جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vincent1991 با نام [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 875 بازدید, 28 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کله قناری] اثر «دختر ونگوگ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vincent1991
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
د.ا.ن دانیال:
دریا نگاهم کرد.
-ها؟ترس؟هه برو بابا من زاده شدم تا هیجانات دنیوی رو امتحان کنم.
و سر جاش جا به جا شد. همون موقع ترن راه افتاد. کمربندمو چک کردم که بسته باشه و به اطراف نگاه کردم. ترن همینطور آروم میرفت که دریا گفت:
- عه، تو کمربند داری؟
با چشمای گرد برگشتم و دیدم که دنبال کمربند میگرده داشتیم به سرپایینی نزدیک میشدیم که داد زدم:
- تکیه دادی بهش دختره ی خنگ!!
دستشو انداخت پشتش و کمربندو گرفت خم شدم و از دستش گرفتمش که از سرپایینی رد شدیم که یکدفعه دستاشو دور گردنم حلقه کرد تا نیفته. خدایا از دست این بچه من چیکار کنم، کلا ۳۰ درجه شیب بود و این فکر میکرد الان پرت میشه پایین. ناخوداگاه لبخند زدم و کمربندشو سر جاش قفل کردم بازوهاشو گرفتم.
- درست شد.
اروم عقب اومد و کمربندشو نگاه کرد.
د.ا.ن دریا:
وای خاک به سرم آبرو حیثیتم رفت همه دیدنم یکی نیست بگه آخه مرتیکه جا قحط بود منو اوردی جلو چشم همه نشوندی الان فکر میکنن من هولم. کلا دو متر شیب بود گفتم الان غرق میشم لابد. پوفی کردم و با خجالت رومو کردم اونور و دعا کردم به قسمتای هیجان انگیز برسیم که بقیه حواسشون پرت بشه. بالاخره رسیدیم به حلقه ها و شیب ها. با هیجان دستامو برده بودم رو هوا و عشق و حال میکردم ولی خورشید و شاهرخ انقدر جیغ میزدن که داد زدم:
- حنااااااق.
تو اون هیر و ویر مردم همه زدن زیر خنده و خورشید دوباره جیغ زد،داد زدم:
- یکی اون آفتابه بگیرهههه.
شاهرخ دستشو گذاشت رو دهن خورشید که از خنده روده بر شدم. به دانیال نگاه کردم که در حال خندیدن به شاهرخ موهای نیمه بلندش تو باد تکون میخورد. چه عجب من خنده این آقارو دیدم.
چند دور دیگه چرخیدیم که بالاخره پیاده شدیم شاهرخ دوید و از همون بالا پرید رو چمنا و دوید سمت سطل آشغال که گلاب به روتون شکوفه بزنه زدم زیر خنده.
- چقدر ننرید شماهااا.
بعد از این که شاهرخ خوب شد رفتیم سمت بستنی فروشی و بستنی قیفی خریدیم ولی دانیال نخورد‌. بستنیمو گرفتم سمتش.
-نمیخوری؟
سرشو تکون داد و منم بستنیمو مالیدم به دماغش. حالا من بدو اون بدو. یک ساعت داشتم عین بزغاله از دستش فرار میکردم و آخر تسلیم شد. والا با پیرهن و شلوار و کمربند کی میتونه دنبال من بدوعه؟هیشکی. یه بار شد این مشکی نپوشه؟
همه دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. چند بار گفتم بیاید بریم ازین چرخونکیا سوار شیم و هیچکس گوش نداد. پس دور از چشم دانیال که داشت با تلفن حرف میزد از جام پاشدم و دویدم رفتم تو صف واستادم. داشت نوبتم میشد که یه نفر رو شونم زد. برگشتم و یه پسره رو دیدم.
- سلام خانومی.
اه اه چقد بدم میاد ازین کلمه.
رومو کردم اونور که شونمو گرفت.
- میای بریم بستنی بزنیم؟اونجا.
به یه محل پرتی اشاره کرد فکر کرده من خرم
برگشتم جوابشو بدم که دانیالو پشت سرش دیدم زد رو شونش و داد زد:
- چه غلطی کردی؟؟؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
در حالی که خندم گرفته بود دعواشونو دیدم وای یا خدا این دانیالم چقدر ترسناک میشه.. شونه های پسرو هل داد که اون فرار کرد.
- عا باریکل...
دانیال اومد و تو صورتم داد زد:
- چرا نمیگی داری کدوم گوری میری ها؟ اگه گم می‌شدی یکی یه بلایی سرت میاورد چی می‌شد؟؟؟
اخم کردم و دستامو زدم به کمرم.
- من ۲۰ سالمه خودم می‌تونم مراقب خودم باشم. بعدم تو صف بازی واستادم، بقیه چیکارم دارن؟
داد زد و به یه سمت اشاره کرد.
- همون احمقی که دیدی می‌تونست یه بلایی سرت بیاره!!فک کردی هیچ ک.س قرار نیست کم تر از گل بهت بگه ها؟همه تو مهربونی و صلح و صفا قراره با هم خوب باشن؟؟؟جواب منو بده!!
داشت گریم میگرفت. چرا انقدر یه مسئله کوچیکو بزرگ می‌کنه. کلا دنبال دعواست. میخواد لحظه های خوش آدمو خراب کنه. مرتیکه برج زهر مار. لبام لرزید و از کنارش رد شدم و رفتم سمت خورشید اینا. که از پشت دستمو گرفت و آروم گفت:
- هی.. نگام کن...
نگاش نکردم. دماغمو کشیدم بالا.
- چیه می‌خوای بازم هر چی دلت خواست بهم بگی؟
دانیال نفس عمیقی کشید.
-رنه همون بس بود. می‌خوای بریم خونه؟
نگاش کردم.
-رمن چرخ و فلک می‌خوام.
تک خنده ای کرد.
- تو این شرایط بازم تو فکر بازی ای بچه؟
- بچه خودتی.
با دلخوری از کنارش رد شدم و رفتم سمت بچه ها.
میلاد با نگرانی اومد سمتم.
- حالت خوبه؟اون یارو اذیتت نکرد؟
دانیال پوزخندی زد.
- کاش به جا این حرفا یه ذره عمل کنی.
میلاد جا خورد.
- ها؟
- هیچی برید بلیط چرخ و فلک بگیرید.
با رفتن بچه ها اومد کنارم واستاد و بازومو گرفت.
- از کنارم جم نمی‌خوری.
- بادیگارد نخواستم.
- برات پشمک می‌گیرم
با تعجب نگاهش کردم.
- واقا؟
- آره
- فک کردی بچم؟
- نیستی؟
-حرف نزن برو پشمکمو بخر.
سری تکون داد و رفتیم برام پشمک خرید و بعد از خوردنش بچه هاعم اومدن و رفتیم سراغ چرخ و فلک.
دانیال باز باهام اومد و نزاشت با بقیه سوار شم.
بابا خیلی ازین کله پوک خوشم میاد ولمم نمیکنه.
د.ا.ن دانیال:
روبروی دریا نشستم و در بسته شد. چرخ و فلک راه افتاد و بالا رفت و یکم ایستاد. دریا با لبخند به پایین نگاه می‌کرد. زیر نور ماه موهای روشنش و پوست رنگ پریدش می‌درخشید. همونطور بهش نگاه کردم. چه حس عجیبی راجبش داشتم. دختره‌ی لجباز. دلم می‌خواست کلشو بکنم ولی هیچ ک.س جز خودم حق انجام اینکارو نداشت. دریا دستاشو به هم مالید که گفتم:
- سردته؟
- عا یکم.
دستامو به زانوهام تکیه دادم و دستای یخشو گرفتم.
- داری یخ میزنی که.
- مهربون شدی!
اخم کردم.
- نبودم؟
- باز اخم کرد. نه با من که نبودی آقای اخمو. الانم گرم شدم مرسی ولم کن دستم له شد.
دستاشو رها کردم و سری تکون دادم. بعد از پیاده شدن از چرخ و فلک همه به سمت ماشین رفتیم.
دریا عقب تر از من میرفت که صدای حرف زدن میلادو شنیدم.
میلاد- امروز می‌خواستم باهات وقت بگذرونم ولی قسمت نشد..همش پیش دانیال بودی. دوست داری یه روز دوتایی بریم بیرون؟.. میتونیم شاهرخ و خورشیدم ببریم...
اها میلاد خان پس بگو من اضافم.
به ماشین تکیه دادم و سوییچو تو دستم چرخوندم و به زمین خیره شدم و مکالمشونو گوش دادم.
دریا- چرا آخه..؟
میلاد- چون... من ازت خوشم میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
د.ا.ن دانیال:
چهره متعجب دریا با گونه های سرخش اونقدر دوست داشتنی بود که همونجا می‌خواستم بدوم ، بگیرمش تو آغوشم و نزارم چشم هیچ ک.س دیگه ای بهش بیفته. چه برسه بهش ابراز علاقه کنه. پوفی کردم و به گوش دادن ادامه دادم.
دریا- اوه..انتظارشو نداشتم...ولی...ولی من بهت به چشم دوست نگاه می‌کنم. پس لطفا ازم ناراحت نشو باشه؟
نفس راحتی کشیدم و با اخم به میلاد نگاه کردم.
میلاد آروم گفت:
- اوکی.
و به سمت ماشین اومد. نگاهی بهم انداخت و در عقبو وا کرد و کنار شاهرخ و خورشید نشست.
دریا سر جاش دست به س^ینه نفس عمیقی کشید و به سمت ماشین اومد و جلو نشست. تکیمو از در برداشتم و بازش کردم و سوار شدم استارت زدم و راه افتادم..
بعد از رسوندن همه به خونه رسیدیم. ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. دریا هم پیاده شد و گفت:
- مرسی که رسوندیم.
- خونه خودم اینجا بود وگرنه نمی‌رسوندمت.
منتظر کلکل کردنای بامزش شدم ولی بی حوصله شونه هاشو بالا انداخت و به سمت آسانسور رفت. معلوم بود ناراحته پس چیزی نگفتم و به سمت آسانسور رفتم و کنارش ایستادم،طبقه یک بی هیچ حرفی پیاده شدم و در خونه رو باز کردم و یک راست به سمت حموم رفتم.
د.ا.ن دریا:
از آسانسور خارج شدم که با در قفل مواجه شدم. ای داد بر من. پوفی کردم و ساعتو نگاه کردم. یکم ایستادم که دوباره رفتم تو آسانسور و دکمه طبقه یکو زدم.
تق تق به در زدم و دانیال درو باز کرد. کلش خیس بود و موهاش مشکی تر از همیشه بود.
- چیز سلام.
- سلام؟
-امممم... از اونجایی که زود برگشتیم و مامانم قرار بود ۱۲ برگرده فکر کرده منم تا اون موقه نیستم و درو قفل کرده. الان ۱۱ه. میشه تا وقتی بیاد اینجا بمونم؟پام داره می‌شکنه تروخدا.
دانیال یکم نگام کرد و کنار رفت.
- بیا تو.
وارد شدم دویدم سمت مبل و پریدم روش.
- آخییییش.
د.ا.ن دانیال:
خندم گرفت. کیوت.
در حالی که حوله رو رو سرم می‌کشیدم گفتم:
- چیزی میخوری؟
- آره هله هوله.
آروم سرمو تکون دادم. بعد از پیدا کردن یه بسته چیپس از تو کابینت آوردم و بهش دادم و رفتم تو اتاق تا حولمو اویزون کنم.
هجومِ یکدفعه‌ایِ خاطرات بد به ذهنم مجبورم کرد لبه تخت بشینم و پیشونیمو با دستم فشار بدم. چند دقیقه سر جام نشستم تا چهره‌ی مژده از جلوی چشمام دور شه.
وقتی برگشتم دیدم دریا همونجوری با بسته باز چیپس خوابش رفته و چپه شده رو مبل. لبخندی زدم. جلو رفتم و آروم بلندش کردم و بردمش تو اتاق. روی تخت گذاشتمش و به صورتش نگاه کردم ولی فوری از جام پاشدم و از اتاق خارج شدم. ساعت ۱۲ بود که رفتم تو اتاق. دریا به پهلو خوابیده بودو یکی از بالشت هارو بقل کرده بود و موهای همیشه شلختش روی پیشونیش ریخته بودن. لبخند ریزی زدم، نشستم لبه تخت و آروم گونشو نوازش کردم.
- بیدار شو کوچولو.
بیدار شو میگم. ساعت ۱۲ه.
د.ا.ن دریا:
چشمامو باز کردم و با دیدن دانیال یکدفعه از جام پریدم.
- یا ابلفضل من تو تخت چیکار می‌کنم تو خواب راه رفتم؟؟؟
دانیال خنده بلند مردونه ای کرد که گونه هام سرخ شد. تا حالا ندیده بودم این‌جوری بخنده. از جام پاشدم.
- چه خوش خنده. خوب دیگه عزت زیاد.
- چیه خوابیدی شارژ شدی باز زبونت دراز شد؟
- آره چه جورم تا چشمت دراد.
- واستا ببینم.
دوید سمتم که جیغ زنان دویدم و از اتاق خارج شدم. دانیال دم در خونه گیرم انداخت و به دیوار چسبوندم و خودشم با دستاش به دیوار تکیه داد. خنده کنان گفتم:
- ولم کن له شدممم.
ولی نفس زنان همونطور بهم نگاه کرد. داغی گونه هامو احساس کردم.آروم گفتم:
- چ..چیه؟
ولی دانیال آروم عقب رفت و بی هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت. با تعجب رفتنشو نگاه کردم.
- وا اینم مخش عیب داره ها.
و از خونه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
د.ا.ن دریا فردا صبح:
با صدای اس ام اس گوشیمو برداشتم. شماره ناشناس بود.
- امروز می‌ریم سالن گالری همه اعضای انجمن جلسه دارن. عین آدم لباس بپوش آبرومو نبری. ساعت ۱۲ میام دنبالت. دانیال.
اخم کردم و نوشتم:
- مگه من تا حالا نا آدم لباس پوشیدم؟
- نه، ولی ازت بعید نیست.
اخم کنان با خودم گفتم:
- یه نا آدمی بهت نشون بدم کیف کنی.
ساعت ۱۱ بود و می‌خواستم لج دانیالو در بیارم. یه مانتوی مشکی بلند تا زانوم که از کمر به پایینش رو دامنش خودم خال های سفید کشیده بودم پوشیدم با شلوار دم پا گشاد مشکی. کفشای پاشنه بلند قرمز جیغ مامانمو پوشیدم چون خودم جز کفشای اسپرت هیچی نداشتم. یه روسری ساتن سفید مشکی انداختم و پایین گردنم گره زدمش. عینک آفتابی گوچیمو که قابش سفید و شیشه هاش دودی بود زدم و رژ قرمزی روی لبام کشیدم. یه کیف چرم مشکی انداختم دستم و دستکشای چرم مشکی بابامو دستم کردم. تو آینه به خودم نگاه کردم و زدم زیر خنده. با اینکه شنبه دوشنبه شده بودم ولی شکل مدلای لباسای اجق وجق شده بودم و یه جورایی حس میکردم قشنگ شدم.
حسابی راضی بودم. بدون اینکه مامان ببینتم از در خارج شدم و داد زدم:
- من رفتم گالرییی.
و دویدم و وارد اسانسور شدم. در که باز شد اول حیاطو اطرافو نگاه کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی نیست دویدم و از ساختمون خارج شدم.
د.ا.ن دانیال:
وسط سالن خالی جلوی میز بزرگی که همه دورش نشسته بودن ایستاده بودم.
- خیلی ممنون از همگی که تشریف آوردید.
بعد از برنامه ریزی و سخنرانی موفقم شدیداً از خودم راضی بودم و با غرور یکی یکی افرادو معرفی کردم.
- بهنام فرزادی مسئول تایم، سینا رضایی مسئول نورپردازی سالن...
وسط معرفی بودم که صدای کفشای پاشنه بلندی از دور اومد و متوجه شدم هیچکس به حرفام گوش نمیده و همه دارن پشت سرمو نگاه می‌کنن. برگشتم که با دهن باز دریارو دیدم که با اعتماد به نفس با یه ژست خاصی قدم برمیداشت. از دور دستی تکون داد و لبخند نمایشی ای زد.
- بونژوق! (صبح بخیر به فرانسوی)
با حرکت خاصی عینکو از رو صورتش برداشت و لبخند دلفریبی به همه زد که اخمم سنگین تر شد.
- دریا هستم! دیزاینر و طراح سالن! اگه جز دریا چیزی صدام کنید یا پسوند و پیشوند و پابند و کوفت و درد اضافه کنید به اسمم می‌گیرم کلتونو میکنم!
و تعظیم کرد همه زدن زیر خنده و سینا بلند با خنده گفت:
- حالا چرا شکل مدلای گوچی لباس پوشیدید بانو!
دریا لبخند دیگه ای زد:
- قشنگ نیست؟سفارش آقای رستگاره.
و ابروهاشو بالا انداخت و بهم نگاه کرد. عصبی دستمو رو چونه‌م کشیدم. همین مونده همه چشم ها روی دریای من باشه...
دریا با دستش اشاره کرد:
- خوب دیگه بریم سر کارمون همه بیاید وسط بشینید که نقشه رو می‌دم بهتون و کارو شروع کنید.
یکی از دخترا گفت:
- رو زمین؟؟؟اخه میز که هست...
دریا داد زد:
- نه خییییرم بشین رو زمین حرف نباشهه.
چشمامو بستم و سرمو از رو تاسف تکون دادم. حتی سرکار هم نمی‌خواد یکم مثل آدم بزرگ ها رفتار کنه. و از اینکه همه اینطور ازش خوششون اومده بود عصبی شده بودم.
د.ا.ن دریا:
همه دایره وار نشستن رو زمین و آقای برج زهرمارم همونجور سر جاش دست تو جیب ایستاده بود و با اخم وحشتناکی نگام میکرد. بیخیال خم شدم روی زانوهام نشستم و نقشه بزرگیو وسط گذاشتم و شروع کردم به توضیح دادن. چند بار نظر بقیه رو پرسیدم و چیزاییو کم و زیاد کردم و در آخر تقسیم کار کردم و همه بلند شدن. یک ساعت طول کشیده بود. کش و قوسی اومدم و به سمت در خروجی رفتم که یک نفر دستمو گرفت. برگشتم و دانیال با خشم وحشتناکی غرید:
- این چه سر و وضعیه؟؟؟
لجبازانه گفتم:
- خودت گفتی.
- من گفتم؟؟؟؟
شونه هامو بالا انداختم.
- گفتی ازم بعید نیست خواستم حرفتو ثابت کنم،بَده؟بعدشم کجاش زشته؟دیدی که همه خوششون اومد.
- من خوشم نیومد.
اخم کردم.
- اونوقت شما چیکاره باشید؟؟
- مسئول اینجام و نمیخام کسی جلف بیاد سرکار.
- اوهو اونوقت اون دخترایی که با سه کیلو آرایش اومدنم بهشون تذکر دادی یا زورت فقط به من میرسه؟مگه حراست دانشگاهی؟
- با من بحث نکن الانم برو بشین تو ماشین می‌برمت.
- خودم می‌رم.
دانیال صداشو بالا برد.
- با این سر و وضع لابد می‌خوای جلب توجه کنی؟چقدر کمبود توجه داری ها؟؟؟؟
ناراحت نگاهش کردم و بعد از یکم سکوت گفتم:
- آره کمبود توجه دارم.
و به سمت در خروجی رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
دانیال داد زد:
-وایمیستی تا بیام!
ولی من تا وارد پارکینگ شدم درو باز کردم و از محوطه خارج شدم. پیاده به سمت خونه رفتم. وسط راه بودم که صدایی از پشت سرم گفت:
- جون خانوم، یه راست از مجله اومدی بیرون؟؟
تو دلم گفتم:
- آره میخواستم فضولشو ببینم.
آروم و ساکت به راهم ادامه دادم که یکهو چند تا پسر دورمو گرفتن.
- کجا میری عروسک؟؟
به راهم ادامه دادم که همزمان باهام راه رفتن.
- آخی زبونتو موش خورده؟
اخم کردم و سریع تر راه رفتم که اوناهم سرعتشونو زیاد کردن.
- جووون چه خشن خانوم یواش برو.
صدای ترمز ناجور ماشین در حال حرکتی اومد و یه نفر عربده زد:
-***خورای مملکتو میبینم!!دارید چه غلطی میکنید ها؟؟؟؟
چند قدم جلو دویدم و فاصله گرفتم. همین مونده بود! برگشتم و دانیالو با صورت عصبانیش دیدم که به سمتمون می‌اومد.
یکیشون که انگار سردستشون بود با حالت قلدری گفت:
- چیکارش باشی؟؟؟
دانیال تا رسید مشت محکمی تو صورتش زد و همزمان داد زد:
- زنمه ***خورش کی باشه؟؟؟؟؟
خم شد و شروع کرد به مشت زدن به صورتش که بقیه ریختن سرشون. دانیال همشونو می‌زد و من با دهن باز و قلبی که تند تند می‌زد از فاصله دور نگاهشون می‌کردم.
کله دوتاشونو به هم کوبید و بقیه همه فرار کردن. با قدمای محکم اومد جلو و دستمو محکم گرفت و کشید داد زد:
- برو تو ماشین..
با ترس رفتم و جلو نشستم. این چه غلطی بود کردم... قلبم عین گنجیشک می‌زد و واقعا ازش می‌ترسیدم. دانیال نشست و پاشو گذاشت رو گاز. چند دقیقه تو سکوت بودیم که در حالی که پاهامو از سرعت زیاد ماشین به هم فشار میدادم گفتم:
- یکم آروم تر برو...
دانیال داد زد:
- خفه شو!!!
اخم کردم و داد زدم:
- درست صحبت کننن.
دانیال عربده زد:
- دختره‌ی احمق من بهت گفتم واستا ببرمت چرا لجبازی میکنی ها؟؟؟الان اگه اون بی پدرا یه بلایی سرت می‌آوردن... اگه من دیرتر می‌رسیدم می.خواستی چیکار کنی ها؟؟؟ اگه بهت دست می‌زدن...
مشت محکمی به فرمون زد و داد عصبی ای کشید.
ترسیده به پنجره چسبیدم عجب غلطی کردم نشستم جلو.
دانیال یکم آروم تر ولی بازم با صدا بلند گفت:
- دو دقه مثل بچه های دو ساله رفتار نکنی میمیری ها؟؟؟ دو دقه توجه بقیه رو جلب نکنی چیزی ازت کم می‌شه؟؟؟یه بار حرف منو گوش بدی میمیری؟؟؟لعنتی تموم کن این مسخره بازیا رو!!!
جمله آخرشو با عربده گفت که از ترس و فشار روحی زدم زیر گریه. پاهامو رو صندلی گذاشتم و زانوهامو توی شکمم جمع کردم. دستامو رو صورتم گذاشتم و در حالی که به پنجره چسبیده بودم گریه کردم.
د.ا.ن دانیال:
نگاهش کردم و حس کردم قفسه س^ینه ام درد گرفت. صدای هق هقاش تنها چیزی بود که می‌شنیدم. ماشینو زدم کنار و آروم گفتم:
- هی... منو نگاه کن...
دریا با گریه گفت:
- حرف نزن...
- دریا.
دریا شدید تر گریه کرد.
- بهت میگم منو نگاه کن.
لحن تحکمیم باعث شد سرشو بلند کنه. با ناراحتی به اشکاش و صورت خیسش نگاه کردم.
با لبای لرزون گفت:
- ازت متنفرم...
و دوباره برگشت به حالت قبلیش و گریه کرد.
حق نداره این حرفو بزنه. جلو رفتم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم.
- بیا اینجا.
کشیدمش سمت خودم. دستمو گرفت و بلند گفت:
- ولم کن..
گریه کنان گفت:
- ولم کننننن.
- ششش...
آروم سرشو به س^ینه ام فشردم و محکم بقلش کردم.
هق هق کنان گریه کرد. زیر گوشش گفتم:
- دختره‌ی لجباز.. هیچ وقت این حرفو نزن..ازم متنفر نباش.
- وقتی اینطور باهام رفتار میکنی هستم.
ناخوداگاه روی موهاشو ب^وسیدم و عقب رفتم. احمق. چرا اینکارو کردی...
دریا با بهت و چشمای خیس نگاهم کرد.
کلافه ترمز دستیو کشیدم و ماشینو راه انداختم. آروم گفتم:
- گریه نکن چشمات درد میگیره.
د.ا.ن دریا:
با دلخوری نگاهش کردم. این چرا اینطوریه یه دقیقه وحشی می‌شه یهو مهربون می‌شه.
با صدای گرفته گفتم:
- تو انقدر بهم فشار روحی وارد نمی‌کردی گریه نمی‌کردم. از دست اون چند نفر گریم نگرفت. از دست تو...
-خیله خوب. بسه.
دلخور رومو کردم اون‌ور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

دانیال وارد خونه شد و ماشین رو پارک کرد. درو باز کردم و دویدم سمت آسانسور و دکمه‌ش رو زدم و رفتم بالا.
وارد اتاقم شدم و خودمو رو تخت انداختم. سرمو تکون دادم و چشمامو مالیدم.
- الکی واسه اون یالغوز گریه می‌کنم.
پاشدم و رفتم دست شویی.
- یا اکثر امامزاده ها...
همه ریملام ریخته بود پایین و شکل روانیا شده بودم. رژ قرمزم کنار لبم پخش شده بود. شکل هارلی کویین شده بودم، فقط ورژن روانیش. صورتمو شستم و بیرون اومدم. یه تاپ سفید و شلوارک خاکستری کوتاه پوشیدم. نشستم پای تلویزیون ساعت ۳ و نیم بود که صدای زنگ در اومد. به فکر اینکه مامانه رفتم و درو باز کردم که با دیدن دانیال دهنم باز موند. این دیگه کیه انقد پررو اومده اینجا.
دانیال دست تو جیب با ژست جذابی بهم خیره شد.
- همیشه درو واسه همه اینطور وا می‌کنی؟
حوصله و جون کلکل نداشتم فقط رفتم پشت در.
دانیال آروم گفت.
- چیزی خوردی؟
سرمو به معنی نه تکون دادم.
دانیال- قرار بود با هم ناهار بخوریم که اونطور شد.
همونطور که پشت در ایستاده بودم و فقط کله و شونم دیده می‌شد ابرومو انداختم بالا.
- منظور؟
دانیال لبخندی زد.
- می‌خوام بیام ناهار درست کنیم.
- برای چی اون‌وقت؟
دانیال چشماشو به چشمام قفل کرد.
- فکر کن از رفتارم پشیمونم.
- بایدم باشی. بعدش هم مامانم الان میاد، لازم نکرده.
همون موقع گوشیم زنگ خورد. با لبخند پیروزمندانه ای جواب دادم.
- سلام مامانی.
- سلام دختر گلم. دریا من میرم پیش خاله لیلات. فکر کنم تا ۹ برنگردم باید کمکش کنم. زنگ بزن برات غذا بیارن.
- عه...باشه...
- چیزیم خواستی بگو دانیال بیاد کمکت کنه میگم بابات زنگ بزنه بهش.
اخم کردم.
- لازم نکرده. کاری نداری؟
- حرف نباشه. خدافظ.
و قطع کرد.
- بیا اینم ننه‌س ما داریم.
- پس بیام؟
به دانیال که همه چیو شنیده بود نگاه کردم.
- باشه بیا ولی من آشپزی نمی‌کنم.
د.ا.ن دانیال:
وارد شدم و به دریای بی حواس نگاه کردم که با تاپ شلوارک سفیدش جلوم ایستاده بود. دستی به چونه‌م کشیدم. در رو بست و برگشت.
- ها، نگاه داره؟
یهو به خودش اومد. گونه هاش سرخ شد و دوید سمت راهرو که جلوش ایستادم.
- کجا با این عجله؟
- سر قبرت. گمشو اونور یه چی بپوشم‌م‌م.
- لباسات به این خوبی مگه چشه؟
- آره تو راس می‌گی.
از زیر بقلم فرار کرد که برگشتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم.
- کجا میری کوچولو؟واستا کارت دارم.
و از رو زمین بلندش کردم. جیغ زد.
- یا ابلفضل به دست خودم گرگ آوردم تو خونهههه.
بلند خندیدم و در حالی که نگهش داشته بودم و لنگاش آویزون بودن رو هوا، به چشماش خیره شدم.
- چقدر بدون آرایش خوشگلی.
د.ا.ن دریا:
تا حالا انقدر مستقیم ازم تعریف نکرده بود. گونه هام سرخ شده بودن و با خجالت نگاهش کردم و لبخند ریزی زدم.
- با آرایش خوشگل نیستم؟
دانیال خنده ای کرد
- کله قناری. بدو تا قورتت ندادم.
خجالت زده پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاقم. یه تیشرت مشکی و شلوار سفید پوشیدم و اومدم بیرون.
دانیال کتشو دراورده بود و با پیرهن داشت گوجه خورد میکرد.
- چیکار می‌کنی؟
- گوجه خورد می‌کنم.
- واسه چی؟
- املت.
- دوست ندارم.
دانیال با چشمای گرد نگاهم کرد.
پریدم رو اُپن و چهارزانو نشستم کنار ظرف گوجه ای که داشت خورد می‌کرد و یه حلقه شو برداشتم و گاز زدم. دانیال دستاشو دو طرفم به اپن تکیه داد و روبروم ایستاد.
- چطور املت دوست نداری بچه.
- بچه خودتی. ندارم خوب.
- چی دوست داری؟
- اگه در همین حد فقیرانه منظورته تخم مرغ.
- چشم واسه شما ازونا درست می‌کنم.
- مرسی آقای سرآشپز.
دانیال لبخند زنان یکم جلو اومد و نزدیک صورتم ایستاد. با گوجه گاز زده تو دستم با تعجب نگاهش کردم.
- خانوم کوچولو...
گازی از گوجه‌م زد و به سمت گاز رفت. با دهن باز نگاش کردم. خاک به سرم این چرا اینجوری میکنه. بقیه گوجه رو گذاشتم دهنم که دیدم زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و گازو روشن کرد. بعد از خوردن ناهار روی مبل نشسته بودیم که دانیال گفت:
- می‌خوام اتاقت رو ببینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
- می‌خوای ببینی چیکار؟
- فکر کن فضولم.
- اون که صد البته.
- عه؟واستا نشونت بدم.
جیغ زنان دویدم سمت اتاقم تا درش رو ببندم. دانیال هم پشتم دوید، از سنش خجالت نمی‌کشه؟ می‌خواستم در رو ببندم که دانیال نذاشت. اومد تو و محکم من رو گرفت، بلندم کرد و من رو انداخت رو تخت و روم خیمه زد و قلقلکم داد. خنده‌کنان گفتم:
-ولم کننننن.
دانیال مچ دستام رو گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد. خنده‌مو خوردم و به تیله های آبیش نگاه کردم و حرارت گونه هامو احساس کردم که عقب کشید و بلند شد، بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. تو شوک همون‌طور روی تخت طاق باز افتاده بودم که صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. چند بار پلک زدم.
- الان چی شد؟نه بابا مثکه این واقعا یه چیزیش هست.
فردا:
وارد سالن گالری شدم. بعد از سلام و احوال پرسی با همه از سینا پرسیدم:
- می‌گم آقای رستگار کجان؟
- توی اتاق مدیریتن.
- مرسییی.
به سمت راهروی ته سالن رفتم. یه مانتوی مشکی ساتن کوتاه با کمربند مشکی و شلوار مشکی و بوتای مشکی و شال مشکی پوشیده بودم. خلاصه زورو شده بودم واسه‌ی خودم. چتری هامو نرم و مرتب ریخته بودم رو پیشونیم و رژلب هلویی تنها آرایشم بود. دو بار به در زدم و درو باز کردم که...
دختری رو دیدم که آویزون دانیال بود و به طرز ضایعی داشت سعی میکرد که بب^وستش.
جا خورده همونطور که دستم روی دستگیره بود با لب های نیمه باز متعجب بهشون نگاه کردم.
د.ا.ن شخص سوم:
دانیال خودش رو عقب کشید.
- نکن مژده...
- وا عزیزم چه اشکالی داره؟
و با نگاه عبوسی به دریا نگاه کرد. دریا ابروشو بالا انداخت و به مژده نگاه کرد. با اون لبای پروتز شده شبیه شتر و پوست برنزه و چشمای سبز و موهای بلوند رنگ شده و مژه های فیک. تیپ افتضاحی داشت مانتوی سبز و بنفش و گشاد جلو باز و کفشای پاشنه بلند. چهره زیبایی داشت ولی دریا قلمی و باریک در مقابل اون شبیه فرشته ها بود و این فکری بود که دانیال در اون لحظه کرد. دریا گفت:
- آقای رستگار حداقل موقع این کارها در رو قفل کنید که از این اتفاق ها نیفته.
مژده- وا به دنی چه ربطی داره؟ باید اول در می‌زدی خانم.
- من در زدم بانو شما به سمعک احتیاج دارید.
- دنی‌ی‌ی‌ ببین چی می‌گه!!
دانیال کلافه به دریا که دلخوری از چشم های عسلی‌ش مشخص بود نگاه کرد.
- در زد. و اینجا جای این کارا نیست مژده. ما خیلی وقته تموم شدیم.
دریا موندن رو درست ندونست. بیشتر به خاطر اینکه حال خودش بد شده بود، بین جر و بحث های اون دو تا سر حرف آخر دانیال، از دفتر خارج شد.
جلوی فکرهاشو گرفت. چش شده بود؟چرا انقدر عصبانی بود؟داشت حسودی می‌کرد...قلبش تند تند می‌زد و با دلخوری تو راهرو به سمت خروج رفت.
-دریا!
برگشت و دانیالو دید که به سمتش میاد و هم‌زمان مژده پشت سرش از اون‌طرف داشت از سالن خارج می‌شد.
-اون...
-لازم نیست توضیح بدید آقای رستگار. من به کسی چیزی نمی‌گم خیالتون راحت.
دانیال اخم کرد.
-ساکت بچه. اون دختر،نامزد قبلیم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...
پارت ۱۶:
دریا ابروهاشو بالا انداخت. دانیال ادامه داد:
- همون که باعث شد به دخترا بی اعتماد شم.
نگاه عمیقی به چشمای دریا کرد که دریا داغی گونه هاشو احساس کرد.
- تا وقتی که با یکی آشنا شدم که تخس تر و لجباز تر ازش ندیدم..
دریا که گیج بود تصمیم گرفت بحثو عوض کنه.
- خوب مثل اینکه به هم برگشتید چون جیک تو جیک ببخشید لب تو لب بودید.
دانیال اخم کرد.
- اون مبخواست منو بب^وسه. شانس من بود که تو همون لحظه اومدی.
- آره وگرنه کار به جاهای باریک می‌رسید.
دانیال به جای اینکه عصبانی شه لبخند جذابی زد.
- حسود کوچولو.
چشمای دریا گرد شد.
- من چیکارم که حسودی کنم انقد ماچش کن جونت دراد به من چه.
دانیال اخم کرد.
دریا- دیگه ام میرم به بقیه کارام برسم. شماهم لطف کن وقتت رو بزار بیا رنگ قاب عکسارو از تو کاتالوک انتخاب کن.
و به سمت سالن رفت. دانیال چشم هاشو به هم فشار داد و عصبی به سمت سالن رفت.
د.ا.ن دریا:
چند ساعت بعد وسط کار بودیم که یک نفر گفت.
- دریا؟
سینا بود. برگشتم سمتش.
- ها.
از لحنم خندش گرفت.
- رو آب بخندی چیه.
سینا دوباره خندید.
- می‌خواستم ...
دستشو گذاشت پشت گردنش.
- می‌خواستم بگم دوست داری با هم بریم بیرون؟
نگاهش کردم.
- چرا؟
- خوب تو...تو خیلی دوست داشتنی هستی. دوست دارم بیشتر بشناسمت. و باهات وقت بگذرونم.
از تعریف قشنگ و لحن مودبانش لبخند زدم. درخواستش خیلی دلنشین بود. بهش نگاه کردم. قد تقریبا ۱ و ۷۸ و موهای روشن و کوتاه و چشمای قهوه ای. اومدم حرفی بزنم که یه نفر دستم رو کشید. برگشتم و دانیال رو دیدم.
- هوی چته.
- درست حرف بزن و دنبالم بیا.
بلند گفتم:
- الان میام سینا!!
سینا سرشو تکون داد و دانیال منو کشوند توی راهروی خارج از سالن که هیچکس صدامونو نمیشنید و چسبوندم به دیوار و بازومو محکم فشار داد و داد زد:
- داشتی چه غلطی می‌کردی؟؟؟؟
در حالی که به دیوار چسبیده بودم داد زدم:
- به تو چه ربطی داره؟؟؟با کلی ادب و احترام ازم خواست بریم سر قرار و بازم میگم به تو چهه‌؟؟؟
دانیال یقمو گرفت و داد زد:
- حق نداری مال کسی باشی فهمیدی؟؟؟فقط مال منی اینو تو کلت فرو کن!!!!
بهت زده بهش نگاه کردم دانیال نفس نفس زنان در حالی که یقمو گرفته بود نگاهم کرد. یکدفعه جلو اومد و چشم هام گرد و گونه هام سرخ شد، نفسم رو حبس کردم. فوری ازم جدا شد و نفس نفس زنان در حالی که طره ای از موهای مشکیش روی پیشونیش افتاده بود و از همیشه به چشمم جذاب تر میومد به چشمام نگاه کرد. خجالت زده نگاهمو ازش دزدیدم. آروم خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- می‌تونم درسته قورتت بدم کله قناری دوست داشتنی.
خجالتی سرمو پایین انداختم؛ دانیال روبروم فرار گرفت و دستشو کنارم به دیوار تکیه داد و نگاهم کرد.
- چیه زبونتو موش خورده؟
زبونم بند اومده بود و هیچی نتونستم بگم فقط با گونه های سرخم از پایین نگاهش کردم.
دانیال خنده ای کرد و آروم گفت:
- چقدر وقتی خجالت میکشی شیرین میشی.
چشمامو بستم و غر زدم:
- ولم کننننن.
خنده بلند و جذابی کرد و یکدفعه بعدش جدی شد که چشمام گرد شد. انگشتشو سمتم گرفت:
- درخواستشو رد میکنی فهمیدی؟
ناخوداگاه سرمو تکون دادم.
دانیال لبخند زد
- دختر خوب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

آروم گفتم:
- چطور حرفاتو راجب مژده باور کنم؟
دانیال آروم جواب داد:
- بستگی به اعتمادت بهم داره. بهم اعتماد داری؟
- نه چون یک لحظه انقدر بداخلاق میشی که با یک من عسلم نمیشه خوردت. بعضی وقت هام مثل الان مهربون میشی که کم پیش میاد‌.
دانیال اخمی کرد که گفتم:
- باز اخم کرد.
- الان جوابت به من چیه بچه؟
- اولا بچه خودتی. دوما نمیدونم..باید فکر کنم..
- ولی پسفردا داری می‌ری تبریز واسه‌ی گالری اونجا. تا اون موقع باید صبر کنم؟
چشمام گرد شد.
- تو از کجا میدونی؟
شونه هاشو بالا انداخت و لبخند کج جذابی زد که دوباره گونه هام سرخ شد. هنوزم گیج بودم.
- ن...نمیدونم...
دانیال آروم بعد از چند لحظه مکث گفت.
- باشه فکر کن. ولی یادت نره.
با دستش به س^ینش زد.
- این قلب من بعد از ۵ سال داره می‌تپه و اون به خاطر توعه. این تپشو ازش نگیر.
خجالت زده بهش نگاه کردم. متنفر بودم از خجالت کشیدن ولی اون ده دقیقه ای که اونجا بودیم اونقدر خجالت کشیده بودم که گونه هام می‌سوخت و گرمم شده بود. دانیال یکم دیگه به چشمام نگاه کرد و اروم عقب رفت و از راهرو خارج شد و منو با افکارم تنها گذاشت.
فردا:
چمدونم آماده بود داشتم برای گالری جدیدی میرفتم تبریز تا دیزاینشو به عهده بگیرم و یه سری از نقاشی هامم قاب کرده، آماده کرده بودم تا اونجا اهدا کنم تا به فروش برسه و هزینش رو به بهزیستی بدن. خورشیدم قرار بود بیاد و به خاطر سفر دخترونمون خوشحال بودم. چند دست لباسای خوشگل برداشتم و چند دست تاپ شلوارک خوشگلم برداشتم که اون سه روز تو خونه بپوشمشون. بر خلاف انتظار اونقدر برای سفر هیجان زده بودم که ذهنم درگیر دانیال نشد ولی شب موقع خواب با یاد آوری اون اتفاقا بالشتمو به عادت بقل کردم و سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم و بخوابم.
صبح فردا:
ساعت ۵ مامان با چک و لگد بلندم کرد که به اتوبوس برسم. بعد از آب زدن به صورتم همونطوری شلخته پاشدم یه شال سفید و مانتو شلوار سفید پوشیدم. چمدون به دست رفتم تو پذیرایی که مامان و بابا با دیدنم هر دو هینی کشیدن و یکهو زدن زیر خنده. خمیازه کشیدم.
- خنده داره؟
بابا گفت- اصلا خودتو تو آینه نگاه کردی جوجه؟
- ها؟نه واستا.
رفتم جلو اینه که سه متر پریدم عقب. یا خود خدا.
سر تا پا سفید پوشیده بودم و با موهای بلوند و صورت رنگ پریده سفید و لبای سفیدم شکل روح شده بودم. عر زدم و الکی گریه کردم.
- خدایا چی می‌شد منم مثل مردم قهوه ای و برنزه بودم خداااا.
مامان زد زیر خنده.
- نگا باز صبح زود بیدارش کردیم توهم زد. تو که همیشه عاشق خودت بودی چیشد یکدفعه ای؟ پاشو یه کرمی بزن ازین شکل در بیای.
اخم کردم.
- نمیخام خوابم میاد ماماااان.
- یامااان پس برو همه مردمو بترسون چیکارت کنم.
بابا خندید و شونه مامانو گرفت.
- خانوم اذیتش نکن بچم خیلی هم زیباست شبیه فرشته هاست.
لبخندی زدم و ماچشون کردم و ازشون خداحافظی کردم. خورشید تو حیاط منتظرم بود. به سمتش رفتم و خمیازه کشیدم.
- بریم.
- علیک سلام.
- سلام.
صدای دیگه ای گفت:
- سلام.
برگشتم که دانیالو دیدم و هینی کشیدم. دستامو روی صورتم از چشمام به پایین گذاشتم که اون شکلی نبینتم. خورشید مشکوک نگامون کرد و گفت:
- سلام آقا دانیال.
دانیال سری تکون داد. چطور ساعت ۵ صبح تو کت شلوار انقد تمیز و مرتب و جذاب بود؟
نگاهم کردم و ابروشو بالا انداخت.
- چیزی شده؟
فوری گفتم:
- نه نه، ما بریم دیگه عزت زیاد.
اومدم برم که اومد جلو و مچ دستامو گرفت غر زدم:
- نکنننن.
اخمی کرد.
- چرا؟
- آخه زشتم...
اخمش غلیظ تر شد و غرید.
- دفعه آخری باشه که به خودت میگی زشت.
و دستامو از رو صورتم برداشت و نگاهم کرد.
- کی میتونه ساعت ۵ صبح انقدر زیبا باشه؟
گونه هام فوری داغ شد و نگاهمو دزدیدم.
خورشید گفت:
- ببخشید منم اینجاما.
دانیال خنده ای کرد.
- مزاحم نمیشم. سفر خوبی داشته باشید.
بهم چشمکی زد.
- فعلا سفید برفی.
چشمام گرد شد.
رفت و توی ماشینش نشست که فوری از در زدم بیرون و خورشید افتاد دنبالم.
- دریا واستا ببینم.
برگشتم سمتش که پقی زد زیر خنده.
- واااای لپات چقدر قرمز شده دریااا.
الکی گریه کردم.
- نکن خورشید انقدر رنگم پریده چار قدم راه رفتم گونه هام سرخ شده ولم کن.
- آره توعم راست گفتی. بین تو و دانیال خبراییه؟
عذاب وجدان گرفتم که بهش نگفتم ولی می‌خواستم وقتی رفتیم بهش بگم پس گفتم:
- بدو بریم به اتوبوس برسیم برات تعریف میکنم.
و دستشو گرفتم و کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vincent1991

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
34
148
مدال‌ها
2
نام رمان: کله قناری
نویسنده: دختر ونگوگ
ژانر:طنز/کلکلی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: دختری با موهای کوتاه شلخته بلوند مادرزاد که با همسایه جدیدشون کله به کله میشه و همش با هم دعوا دارن تا اینکه سر گالری جدیدی مجبور میشن با هم همکاری کنن و راهش بندازن که کم کم اقای اخمو از کله قناری ما خوشش میاد و ماجراهای گذشته وارد داستان میشه...

بعد از تحویل دادن چمدون هامون سوار اتوبوس شدیم و با ذوق و خوشحالی سر جامون نشستیم. اتوبوس راه افتاد و با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم تا بگیرم بخوابم. خیر سرم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه‌ی صبح بود.
یک‌دفعه یه نفر بازومو گرفت و محکم تکون داد از جام پریدم که خورشید گودزیلای جیغ جیغو گفت:
- دریاااااا.
- ای کوفت بگیری داشت خوابم می‌رفت چیه.
- گفتی قضیه دانیالو تو اتوبوس می‌گی.
- تروخدا بزار بخوابم بعد.
- من تا اون موقع از فضولی می‌میرم بگو بعد بخواب.
چشمامو چرخوندم و آروم شروع کردم براش تعریف کردن. بعد از تعریف قسمت خاصش اومد جیغی بزنه که دستمو رو دهنش گذاشتم.
- هیسسس مردم خوابن.
توی دستم جیغ جیغ کرد.
- ممم ممم مم؟
- ها؟
دستمو برداشت و اروم گفت.
- تو هم دوستش داری؟
گونه هام سرخ شد.
- ن... نمی‌دونم...
خورشید لبخند گشادی زد.
- این یعنی داری!
خجالت کشیدم و اخمی کردم.
- برو بابا.
- لپات سرخ شده.
- می‌زاری بخوابم؟؟؟
و سرمو تکیه دادم و سعی کردم بخوابم ولی مگه خوابم میرفت؟زیر لبی خورشیدو فحش دادم که نذاشت آخر بخوابم. با چشمای بسته توی فکر فرو رفتم. واقعا دوستش داشتم؟ احساسی که از موقعی که اعتراف کرد بهش پیدا کردم با همیشه فرق داشت. قبل از اون هم بعضی وقت ها باعث می‌شد گونه هام سرخ شه و تپش قلب بگیرم. یاد روزی افتادم که اومد خونمون و با هم آشپزی کردیم. لبخند ریزی زدم. دوست داشتن کلمه بزرگی بود و تجربه ای ازش نداشتم. بیخیال فکر کردن بهش شدم. گیج بودم. کاش می‌شد یک جوری بفهمم حسم بهش چیه.
شب:
بالاخره رسیدیم به خونه‌مون که خونه دایی خورشید بود و کلیدش رو بهمون داده بود. یک خونه ویلایی نقلی و قشنگ بود با یه حیاط کوچولو که حوض داشت و یه گربه‌ی خوشگل سفید هم داشت. در حالی که گربه بازی می‌کردم خورشید چمدون هامونو برد داخل. گربه رو بقل کردم و بردمش تو خونه. خورشید جیغ زد.
- چرا گربه رو اوردی تووووو.
- کاریت نداره دو دقیقه از گربه نترس تروخدا روزمو خراب نکن.
خورشید با ترس فرار کرد تو اتاقش. من هم با گربه‌ی خوشگلم رفتم توی اتاق کوچولوی خودم. یکی از تاپ شلوارک هامو پوشیدم و روی تخت افتادم و گربم رو بقل کردم.
- اسمتو چی بزارم؟
انگشتمو زدم به نوک دماغش.
-اسمتو می‌زارم پیشی.
خورشید با ترس و لرز کلشو کرد داخل اتاق.
- این هنوز اینجاست؟
- این به گربه می‌گن ایشون یه گربه محترمه که اسمش پیشیه.
- وای دریا تروخدا ببرش بیرون بخدا نمی‌تونم بخوابم.
بلند شدم و رفتم نزدیکش اومد فرار کنه که گفتم:
- آفتابه دو دقیقه ترسو نباش، بیا ببینم.
خورشید جلو نیومد ولی سر جاش ایستاد. جلو رفتم و در حالی که پیشی تو بقلم آروم نگاهم می‌کرد کلشو بوسیدم.
-ببین چقدر کیوته آخه دلت میاد؟
نزدیک تر شدم.
- نازش کن ترست بخوابه.
-آخه...
با اخم نگاهش کردم که با ترس دستشو بالا اورد و روی سر پیشی کشید. پیشی چشاشو بست و خرخر کرد. خورشید نیشش باز شد.
- فک کنم دوستم داره.
- بعله که داره. دلم می‌خواد رفتیم تهران پیشی رو هم با خودم ببرم.
زنگ خونه خورد. ابرومو انداختم بالا.
- منتظر کسی بودی؟
- نه!
مشکوک رفتم تو حیاط دمپایی پوشیدم و به سمت در رفتم.
- کیه؟
کسی جواب نداد. درو آروم باز کردم که پسری رو دیدم توی پیرهن سفید و شلوار مشکی. کفشای رسمی و موهای موج دار شلخته و مشکی با یکم ته ریش. پوست روشنی داشت و چشمای عسلی عین خودم. ابروشو بالا انداخت و دست تو جیب گفت:
- می‌شناسمتون بانو؟
اخم کردم و درحالی که فقط کلم دیده می‌شد گفتم:
- شما اومدی دم در خونه بعد از من میپرسی؟ خود شما کی باشی؟
- خونه بقل زندگی می‌کنم. اینجا برای آقای صادقیه. هیچ ک.س اینجا نیستش و اومدم ببینم شما کی هستید.
-من و دوستم خورشید رضایی اومدیم اینجا. آقای صادقی دایی خورشیده. می‌خواید بگم بیاد ببینیدش؟
لبشو لیسید و آروم گفت:
- از کجا بدونم در رو نمی‌بندی و در بری؟
چپ چپ نگاهش کردم و پیشیو آوردم این‌ور. تا دیدش چشماش متعجب شد. پیشیو انداختم بقلش و با تعجب گرفتش.
-بیا گربمو بگیر تا بیام درم بازه ولی نیا تو لباسم مناسب نیست.
و دویدم سمت خونه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین