- Jul
- 41
- 93
- مدالها
- 2
با صدای زنعمو به خودم اومدم:
- بارلی، تینا...
چشمی گفتم و بلند شدم.
همون موقع آراد هم بلند شد و دست داداشش رو کشید و بلند کرد. اون بیچاره هم که کلا در افق محو شده بود، بلند شد وایساد.
آراد منتظر نگاهم میکرد، وقتی دید دارم چپچپ و کج و کوله دقیقا عین منگولا بهشون نگاه میکنم، دستی به سرش کشید و تک خندهای کرد و گفت:
- برو دیگه!
گیج پرسیدم:
- کجا؟
پوکر فیس بهم زل زد و با سر اشاره کرد:
- اتاق تینا خانم.
جانم؟ این چه زود پسر خاله شد.
- واسه چی؟
یه نگاه به سقف کرد و یه نگاه به من، دوباره یه نگاه به سقف و یه نگاه به من! ای بابا این چرا هی نگاه سقف میکنه و بعد زل میزنه به من؟ احساس میکنم میخواد بین من و سقف تفاوت پیدا کنه، غلط کرده، چنان بزنمش که با همون سقفه یکی بشه.
کلافه و منتظر بهش نگاه کردم، دِ بنال دیگه، مگه زبونت رو موش خورده؟
نگاه من رو که دید بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه.
- خب راستش این داداش ما یکم پاستوریزه هست، امشبم که...
داشت به قضیهی دم در اشاره میکرد. زیر چشمی نگاهم کرد و کلافه ادامه داد:
- خب میدونی چجوری بگم؟ باید از شک درش بیارم.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
- بیچاره بچم امشب یه دفعه شک زیادی بهش وارد شده، فردا که از شک در بیاد یقهی من رو میگیره.
گیج بهش زل زدم، چه ربطی به اون داشت مگه؟
سوالم رو به زبون آوردم:
- مگه تو چیکار کردی؟
تک خندهای کرد و دستش رو به ته ریشش کشید.
- راستش من جلوی در بودم، وقت دیدم در باز شد، یه دفعه یکی پرید جلوم و میخواست بغلم کنه، هول شدم سریع جا خالی دادم و داداش بیچارم که پشت سر من بود، چیز شد...
گیج پرسیدم:
- چی چیز شد؟
خندید و گفت:
- در معرض ماچ و بوسهی دختر عموی شما قرار گرفت.
- بارلی، تینا...
چشمی گفتم و بلند شدم.
همون موقع آراد هم بلند شد و دست داداشش رو کشید و بلند کرد. اون بیچاره هم که کلا در افق محو شده بود، بلند شد وایساد.
آراد منتظر نگاهم میکرد، وقتی دید دارم چپچپ و کج و کوله دقیقا عین منگولا بهشون نگاه میکنم، دستی به سرش کشید و تک خندهای کرد و گفت:
- برو دیگه!
گیج پرسیدم:
- کجا؟
پوکر فیس بهم زل زد و با سر اشاره کرد:
- اتاق تینا خانم.
جانم؟ این چه زود پسر خاله شد.
- واسه چی؟
یه نگاه به سقف کرد و یه نگاه به من، دوباره یه نگاه به سقف و یه نگاه به من! ای بابا این چرا هی نگاه سقف میکنه و بعد زل میزنه به من؟ احساس میکنم میخواد بین من و سقف تفاوت پیدا کنه، غلط کرده، چنان بزنمش که با همون سقفه یکی بشه.
کلافه و منتظر بهش نگاه کردم، دِ بنال دیگه، مگه زبونت رو موش خورده؟
نگاه من رو که دید بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه.
- خب راستش این داداش ما یکم پاستوریزه هست، امشبم که...
داشت به قضیهی دم در اشاره میکرد. زیر چشمی نگاهم کرد و کلافه ادامه داد:
- خب میدونی چجوری بگم؟ باید از شک درش بیارم.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
- بیچاره بچم امشب یه دفعه شک زیادی بهش وارد شده، فردا که از شک در بیاد یقهی من رو میگیره.
گیج بهش زل زدم، چه ربطی به اون داشت مگه؟
سوالم رو به زبون آوردم:
- مگه تو چیکار کردی؟
تک خندهای کرد و دستش رو به ته ریشش کشید.
- راستش من جلوی در بودم، وقت دیدم در باز شد، یه دفعه یکی پرید جلوم و میخواست بغلم کنه، هول شدم سریع جا خالی دادم و داداش بیچارم که پشت سر من بود، چیز شد...
گیج پرسیدم:
- چی چیز شد؟
خندید و گفت:
- در معرض ماچ و بوسهی دختر عموی شما قرار گرفت.
آخرین ویرایش: