جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط bahar.zr با نام [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 974 بازدید, 22 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلک در کلک] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع bahar.zr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

رمان چطوره؟ 😃🍂

  • عالی🌜

    رای: 7 100.0%
  • خوبه🌿

    رای: 0 0.0%
  • بدک نیست🦭

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
با صدای زن‌عمو به خودم اومدم:
- بارلی، تینا...

چشمی گفتم و بلند شدم.
همون موقع آراد هم بلند شد و دست داداشش رو کشید و بلند کرد. اون بیچاره هم که کلا در افق محو شده بود، بلند شد وایساد.
آراد منتظر نگاهم می‌کرد، وقتی دید دارم چپ‌چپ و کج و کوله دقیقا عین منگولا بهشون نگاه می‌کنم، دستی به سرش کشید و تک خنده‌ای کرد و گفت:
- برو دیگه!
گیج پرسیدم:
- کجا؟
پوکر فیس بهم زل زد و با سر اشاره کرد:
- اتاق تینا خانم.

جانم؟ این چه زود پسر خاله شد.
- واسه چی؟

یه نگاه به سقف کرد و یه نگاه به من، دوباره یه نگاه به سقف و یه نگاه به من! ای بابا این چرا هی نگاه سقف می‌کنه و بعد زل می‌زنه به من؟ احساس می‌کنم می‌خواد بین من و سقف تفاوت پیدا کنه، غلط کرده، چنان بزنمش که با همون سقفه یکی بشه.
کلافه و منتظر بهش نگاه کردم، د‌ِ بنال دیگه، مگه زبونت رو موش خورده؟
نگاه من رو که دید بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه.
- خب راستش این داداش ما یکم پاستوریزه هست، امشبم که...

داشت به قضیه‌ی دم در اشاره می‌کرد. زیر چشمی نگاهم کرد و کلافه ادامه داد:
- خب می‌دونی چجوری بگم؟ باید از شک درش بیارم.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
- بیچاره بچم امشب یه دفعه شک زیادی بهش وارد شده، فردا که از شک در بیاد یقه‌ی من رو می‌گیره.

گیج بهش زل زدم، چه ربطی به اون داشت مگه؟
سوالم رو به زبون آوردم:
- مگه تو چی‌کار کردی؟

تک خنده‌ای کرد و دستش رو به ته ریشش کشید.
- راستش من جلوی در بودم، وقت دیدم در باز شد، یه دفعه یکی پرید جلوم و می‌خواست بغلم کنه، هول شدم سریع جا خالی دادم و داداش بیچارم که پشت سر من بود، چیز شد...
گیج پرسیدم:
- چی چیز شد؟
خندید و گفت:
- در معرض ماچ و بوسه‌ی دختر عموی شما قرار گرفت.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
از شدت خنده لبم کش اومد، سریع نیشم رو بستم و سرم رو تکون دادم تا از خندیدنم جلوگیری کنم. همون موقع چشمم به مامان خورد؛ سرش رو به علامت «چیه؟» تکون داد.
به بقیه نگاه کردم؛ چون‌که مبلی که روش نشسته بودیم دورتر از بقیه بود و پدران گرامی مشغول بحث کاری بودن، اصلا حرف‌های من و آراد رو نشنیدنده بودن.
آروم لب زدم:
- هیچی.

لبخندی زد و مشغول حرف زدن با زن‌ عمو شد.
دوباره نگاهی به آراد منتظر انداختم که کلافه گفت:
- می‌شه بریم؟

باشه‌ای گفتم و به سمت اتاق تینا حرکت کردم، اون‌ها هم مثل جوجه اردک زشت پشت سرم می‌اومدن. البته اگه آران رو فاکتور بگیرم، چون اون اصلا حواسش نبود. آراد دستش رو گرفته بود و می‌کشید.
به در اتاق که رسیدیم، نگاهی به اون دوتا کردم؛ آراد منتظر و مشتاق بهم نگاه می‌کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به در اتاق تینا دوختم، نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
- تینا، منم بارلی، می‌تونم بیام تو؟

تا این رو گفتم در محکم باز شد و تینا روبه‌روم وایستاد؛ دهنش رو مثل غاز باز کرد و شروع کرد چرت و پرت گفتن:
- وای بارلی بدبخت شدم، مامان از مو آویزونم می‌کنه، نیما هم دست و پام رو خورد می‌کنه و باباهم تو اتاق زندانیم می‌کنه، اصلا این‌ها بدرک من چجوری تو چشم اون پسره و بقیه نگاه کنم؟ من چه می‌دونستم اون پسره‌ی میمون جلوم هست. اصلا من از کجا می‌دونستم اون عمو نیست و اون میمونه هست؟
تو به من بگو چرا این‌قدر من بدبختم؟ حیف ماچایی که بهش کردم، پسره عین میمون می‌مونه! میمون هیز!
دیدیش خدایی؟ بِر‌‌ُ بِر بهم زل زده بود. فکر کنم ذوق مرگ شده بود، من‌ خوب ذات این پسرها رو می‌شناختم حتما تو سرش الان عروسیه، وای خدا بارلی چیکار کنم؟

دوتا دونه اشک رو گونه‌هاش ریخت، تا اومدم بگم اون دوتا پشت سرم هستن دوباره شروع کرد:
- البته از حق نگذریم خیلی جیگر بود، جیگر دل و قلوه نه‌ها، جیگر تو کلاه قرمزی! حیف اون چشم‌های سبزش، کاش منم چشم‌هام سبز بود.
مکث کرد، دوباره خواستم حرف بزنم بازم پرید تو حرفم:
- عه یادم رفت چشم‌های منم سبزه که! می‌گم نکنه مامان مجبورم کنه با این میمون مزدوج شم؟ نکنه بابا زورکی بشونتم سر سفره عقد بگه نامحرم رو ماچ کردی حالا باید باهاش محرم شی تا اون گناهت پاک شه؟
آخه من‌که از بس ذوق داشتم عیکنم یادم رفت، تقصیر من چیه که بدون اون عینک کوفتی تار می‌بینم؟
اشک توی چشم‌هاش جمع شد، دوباره خواستم حرف بزنم بازم پرید تو حرفم، اَکِ هِی یه بار دیگه بپره وسط حرفم با دیوار یکیش می‌کنم.
- راستی اون بغل دستیش کی بود؟ مثل گراز به ریش نداشته‌ی من می‌خندید، پسره‌ی... الله و اکبر حالا هی می‌خوام دهنم رو باز نکنم.
بعدش انگار تازه یه چیزی یادش اومده مشکوک بهم زل زد.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
انگشتش رو به نشونه‌ی تهدید بالا آورد، یه تای ابروش بالا برید.
- ببینم تو هم به ریش نداشته‌ی من خندیدی آره؟

من از دست این سرم رو به کدوم دیوار بکوبم؟ مثل این‌که خودش هم من‌رو دیدها! فکر کنم زیاد به مغزش فشار اومده، مغزش کلا مختل شده؛ تازه پریده پسره رو دَم در خفت کرده دو قورت و نیمه‌م زبونشه.

نفس حرصی کشیدم، خواستم با آرامش بهش بگم عزیز دلم اونایی که داری ترور می‌کنی پشت سرت هستن که دوباره دهنش رو باز کرد تا حرف برنه، لعنت برشیطون این چقدر وراج شده.
تا اومد حرف بزنه، یه صدای از پشت سرم اومد:
- دستتون درد نکنه تینا خانم، میمون هم شدم؟ اونم یه میمون هیز!

لبم رو به دندون گرفتم این که تو افق محو بود، فکر کنم معجزه شده حرف‌های تینا زبونش رو باز کرده.
نگاهی به تینا که از خجالت سرخ و سفید می‌شد و هی واسه من چشم غره می‌رفت کردم و دوباره سرم رو به سمت آران برگردوندم.
- خب تقصیر من چیه؟ خودت نذاشتی بگم پشت سرت هستن.

تا این رو گفتم بیشتر سرخ شد، لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت.
صدای آران دوباره باعث شد همه بهش نگاه کنیم:
- البته همچین تحفه‌ای هم نیستی که من بخوام ذوق مرگ بشم.
و در آخر ابروهاش رو برای تینا بالا انداخت.
جانم؟! مگه این آراد نمی‌گفت این خیلی مظلومه و فلان و چلان؟ این‌که از منم بیشتر زبون داره.

تینا از حرص در حال ترکیدن بود، یه قدم به سمت آران برداشت دستش رو روبه صورت آران بالا آورد و تهدید وارانه بهش زل زد.
- دلتم بخواد چنین لیدی باشخصیتی تو رو ماچ کرده!

آران بیخیال دست‌هاش رو تو جیب‌هاش گذاشت و با لبخند به تینا نگاه کرد.
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
- هوم، حالا که فکر می‌کنم زیادم بد نبود.

تینا سرخ شده بود؛ البته این‌دفعه فرق داشت. از روی خجالت نبود؛ بلکه از روی عصبانیتی بود که مطمئنم الان دلش می‌خواد آران رو تیکه‌تیکه کنه. عصبی به طرفش برگشت و دندونش رو، روی هم سابید. انگشت اشاره‌ش رو به طرف آران گرفت و گفت:
- ببین...

آران هم شبیه یه میمون تقلید کن، دستش رو همون طوری به سمت تینا گرفت و گفت:
- تو ببین.

تینا الله و اکبری زیر لب گفت و سرش رو به دو طرف تکون داد تا آرامش خودش رو حفظ کنه و نره آران رو تیکه‌تیکه کنه.
چشم غره‌ای بهش رفت و آروم زیر لب خواست ترورش کنه که از اون‌جایی که تینا شانس نداره، آران شنید و تا تینا کلمه‌ی اول رو گفت، بازهم وسط حرفش پرید و حرص تینا رو بیشتر در آورد.
- پسره‌ی...

حرفش هنوز تموم نشده بود دوباره همون آش و همون کاسه.
- خوشتیپ.
تینا جیغ خفیفی کشید و دستش رو به سرش کوبید و با غیض گفت:
- احمق...

لبخند حرص درآری روی لب آران جا خوش کرد و درحالی با پوزخند دست‌هاش رو داخل جیب شوارش می‌گذاشت، بیخیال گفت:
- خودتی!

با چشم‌های درشت شده به کلکل اون دوتا نگاه می‌کردم. هرچی تینا می‌خواست بگه آران می‌پرید وسط حرفش و یه چیز دیگه می‌گفت. در آخرهم تینا پا کوبان و عصبی به سمت اتاق رفت و در رو محکم بست.

آران با پیروزی به در نگاه می‌کرد، و از اون طرف آراد هم حیرت زده‌ آران رو نگاه می‌کرد. در آخرهم طاقت نیاورد و با شُک صداش زد:
- داداش...
آران بیخیال یه لبخند بهش زد و به سمت سالن رفت.
نیشگونی از پهلوی آراد گرفتم.
- ببینم مگه نگفتی این داداشت پاستوریزه هست؟ این‌که زبونش از منم بیشتره؛ اگه این پاستوریزه هست پس پاستوگنده‌ش چیه؟

ریز ریز خندید و درحالی که من رو به چشم یه احمق می‌دید پرسید:
- پاستوگنده؟

برای ماست‌مالی کردن سوتیم حق به جانب دست‌هام رو دو طرف کمرم گذاشتم.
- می‌دونی که اصل لپ کلامه.

خندید و بی‌توجه به حرف من گفت:
-نه خوشم اومد، این داداش ماهم داره راه می‌افته!
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
انگشت اشاره‌م رو به سمتش گرفتم و با حرص گفتم:
- تو یه دروغ گوی پلشتی!
ابروهاش بالا پرید و تا اومد چیزی بگه عطسه‌ش گرفت و... .
نه! امکان نداره، انگشت من الان... .
نه خدایا شوخیت گرفته؟
این چه بلایی بود سر من اومد آخه؟
با دهن باز شده به من و انگشتم نگاه می‌کرد؛ همون انگشتی که حالا تو سوراخ دماغ آراد بود‌.
اشک تو چشم‌هام جمع شد؛ لب برچیدم و با مظلومیتی که از من بعید بود انگشتم رو آروم از توی دماغش بیرون آوردم و جوری بهش نگاه کردم که انگار قطع شده؛ ای کاش قطع شده بود، انگشت بیشعور! رفتی تو دماغ اون چی‌کار؟
جا قحط بود؟ خب می‌رفتی تو چشمش دیگه!
صدای ریز ریز خنده‌ش باعث شد نگاهم رو از انگشتم بگیرم به اون چشم‌های سیاه سوختش نگاه کنم، آی خدا من رو بکش!
من دلم می‌خواد انگشتم رو قطع کنم اون‌وقت این داره به من می‌خنده‌.
با بغض لب زدم:
- انگشت نازنینم!
دستش رو به لبش کشید و سرش رو به طرف مقابل برگردوند.
یه لحظه انگار چیزی کشف کرده تند سرش رو به سمتم برگردوند، جوری‌که احساس کردم گردنش از این حرکت ناگهانیش شکست؛ لبخند شیطانی‌ای روی لبش جا گرفت و گفت:
- برو با انگشت مزین شده‌ات حال کن! از این فرصت‌ها نصیب آدم‌های خوش‌شانس می‌شه، بای‌بای گربه‌ی... .
یکم مکث کرد و چشمکی بهم زد و ادامه داد:
- وحشی!

اجازه نداد دوتا حرف بارش کنم، فورا به سمت سالن رفت و منِ قرمز شده از حرص رو وسط راه‌رو تنها گذاشت.
لبم رو به دندون گرفتم و تندتند نقشه‌ی قتلش رو می‌کشیدم. طبق عادت همیشگیم که وقتی می‌خوام فکر کنم انگشت اشاره‌م رو به دندن می‌گیرم؛ انگشتم رو به سمت لبم بردم، خواستم تو دهنم ببرمش که تازه متوجه عمق فاجعه شدم.
لعنتی این همون انگشتی هست که... .
سریع انگشتم رو دور کردم و جوری با اون یکی دستم گرفتمش که انگار یه مجرم فراری رو گرفتم.
سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم، انگشتم رو ریز آب گرفتم و هرچی مایع شوینده اون‌جا بود رو روش خالی کردم؛ ولی مگه تمیز میشد؟
البته بی‌چاره انگشتم داشت پوستش کنده می‌شد؛ ولی بازم از نظر من کثیف بود!
هر دفعه که بهش نگاه می‌کردم یاد اون اتفاق می‌افتادم، پس باید یه بلایی سر انگشتم بیارم.
به در و دیوار خیره شدم که یهو جرقه‌ای تو مغزم زده شد، خودشه!
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
سریع خودم رو به اتاق تینا رسوندم، تندتند در زدم؛ وقتی دیدم در رو باز نکرد با عصبانیت لگدی به در زدم.
- ای سنگ قبرت رو بشورم، این در وامونده رو باز کن.
لگد دیگه‌ای زدم که در باز شد و تینا با لحنی طلبکارانه جلوم ظاهر شد.
- چته در رو کندی؟

از جلوی در کنارش زدم و وارد اتاق شدم، همه‌جا رو با چشم‌هام ریز نظر گرفتم. لعنتی کجاست؟

- میگی چی شده یا نه؟
بهش توجه نکردم و همون‌طور که کشو‌های تینا رو می‌گشتم زیر لب غریدم:
- ا‌َه، کجاست پس؟
همه‌جا رو زیر و رو کردم؛ ولی نبود که نبود!
لبم و به دندون گرفتم و سرم رو آروم خاروندم، در حال فکر کردن بودم که با جیغی که تینا کشید، عصبی بهش زل زدم.
- اِه کَرَم کردی.

با این حرفم آتیشی شد و جلوم با ابروهای درهم وایستاد.
- بارلی! فقط خفه شو، این از اون با لگد دَر زدنت، این هم از الان که کل کشوهام رو بهم ریختی، یه کلام بگو چی می‌خوای تا بهت بدم.

یکم با خودم فکر کردم، بگمش؟ اگه بگم مسخره‌م که نمی‌کنه؟ می‌کنه؟ وقتی دید دودلم که بگم لحنش آروم‌تر شد و مهربون گفت:
- عزیز دلم بگو چی می‌خوای تا بهت بدم؛ این‌قدر هم رو مخ من راه نرو.
یکم بهش نگاه کردم، پوفی کشیدم و تصمیم گرفتم که قضیه رو بهش بگم.
- قول میدی بهم نخندی؟
کلافه پاهاش رو به زمین کوبید.
- باشه، بگو دیگه.

وقتی باز تردید من رو دید، صداش رو بالاتر برد و عصبی گفت:
- گفتم که باشه، قول میدم.

وقتی مطمئن شدم، انگار داغ دلم دوباره تازه شد. خودم رو، روی تخت انداختم و شروع کردم به عر زدن، ولی دریغ از یه قطره اشک! صدا داشت؛ ولی تصویر نداشت.
- تینا نبودی که ببینی چطوری اون بیشعور خفتم کرد.
دو تا هق زدم و بازم ادامه دادم:
- کاری کرد که تو سوراخش بره و بعدشم هرهر به ریش نداشته‌م خندید.
به چشم‌های متعجبش نگاه کردم و خودم رو توی بغلش انداختم.
- بدبخت شدم، ابرو جیثیت برام نمونده؛ حالا هم دنبال چیزی هستم که کاری کنم دیگه اون اتفاق یادم نیاد.
صداهای عجق وجق از خودم در می‌آوردم و هی تندتند آب دماغم رو بالا می‌کشیدم که صدای حیرت زده‌ی تینا باعث شد سرم رو بالا بگیرم رو بهش نگاه کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
- تو... تو چیکار کردی؟ مگه اون نباید... .

ای وای! خاک به سرم، این‌که فکر نمی‌کنه که ما... .
سیخ سر جام نشستم و تندتند شروع کردم به حرف زدن تا سوتیم رو ماست‌مالی کنم.
- نه چیزه تینا، ببین اونی که فکر می‌کنی نیست؛ خب... خب اون عطسه کرد بعدش چیز شد... تو سوراخش رفت! نه‌نه سوراخ چیز نه‌ها، سوراخ چیز منظورمه جان تو من نکردم خودش توش رفت من... تینا من... .
گیج و مضطرب به تینا نگاه کردم؛ از خنده سرخ شده بود.
با خنده گفت:
- بابا فهمیدم تو، تو سوراخش نکردی و...
نتونست ادامه بده دستش رو روی صورتش گذاشت و خودش رو روی تخت انداخت و مثل تشنجی‌ها می‌خندید.
شاکی اسمش رو صدا زدم؛ وقتی دیدم نه خیرم، خانم رسما از خنده داره خفه میشه.
این‌بار با جیغ صداش کردم.
- تینا... .
از حالت خوابیده دراومد و روی تخت نشست. سعی کرد که نخنده و عادی باشه.
- اهم... کجا بودیم؟ داشتی می‌گفتی کی کرد تو سوراخ کی؟
تا این رو گفت دیگه طاقت نیاورد و زد زیر خنده.
لبم رو به دندون گرفتم. چه گندی زدم وای، مطمئنم تا چند مدت سوژه‌ی تینا میشم.

با حرص کل ماجرا رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تینا دیگه نمی‌خندید.
- تینا؟ گوشت با منه؟ به چی فکر می‌کنی؟

یکم مِن‌مِن کرد و در آخر گفت:
- دارم به گندی که خودم زدم فکر می‌کنم، بارلی به معنای واقعی گند زدم.

پوفی کشیدم و آروم گفتم:
- منم گند زدم.

حرصی انگار که چیزی یادش اومده باشه، در حالی که بالشتش رو محکم می‌چلوند گفت:
- تو که کاری نکردی، من بدبخت رو بگو که پسر مردم رو دَم در خفت کردم؛ تازه این به درک، دیدی چطور حرف زد؟

هوم کش داری گفتم و بدتر نمک به زخمش پاشیدم:
- حسابی خر کیف شده بود، مجانی حداقل بیست تا ماچش کردی، نظر چیه بریم یقش بگیریم بگیم پولش رو بده؟

بالشت رو بالا برد و محکم تو سرم کوبید، جیغی کشیدم و سریع از اتاقش بیرون زدم.
روانی بود، دلسوزی به کارش نمیومد.
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
چند روزی گذشت تا تونستم یه تصمیمی بگیرم، شاید می‌تونستم از کسی مشورت بگیرم؛ اما هیچ‌ک.س درست درک نمی‌کرد.
از بچگی فقط یکی رو داشتم که اونم... .
افسرده، روی کاناپه نشستم و به دیوار زل زدم.
کار درستی بود که بهش زنگ بزنم؟
طی یه تصمیم ناگهانی گوشیم رو برداشتم و آروم اسمش رو لمس کردم.
یک بوق، دو بوق... جواب نمی‌داد. داشتم ناامید می‌شدم که صدای خسته‌ش توی گوشی پیچید؛ ضربان قلبم بالا رفت و اشک توی چشم‌هام جمع شد. تازه درک کردم که چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
- سلام.
نتونستم تحمل کنم و هق‌هقم اوج گرفت.
با صدای لرزونی که حتی خودم ‌هم به زور شنیدمش؛ گفتم:
- س... سلا... سلام.
صدای افتادن چیزی از پشت تلفن بلند شد که هر دو با نگرانی، هم‌زمان پرسیدیم:
- خوبی؟ چیزی شده؟
لبخندی روی لبم‌ نشست. خاطراتمون مثل فیلم از جلوی چشمم رد می‌شد و هق‌هق‌های من هرلحظه بیشتر از قبل اوج می‌گرفت.
نفس‌های بی‌قرارش گواه از حال خرابش می‌داد، با بغض لب زد:
- گریه کنی منم گریه‌م می‌گیره‌ها.
سعی کردم جلوی گریه‌م رو بگیرم؛ ولی بازم موفق نشدم.
صداش لحظه به لحظه گرفته‌تر می‌شد، بغض مردونه‌ش شکست و با صدای غم آلودی سعی داشت من رو آروم کنه.
- بارلی عزیزم گریه نکن، تو که می‌دونی مجبور شدم برم.
نفس عمیقی کشید.
- هیس، زلزله‌ها گریه نمی‌کنن که!

آروم خندیدم، فاصله‌ها شاید زیاد باشن؛ اما یکی مثل من و اون هیچ وقت در هیچ شرایطی سر عقل نمیومدیم.
چند لحظه سکوت باعث شد که دل و به دریا بزنم و سوالم رو ازش بپرسم، شاید می‌تونست یکم کمکم کنه.

- خب راستش من می‌خوام یه کاری کنم.
احساس کردم یکم تو جاش تکون خورد تا صدام رو بهتر بشنوه.
- چه دست گلی می‌خوای به آب بدی زلزله؟
یه راست رفتم سر اصل مطلب و بدون هیچ‌ مقدمه‌ای گفتم:
- می‌خوام برم سربازی!
فکر کنم شکه شد؛ چون صدایی نیومد و بعد از چند لحظه‌ی طاقت فرسا صدای داد بلندش تو گوشی پیچید.
- چی؟ درست نشنیدم بارلی؟
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- می‌خوام برم سربازی.

مات و مبهوت شدنش از پشت گوشی مشخص بود.
- روانی شدی؟ بنده با روانی‌ها کاری ندارم، هرموقع عقلت اومد سرجاش تماس بگیر.

گفت و تقی قطع کرد، یعنی چی؟ این چه طرز برخورد بود؟
الحق که شبیه خودمه، کپی برابر اصل!
سرم رو ماساژ دادم طول و عرض اتاق رو طی کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
این روش هم که جواب نداد، باید از کی کمک می‌گرفتم؟
تفنگ بیارم خودم خلاص کنم شاید روحم بتونه یه فکری به حال خودشه بکنه!
پوفی کشیدم و ناامید سرجام نشستم و به در خیره شدم.

***

صدای گریه‌ی مامان که بلند شد، پفیلام رو بیشتر تو دهنم چپوندم.

- بچه‌م داره اون تو تلف میشه، دو روزه هیچی نخورده.

طبق معمول بابا هم پشت سرش داد می‌زنه که:
- می‌گی چی‌کار کنم؟ با دست‌های خودم بفرستمش بین یه عالمه گرگ؟

همون لحظه در اتاق به صدا دراومد، صاف سر جام نشستم و با لحن گرفته و با چاشنی دوتا سرفه الکی گفتم:
- مامان، من چیزی از گلوم پایین نمی‌ره؛ اصرار نکن! این‌قدر تو این اتاق می‌مونم تا از گشنگی بمیرم.

بیشتر به در کوبید و صدای گریه‌ش بالاتر رفت.
- نکن بارلی، بیا عزیزم یه چیزی بخور دو روزه هیچی نخوردی.

الهی بمیرم واسه خودم، دو روزه تو این اتاق اعتصاب غذا کردم و لب به یه لیوان آب نزدم.
- مامان گفتم که چیزی نمی‌خوام، حتی یه قطره سم هم نمی‌خوام!

در همون حال دستم رو گذاشتم روی تخت که، دستم به چیزی خورد و صدای خرد شدنش ریز دستم اومد.
هول شدم و سریع دستم رو بلند کردم، با دیدن چیپسی که زیر دستم پودر شده بود؛ آروم ضربه‌ای به پیشونیم زدم و دعا کردم که مامان نشنیده باشه؛ ولی خب از اونجایی که اگر شانس داشتم، اسمم شمسی خانم بود، مامان صداش رو شنید و دوباره با نگرانی به در کوبید.
- بارلی این در رو باز کن!
ریز لب «لعنتی» زمزمه کردم و از تخت پایین اومدم.
تا پام به زمین رسید، با ضرب توی سطل ماست موسیری که همراه چیپس داشتم می‌خوردم؛ رفت.
فحشی نثار خودم کردم و لنگ‌ لنگون به سمت دستشویی اتاقم حرکت کردم.
یه لحظه به عقب برگشتم و با دیدن انبوهی از پوست چیپس و پفکی که پایین تخت انداخته بودم، دهنم باز موند. من کی این‌ها رو خوردم؟
آخ مامان کجایی که ببینی هیچی از گلوم پایین نمی‌ره.
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
گریه‌های مامان رو اعصابم رژه می‌رفت، از یه طرفم عذاب وجدان خفت گیرم کرده بود.

- بارلی این در رو باز کن عزیزم، بارلی!
جوابش رو ندادم و مشغول جمع کردن اشغال‌ها شدم.
کم‌کم فکر کردم بیخال شده که با صدای قدم‌های بابا فاتحه‌م رو خوندم‌.
اگه من الان حرف نزنم در رو می‌شکونن و میان تو، پس سریع پلاستیک آشغال‌ها رو زیر تختم چپوندم و هولکی جیغی کشیدم و گفتم:
- نه‌نه نیایین تو! من حالم خوبه.

هر دو نفس عمیقی کشیدن، چند ثانیه‌ای نگذشته بود که امان از آدم دست پا چلفتی!
همون پایی که توی ماست رفته بود و از قضا یادم رفت بشورمش، کار دستم داد.
جوری سر خوردم که سوباسا وقتی توپاش رو شوت می‌کرد پخش ژمین نمی‌شد.
از درد بلند جیغ کشیدم؛ دستم رو، روی سرم گذاشتم با دیدن خونی که از سرم می‌اومد رنگ و روم پرید.
از شانس بدم سرم درست به لبه تخت خورده بود و خون مثل آبشار سر و صورتم رو می‌شست و می‌برد.
بیشتر از این‌که از درد حالم بد شه، از دیدن خون رو به موت بودم.
دست و پاهام شل شده بودن و هزار و یک پروانه دور سرم می‌چرخیدن.

زندگی همیشه پر از سوپرایزه، درست مثل الان که یهویی در از جا کنده شد و من نفهمیدم که چطوری از حال برم!

***
صدای گریه‌های آدم‌های اطرافم نه تنها نمی‌ذاشت بخوابم، بلکه قدرت باز کردن چشم‌هام هم ازم گرفته بود.
به معنی واقعی کلافه بودم، هیچ زمان از صدای گریه خوشم نمیومد و الان درست وسط این صداها صدای خودمم گم کرده بودم.

آروم‌آروم با هر بدبختی‌ای که بود چشم‌هام رو باز کردم، همه به یه نقطه خیره شدن بودن و انگار فقط مامان و زن عمو بودن که حسابی گریه زاری راه انداخته بودن.

بین همه آدم های توی اتاق، یه نفر هم زیادی غریبه بود و هم زیادی آشنا میزد.
چشم‌هام رو ریز کردم و بیشتر بهش خیره شدم، با کمی فشار آوردن به مغزم فهمیدم که... .
- عه عموعه!

همین کافی بود تا هفت چشم درشت شده بهم خیره بشه و جوری به سمتم هجوم آوردن که خودم گرخیدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین