جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط bahar.zr با نام [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 974 بازدید, 22 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع bahar.zr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

رمان چطوره؟ 😃🍂

  • عالی🌜

    رای: 7 100.0%
  • خوبه🌿

    رای: 0 0.0%
  • بدک نیست🦭

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
هر کی یه سوالی می‌پرسید و مدام سرم رو چک می‌کردن.
گیج به رفتارهای عجیبشون خیره شدم و حیرت زده پرسیدم:
- این‌جا چه خبره؟

زن عمو درحالی که آب قندی برای مامان حل می‌کرد، جواب داد:
- بعد این‌که آوردنت، دکتر گفت ممکنه مغزت آسیب ببینه و خل و چل بشی.

آب قند رو به دست مامانم داد، اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با بغض ادامه داد:
- که انگار راست گفت، مغزت واقعا تاب خورده و الان... .

تینا خودش رو به سمتم کشید و با چشم‌های اشکی حرف زن عمو رو ادامه داد:
- الان هم قراره تو رو به تیمارستان منتقل کنن.

چشم‌هام از این درشت‌تر نمی‌شد، می‌گفتن من خل شدم؟ این‌ها که از من هم خل‌ترن!
- من که حالم خوبه.

نیما زودتر همه جواب داد:
- همه دیوونه‌ها همین رو میگن.

من رو دست انداخته بودن؟ چشم غره‌ای به همه رفتم، دستم رو بالا آوردم و محکم پس کله‌ی تینا کوبیدم.
عجیب بود که عمو ساکت به من خیره شده بود.
چیز جالبی تو نگاهش بود، مثل خاک تو سر داداشم با بچه بزرگ کردنش.
دستم رو به سمت عمو گرفتم و با لبخندی که هر لحظه گشادتر میشد گفتم:
- پارسال دوست، امسال آشنا! فرنگ خوش گذشت؟

آروم خندید و دستی بین موهاش کشید، تفاوت سنی من و عمو کامیار هفت سال بود، بخاطر همین از همون بچگی عضو پایه‌ی خرابکاری ما بود.
به طرز مشکوکی مظلوم شده بود، احتمالا اون‌جا زبونش رو بریدن و از کجا معلوم طلسم نشده باشه؟
بعد از گذشت چند ثانیه بالاخره زبونش به کار افتاد.
- اگر بلا سر دیگران نیاری، غیر ممکنه که بلا سر خودت نیاری.

لبخندم وسعت گرفت و با دست سرم رو خاروندم.

چند ساعتی گذشت، ولی تو همون چند ساعت فهمیدم که وقتی بی‌هوش بودم حسابی از دنیا عقب افتادم.
دوست دختر عمو لحظه آخر یکی از فامیل‌هاش فوت کرده و نتونسته بیاد، سگ تینا که حسابی بهش وابسته بود؛ مُرد و مامان همه چیز رو کف دست دایی گذاشته بود.
خداروشکر همون روز مرخص شدم؛ اما خدا نصیب نکنه از موقعی که دایی قرار شد باهام صحبت کنه دست و پام جوری می‌لرزه که مامان تاحالا چندبار تبم رو چک کرده.
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
تندتند ناخون‌هام رو می‌جویدم که تینا درحالی که ریلکس نشسته بود و موز می‌خورد، تاسف‌بار نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول خوردن موزش شد.
چشم غره‌ای بهش رفتم و روم رو برگردوندم. من داشتم از استرس سکته می‌کردم، اون‌وقت این خانم نشسته و موز می‌خوره.
صدای احوال پرسی که اومد، قلبم برای لحظه ایستاد.
تا به عمرم این‌جوری استرس نکشیده بودم، حتی زمانی که نمره‌هام کم میشد و مجبور بودم توی صدتا سوراخ موش قایمش کنم باز هم به اندازه الان مضطرب نبودم.
چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد، دایی خیلی ریلکس وارد اتاق شد و رو به تینا گفت:
- میشه ما رو تنها بذاری؟!

تینا نگاهی به من انداخت و با دودلی اتاق رو ترک کرد و پشت سرشم در رو بست.
حواسم به در بود که صداش از پشت سرم اومد.
ترسیده دستم رو، روی قلبم گذاشتم.
- از قدیم گفتن: «حلال زاده به داییش می‌ره.» حالا معنی این ضرب المثل رو خوب درک کردم. تو دقیقا مثل من لجباز و یه دنده‌ای.

لبخند مرموزی زد و ادامه داد:
- نمی‌دونم دلیل این همه اصرارت چیه؛ ولی شاید بشه کاری کرد.
چیزی که شنیدم رو نمی‌تونستم باور کنم؛ بخاطر همین با تته‌پته گفتم:
- چ... چی؟
دست‌هاش رو توی جیبش گذاشت و گفت:
- می‌تونی بیای پادگان؛ فقط چند تا شرط دارم.

از خوش‌حالی داشتم بال در میاوردم، بالاخره راضی شدن.
جیغی از خوشحالی کشیدم و محکم خودم رو توی بغلش انداختم.
- نوکرتم دایی، اصلا هرچی تو بگی! قول میدم نه نیارم.

لبخندی زد و خبیث گفت:
- مطمئنی شرط‌هام رو قبول می‌کنی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین