- Jul
- 41
- 93
- مدالها
- 2
هر کی یه سوالی میپرسید و مدام سرم رو چک میکردن.
گیج به رفتارهای عجیبشون خیره شدم و حیرت زده پرسیدم:
- اینجا چه خبره؟
زن عمو درحالی که آب قندی برای مامان حل میکرد، جواب داد:
- بعد اینکه آوردنت، دکتر گفت ممکنه مغزت آسیب ببینه و خل و چل بشی.
آب قند رو به دست مامانم داد، اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با بغض ادامه داد:
- که انگار راست گفت، مغزت واقعا تاب خورده و الان... .
تینا خودش رو به سمتم کشید و با چشمهای اشکی حرف زن عمو رو ادامه داد:
- الان هم قراره تو رو به تیمارستان منتقل کنن.
چشمهام از این درشتتر نمیشد، میگفتن من خل شدم؟ اینها که از من هم خلترن!
- من که حالم خوبه.
نیما زودتر همه جواب داد:
- همه دیوونهها همین رو میگن.
من رو دست انداخته بودن؟ چشم غرهای به همه رفتم، دستم رو بالا آوردم و محکم پس کلهی تینا کوبیدم.
عجیب بود که عمو ساکت به من خیره شده بود.
چیز جالبی تو نگاهش بود، مثل خاک تو سر داداشم با بچه بزرگ کردنش.
دستم رو به سمت عمو گرفتم و با لبخندی که هر لحظه گشادتر میشد گفتم:
- پارسال دوست، امسال آشنا! فرنگ خوش گذشت؟
آروم خندید و دستی بین موهاش کشید، تفاوت سنی من و عمو کامیار هفت سال بود، بخاطر همین از همون بچگی عضو پایهی خرابکاری ما بود.
به طرز مشکوکی مظلوم شده بود، احتمالا اونجا زبونش رو بریدن و از کجا معلوم طلسم نشده باشه؟
بعد از گذشت چند ثانیه بالاخره زبونش به کار افتاد.
- اگر بلا سر دیگران نیاری، غیر ممکنه که بلا سر خودت نیاری.
لبخندم وسعت گرفت و با دست سرم رو خاروندم.
چند ساعتی گذشت، ولی تو همون چند ساعت فهمیدم که وقتی بیهوش بودم حسابی از دنیا عقب افتادم.
دوست دختر عمو لحظه آخر یکی از فامیلهاش فوت کرده و نتونسته بیاد، سگ تینا که حسابی بهش وابسته بود؛ مُرد و مامان همه چیز رو کف دست دایی گذاشته بود.
خداروشکر همون روز مرخص شدم؛ اما خدا نصیب نکنه از موقعی که دایی قرار شد باهام صحبت کنه دست و پام جوری میلرزه که مامان تاحالا چندبار تبم رو چک کرده.
گیج به رفتارهای عجیبشون خیره شدم و حیرت زده پرسیدم:
- اینجا چه خبره؟
زن عمو درحالی که آب قندی برای مامان حل میکرد، جواب داد:
- بعد اینکه آوردنت، دکتر گفت ممکنه مغزت آسیب ببینه و خل و چل بشی.
آب قند رو به دست مامانم داد، اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با بغض ادامه داد:
- که انگار راست گفت، مغزت واقعا تاب خورده و الان... .
تینا خودش رو به سمتم کشید و با چشمهای اشکی حرف زن عمو رو ادامه داد:
- الان هم قراره تو رو به تیمارستان منتقل کنن.
چشمهام از این درشتتر نمیشد، میگفتن من خل شدم؟ اینها که از من هم خلترن!
- من که حالم خوبه.
نیما زودتر همه جواب داد:
- همه دیوونهها همین رو میگن.
من رو دست انداخته بودن؟ چشم غرهای به همه رفتم، دستم رو بالا آوردم و محکم پس کلهی تینا کوبیدم.
عجیب بود که عمو ساکت به من خیره شده بود.
چیز جالبی تو نگاهش بود، مثل خاک تو سر داداشم با بچه بزرگ کردنش.
دستم رو به سمت عمو گرفتم و با لبخندی که هر لحظه گشادتر میشد گفتم:
- پارسال دوست، امسال آشنا! فرنگ خوش گذشت؟
آروم خندید و دستی بین موهاش کشید، تفاوت سنی من و عمو کامیار هفت سال بود، بخاطر همین از همون بچگی عضو پایهی خرابکاری ما بود.
به طرز مشکوکی مظلوم شده بود، احتمالا اونجا زبونش رو بریدن و از کجا معلوم طلسم نشده باشه؟
بعد از گذشت چند ثانیه بالاخره زبونش به کار افتاد.
- اگر بلا سر دیگران نیاری، غیر ممکنه که بلا سر خودت نیاری.
لبخندم وسعت گرفت و با دست سرم رو خاروندم.
چند ساعتی گذشت، ولی تو همون چند ساعت فهمیدم که وقتی بیهوش بودم حسابی از دنیا عقب افتادم.
دوست دختر عمو لحظه آخر یکی از فامیلهاش فوت کرده و نتونسته بیاد، سگ تینا که حسابی بهش وابسته بود؛ مُرد و مامان همه چیز رو کف دست دایی گذاشته بود.
خداروشکر همون روز مرخص شدم؛ اما خدا نصیب نکنه از موقعی که دایی قرار شد باهام صحبت کنه دست و پام جوری میلرزه که مامان تاحالا چندبار تبم رو چک کرده.