جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط bahar.zr با نام [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,044 بازدید, 22 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع bahar.zr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

رمان چطوره؟ 😃🍂

  • عالی🌜

    رای: 7 100.0%
  • خوبه🌿

    رای: 0 0.0%
  • بدک نیست🦭

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎
‎‎‎نام رمان: کلک در کلک
نام نویسنده: بهار زارع | کاربر انجمن رمان بوک
ژانر: طنز، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W 8

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎خلاصه:
از یه طرف دختری که از سر لجبازی شرطی رو قبول می‌کنه که هیچ با روحیات اون سازگاری نداره، شرطی که یه سر اون به پادگان و سر دیگه به ازدواج با یه پسر ختم می‌شه و از طرف دیگه دوتا پسر که بابتی که می‌تونن سربازی نرن، باز هم دست از پا درازتر درست شبیه نخود آتش، پا می‌شن می‌رن سربازی!
از خرابکاری‌ها، اذیت‌ها و کرم ریزی‌های اون‌ها که صرف نظر کنیم، گیر افتادنشون به دست داعشی‌ها داستان دیگه‌ای رو رقم می‌زنه، کم-کم نقاب از چهره‌ی افراد برداشته می‌شه و زندگی همه رو کاملا دگرگون می‌کنه.
اما، آیا بعد از فاش شدن همه رازها زندگی اون‌ها مثل قبل می‌مونه؟ چه بلایی سر اون‌ها میاد؟
بهتره همه چیز رو به دست زمان سپرد.

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎مقدمه:
اتل متل یه سرباز
گردن باریک، عین غاز
مرخصیش‌ رو گرفته
تو خونه گوش می‌ده جاز

اتل متل پادگان
شکم همه، شد روان
بس که غذاهاش گنده
تو حال و روزم بخوان

اتل متل یه برجک
خواب‌گاهِ سوسک‌ها و کک
واسه یه خواب راحت
دلم شدید زده، لک

اتل متل گوساله
معاف شدن، محاله
هی نگو خدمت بَده
مرد می‌شی تو، بزغاله.

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2


با شمارش یک، دو، سه زیر لب شروع به خوندن کردم:
- ننه‌ننه‌ننه‌ننه، یه پسری عاشق منه! اسم اون هوشنگه، دل من واسش می‌شنگه!

چشم‌هام رو بستم و ناخودآگاه تن صدام بالاتر رفت:
- ننه‌ننه‌ننه‌ننه، صبح که میرم به مدرسه... .

تابی به گردنم دادم، میکروفنم رو جلوتر آوردم و همزمان با چپ و راست شدن ادامه دادم:
- کیفم رو واسم میاره، سر به سرم می‌ذاره!

در آخر با یه کِل ریز که بیش‌تر شبیه صدای مرغ‌های خمار و صدا کلفت بود، کارم رو به اتمام رسوندم.

با صدای سوت و تشویق، تعظیمی جلوی حضار روبه‌روم کردم و با افتخار جام طلاییم رو بالا بردم.

بالا بردن جام طلام درست همزمان شد با... .
- از اون لونه‌ مرغیت بیا بیرون!

پوفی کشیدم و برس توی دستم رو پایین آوردم.
چی میشد یه بار ضدحال نخورم؟
سریع موهام رو بستم و تندتند از پله‌ها پایین رفتم.
طبق عادت همیشگی، بابا دست به سی*ن*ه با یه عالمه اخم خیره نگاهم می‌کرد و مامان... .
امان از دست مامان!
جوری کفگیر رو بالا و پایین می‌کرد که انگار ساتوره و من هم یه خوک چاق و چله که آماده‌ی یه شام لذیذه.

با نیشی که هر لحظه بازتر میشد و صدایی که به زور کنترلش می‌کردم گفتم:
- جونم بابا، باز چی‌کار کردم؟

چشم غره‌ی جانانه‌ای بهم رفت و با لحن حرصیش زمزمه کرد:
- بارلی نگو، بلا بگو، یه فلفل سیاه بگو!
خیر سرم دختر دارم، نه یه آتیش پاره که زمین و زمان از دستش عاصی شدن.

انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و با صدای بلندتری درحالی که مخاطبش مامان بود؛ ادامه داد:
- می‌دونی زن چی‌کار کرده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
صدایی از مامان بیرون نیومد، قطعاً نقشه قتلم رو می‌کشید.
بابا کمی دور خودش چرخید، درنهایت خودش رو روی مبل ولو کرد و کلافه گفت:
- امروز کریم آقا رو دیدم، حسابی شاکی بود؛ وقتی پرسیدم چی شده؟ گفت که چند روز پیش بارلی رفته توی مغازش و یه تخم مرغ برداشته.

تا اومدم اعتراض کنم، دستش رو بالا آورد و دهنم خود به خود بسته شد.
ای کریم آقای دهن لق!
مرد هم این‌قدر فضول؟ باید خجالت بکشه دم مرگ غیبت بقیه رو می‌کنه.
نچ‌نچی کردم و منتظر موندم تا ببینم دیگه چی‌ها گفته.
- می‌گفت بارلی بهش گفته که تضمینیه؟ بدبخت فکر کرده درمورد مزش میگه، این خانم هم تخم مرغ رو ول می‌کنه و میگه: «برید توبه کنید، کم به ملت دروغ تحویل بدید».

با هین بلند مامان، فهمیدم که ریز به ریزش رو برای بابا گفته و خداحافظ آزادی!

مامان به حالت نمایشی دستی به روی صورتش کشید و جوری که انگار داغ دلش تازه شده با آب و تاب تمام ماجرای امروز رو برای بابا توضیح داد:
- بچه که بزرگ نکردم، امروز هم سکینه خانم بهم گفت که رفته روی دیوار خونشون بزرگ نوشته: « لطفا مسائل زناشویی خود را با صدای آرام‌تری انجام دهید».

با اخم به مامان خیره شدم، می‌گفت چی‌کار می‌کردم؟ یادش رفته دو شبه از بس صداشون این ور می‌اومد تا صبح نتونستم بخوابم؟
تازه عروس و دوماد که نیستن، یکم رحم و مروت هم بد نبود.

دست‌هام رو به هم کوبیدم و با لحن خبیثانه‌ای گفتم:
- پسرها وقتی کله شق بازی در میارن میگن چی‌کار کنه که درست شه؟

مامان با گیجی نگاهی به من انداخت و بابا با یه نگاهِ خدا شفات بده‌ای گفت:
- زن بگیره؟

نچی گفتم که مامان با همون حالت گیج جواب داد:
- بره سربازی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
بشکنی به هوش و ذکاوتش زدم و با خوشحالی براش دست زدم.
در نهایت صندلیِ کنار دیوار رو کشیدم و پاهام رو روی هم گذاشتم.
صدام رو کمی صاف کردم و با لبخندی بسیار ملیح و خر کننده گفتم:
- بفرستیدم سربازی تا آدم شم.

دوتا پلک هم زدم تا تاثیر گذارتر باشه.
هلو نگو شفتالو بگو، قرمز نگو، قرمز پر رنگ بگو!
رنگ بابا هر لحظه سرخ‌تر از قبل میشد، خیلی خوب می‌دونستم که بشمار سه کارم تمومه.

زلزله‌ها هم جالب هستن‌ها، یه لحظه ستون فقراتتم پیج و مهره‌هاش رو گم می‌کنه، درست کپی خودم که سریع از جام بلند شدم و با صدای بلند آب دهنم رو قورت دادم.

با دست و پای شل و ول و جرئتی که نمی‌دونم دقیقا از کجا آوردم، با لبخند ضایعی‌ای گفتم:
- ای بابا، پدر گرامی من، واسه چی این‌قدر جوش میاری؟! مگه چیز بدی گفتم؟ گفتم بذارین برم شاید لولو رفت یه آدم برگشت.

با همون عصبانیت لعنت بر شیطونی زمزمه کرد و با قدم‌های بلند خودش رو به اتاق رسوند و در نهایت شاتالاق درش رو به هم کوبید.

بیب... بیب نقشه با شکست روبه‌رو شد.
پوفی کشیدم و مثل لشکر شکست خورده به سمت اتاقم رفتم.
این همه ملت رو اذیت کردم، تا شاید یه اثری روشون بذاره؛ ولی انگار نه انگار!
کاغد و مدادم رو برداشتم و یه خط قرمز روی نقشه‌ی عزیزم کشیدم.
باید یه چیز جدید طراحی می‌کردم، شاید اگر تفنگی چیزی برمی‌داشتم و تهدیدشون می‌کردم، کارسازتر بود یا اصلا برم پشت بوم بگم یا بذارین برم یا خودم میرم!

آروم پیشونی دردناکم رو ماساژ دادم و بعد از نیومدن ایده‌ای درست و حسابی، مثل یه میت خودم رو روی تخت پرت کردم.
توانایی این رو داشتم که ساعت‌ها به دیوار خیره بشم و تکون نخورم.
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
توی اینترنت و فضای مجازی این توانایی فوق العاده رو ناشی از افسردگی مضمن می‌دونستن.
متفکر سر چرخوندم و بالشتم رو بغل گرفتم.

شکستن تخم مرغ‌ها، تیکه پروندن به همسایه‌ها، اذیت کردن بچه‌های همسایه، شکستن تلویزیون، داغون کردن ماشین، به گند کشیدن آشپزخونه و همه و همه جز یه نقشه شکست خورده هیچی نبودن.

خواب و خوراک واسه خودم نذاشتم، اونم فقط واسه یه سربازی‌ای که با یه پسر شرط بندی کرده بودم.
یادمه همیشه ادعا داشت دخترها این‌قدر ضعیفن که تحمل سربازی رو ندارن، جز پفیوزی خالص هیچ چیز خاصی نبود.
از ضعیف بودن متنفرم، بخاطر همین شرطش رو قبول کردم.
می‌گفت یا باید زن من بشی و قبول کنی که ضعیفی یا اینکه برای این‌که نشون بدی قوی هستی؛ بری سربازی و به همه ثابت کنی.

گزینه اول غیر ممکن بود و دومی غیر ممکن‌تر!
سرم می‌رفت حاضر نبودم با اون یابوی از جنگل فرار کرده ازدواج کنم.

صدای زنگ گوشیم که بلند شد، بی‌حال گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم.
- هرکی هستی، خروس بی‌محلی!

صدای جیغ گوش کر کن تینا که بلند شد، با فحشی از جام بلند شدم.
- باورت نمی‌شه اگر بگم چی‌شده!

چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و جواب دادم:
- پس بگو تا باورم بشه.

اول «ایشی» گفت و بعد با هیجان و جیغ و داد مخصوص خودش قضیه رو تعریف کرد.
- صغری با کفترش داره میاد ایران.

چشم‌هام درشت‌تر از این تاحالا نشده بود، قطعا دیوونه شده بود.
صدایی که از من نشنید، فهمید که حسابی چرت و پرت گفته، پس برای تصحیح حرفش یه سرفه‌ی مصلحتی‌ای کرد و ادامه داد:
- عمو کامیار رو میگم، داره از فرنگ برمی‌گرده و از قضا یکی هم اون‌جا پیدا کرده.

چی می‌شنیدم؟ عموی کوچیک‌ترم، که اصلا کسی انتظار نداشت از اون‌جا پاش رو این‌طرف بذاره با خانم بچه‌ها می‌خواد بیاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
عجب! این همونی بود که تا دیروز می‌گفت زن پیفه؟

- اوکی کلاغ سیاه، تا بیست دقیقه دیگه اون‌جام، بای‌بای.

صدای اعتراضش اومد؛ ولی آن‌چنان اهمیت نداشت می‌تونست زودتر بگه.

با سرعت مخصوص خودم تندتند لباس‌هام رو پوشیدم و حاضر و آماده از پله‌ها پایین رفتم.
انگار آخرین نفری بودم که این خبر بهش رسیده بود؛ چون‌که مامان ترگل ورگل کرده، دم در سالن منتظر بود و بابا، من رو به چپش حساب نکرده بود و سریع رفته بود تا ماشین رو روشن کنه.

قهرهای بابا خیلی جالب بود، یه روز قهر می‌کرد؛ اما فردا یادش می‌رفت که روز قبلش قهر بوده.
الان‌هم از همون روزها بود، چون اصلا نگاهم نمی‌کرد.
عذاب وجدان گرفتم، این همه آبروشون رو توی در و همسایه بردم؛ ولی هنوز از خونه بیرونم نکردن و این خودش غنیمت بود.
اون‌ها که نمی‌دونستن من با یه پسر شرط ازدواج بسته بودم.

آروم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم، تا خونه‌ی عمو رضا فقط ده دقیقه راه بود.
سکوت اذیتم می‌کرد؛ ولی چاره‌ای هم نبود، باید تحمل می‌کردم.
حماقت کردم، می‌تونستم زیر شرط بزنم؛ ولی غرورم اجازه نمی‌داد.
با صدای بوق فهمیدم که وقت پیاده شدنه.
شاید بهتر بود یکم آروم می‌شدم تا شاید یه نقشه‌ی بهتری توی مخ فندوقیم میومد.
قبل از فشردن زنگ، در توسط تینا باز شد.
کارش بود این‌قدر هیجان زده میشد که زن عمو حسابی حرص می‌خورد و می‌گفت آخر یه روز سکته می‌کنی.
آروم و به دور از هر شیطنتی از کنارش رد شدم، اول با تعجب بهم خیره شد و بعد لبخند گشادی روی لبش نشست.
حتما فکر می‌کرد این‌بار هم بلایی سرش میارم که درست هم فکر می‌کرد.
تخم مرغ رو از پشت سرم بیرون آوردم و با ضرب به سرش کوبیدم.
جیغ گوش خراشی کشید و عصبی به سمتم حمله‌ور شد. خدا نیما رو خیر بده‌؛ وگرنه قطعاً این‌بار من رو به کشتن می‌داد.
تینا بابتی که سفت نیما اون رو گرفته بود، باز هم تقلا می‌کرد که به سمتم حمله کنه؛ درست شبیه یه گرگ وحشی که به یه خرگوش مظلوم نظر داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
لذت دیدن حیوون وحشی به تو قفس دیدنشه!
کرم از خودم بود و این رو خیلی خوب می‌دونستم.
جلوتر رفتم و به چشم‌هاش خیره شدم.
کمی آروم‌تر شد و با تعجب «چیه؟»ای گفت.
لبخندم گشادتر شد و آروم زمزمه کردم:
- تا نگاهم با نگاهت کرد برخورد، خدا مرگت دهد حالم بهم خورد.

دود از کلش بیرون می‌زد و برعکس اون، من و نیما از خنده رو به موت بودیم.
عادت داشتیم سر چیزهای کوچولو این‌قدر بخندیدم که دلدرد بگیریم.
همیشه‌ی خدا هم تینا سوژه بود و ما شکارچی سوژه!
- ایول داداش، اون گربه‌ی وحشی رو ول نکنی یه وقت‌ها! وگرنه دیگه کسی رو پیدا نمی‌کنی که بخندونتت.

با خنده « خیالت تختی» گفت و تینا رو روی کولش انداخت.
بی‌توجه به داد و بیدادهاش براش دستی تکون دادم و به سمت بقیه رفتم.

چند دقیقه‌ای به غیبت‌هاشون گوش کردم و فقط در جواب: «می‌دونی زن عمو، کبری خانم دخترش یه سال از تو کوچیک‌تره‌ها؛ ولی دیروز براش خاستگار اومد و رفت خونه بخت.» سری تکون دادم و جلوی دهنم رو گرفتم که یه وقت به من چه‌ای از دهنم بیرون نره.

چند دقیقه که چه عرض کنم، نیم ساعتی به همین روال گذشت که زنگ خونه به صدا اومد.
زنگ‌های پی در پی یه طرف و هجوم تینا به سمت در، یه طرف دیگه!

زیر لب لا اله الله‌ای گفتم و از جام بلند شدم.
از روی پارچ آبی که روزی میز بود، لیوان آبی برای خودم ریختم و به سمت بقیه حرکت کردم؛ اما با چیزی‌ که دیدم آب پرید توی گلوم، لیوان از دستم افتاد و کل آب روی زمین ریخت.
به سرفه افتادم، وای خدای من! تینا دست انداخته بود دور گردن یه پسری و تندتند ماچش می‌کرد و از اون‌طرف پسره هنگ کرده دستش توی هوا خشک شده بود و انگار تو افق محو شده بود.
- عه عمویی کجا بودی تو این چند سال دل از کانادا نمی‌کشیدی؟
آخ تینا که باز گند زدی، تینا فکر می‌کرد عمو دم دره و حالا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقهه‌ام به هوا رفت، خنده‌ی من همراه شد با چپه شدن یه نفر دم در؛ چنان قهقهه می‌زد که خدا شاهده من یکی نگران حنجره‌اش شدم.
به چهره‌ی همه نگاه کردم‌ تا عکس العملشون رو ببینم، عمو و بابا متعجب، مامان و زن‌ عمو خجالت زده و نیما خندون و اخمو.
یه آقای دیگه همسن بابا و عمو هم بود که دم در حیرت زده به تینا و کارهاش نگاه می‌کرد.
من و اون پسره کناریش دیگه کم مونده بود زمین رو گاز بزنیم، دلم رو گرفته بودم و بلندبلند قهقهه می‌زدم.
آخر سر صدای عمو در اومد که با اخم می‌خواست تینا رو از اون پسره جدا کنه که تینا سفت پسره رو چسبید و ول نکرد. هرچی عمو می‌گفت:
- تینا ول کن زشته.
ولی تینا، ول کن نبود! پسره رو محکم‌تر گرفت و یه ماچ دیگه از لپش کرد.
تا این حرکت رو دیدم، شدت خندم بلندتر شد.
با خنده داد زدم:
- تینا خدا نکشتت، وایی دلم وای خدا!
یکم از پسره جدا شد و گفت:
- عه بارلی چرا می‌خندی؟ عمو اومده‌ها!
این دفعه عمو، تینا رو محکم از اون پسره جدا کرد.
- عه بابا!
با این حرفش دوباره پرید بغل پسره، اون بدبخت که جلوی در ماتش زده بود، تعادلش رو از دست داد و پخش زمین شد.
در همون حالی که از خنده اشک از چشم‌هام می‌اومد، به پسری که مثل من پخش زمین شده بود نگاه کردم؛ پسری که تینا بغلش کرده بود، افتاد بود رو اون و تینا هم افتاده بود رو اون یکی و انگار قصد بلند شدن نداشت.
پسر زیریه بابتی که داشت زیر اون دوتا له می‌شد؛ بازم می‌خندید و با مشت به زمین می‌زد.
عمو کلافه و با درموندگی دستی به سرش کشید.
- تینا بلند شو آبروم رفت، این پسر همکارمه.

نیما به سمتشون رفت و تینا رو از رو پسره بلند کرد.
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
زن عمو تندتند به اتاق تینا رفت و با یه چیزی برگشت؛ وقتی دقت کردم دیدم عینک تینا توی دستش هست. تینا عینک رو زد و وقتی اون پسره مات و مبهوت رو دید رنگش مثل گچ سفید شد، داشت پس می‌افتاد که نیما گرفتش.
سرش رو انداخت پایین و لبش رو به دندون گرفت.
از شدت خجالت دیگه نتونست تحمل کنه و سریع به سمت اتاقش دوید. کنار من که رسید، پاش روی آبی که من روی زمین ریخته بودم سُر خورد و پخش زمین شد.
حالا من‌ رو می‌گی چنان بلند زدم زیر خنده که تینا خودش هم خندش گرفت و لبش رو گزید، سریع خودش رو از روی زمین بلند کرد، توی اتاقش رفت و درش رو محکم بهم زد.
قلطی روی زمین زدم که مامان به سمتم اومد تا منی که از خنده ریسه می‌رفتم رو بلند کنه. دلم رو گرفتم و به کمک مامان روی مبل نشستم.
- وای مامان، وای خدا دلم چقدر خندیدم.
و حالا نوبت مبل بود که از شدت خنده گازش بزنم.
صدای اون مرد غریبه که ظاهرا شریک بابا و عمو بود بلند شد و این نشون می‌داد از شوک در اومده.
- آراد بلند شو، بسته دیگه.
تلوتلو خوران بلند شد و بی‌تعارف خودش رو، روی مبلِ کنار من انداخت و کمک من مبل رو گاز زد.

***

نیم ساعت از اون موقعه می‌گذره و همه چیز به نظر امن و امان میومد. هر چند دقیقه‌ای من و اون پسره که حالا فهمیدم اسمش آراده یاد اون قضیه می‌افتادیم و نیش‌مون باز می‌شد که با چشم غره‌ی بزرگترا دوباره بسته می‌شد.
عمو کامیار هم که پروازشون عقب افتاده بودن، گفت که صبح می‌رسن.
و از اون طرف، تینا از توی اتاقش بیرون نمیومد و داداش آراد هم هنوز تو شوک بود و حرف نمی‌زد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین