینه‌م که مجبور شدم زود بگیرمشون تا نیفتن.
- بیا اینا همه دیزایناییه که از قبل اماده کرده بودم. می‌تونید از هیمن امروز شروع کنید. فقط میمونه انتخاب قاب ها و رنگ دیوار که کاتالوگاش روی میز دفتره من خودم چند تا که خودم بنظرم قشنگ بودو انتخاب کردم علامت زدم شمام نگاه کنید هر کدوم می‌خوای انتخاب کن.
از سرعت عملش و از طرز حرف زدنش که یک جمله رو جمع می‌بست و یک جمله رو خودمونی می‌گفت خندم گرفت. آروم پوشه هارو گذاشتم رو میز و گفتم:
- بریم کاتالوگ هارو ببینم سکینه خانم.
اخم بامزه ای کرد.
- دریا هستم اصغر آقا.
لبخندی زدم و به سمت دفتر رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

با جدیت و تمرکز به کاتالوگ نگاه کردم با محاسبه کردن هزینه هاش توی ذهنم، گفتم:
- فکر کنم رنگ کردن سالن کار اضافه ای باشه. تا همین الان هم مقدار زیادی از بودجه پدرو خرج کردیم.
اخمی کرد و دست به سی*ن*ه نگاهم کرد.
- نصف نقاشیارو که من میخوام اهدا کنم. کار دیزاینم که بدون حقوق دارم انجام میدم. دقیقا چطور پول کم اومده؟؟
در حالی که پامو رو پام انداخته بودم ابرومو بالا انداختم و نگاهش کردم.
- به هر حال رنگ آمیزی کار اضافه ایه. دیوار ها همینطور هم سالمن.
- ولی همشون سفیدن. سفید حس قشنگی نمی‌ده. ولی طوسی باعث می‌شه پس زمینه نقاشی ها به چشم بیان!
- باز هم نمی‌شه دریا خانم.
پاشو به زمین کوبید.
- دریای خالی خالی خالی. چند بار بگم؟؟
آستیناشو بالا زد.
- اصلا می‌دونید چیه؟ دیزاینر خودمم حرف حرف منه. خودم دیوارارو رنگ میکنم. یه فسقل سالن مگه چقدر رنگ کردنش سخته؟
و غرغر کنان به سمت در رفت و زیر لبی گفت:
- بیا حمالی هم باید بکنم.
و خارج شد.
همونطور به در نگاه کردم و لب هامو لیسیدم و سری تکون دادم. بی دلیل نمی‌تونستم لبخندم رو جمع کنم. چقدر کار هاش بامزه بود. از جام بلند شدم و رفتم توی سالن ولی اثری ازش ندیدم.
دو ساعت بعد:
از همه خداحافطی کردم و با خالی شدن سالن کیفمو برداشتم و در دفتر رو قفل کردم. به سمت در رفتم که یکدفعه در باز شد و دریا با دو تا سطل توی دستش و یه قلمو توی دهنش پرید داخل. با تعجب به وضعیتش نگاه کردم که خندم گرفت. لبخندی زدم.
- پس واقعا جدی بودی!
- مهمممهمن مهمن مه ههمنن!
به دهنش اشاره کردم ، سطلارو گذاشت رو زمین و قلمورو از دهنش دراورد.
- مگه من با شما شوخی دارم؟؟؟
تلپ تلپ رفت کنار دیوار، چسب کاغذی رو برداشت و شروع کرد به کاور کردن گوشه های دیوار. کیفم رو گذاشتم رو زمین، به دیوار تکیه دادم و دست به سی*ن*ه نگاهش کردم.
کارش که تموم شد همونطور توی مانتو و شال در سطل رو باز کرد و یکی از غلتک های روی زمین رو برداشت و خیسش کرد و روی دیوار کشید و شروع کرد به رنگ کردن. رنگ طوسی واقعا به چشم میومد و متوجه شدم این کوچولو زیادی باهوشه.
- کمک نمی‌خوای؟
برگشت و نگاهم کرد. هنوز یک متر هم رنگ نکرده بود و کنار گونه‌ش رنگی شده بود.
- نه یوقت النگوهاتون می‌شکنه.
خنده ای کردم. استین های پیرهن سفیدمو دادم بالا.
- زبون دراز.
قلمورو برداشتم و زدمش توی رنگ و گوشه های دیوار رو رنگ کردم.
دو ساعتی گذشت و بی هیچ حرفی به کارمون ادامه دادیم ولی اصلا احساس خستگی نمی‌کردم. چرا انقدر برام لذت بخش بود؟ دریا کمرشو گرفت و یکم به عقب خم شد.
- آی مامان کمرم.
قلمورو روی زمین گذاشتم.
- برای امروز بسته. دو تا دیوارو رنگ کردیم. دوتای دیگش فردا.
سرشو تکون داد و خمیازه ای کشید.
- خوب دیگه رفع زحمت.
و همونطور به سمت در رفت. رفتم سمتش.
- دریا.
برگشت و نگاهم کرد.
- می‌رسونمت. خونمون یک جاست می‌دونی که.
سری تکون داد و بدو بدو دوید سمت پارکینگ و داد زد.
- بگو که این ماشین سفیده مال توعه.
سری تکون دادم. خدایا چرا انقدر بامزه‌س؟
- آره کوچولو مال منه.
د.ا.ن دریا:
گفت کوچولو؟ یکدفعه یاد دانیال افتادم و احساس کردم دلم لرزید. چرا این دو تا انقدر شبیه همن؟ خوب البته آرشام مهربونه . دانیال عین برج زهرمار میمونه. آروم سوار ماشین شدم. آرشام نشست و استارت زد و راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

د.ا.ن دریا:
تو راه حرفی نزدیم. دستمو به لبه در ماشین تکیه دادم و به بیرون خیره شدم. دانیال جلو چشمم اومده بود و هر کاری میکردم هم از فکرم دور نمیشد که با صدای آرشام از جام پریدم.
- دوست داری یه بستنی بزنیم؟
چپ چپ نگاش کردم.
- چیه خیلی رنگ کردی خسته شدی؟
زد زیر خنده.
- حواست هست که دو تا دیوار رو من رنگ کردم؟
چشمامو چرخوندم ولی لبخند گشادی زدم.
- اگه بستنی گنده می‌گیری هستم.
د.ا.ن آرشام:
لبخند زدم و سرمو تکون دادم. چقدر این دختر بامزه‌س.
ماشینو پارک کردم و بعد از گرفتن دو تا بستنی قیفی دوباره سوار شدم و یکی‌شو دادم بهش.
تو سکوت بستنی‌مونو خوردیم و زیر چشمی بهش که لبخند زنان عین بچه ها بستنی می‌خورد نگاه کردم و ناخوداگاه لبخند زدم. چرا این بچه طلسمم کرده؟
بستنیمو زود تر از دریا تموم کردم و ماشینو راه انداختم. یکم رفته بودیم که دریا گفت:
- آخیش خستگیم در رفت دستت طلا.
خنده ای کردم.
- خواهش می‌کنم.
جلوی در خونه پارک کردم و جفتمون پیاده شدیم. نگاهش کردم و دست تکون داد.
- خداااافظظظ!
سری تکون دادم و سعی کردم دوباره نخندم که پررو نشه.
- خداحافظ.
کلید انداختم و وارد حیاط خونم شدم.یعنی خونه‌ی پدرم. خونه خودم تهرانه و پدر اینجا واسه گالریش یه خونه جدا گرفته بود تا هر سال بیاد اینجا ولی امسال خارج گیر کرد و من به جاش اومدم. من و چه به گالری نقاشی؟ اما این باعث شد با این دختر دوست داشتنی آشنا شم. دستمو به چونم کشیدم و وارد خونه شدم.
د.ا.ن دریا:
روز اول نمایشگاه زیاد خوب پیش نرفت چون بوی رنگ باعث شد کلا کنسلش کنیم و بندازیم فردا که خیلی تو ذوق بود ولی آرشام هیچ سرزنشیم نکرد که خیلی عجیب بود.
ولی از فردا اونقدر شلوغ شد که هزینه بلیط‌هارو کم تر کردیم تا مردم راحت تر بتونن وارد شن و از شلوغی اذیت نشن.
روز سوم نمایشگاه بود که خبر اومد پسر یکی از گالری دوستای معروف قراره بیاد تا یه قرار دادی باهامون ببنده و همه نقاشی هارو بخره!باورم نمی‌شد که همه نقاشی هام قراره خریده بشه و با ذوق ازشون عکس گرفتم تا توی گوشیم بمونه و دلم براشون تنگ نشه.
با استرس به نقاشی مورد علاقم نگاه میکردم و ناخن شصتمو میجویدم که آرشام صدام کرد:
- دریا!چیکار میکنی؟
کنارم ایستاد که بهش نگاه کردم. چقدر دراز بود، سرم تا شونه‌ش هم نمیرسید.
- دارم با نقاشیام خدافظی می‌کنم.
خنده ای کرد.
- شیرین.
گونه هام سرخ شد و نگاهمو دزدیدم. این چرا اینجوری می‌کنه؟
خودمو مشغول نشون دادم ولی بازم از کنارم نمی‌رفت.
- فکر کنم اگر پدر بشنوه می‌خوان نقاشی هاتو بخرن باهات قرارداد ببنده.
با تعجب نگاهش کردم.
- ولی من تا ۶ ماه دیگه چیزی اماده ندارم...
لبخند جذابی زد که دوباره سرخ و سفید شدم.
- هر وقت آماده بودی نقاشی هاتو می‌خره لپ گُلی.
اخم کردم و رومو برگردوندم ولی بیشتر خجالت کشیدم. بابا ولم کن مرتیکه.
دستشو جلو اورد و انگشتاشو بین موهام کشید تا چتری هامو مرتب کنه‌.
- دو دقه مرتب باش آبرومونو نبر.
اخم کردم و دستشو کنار زدم.
- دست نزن به موهای قشنگم همینطوری خوبه.
خنده ای کرد که صدای آشنایی رو شنیدم.
-دریا.
برگشتم که دو تا تیله آبی رنگ باعث شد گونه هام از قبل هم سرخ تر بشه.
دانیال!
 
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
با آرامش توی پیرهن سفید که استین‌هاشو تا زده بود و شلوار مشکی و کفشای مشکی به آرشام نگاه کرد. ابلفضل...آرامش قبل از طوفان که می‌گن همینه. موهای نیمه بلند مشکیش تا پایین گردنش، موج دار و شلخته بودن انگار وسط گردباد بود ولی انقدر جذاب شده بود که بدون چشم برداشتن ازش ناخوداگه گفتم:
- بسم الله خودش کم بود روحشم اومد.
اومدم فرار کنم که آرشام بازومو گرفت و با خنده گفت.
- هم رو می‌شناسید؟ایشون آقای رستگار هستن!خریدار!
با چشای گرد به دانیال نگاه کردم.
- تو اومدی نقاشیای منو بخری؟؟؟
د.ا.ن دانیال:
به پاکدل که بازوی دریارو گرفته بود نگاه کردم و عصبی اخمی کردم. دستامو توی جیبم فرو کردم تا بازوشو نگیرم و کشتار قرن جدید رو راه نندازم.
- اینطور نیست که بهت لطف کرده باشم.
اخمی کرد.
- بداخلاق.
لبخند کجی زدم‌.
- پدر برای همه نمایشگاها عکاس می‌فرسته تا آثارو بررسی کنه. و از نقاشیات خوشش اومده و می‌خواد بخرتشون برای نمایشگاه هلند.
چشماش گرد شد و لبخند گشادی زد.
-نقاشیام می‌رن هلند؟؟؟
سری تکون دادم و دستمو از توی جیبم دراوردم و به بهانه هدایت به سمت دفتر پشت پاکدل زدم تا بازوی دریارو ول کنه.
- راهنمایی نمی‌کنید جناب پاکدل؟
- البته البته بفرمایید.
لبخند زوری ای زدم و همراهش رفتم.
د.ا.ن دریا:
سر جام پریدم بالا.
- من نیام؟؟؟منو راه نمی‌دید؟؟
دانیال بلند گفت.
- تو به کارات برس موج!
اخمی کردم و بلند گفتم.
- موج خودتی برج زهرمار!
صدای خنده چند نفر اومد که اهمیت ندادم و با لب و لوچه آویزون نشستم روی یکی از صندلی های چرم.
یک ساعتی گذشت که بالاخره اون دو تا نره غول اومدن بیرون.
دانیال به سمت در خروج رفت و بدون توجه بهم خارج شد. لب و لوچم بیشتر آویزون شد و به آرشام نگاه کردم.
آرشام- بدجوری باهات لجه ها.
چشامو چرخوندم.
- چی شد؟
لبخندی زد و کاغذیو به سمتم گرفت.
به مبلغ چک نگاه کردم و با دهن باز نگاهش کردم.
-این...این تومنه؟یا ریاله؟یا یه واحد دیگه‌س؟
زد زیر خنده شونه هامو گرفت و تکون داد.
- ریاله بچه ریاله!پولدار شدی! ینی شدیم!
زدم زیر خنده و بالا پایین پریدم با خوشالی داد زدم:
- پولدار شدیم!!!
آرشام با خنده هیسی کرد و بین نگاه مردم که عین خلا نگاهم میکردن بازومو کشید تا از اونجا خارج شیم.
د.ا.ن دانیال:
عصبی از گالری خارج شدم حتی دلم نمی‌خواست باهاش خداحافظی کنم. چه مرگمه؟ مگه با همن که اینطور شدم؟ مشتی به فرمون زدم و ماشینو روشن کردم دست توی موهام کشیدم و بی مقصد حرکت کردم. جوری که موهای دریارومرتب کرد و خندید، جوری که بازوشو گرفت... لعنت بهت دریا. دو دقیقه سر سنگین رفتار کن و با همه دوست نشو. نمی‌شد تو هم یکی ازون دخترهای سرسنگین بودی که به هر کسی رو نمی‌دادن؟سری تکون دادم.
نه، اونطوری دریای من نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
د.ا.ن دریا:
در حالی که عین پروانه دور خودم میچرخیدم گوشی به دست دویدم تو اتاق خورشید.
- خورشید بدبخت شدم!
- چی شده؟
صدای خنده آرشام از تلفن اومد. ای وای هنوز قطع نکرده بودم. فوری قطعش کردم و گوشیو انداختم تو جیبم و غر زدم.
- وای خورشید باید من و آرشام با دانیال بریم سر قرار کاری تو یه رستوران. همینجوریش اونروز می‌خواست سرم رو قطع کنه چه برسه که با این یارو پاشم برم جلوش بشینم...
- آرشام نمیدونه شماها همو می‌شناسید؟
- نه آخه مگه چیکارمه که بخوام جزئیات زندگیمو براش تعریف کنم؟
پوفی کردم و خودمو کنارش رو تخت انداختم.
- ۳ ساعت دیگه باید اونجا باشم. چی بپوشم...
- مگه جز اون سه تا مانتو چیزی آوردی؟ یکیشو بپوش دیگه.
- مرسی از راهنماییت واقعا.
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو اتاق. مانتو سفید و شلوار لی گشادمو پوشیدم و یه شال آبی روشن انداختم. موهای شلختمو یکم مرتب کردم و چتریامو شونه کردم. یکم ریمل زدم و خط چشم کشیدم به گونه هام بلاش زدم تا یکم از بی روحی در بیام و رژ هلویی همیشگیمو زدم. کفشای سفیدمو پوشیدم و گوشی به دست از در خونه رفتم بیرون که با دیدن آرشام دست به جیب پشت در سه متر پریدم.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
-زهره‌ام ترکید مردک کمین کردی؟
خنده ای کرد.
- منتظر بودم بیای که با هم بریم.
خودمو زدم به اون راه.
- خوب بریم.
و به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم،
با استرس به دانیال فکر کردم و در حالی که خودم از خودم خجالت کشیدم لبمو گزیدم. آرنجمو به پنجره تکیه دادم و با راه افتادن ماشین نفس عمیقی کشیدم. استرس داشتم...ازون موقع باهاش روبرو نشده بودم. توی راه زیاد حرف نزدیم. بالاخره رسیدیم و آرشام ماشینو پارک کرد و با هم دیگه پیاده شدیم.
خواستیم از در رد بشیم که همزمان دانیال کنارمون ظاهر شد. آرشام فوری باهاش دست داد.
- چطوری داداش؟خسته نباشید.
دانیال سری براش تکون داد و نگاه آروم و جذابی بهم انداخت ولی من عین بز نگاهش کردم. آرشام زد پشت کلم.
- حواست کجاست؟سلامت کو؟
با گیجی و لکنت گفتم:
-س...سس...لام...
دانیال به آرشام جوری نگاه کرد که اگر من بودم تا الان نیاز به پوشک پیدا میکردم ولی آرشام اصلا حواسش نبود دستشو پشتم گزاشت تا هدایتم کنه داخل.
آروم برگشتم و دانیالو نگاه کردم. کت مشکیشو دراورد و توی دستش گرفت. یکدفعه توی پیرهن سفید و کروات و شلوار مشکیش اونقدر جذاب شد که لبخندی زدم که فوری رومو برگردوندم.
د.ا.ن دانیال:
آروم باش...آروم باش!!!!!این چه بلایی بود؟خدایا مگه چیکارت کردم؟؟؟کتمو محکم توی دستم فشار دادم تا یکم از عصبانیتمو خالی کنم.چطور جرئت کرد دست روش بلند کنه ها؟؟؟؟؟هر چقدر هم شوخی بوده باشه!!دریا یک لحظه برگشت و نگاهم کرد. سعی کردم بی تفاوت باشم که یکدفعه لبخند شیرینی بهم زد و روشو فوری برگردوند. لبمو لیسیدم تا جلوی لبخند خودمو بگیرم. تو الان باید کنار من راه می‌رفتی نه این!!حالا حالیت می‌کنم. منتظر باش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
د.ا.ن دریا:
با آرشام یک طرف میز نشستیم و دانیالم روبرومون نشست.
بعد از سفارش غذا در حالی که حوصلم از حرفای کاریشون سر رفته بود دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به دانیال که ته ریش خیلی کم روی صورتش قیافشو مردونه تر کرده بود خیره شدم. دوست داشتم چشم هاشو نقاشی کنم. لبخند ریزی زدم و وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندم پهن تر شد.
- باز چه نقشه شومی کشیدی کله قناری؟
از این که جلو آرشام اونطور صدام کرد جا خوردم ولی در عین حال از صمیمیت توی حرفش دل‌شوره‌م از بین رفت.
- هیچی بخدا من کاری ندارم فقط یاد یه چیزی افتادم.
آرشام صداشو صاف کرد‌
- کله قناری چیه دیگه؟
جلوی خندمو گرفتم و دانیال لبخند کجی زد.
- یه چیزی بین خودمونه پاکدل جان.
متوجه نگاه خیره آرشام به خودم شدم و با ناخن‌هام بازی کردم تا بهش نگاه نکنم. بالاخره غذامونو آوردن و هممون مشغول شدیم و بیشتر از حرف زدن، می‌خوردیم. بعد از تموم شدن غذا و پر کردن یه سری برگه توسط دانیال و امضای من به طور رسمی تابلوها مال اون شد و الان رسما هیچ نقاشی ای برای خودم نمونده بود و کنار خوشحالیم یک غم کوچیکی هم توی دلم نشسته بود. آرشام بلند شد و رفت تا حساب کنه. منم با لب و لوچه آویزون داشتم با دستمال روی میز کاردستی درست می‌کردم که دانیال اروم صدام زد.
- دریا؟
بدون اینکه سرمو بالا بیارم نگاهش کردم.
- ها؟
سرشو کج کرد و لبشو لیسید.
- چرا ناراحتی؟
-کی گفته که ناراحتم؟
- من متوجه کوچک ترین چیزها راجبت می‌شم. پس دروغ نگو جوجه.
لب پایینمو یکم دادم جلو و گفتم:۰
- خوب دلم برای نقاشی هام تنگ می‌شه.
لبخندی زد.
- شیرین.
گونه هام گل انداخت و نگاهمو دزدیدم ولی نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم. این حرفو از آرشامم شنیده بودم ولی فقط معذب شدم. چرا انقدر تفاوت؟!
- دوست داری بهت بگم شیرین؟
دستپاچه نگاهش کردم.
- ها؟مگه فرق داره چی صدام کنی؟
- گفتم شیرین. لبخند زدی.
لبخندم پهن تر شد ولی فوری جمعش کردم.
- تو هر چی می‌خوای بگو به من چه؟؟
خنده بلندی کرد و دستشو روی ته ریشش کشید.
- دلم برای بلبل زبونی هات تنگ شده بود جوجه. حیف که چسبیدی به این احمق و نمی‌خوای حواستو به من بدی.
گیج نگاهش کردم.
- ها؟احمق کیه؟؟
جدی به ساعتش نگاه کرد و هم‌زمان گفت.
- پاکدل.
- مگه من چسبیدم بهش؟
- نچسبیدی؟
- چه حسود شدی ها. اون فقط همکارمه. چیکار کنم که مجبورم همه کارامو با اون بکنم؟ خونشونم که دقیقا کنار ماست مجبورم باهاش همه جا...
یکدفعه با جدیت پرید وسط حرفم.
- چی؟خونشون کنار شماست؟؟؟
-آره. همسایه من و خورشیده.
اخمی کرد و نفس عمیقی کشید.
- تاحالا توی خونتون که نیومده؟؟؟
اخم کردم‌.
- مگه احمقیم دو تا دختر بزاریم یه غریبه بیاد پیشمون؟؟
- تا حالا به این فکر کردی که شاید از در بیاد بالا و بلایی سر شماها که بیخیال خوابید بیاره؟
- من بهش اعتماد دارم.
دستشو کلافه روی چونه‌ش کشید و گفت:
- اعتماد بی‌جاییه. همین امروز باهام برمی‌گردی خونه.
- تو کیم باشی که بهم دستور میدی؟
عصبی صداشو یکم بلند کرد.
-کسی‌ت نیستم دریا؟؟ نیستم؟ اون هست ها؟اومدی اینجا و همه چیو فراموش کردی؟حتی راجبم فکر هم نمی‌کنی نه؟
از جاش بلند شد و بلند گفت:
- باشه من میرم. هر بلایی که سرت اومد برام یه ذره ام مهم نیست دریا. تو حتی حاضر نیستی دو دقیقه لجبازیتو بزاری کنار پس هر کاری دوست داری بکن.
کتشو دستش گرفت و نگا کرد.
- من احمق رو باش که بخاطر تو اومدم.
و رفت. همین‌جور گذاشت و رفت.
چرا انقدر عصبیه؟چرا کوچک ترین چیزی که بهش میگم عصبیش می‌کنه؟مگه من چی گفتم؟
با شنیدن صدای دعوا از جام بلند شدم و دویدم تا ببینم دم در چی شده. به سمت در رفتم که با دیدن آرشام که روی زمین افتاده و دانیال به صورتش مشت می‌زنه دهنم باز موند. دویدم سمتشون.
- دانیال بس کن. بس کننن.
شونشو گرفتم ، انتظار داشتم دستمو پس بزنه ولی برگشت و نفس زنان نگاهم کرد و دست از مشت زدن برداشت. بلند شد و موهایی که به پیشونیش چسبیده بودنو کنار زد، عصبی بلند شد و از در بیرون رفت. کتشو از روی زمین برداشتم و داد زدم:
- واستا! کتت!
ولی بدون توجه بهم دور شد.
آرشام به کمک بقیه بلند شد و با دستمال خون بینیشو تمیز کرد. با لحن تلخی گفت:
- یه وقت نگران من نشی‌ دریا خانم.
فوری برگشتن و با عذاب وجدان نگاهش کردم.
- تو قوی تر ازین حرفایی نیستی؟
خنده بی حالی کرد و اروم به دیوار تکیه داد.
با کم‌رویی گفتم:
- می‌شه بپرسم چی شد؟
- بیخیال‌. بیا بریم.
و کلافه از رستوران خارج شد، من هم کت دانیالو محکم بقل کردم و دنبالش رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
د.ا.ن دریا:
تو لباس‌های راحتیم نشسته بودم و نقاشی می‌کردم. دو تا تیله آبی و مژه های مشکی بالاشون که مثل چتر روشون سایه می‌انداختن. بعد از تموم شدنش دستم رو زیر چونه‌ام زدم و بهش خیره شدم. دلم براش تنگ شده بود... ای کاش می‌شد بقلم می‌کرد و به جای برج زهرمار بودن پیشونیم رو می‌*بوسید و یادآوری می‌کرد که دوستم داره. اینا چه فکرایی بود که داشتم می‌کردم؟چشم‌هاش...موهای شلخته بلندش...تیپ امروزش...دریا ساکت شو! ولی واقعا حرصمو درآورد.مرتیکه بدقیافه بد اخلاق!چرا عین آدم بلد نیست بهم عشق بورزه؟وا برای چی عشق بورزه مگه چیکارمه؟؟دریا بس کن بس کن بس کن!
واستا...نکنه واقعا...واقعا من...
لبمو تر کردم و کلافه از جام بلند شدم و دویدم سمت اتاق خورشید و درشو باز کردم. فقط اون می‌تونه کمکم کنه تا دیوونه نشم.
- خورشیییید!!!
خورشید که داشت چرت می‌زد از جاش پرید و ناله کرد.
- بمیری دریا دو دقیقه اومدم بخوابم الهی ذلیل ب...
پریدم روی تختش و کنارش خوابیدم دستامو زیر لپم تکیه دادم و مظلوم توی چشماش نگاه کردم که باعث شدم حرفشو نصف و نیمه بزاره.
- چی شده؟چرا مثل گربه شرک نگاهم می‌کنی؟
- عاشق شدن چه حسیه؟
لبخند گشادی زد و شیطانی نگاهم کرد. و دقیقا معنی این کارش رو می‌دونستم. خورشید از ۱۰ سال پیش همیشه راجب عشق و عاشقی حرف می‌زد، اینکه چطور دوست داره براش اتفاق بیفته و چه قرارهایی داشته باشه و کارهای رمانتیک توی رابطه براش چطوری باشه. ولی من هیچ‌وقت به این چیزها اهمیت نمی‌دادم. علاوه بر اون هیچ علاقه ای به خوندن کتاب‌های عاشقانه نداشتم و تنها عشقم از بچگی نقاشی بود و هیچ ایده ای از این احساس نداشتم. همیشه بهم می‌گفت یه روز می‌آد که ازم می‌پرسی که خورشید عاشق شدم حالا چه غلطی کنم؟ و من بهش می‌خندیدم و می‌گفتم شتر در خواب بیند پنبه دانه.
پس با نگاه شیطانی ای که بهم انداخت لبخند گشادی زدم و گفتم:
- آره. تو بردی.
جیغی زد و از جاش بلند شد انگار نه انگار که دو دقیقه پیش خواب بود روی تخت بالا پایین پرید.
- پس بالاخره با خودت کنار اومدی زنیکه؟؟؟؟
- بشین بینیم بابااااا جواب سوالمو بده اول.
خودشو دوباره انداخت رو تخت و نزدیکم شد و تو چشمام زل زد.
-وقتی می‌بینیش ذوق می‌کنی و دوست داری همش بهت توجه کنه؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.
- وقتی با اسمای دیگه صدات می‌کنه خوشت می‌اد؟
- آره.
- وقتی از دستت ناراحت یا عصبانیه نگران می‌شی؟
- فک کنم...
- باعث میشه حسودی کنی؟
چشمامو چرخوندم.
- فک کنم.
- بهش زیاد فکر می‌کنی؟
لبمو جویدم و سرمو به معنی آره تکون دادم.
لبخند کشیده ای زد و انگشتشو به نوک بینیم زد.
- از دست رفتی دختر.
خندیدم و ماجرای امروزو با این که یک بار براش تعریف کرده بودم دوباره گفتم و اونم دوباره گفت که آرشام هم دوستم داره و ای کاش نمی‌ذاشتم دانیال بره. سری تکون دادم و بلند شدیم تا وسایلمونو جمع کنیم و راه بیفتیم به سمت خونه. کت دانیالو برداشتم و نقاشی ای که کشیده بودم رو توی جیبش گذاشتم و بقلش کردم و چمدون به دست از خونه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
از آسانسور بیرون اومدم و جلوی در خونه دانیال واستادم و چند تا ضربه به در زدم ولی کسی در رو باز نکرد. چند بار دیگه در زدم تا بالاخره در باز شد و با دیدن دانیال چشمام گرد شد. زیر چشماش تیره شده بود و موهاش شلخته روی پیشونیش ریخته بودن. توی تیشرت سفید و شلوار مشکی چشمشو مالید و خوابالو نگاهم کرد. عین بچه کوچولوها شده بود و باعث شد لبخند پت و پهنی بزنم و از شدت کیوت بودنش جلو رفتم و لپشو محکم کشیدم.
- وای خدا چقد کیوت شدی آخههه تروخدا همیشه خوابالو باش، عین بچه های ۱ ساله شدییی.
و زدم زیر خنده. خوابالو مچمو گرفت ولی دستمو از خودش جدا نکرد. با چشمای بسته لبخندی زد و گفت.
- چیشده کله قناری.
- آره بابا سفر شماهم بخیر. اومدم کتتو پس بدم تو که آلزایمر داری.
و یه دستی کتشو گرفتم سمتش ولی دستمو کشید و پرتم کرد تو خونه. با چشمای گرد سکندری خوردم و کت از دستم افتاد رو زمین و یکهو توی بقلش فرو رفتم. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بی هیچ حرفی محکم بقلم کرد. بر خلاف هر وقت دیگه ای قلبم تند نزد. فقط دستامو دور شونه‌ش حلقه کردم و گذاشتم بقلم کنه. عین یه پسر کوچولوی خوابالوی معصوم.
با صدای آرومی گفت:
- تو مال منی.
گونه هام سرخ شد. دو دقیقه نمی‌زاری آرامش داشته باشم؟؟ قلبم دوباره تند تند می‌زد و اونم به حرف زدن ادامه داد.
- نمی‌زارم هیچکس ازم جدات کنه. من فقط کنار تو آرومم کوچولو. پس هر ک.س بخواد تو رو ازم بدزده استخوناشو خرد می‌کنم.
- مثل آرشام که دماغشو شکوندی؟
- شکوندم؟
- آره. برای همین خودمون اومدیم تهران.
- خوبه.
لبخندی زدم و اومدم عقب چون مشخصا حالا حالاها نمی‌خواست ولم کنه. با چشمای نیمه بازش نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
- برو بخواب فردا خابالو باشی می‌ندازیش گردن من. حواست هست که گالری کار داریم دیگه؟
پوفی کرد و چشمشو مالید و به سمت اتاقش رفت.
- نمی‌شه دو دقیقه از کار حرف نزنی؟خستم.
- پس برو بخواب. بزار کتت رو بیارم.
کتشو از روی زمین برداشتم و دنبالش رفتم توی اتاق. خودشو انداخت روی تخت و طاق باز خوابید و چشماشو بست. کت رو روی دسته صندلی انداختم و به سمت در رفتم که گفت.
- بیا اینجا.
برگشتم و نگاهش کردم. چشماش هنوز بسته بود.
- بیام چیکار؟
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد.
- بیا. زود.
رفتم سمتش که با دست به لبه تخت زد. نشستم لبه تخت. سرشو به سمت مخالفم چرخوند و با انگشت اشاره روی لپش ضربه زد و منتظر شد. عجب پررویه.
- برو بابا.
برگشت و نگاهم کرد.
- پس نمی‌خوابم.
دو دستی چشم هاشو باز نگه داشت که زدم زیر خنده. قیافش شکل مستربین شده بود.
- نکن اینطوری زشت می‌شی.
- پس سریع باش.
و دوباره روشو اونور کرد و به لپش ضربه زد. با دعای اینکه نقشه نباشه و روشو برنگردونه جلو رفتم و آروم گونشو ب*وسیدم. قبل ازین که ازش دور شم برگشت و دو دستی دو طرف صورتمو گرفت و به سمت خودش کشید و پیشونیمو ب*وسید.
- شب بخیر کوچولوی من.
صورتمو ول کرد و بازوشو روی چشماش گذاشت و من سریع بلند شدم تا قبل ازین که از خجالت آب بشم از اونجا فرار کنم.
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین