- Oct
- 34
- 148
- مدالها
- 2
د.ا.ن دانیال:نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
دریا نگاهم کرد.
-ها؟ترس؟هه برو بابا من زاده شدم تا هیجانات دنیوی رو امتحان کنم.
و سر جاش جا به جا شد. همون موقع ترن راه افتاد. کمربندمو چک کردم که بسته باشه و به اطراف نگاه کردم. ترن همینطور آروم میرفت که دریا گفت:
- عه، تو کمربند داری؟
با چشمای گرد برگشتم و دیدم که دنبال کمربند میگرده داشتیم به سرپایینی نزدیک میشدیم که داد زدم:
- تکیه دادی بهش دختره ی خنگ!!
دستشو انداخت پشتش و کمربندو گرفت خم شدم و از دستش گرفتمش که از سرپایینی رد شدیم که یکدفعه دستاشو دور گردنم حلقه کرد تا نیفته. خدایا از دست این بچه من چیکار کنم، کلا ۳۰ درجه شیب بود و این فکر میکرد الان پرت میشه پایین. ناخوداگاه لبخند زدم و کمربندشو سر جاش قفل کردم بازوهاشو گرفتم.
- درست شد.
اروم عقب اومد و کمربندشو نگاه کرد.
د.ا.ن دریا:
وای خاک به سرم آبرو حیثیتم رفت همه دیدنم یکی نیست بگه آخه مرتیکه جا قحط بود منو اوردی جلو چشم همه نشوندی الان فکر میکنن من هولم. کلا دو متر شیب بود گفتم الان غرق میشم لابد. پوفی کردم و با خجالت رومو کردم اونور و دعا کردم به قسمتای هیجان انگیز برسیم که بقیه حواسشون پرت بشه. بالاخره رسیدیم به حلقه ها و شیب ها. با هیجان دستامو برده بودم رو هوا و عشق و حال میکردم ولی خورشید و شاهرخ انقدر جیغ میزدن که داد زدم:
- حنااااااق.
تو اون هیر و ویر مردم همه زدن زیر خنده و خورشید دوباره جیغ زد،داد زدم:
- یکی اون آفتابه بگیرهههه.
شاهرخ دستشو گذاشت رو دهن خورشید که از خنده روده بر شدم. به دانیال نگاه کردم که در حال خندیدن به شاهرخ موهای نیمه بلندش تو باد تکون میخورد. چه عجب من خنده این آقارو دیدم.
چند دور دیگه چرخیدیم که بالاخره پیاده شدیم شاهرخ دوید و از همون بالا پرید رو چمنا و دوید سمت سطل آشغال که گلاب به روتون شکوفه بزنه زدم زیر خنده.
- چقدر ننرید شماهااا.
بعد از این که شاهرخ خوب شد رفتیم سمت بستنی فروشی و بستنی قیفی خریدیم ولی دانیال نخورد. بستنیمو گرفتم سمتش.
-نمیخوری؟
سرشو تکون داد و منم بستنیمو مالیدم به دماغش. حالا من بدو اون بدو. یک ساعت داشتم عین بزغاله از دستش فرار میکردم و آخر تسلیم شد. والا با پیرهن و شلوار و کمربند کی میتونه دنبال من بدوعه؟هیشکی. یه بار شد این مشکی نپوشه؟
همه دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. چند بار گفتم بیاید بریم ازین چرخونکیا سوار شیم و هیچکس گوش نداد. پس دور از چشم دانیال که داشت با تلفن حرف میزد از جام پاشدم و دویدم رفتم تو صف واستادم. داشت نوبتم میشد که یه نفر رو شونم زد. برگشتم و یه پسره رو دیدم.
- سلام خانومی.
اه اه چقد بدم میاد ازین کلمه.
رومو کردم اونور که شونمو گرفت.
- میای بریم بستنی بزنیم؟اونجا.
به یه محل پرتی اشاره کرد فکر کرده من خرم
برگشتم جوابشو بدم که دانیالو پشت سرش دیدم زد رو شونش و داد زد:
- چه غلطی کردی؟؟؟
آخرین ویرایش: