جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ayda_z با نام [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,013 بازدید, 28 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ayda_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
نام رمان: گردنبند
نویسنده: آیداz
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه.
عضو گپ نظارت: (S.O.W (2
خلاصه: حنا همراه مادرش زندگی می‌کنه و زندگی آرومی رو می‌گذرونه.‌ اما بعد از تولد بیست سالگیش دفتر خاطرات پدرش همراه با یه گردنبند به دستش می‌رسه که توی اون دفتر خاطرات؛ پدرش قبل از مرگ یه درخواست ازش می‌کنه. یه درخواست عجیب و غریب که پای حنا رو به یه دنیای دیگه باز می‌کنه. اون با آدم های جورواجوری آشنا میشه که یکی از اون‌ها می‌خواد حنا رو برگردونه به دنیای خودش. اما واقعا قصدش همینه...؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
۲۰ سال قبل:
روی سنگ‌های مستحکم پا می‌گذاشت. تمام تمرکزش روی برقراری تعادل بدنش میان زمین و هوا بود، درحالی که به کمک کف پاهاش مسیر شیب‌دار و سخت کوهستان رو طی می‌کرد.
دستش به یاری کردنش جهش کرد. سنگی را هدف گرفت و بعد از اطمینان حاصل شدن از استقامتش، وزنش را روی دستِ کیپ شده به صخره انداخت و تنش رو بالا کشید.
روی سطح صاف پهن شد؛ درحالی که هنوز پاهای بلند و کشیده‌اش از لبه‌ی صخره آویزون مونده بود. کمرش رو به سطح زبر و زمختی که حالا از هیچ شیبی برخوردار نبود مالید و اعتنایی به موهای سیاه خاکی شده‌اش نکرد.
بعد از دقایقی نفس تازه کردن، سر جایش نشست. به قصد بیرون انداختن نفسش، سی*ن*ه‌اش را از هوا پر کرد امّا همان لحظه باد تندی از پشت سرش وزید و نفسی که بیرون انداخته شد، در مسیر باد گم شد.
انگاری دری ناگهان به روی یک توفان بزرگ و سهمگین باز شده باشه و در لحظه دوباره بسته شده باشه؛ بادی وزید، ولی ثانیه‌ای نگذشت که رد شد و گذشت. طوری که با خودش فکر کرد شاید اشتباه کرده باشه؛ امّا، موهای پخش و پلا شده‌ی توی صورتش حرف از چیز دیگه‌ای میزد.چرخید و پشت سرش رو از نظر گذراند. فرورفتگی داخل دل کوه چشمک‌زنان به نگاهش نور پاچید. جستی زد و پیش روی غار تازه کشف شده، روی پا ایستاد. دفعه‌ی قبلی که به این کوه برای کوهنوردی اومده بود، خبری از این غار نبود. شاید هم فقط چشمش بهش نخورده بود!
با کنکجاوی تمام کوله‌اش رو، با عقب دادن کمرش بالا انداخت و با گرفتن هر دو بند داخل مشت‌هاش، بدون هیچ درنگی پا درون سیاهی گذاشت. نسیم خنکی پوست گندمی صورتش رو نوازش داد. با لذت چشم بست و از فضای خنکِ دل کوه فیض برد. اون بیرون آفتاب بی‌رحمانه پس سرش رو هدف قرار داده بود و داغش می‌کرد؛ درحالی که اینجا هوای دیگه ای درجریان بود. انگار وارد بهشت شده باشه. شاید تنها تفاوتش با بهشت سیاهی و تاریکی بود و بس.
از اون حس فوق العاده نگذشت. با فکر به اینکه شاید جلوتر خنک‌تر هم باشه قدم به سمت جایی برداشت که حتی نمی‌تونست ببینه.
درحالی که جلو می‌رفت، یه بند کوله رو انداخت و زیپش رو باز کرد.بعد کمی گشتن، لعنتی فرستاد و دوباره بند کوله رو به سمت دوشش هدایت کرد.
- چراغ قوه‌ی لعنتی! چه‌جوری جاش گذاشتم؟!
مردمک‌هاش سرکشانه، توی کاسه می‌چرخید و دنبال نور یا سایه‌ای می‌گشت. در همون حین که پوستش داشت از خنکی دلپذیر محیط لذت می‌برد. عقلش هم به عنوان فراموش شده ترین عضو مدام اهمیت برگشت رو گوشزد می‌کرد. اما کی بود که اعتنا کنه؟ دست آخر کنجکاوی کار دستش داد. زانوش به سنگ تیزی اصابت کرد و صدای ناله‌اش رو در آورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
درحالی که با صورت جمع شده، روی زانوی آسیب دیده‌اش خم میشد زمین و زمان رو به فحش و ناسزا گرفت؛ امّا طولی نکشید که سرش هم به همون سنگ خورد و روی زمین فرود اومد.
صدای متوالی ناله کردنش توی محیط بسته‌ی غار می‌پیچید و توی دل کوه محو میشد. همین سبب شد صدای ترک خوردن تخت سنگی که بهش برخورد کرده بود رو، نشنوه.
احساس می‌کرد چند نفر دورش رو گرفتن و به وضعیتش می‌خندن. از حرص لبش رو گزید یا از درد، خودش هم نمی‌دونست. فقط ترجیح داد تمام افکارش رو پس بزنه و سعی کنه بلند شه، تا زودتر از هر چیزی از اون مکان کزایی خارج شه. دستش روی زمین، به دنبال چیز نامشخصی به کند و کاو افتاد. شاید دنبال چیزی برای کمک گرفتن و بلند شدن می‌گشت.
با حس لمس شئ لطیفی، دست از گشتن برداشت. مکث کرد. جسم ظریف تو مشتش رو کمی با نوک انگشت‌هاش بررسی کرد. زمانی که به این نتیجه رسید، که مغزش کار نمی‌کنه و نمی‌تونه تشخیص بده اون شئ چیه، اون رو داخل جیبش فرستاد.
با شنیدن صدای لغزش چند سنگ ریزه روی هم، از گشتن دوباره امتناع کرد. اون صدا درست مثل آژیر خطر، توی سرش پلی شده بود. باید هرچه زودتر می‌رفت؛ وگرنه ممکن بود اتفاق بدتری از زخمی شدن پیشونی و زانوش براش بیفته.
روی پای سالمش ایستاد و همزمان که قسمت دردناک پیشونیش رو می‌مالید، لنگ زنان، راهِ رفته رو در پیش گرفت.
از دل کوه که بیرون اومد نفس پر دردی کشید. اون شئ رو از یاد نبرده بود. پس دست خونیش رو به سمت جیبش هدایت کرد و اون جسم ظریف رو میون انگشت‌هاش نگه داشت.
کمی نگاه کرد. بعد با بهت و حیرت، اون رو مقابل نور خورشیدی که مستقیم به سمتش می‌تابید، گرفت.
گردنبندی با زنجیری زنگ زده و بی ارزش، همراه پلاکی بنفش رنگ تراشیده شده و کاملا کروی شکل، داخل دستش، مغرورانه میدرخشید. نور خورشید رو به چشمش ساطع می‌کرد و به صورتش لبخند می‌پاچید. متحیر سنگ پلاک رو چند بار به صخره کوبید. اتفاقی نیفتاد. طبق انتظارش پیش نرفت؛ پلاک حتی خشی هم برنداشت.
با دهانی باز مونده از حیرت و شوکه شده، با خودش زمزمه کرد:
- الماسه!؟ داری باهام شوخی می‌کنی... ‌!؟
***
زن ماهرانه بند رو رها کرد و روی سطح صاف و صوف کوهستان، فرود اومد. بلافاصله چراغ قوه‌اش رو در آورد و پا درون غار گذاشت. با تابش نور چراغ قوه، تاریکی غار به روشنایی روز بدل شد.
هلیکوپتر هم به محض ورودش، با سر و صدای گوش‌ خراشی که تولید می‌کرد، کم کم دور شد.
نور چراغ قوه‌ی کوچیکش به همه جا چشم می‌نداخت و نگاه تیز صاحبش پشیزی رو از قلم نمی‌نداخت. بعد از کمی پیاده روی نگاهش به تخته سنگی افتاد.
موشکافانه، به سمت تخته سنگ نسبتا بزرگی که درست، وسط مسیر غار واقع شده بود و حدس میزد، به دو نیم تقسیم شده باشه، رفت.
درست حدس زده بود. حالا که نزدیک‌تر اومده بود، راحت‌تر می‌دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
سنگی که مثل یه سیب، از وسط قاچ خورده بود؛ اما دو نیمه، فاصله‌ی زیادی از هم نگرفته بودن. مثل عاشق و معشوق، به هم چسبیده و چند سانتی بیشتر، بینشون فضای خالی نیفتاده نبود. همین باعث میشد که اندازه‌ی دو بند انگشت، فرو رفتگی‌ای که روی هر دو، توی قسمت داخلیشون وجود داشت، نمایان بشه.
انگار که سنگ قبل از شکستن چیزی رو درونش جا داده بود و ازش محافظت می‌کرد. نفسش رو کلافه و درمونده بیرون فرستاد. میکروفن داخل گوشش رو لمس کرد و با این کار، صداش رو به فرد پشت خط رسوند. به زبان خودش گفت:
- قربان! یکی زودتر پیداش کرده.
صدای دادی که از روی خشم، توی گوشش پیچید، چهرش رو در هم برد. چینی به بینیش داد و حالت لبش رو، به خطی شبیه به خط شلوار اتو کشیده‌ی رئیسش، بدون ذره‌ای منحنی، تغییر داد.
همون لحظات بود که نگاهش، روی چند قطره خونی که سنگ ریزه‌ها رو رنگین کرده بود، میخ شد. نگاهش موشکافانه تنگ شد. در حین گوش دادن به ناسزاهایی که رئیسش پشتبند هم ردیف می‌کرد و فرد نامعلومی رو مستفیض می‌کرد، زانو خم کرد و روی پنجه های پا نشسته، کتونی مشکی رنگِ مارک دارش رو وادار به تا شدن کرد. نوک انگشت اشاره‌اش رو به سرخی خون آغشته کرد و مقابل صورتش نگه داشت. اخم، مهمون چهره‌ی متفکرش شد. زمانی که حس کرد دیگه نیازی به سکوت نیست و صحبت‌های فرد پشت خط، رو به اتمامِ، لب از لب باز کرد:
- از زیر سنگم شده پیداش می‌کنم رئیس. بهم اعتماد کن.
صدای نیشخندی که تلفیقی از حرص و تمسخر بود، به گوشش رسید:
- فعلا که زیر سنگ بود و تو نتونستی پیداش کنی. احمق!
زن کفری شده، چنگی به موهای کوتاه و یخی رنگش زد. اطرافش رو آنالیز کرد. به دنبال چیزی می‌گشت که حتی خودشم نمی‌دونست چیه.
چشمش که تیکه کاغذ زرد رنگی رو چند متر اون طرف‌تر، تشخیص داد، نور امیدی به دلش تابید.صدای پر از غضب رئیسش رو شنید که گفت:
- زود برگرد.
و بعد تماس قطع شد و صدای بوق های ممتد، پرده‌ی گوشش رو قلقلک داد. دست از روی میکروفن برداشت.
سمت اون کاغذ رفت . بدون درنگ، کاغذ رو برداشت و زیر و روش کرد. محتوایی جز یک خط صاف و تمیز نوشته، به زبون آشنایی، نداشت. به نظرش زبان عربی میومد. میکروفن رو داخل کیف کمریش هدایت کرد و موبایلش رو توی مشتش اسیر کرد. انگشت ظریف و استخونیش ماهرانه و به سرعت روی صفحه‌ی روشن شده، به حرکت در اومد و شماره ی مایک رو گرفت. به بوق سومی نرسیده، تماس وصل شد و اون بدون دادن اجازه‌ی هیچ حرفی به فرد پشت خط، به حرف اومد:
- باید یه چیزی رو برام ترجمه کنی.همین الان...‌ ‌.
و بدون خواستن جوابی بلافاصله قطع کرد. از نوشته عکس گرفت و برای مایک فرستاد. دقیقه‌ای نگذشت که موبایلش زنگ خورد:
- خب... ‌؟
مایک: کریس من عربی بلدم نه فارسی!
کریس با خشمی نامحسوس کاغذ رو میون انگشت‌هاش مچاله کرد و انداخت تو جیبش:
- پس فارسی یاد بگیر. من ترجمه این نوشته رو می خوام.
مایک: یکم طول می کشه.ولی کاری نداره.
کریس به سمت ورودی غار به راه افتاد:
- تا وقتی خودم رو بهت می‌رسونم بفهم روی این کوفتی چی نوشته. وگرنه کلاهمون بدجوری میره توی هم... .
***
زمان حال:
حنا:

دوربینم رو بالا آوردم و عکسی، از گنجشکی که درحال بپر بپر، روی شاخه‌های نازک درخت بود انداختم. چیک
از توی لنز دوربین بهش زل زدم و لبخندی رو لبم نشوندم:
- چقدر نازی تو آخه! کیمیا نگاه کن!
با کشیده شدن دستم و پرت شدنم به سمت راست، هول کرده دوربین رو از مقابل صورتم کنار بردم. با تعجب به کیمیایی نگاه کردم که دستش هنوز دور بازوم حلقه شده، کفری برندازم می‌کرد:
- چیه؟ چته؟
کیمیا: از دست تو چیکار کنم ها؟ باید می‌ذاشتم از روت رد شه تا دفعه بعد وسط خیابون حواست به دور و برت باشه نه لنز اون دوربین دره پیت.
از توهینش به دوربین نازنینم، اخم غلیظی صورتم رو در بر گرفت. با کنجکاوی بالا تنه‌م رو به پشت چرخوندم. دوچرخه سواری رو که داشت ازمون دور میشد رو دید زدم. این از کنارمون رد شد؟ حتی رد شدنش هم از کنارمون رو حس نکردم.
- خب متوجه نشدم! انقدر که غر زدن نداره . تازشم اینجا خیابون نیست خیر سرمون اومدیم پارک.
پشت چشمی برام نازک کرد.
کیمیا: بله ولی جهت یادآوری باید عرض کنم که اینجا محل رفت و آمد دوچرخه هاست.
با خنده ضربه‌ای به کتفش زدم که کمی به جلو پرت شد.
- حالا روز رو زهرمارمون نکن دیگه. چشم حواسم رو جمع می‌کنم.
نیم نگاهی بهم انداخت و بیخیال شد، به راه رفتنش ادامه داد. ذوق زده از کوتاه اومدنش، دوربینم رو دوباره مقابل صورتم گرفتم تا به عکس گرفتنم از محیط ادامه بدم که صدای معترضش رو به هوا فرستاد.
- حنا!
مغموم، نگاهم بین دوربین و کیمیا، رد و بدل شد. در آخر با اکراه دوربین رو محتاطانه داخل کیفش گذاشتم و توی کوله پشتیم انداختم. دو دستی، بازوی لاغر کیمیا رو چسبیدم و صورتم و به صورتش نزدیک کردم:
- اصلا هرچی تو بگی.
نخودی خندید و دست رو دستم گذاشت.
کیمیا: میگم حنا.به نظرت دیشب دایی و مامانت، یه چیزیشون نبود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
به یاد شب قبل افتادم. عمو، مدام با مامان در گوشی حرف میزد و مامان، کلافه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
حتی گاهی نگاهشون روی من می‌نشست و من رو به این شک می‌نداخت که موضوع بحثشون، من باشم.
- چطور؟
کیمیا: آخه هی به تو نگاه می‌کرد؛ زیر گوشی به مامانت یه چیزایی می‌گفت. زندایی هم از اون بدتر! سر شام که رفتم صداش کنم، سه بار صداش کردم تا بالاخره صدام رو شنید. نمی‌دونم ولی... حس کردم یه چیزی بوده که... به تو مربوط می‌شده. چیزی بهت نگفتن؟
متعجب نگاهم رو به صورت غرق فکرش رسوندم:
- نه... ولی تو از کجا می‌دونی به من مربوط می‌شده؟
کیمیا: نگفتم می‌دونم، گفتم حس می‌کنم. یکم نگران شدم فقط.
- لرز به جونم ننداز ها!
کیمیا: حالا تو هم بی خودی نترس. شایدم من اشتباه می‌کنم.
- نمی‌دونم. آخه خودمم به شک افتاده بودم. فکر کنم حق با تو باشه.
کیمیا: صبح زن دایی رو دیدی، چجوری بود؟
- جور خاصی که نبود. بعد این‌که من صبحانه خوردم بیدار شد. وقتی هم داشتم از خونه می زدم بیرون...
حرفم رو خوردم. لحظه‌ای چهره‌ی خسته‌ی مامان، دم صبح، جلوی چشم‌هام اومد. چشم‌های قرمزش، نشون از نخوابیدن یا شایدم بدخوابیِ شب قبل می‌داد و من پای سردردهای همیشگیش گذاشتم؛ اما انگار قضیه فرق می‌کرد. حرف های کیمیا، بدجوری ذهنم رو درگیر کرد...
***
وارد خونه شدم و در رو با پام بستم. پنچه‌ی پام رو گذاشتم پشت اون یکی و کتونیم رو کندم. به همین ترتیب، اون یکی رو هم در آوردم و همزمان که دو تا پله‌های ورودی رو طی می‌‌کردم، با داد و بیداد، حضورم رو اعلام کردم:
- آهای اهل خانه من آمده‌ام، وای وای، من آمده‌ام... ‌.
وارد سالن که شدم، با دیدن عمو، متحیر لب‌هام رو به هم فشردم. متعجب خرید‌ها رو، روی میز نهارخوری گذاشتم و به سمت عمو رفتم.با لبخند محوی به پام بلند شد و به هم دست دادیم:
- سلام دخترم خوبی؟
- خوبم ممنون. شما خوبین؟ از این‌ورها؟ چیزی شده؟
با تموم وجود منتظر بودم بگه: (نه چی می خواد بشه؟ اومدم بهتون سر بزنم) ولی نگفت و در عوض جواب دیگه‌ای داد:
- هی! نه خوب نه بد. می‌گذره دیگه!
دلشوره بدی به دلم افتاد و منتظر، بهش چشم دوختم که مامان سینی چای به دست، از آشپزخونه اومد؛ با دیدن من لبخند خسته‌ای به روم پاچید:
مامان: اومدی حنا جان؟
- آره. خوبی تو؟!
مامان: آره عزیزم. چرا بد باشم!
عمو دستش رو به جای خالی کنارش زد:
- بشین دخترم...بشین.
با تردید، کنار عمو جاگیر شدم. مامان هم با گذاشتن سینی چای روی میز بین مبل‌ها، رو به رومون، روی یکی از مبل‌های تک نفره نشست. نگاهم به سه تا استکان چای، گره خورد و از سرم گذشت: (منتظر من بودن؟)
بی‌اختیار، شروع به شکستن قلنج‌های انگشت دست راستم کردم. صداش شکننده‌ی سکوت سنگین بینمون بود و من، بی‌صبرانه منتظر حرفی از جانب یکی‌شون، تقریبا داشتم جون می‌دادم.
جو بدی بود. یه حسی می‌گفت هر آن ممکنه خبر بدی بشنوم. بعد گذشت چند دقیقه‌ی طاقت‌فرسا، عمو با کشیدن نفس عمیق پر صدایی، دولا شد و استکانی برداشت. در آرامشی ستودنی، یه قلپ ازش خورد.
مامان بی‌حرف، قندونی که جای همیشگیش روی میز بود رو سمت عمو کشید و مقابلش گذاشت. عمو با نگاهی معنادار به مامان، قندی برداشت و میون لب‌های باریکش قرار داد. رفتارشون عجیب و غریب می‌زد.
دستی به سرم که شال از لحظه‌ی ورودم ازش سر خورده بود، کشیدم و کاسه‌ی صبرم، بالاخره لبریز شد.
- قرار نیست چیزی بگید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
عمو نگاه پرقطعیتی به مامان انداخت. مامان ناچار پوفی کشید و برخاست. با نگاهم تا لحظه‌ی ورودش به اتاقش بدرقه‌اش کردم؛ بعد مردمک چشم‌هام روی عمو زوم شد. عمو بی‌توجه به نگاه خیره و منتظر من، چاییش رو سر می‌کشید و صدای هورت کشیدنش توی اون لحظه، برام از صد تا فحش بدتر بود.
بالاخره مامان اومد. دوباره سر جای قبلیش نشست و با نیم نگاهی به عمو، با اکراهی مشهود، گردنبندی که توی مشتش اسیر کرده بود رو روی میز، مقابلم رها کرد.
متعجب و پرسشگر، به مامان خیره شدم. عمو استکان خالی شده‌اش رو روی نعلبکی گذاشت و صدای برخورد دو ظرف به هم، باز هم خیلی ریز، سکوت بینمون رو شکست. پشت بندش مامان بالاخره امون داد و به حرف اومد.
- بابات قبل مردنش، این گردنبند رو بهم داد... ‌.
حواسم تازه معطوف گردنبند شد. به نظر خیلی گرون و ارزشمند میومد. نیرویی من رو سمتش می‌کشوند. ناخداگاه، دستم شیرجه زد و برای یه لحظه، با نوک دو انگشتم، پلاک منحصر به فرد بنفش رنگش رو لمسش کردم. ناگهان سرمای نفس‌گیری به وجودم رسوخ کرد؛ انگار که یه تیکه یخ بزرگی که مدت طولانی‌ای، تو فریزر سر کرده رو به انگشت‌های دستم چسبونده باشن. انقدر حس غیر منتظره و تماس شگفت‌انگیزی بود که سریع و نامحسوس، عقب کشیدم. نفسم به شمار افتاده و نگاه حیرت زده‌ام مامانی که سر به زیر انداخته و متوجه عکس العمل من نشده رو نشونه رفت.
بی خبر از حال من ادامه داد.
- یه وصیت بهم کرد و رفت. می‌دونست قرار نیست هیچ وقت برگرده. بهم گفت این رو به تو بدم.بهم گفت...گفت...
معلوم بود سختشه که حرف بزنه. هر دفعه که اسم بابا وسط می‌اومد، همین وضع بود. واسه همین بود که تلاش می‌کردم هیچ وقت، هیچی راجع بهش ازش نپرسم. به سمتش خیز برداشتم و با نگرانی صداش زدم:
- مامان...حالت خوبه؟
صدای نگران عمو هم، پشت بند من بلند شد:
- افسانه من که بهت گفتم اگه..
چشم‌های گرد شده و پر از ظنم، عمو رو شکار کرد. از کی تاحالا مامان من رو بدون پس و پیشوند صدا می‌زد؟ مامان وسط حرف عمو پرید:
- خوبم چیزی نیست.
زیر لب، جوری که فقط خودم بشنوم گفتم:
- این‌طور که به نظر نمیاد!
دفتر کهنه‌ای که روی پاش بود و من تا حالا، متوجه‌اش نشده بودم رو سمتم گرفت:
- این دفتر خاطرات باباته. اگه خودش خیلی اصرار داشته بفهمی پس خودت بخونش... ‌.
بعد بلند شد و به سرعت خودش رو به اتاق رسوند.
- میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ عمو شما چیزی می‌دونی؟
عمو دستی به سرم کشید و با ناراحتی، به سمت در خروجی رفت:
- هر تصمیمی که فکر می‌کنی درسته بگیر حنا. برای من و مامانت تصمیمت قابل احترامه. ولی این رو هیچ وقت یادت نره... که مامانت چقدر دوستت داره!
و بدون دادن اجازه‌ی حرفی به من رفت. هاج و واج، وسط پذیرایی به جای خالی مامان و عمو خیره شدم. نگاهم رو دفتر داخل دستم نشست. دفتر خاطرات بابا؟ یعنی چی توش هست که اینجوری بقیه رو بهم ریخته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
وارد اتاق شدم و چراغ رو روشن کردم. بدون عوض کردن لباس‌هام، خودم رو روی تخت پرت کردم و دفتر رو باز کردم.
با کنجکاوی نگاه سرسری‌ای به کلّش انداختم و متوجه شدم، جز چند صفحه‌ی اول، بقیه‌اش خالیه.دوباره سراغ اولین صفحه رفتم و با شگفتی، شروع به خوندن نوشته‌های خوش خط بابا کردم:
(من اهل خاطره نوشتن نیستم و نبودم و می‌دونم که در آینده هم همچین حرکتی ازم سر نمی‌زنه. البته اگه زنده بمونم! ولی الان، حس می‌کنم باید بنویسم. برای دخترم و همسر عزیزم که بدجوری بهش نامردی کردم. کسی که لیاقتش خیلی بهتر از من بود. نمی‌دونم، چرا منی که هیچ وقت به پدر و مادرم چشم نگفتم، سر زن گرفتن این کار رو کردم. نفهمیدم چه خبطی کردم.
وقتی فهمیدم که دیگه، خیلی دیر شده بود. انقدر دیر که نتونستم کاریش کنم. سعیم رو کردم. اما خب نشد...!
مخاطب حرف‌هام حناست. حنا کوچولوی بابا... البته فکر نکنم حالا که داری اینارو می‌خونی کوچولو باشی. الان باید برای خودت خانمی شده باشی)
گلوم سوخت. لبم به لبخند تلخی باز شد و نفس پردردی، از ریه‌هام فرار کرد. پدری که هیچی ازش نمی‌دونستم، حتی چهره‌ش رو نمی‌شناختم، جای خالیش بدجوری تو قلبم و زندگیم سنگینی می‌کرد. بغض اومده بود سراغم. با خوندن چند خط قلبم داشت از جاش بیرون میزد.
(من مرد خوبی نبودم. نه همسر خوبی برای خانمم، نه فرزند خوبی برای پدر و مادرم، و نه برادر خوبی برای خواهر برادرام. حنا! دنیای من اون بیرون بود. ماجراجویی تو خونم بود. عشقم سفر و سفر و سفر بود. وقتی یه مکان جدید می‌دیدم به وجد میومدم. درست مثل عاشقی که معشوقش رو ملاقات می‌کنه.
اولین‌بار این حس رو وقتی پیدا کردم که فقط چهارده سالم بود و رفته بودیم اصفهان. من از همون‌جا، تصمیم گرفتم کل ایران رو بگردم. یه ماجراجو بشم.
زمانی که 20 سالم شد دیگه ایران هم برام کافی نبود. به اونجا بسنده نکردم و با وجود مخالفت‌های شدید خانواده‌م، به کشور‌های دیگه رفتم. تفریحاتم شروع شد... ‌. بابام هم که فهمید مرغ من یه پا داره، پول تو جیبیم رو قطع کرد. به خیالش دووم نمی‌اوردم و برمی‌گشتم؛ اما من این‌کار رو نکردم.
در عوض، شروع به کار کردن کردم. سخت بود. مخصوصاً برای منی که لای پر قو بزرگ شده بودم ولی من آدم عقب کشیدن نبودم. رو پای خودم ایستادم و به ماجراجوییم ادامه دادم. دنیا رو گشتم. انگار توی بهشت بودم. از هر لحاظ از زندگیم راضی و خرسند بودم. یادمه اون موقع 28 سالم بود که به دیدن خانواده اومده بودم، ولی نمی‌دونم اصلاً چه‌جوری شد که من رو پای مجلس خواستگاری کشوندن. می‌خواستن برام زن بگیرن؛ دخترعموم رو، افسانه رو، مادر تو رو حنا! مثلاً قصد داشتن آدمم کنن؛ می‌خواستن خونه نشینم کنن؛ اون هم با زن گرفتن؛ اونم با صرف نظر از خواسته‌ی من. به افسانه گفتم من آدم یه جا موندن نیستم. گفتم من مرد زندگی نیستم؛ اگه بله رو بدی بدبخت میشی. با چشم‌های خیسش تو چشم‌هام نگاه کرد؛ سرش رو پایین انداخت و لب از لب باز نکرد. یه کلمه چیزی نگفت. فقط با بغض، به زمین خیره شد.خیال کردم عاشقمه و این حرفی نبوده که دلش بخواد بشنوه.
با خودم گفتم: ((دیگه پشیمون شد.)) ولی اشتباه می‌کردم. زمانی بهش پی بردم که جواب مثبتش رو به همه اعلام کرد. هیچ وقت یادم نمی‌ره. شاخ‌هام داشت بیرون میومد. چرا یه دختر، باید به یه پسر بی‌قید و بندی مثل من، بله بگه؟)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
به پهلو دراز کشیدم و زانوهام رو تو شکمم جمع کردم. مردمک چشم‌هام از روی صفحات دفتر دست درازی نمی‌کرد. خبر دار شدن از گذشته‌ی مامان و بابا، اون هم از زبون خود بابا، برام هیجان انگیز بود:
(راستش رو بگم بدمم نیومد. زیبایی افسانه به معنی واقعی کلمه افسانه‌ای بود؛ زبون زد کل ایل و طایفه بود. کی بود که بدش بیاد؟ با خودم گفتم: ((عیب نداره؛ با خودم می‌برمش. بدم که نمی‌شه. از این به بعد یکی رو کنارم دارم.))
سه ماه بعد، فردای روز عروسی، که به خواست خودم هم زودتر از موعود برگزار شد، برخلاف خواسته‌ی خانواده‌ها و مخالفت‌هاشون و دعوا و هزار کوفت و زهرمار، ما از ایران رفتیم.
اما خب، به سال نکشید که کارمون به جای باریک کشیده شد و مجبور شدیم برگردیم.
من آدم یه جا موندن نبودم و ظاهرا افسانه هم آدم هرجایی موندن نبود!
برگشتنمون به‌خاطر درخواست طلاقمون بود. ما هیچ جوره به هم نمی‌خوردیم. جایی به این نتیجه رسیدم که بین یکی از دعواهای شدیدمون، افسانه تو صورتم داد زد و گفت به اجبار خانوادش، تن به این ازدواج داده و ازم متنفرِ. به نظرت چی شد؟ آره باید بگم که ما بازم با مخالفت خانواده رو به رو شدیم. کلاً اگه من می‌گفتم تشنه‌ام و می‌خوام آب بخورم هم، همه باهاش مخالف بودن و می‌گفتن شربت بخور.)
لبخند تلخی رو لبم نشست. مامان و بابا از هم طلاق گرفتن؟ تا جایی که من می‌دونم، همچین اتفاقی نیفتاده!
(یادم نمی‌ره چهره‌ی چروک خورده، ولی پر ابهت بابام رو که جلوم سی*نه سپر کرد و گفت باید همین‌جا بمونم و کار کنم و خانوادم رو کنارم نگه دارم؛ وگرنه اسمم رو از تو شناسنامه‌اش پاک می‌کنه. حرف‌هاش غلط نبود. می‌دونستم داره به‌خاطر خودم میگه. راستش یه جورایی هم داشتم به موندن توی دلم رغبت نشون می‌دادم.
ولی چیزی که اون شب من رو سوزوند و تازه چشم‌هام و باز کرد، نگاه های معنادار بهروز به افسانه بود. همون نگاه پر مفهوم، رغبت موندنِ ریشه زده تو وجودم رو از ته خشک کرد.)
شوکه شده، جستی زدم و نشستم. ناباور به کلمه‌ها خیره شدم. ریتم نفس‌هام داشت تند میشد.
(نگاهی که من رو از خودم و بیخیالیم، نسبت که اتفاقات اطرافم، متنفر کرد. نگاه های زیرچشمی بهروز به افسانه و سرخ و سفید شدن‌های زن من، نشون از چیزی می‌داد که حتی، یه درصد هم، به ذهنم رسوخ نمی‌کرد. نگاه خشمگینم بهروز رو متوجه خودش کرد و نگاه متحیر و خجالت زده‌ی اون من رو.
فهمید مچ نگاه‌های گاه و بی‌گاهش رو گرفتم که شرم‌زده، چشم بست. انگار داشتم کم‌کم جواب سوال‌هام رو می‌گرفتم. دلیل تنفر افسانه نسبت به من؛ دوری کردن‌های بهروز، هردفعه که سعی می‌کردم با شوخی و خنده بهش نزدیک بشم؛ صورت پرغضب مامان که مدام سعی می‌کرد این دوتا رو از هم دور کنه؛ دیگه چه چیزهایی از چشمم دور مونده بود؟ یه چیز کاملا برام روشن شد و سیلی محکمی توی صورتم کوبید. افسانه و بهروز عاشق همدیگه بودن... ‌.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
با خیس شدن کاغذ توسط یه قطره اشکم، از مقابل چشم‌هام کنارش زدم و با بهت، به نقطه‌ای نامعلوم زل زدم. مامان و عمو...نه! امکان نداره!
همچین چیزی ممکن نیست. اگه همچین چیزی بوده الان عمو تو خونه‌ی خودش زندگی نمی‌کرد و مامان تو خونه‌ی خودش! اگه اونجوری می‌بود که الان مامان و عمو، دیگه زنداداش و برادر شوهر نبودن! الان تقریبا 20 سال از نبود بابا گذشته! نگاه خیسم رو به نوشته‌ها دوختم ولی تار می‌دیدم. پر حرص دستم رو محکم به چشم‌هام کشیدم تا بتونم بخونم:
(اگه یک درصد هم ممکن بود تصمیمم همینی باشه که بابا می‌خواد، دیگه غیرممکن بود که بمونم. نمی‌تونستم دیگه تو چشم‌های افسانه نگاه کنم. یه حس مضخرف داشتم. حسی مثل خ*یانت! بدون این‌که حرفی بزنم شبونه دور از چشم بقیه، بار و بندیل رو بستم، ولی قبل رفتنم بهروز رو توی حیاط توی اون تاریکی دیدم. نگاهی بهم انداخت. لبخند تلخی زد و گفت خوب می‌شناستم. می‌دونست حتی یه شب هم نمی‌مونم. بدون این‌که تو چشم‌هام نگاه کنه بهم گفت اشتباه برداشت کردم. معلوم بود خیلی معذب و شرمزده‌ست. خواستم بگم برداشتی نکردم ولی پشیمون شدم. برام سخت بود ولی ازش پرسیدم چند وقته می‌خوایش؟ اولش دست دست کرد. درآخر با خجالت گفت: ((بخدا از بعد عروسیتون دیگه بهش فکر نکردم.))
جون من رو قسم خورد؛ جون بابا، جون مامان... افسانه رو می‌خواست. از قبل من. از قبل عروسی. حتی از قبل خواستگاری. ولی کی می‌تونست روی حرف مامان و بابا حرف بزنه؟
بهش گفتم ببر طلاق غیابیش رو ازم بگیر و خودت مراقبش باش. وضع غیر قابل تحملی بود. خودم هم نمی‌فهمم اون لحظه با چه دلی داشتم حرف می‌زدم و تصمیم می‌گرفتم. ولی من باید می‌گذشتم. یه حسایی به افسانه داشتم ولی باید از کنارش بی‌تفاوت رد می‌شدم. یه جورایی نفر اضافه من بودم که خودم رو میونشون انداخته بودم. با این فکر، گذشتم. رفتم و به خودم قول دادم دیگه پشت سرمم نگاه نکنم.
دلم گرفته بود. برای اولین‌بار تو عمرم، حس جدید و نوپایی تو وجودم شکل گرفته بود و من، قبل اینکه جاش تو قلبم مستحکم بشه، باید تو خودم می‌کشتمش. حدود 8 ماه بعد، بهروز باهام تماس گرفت. شماره‌م رو از کجا آورده بود و چقدر دنبالم گشته بود رو فقط خدا می‌دونست ولی خبری که بهم داد، انقدر شوکه کننده بود که اصلا برام سوال هم نشد. نمی‌دونم چجوری خودم رو به فرودگاه رسوندم و چقدر منتظر موندم تا هواپیما به سمت تهران به پرواز در بیاد. فقط می‌دونم، برام اندازه‌ی سال‌ها گذشت. هیچ‌وقت چهره‌ی دلخور افسانه رو که بچه به بغل، مقابلم ایستاده بود رو یادم نمیره. هیچ‌وقت چهره‌ی خندون اون نوزاد کوچولوی تو بغلش که داشت بهم لبخند می‌زد رو یادم نمیره. اون دخترک من بود. حنای من بود. جای تعجبی نداشت اگه موندنی می‌شدم؟ بالاخره مامانم به آرزوش رسید. و من به خونه‌ام وابستگی پیدا کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین