جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ayda_z با نام [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,008 بازدید, 28 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ayda_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
اما این دفعه، هیچ چیز تحت کنترل من پیش نمی‌رفت. باید یه کارایی رو راست و ریست می‌کردم، پس قول دادم نبودنم یک ماه بیشتر طول نکشه. خبر ندارم می‌تونم به قولم عمل کنم یا نه. اگه بتونم برگردم که هیچ‌وقت، این دفتر به دست تو و مادرت نمی‌رسه؛ ولی اگه برنگشتم، حنا باید این نوشته‌ها رو بخونه. گردنبند رو مادرت بهت داد؟ امیدوارم بهت داده باشتش. چون تنها چیزی که تونستم برات فراهم کنم، همون گردنبند بود. حنا دختر عزیزم، تحت هیچ شرایطی، از خودت دورش نکن. آخرین خواهش من از مادرت دادن اون گردنبند بهت، بعد از تولد 20 سالگیت بود. و آخرین خواهشم از تو اینه، اون گردنبند رو بردار و برو جایی که صدات، توی فضا اکو میشه. درست جایی که صدای آب، به گوشت می‌خوره. یه جای سرسبز و خوش آب و هوا. بهت قول میدم زندگیت از این رو به اون رو بشه. یادت نره. تنها برو. تنهای تنها. بهم اعتماد کن و جمله‌ی آخر من رو هیچ وقت فراموش نکن. می‌خوام زندگیم زیر و رو شه...)
***
- مامان من رو نگاه کن... ‌.
بی توجه به حرف من انگشت شستش رو تو مشتش گرفت و گفت:
- تنها خواسته‌اش از من همین بود... ‌. می‌دونم خیلی کنجکاوی بدونی چرا همچین خواسته‌ای از من و تو داشته، ولی از من به تو نصیحت که پدرت یه تختش کم بود. با این‌که کمتر از یک سال کنارش زندگی کردم و هیچ وقت رنگ آرامش رو کنارش ندیدم ولی خوب شناختمش. یه دیوونه تمام عیار! این گردنبند رو 20 سال کنار خودم نگه داشتم فقط بخاطر قسمی که ازم گرفته بود تا این‌کار رو براش بکنم. همین و بس!
و بعد تموم شدن حرفایی که کاملا مشخص بود به سختی به زبون آورده، بلند شد و رفت سمت آشپرخونه و انگار که اتفاقی نیفتاده پرسید:
- شام چی بزارم؟
دفتر تو دستم رو باز کردم و گفتم:
- نمی‌دونم. هرچی می‌زاری بزار.
بیشتر از خواسته‌ی عجیب و غریب بابا آخر نوشته‌هاش، ذهنم درگیر ارتباط بین مامان و عمو بود. یعنی بعد بابا هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد؟
جمله‌های آخر دفتر رو دوباره و برای بار صدم، خوندم: (اون گردنبند رو بردار و برو جایی که صدات، توی فضا اکو میشه. قول میدم زندگیت از این رو به اون رو شه)
منظورش چیه؟ جایی که صدات توی فضا اکو میشه؟! چرا اصلا باید همچین درخواستی از من بکنه؟ انگار مامان بی‌راه هم نمیگه. ظاهرا بابا واقعا دیوونه بوده.
دفتر رو پرت کردم روی میز و به مامان که سعی داشت، خودش رو مشغول آشپزی نشون بده، خیره شدم.
اگه اون و عمو، هم رو می‌خواستن پس چرا بعد فوت شدن بابا، هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد؟ مامان به کی وفادار موند؟ به شوهری که نه دوران حاملگی کنارش بود و نه بزرگ کردن بچه‌اش؟ کسی که همیشه تنهاش گذاشت؟ کسی که به اجبار خانواده باهاش ازدواج کرده بود؟
قبلا بهم گفته بود که ازدواجش با بابا، کاملا سنتی بود و با اینکه دخترعمو پسرعمو به حساب میومدن، اما فقط چند سال یه بار همدیگه رو می‌دیدن؛ حس خاصی بینشون نبوده. ولی هیچ‌وقت از خودش و عمو چیزی نگفته بود. فکرشم نمی‌کردم این‌جوری باشه. فکرشم نمی‌کردم مامان، انقدر تنها بوده باشه. حالا می‌فهمم چرا انقدر، پیش عموها و عمه‌هام عزیزه؛ که چرا عزیز،مامان رو روی سرش می‌زاره؛ این‌که چرا عمو بهروز، هنوز ازدواج نکرده و تمام زندگیش، توی کارش خلاصه میشه! واقعا پای عشقش به مامان مونده؟ چقدر سوال بی‌جواب توی سرم بود! کاش روم میشد از خود مامان بپرسم... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
بعد از خوردن شام توی سکوت، ظرف‌ها رو شستم. مامان هم جلوی تلوزیون نشست و کلافه، شروع به بالا و پایین کردن شبکه‌ها کرد. چایی دم کردم و کنارش جا گرفتم. زیر چشمی و مثلا نامحسوس، نگاهی بهم انداخت. با لبخند تو بغلش خزیدم و دست‌هام رو دورش حلقه کردم:
- نبینم غمت رو ها!
بوسه‌ای روی موهای کوتاهم کاشت:
- تا تو رو دارم غم ندارم که.
چونه‌ام رو، روی سی*نه‌اش گذاشتم و نگاهم رو به چروک‌های ریز کنار چشمش دوختم:
- دوست نداری کاری که بابا گفت رو انجام بدم؟
پره‌های بینیش، عصبی و تیک‌وار باز و بسته شد. با این‌که هیچ‌وقت بابا رو ندیده بودم، با این‌که هیچ خوبی‌ای ازش نشنیده بودم یا در واقع بهتره بگم هیچی ازش نشنیده بودم، با این‌که می‌دونستم مامان خیلی ازش دلگیر و دلخوره، ولی باز هم دلم می‌خواست کاری که ازم خواست رو انجام بدم. بالاخره پدرم بود و هرچی هم بشه من بازم دوسش داشتم. با لحن بامزه‌ای، برای عوض کردن جو گفتم:
- حالا آسمون که به زمین نمیاد؛ اگه برم جایی که صدام تو فضا اکو شه، واقعا که زندگیم از این رو به اون رو نمی‌شه ها!؟
خندید و خندیدم. انگار کوتاه اومده بود ولی می‌دونستم تا یه مدت قراره حسابی اخم‌هاش رو به جون بخرم. اصلا هر دفعه که بحث بابا میشد تا چند وقت بعدش، مامان بدجوری بهم می‌ریخت و من تازه فهمیدم که چرا.
داستان خودش و عمو روبه‌روش نیاوردم، هرچند کاملا متوجه شدم به خاطر همین قضیه، دفتر رو بهم داده بود. بدون شک، نوشته‌های دفتر رو خودش هم خونده بود. فهمیده بودم هی می‌خواد چیزی بگه و نمیگه. شاید توقع داشت من بحث رو باز کنم ولی منم فعلاً آمادگیش رو نداشتم. باید اول خودم، موضوعِ به این بزرگی رو هضم می‌کردم بعد یه فکری می‌کردم؛ یا به قول عمو، یه تصمیمی می‌گرفتم.
شب که وارد اتاقم شدم کادوی‌های تولدم، گوشه‌ی اتاق ریخته بودن؛ بهم دهن کجی می‌کردن. مثلاً می‌خواستم وقتی رسیدم خونه برم سراغشون.
به یاد دیشب لبخندی رو لبم نشست. یکی از به یاد موندنی‌ترین تولدهای عمرم بود. واقعا عزیز برام سنگ تموم گذاشته بود. فقط کاش به مامان هم، به اندازه‌ی من خوش می‌گذشت. روی تخت ولو شدم و از خستگی، چشم‌هام با عجله روب هم افتاد...
***
- حنا پاشو دیگه!
- اَه ولم کن بزار بخوابم. خستهم.
با کوبیده شدن جسم نرمی تو صورتم، اخم آلود پلک گشودم و از لای تار موهای پخش شده‌ی توی صورتم، کیمیایی رو دیدم که بالشت به دست، با نیشی باز تماشام می‌کنه. چشم‌های بازم رو که دید خندید:
- تقصیر خودته. پا نمی‌شدی.
عصبی، بالشت زیر سرم رو سمتش پرت کردم که با سرخوشی تو هوا گرفتش. با غرغر توی جام نشستم و پلک‌هام رو مالیدم. صدای دورگه و گرفته‌ام، توی هوا بلند شد:
- چی می خوای از جونم؟
- پاشو یه آب به روی نشستت بزن تا بگم.
- می‌خوام صد سال سیاه نگی.
خواستم دوباره ولو شم که نذاشت؛ پرید رو تخت و با لگد انداختن، به سمت لبه‌ی تخت پرتم کرد. همزمان با جیغی که زدم، با دماغ روی زمین فرود اومدم.
صدای قهقهه‌ای که زد مثل بوق کامیون رو مغزم مانور داد. دلم می‌خواست گیتار خوشگلم رو بردارم و بکوبم تو فرق سرش ولی خب، حیف گیتار نازنینم که بخاطر صورت بی‌ریخت این دختر خراب شه! خوابم به کل پرید و اون هنوز ولو شده روی تخت، دلش رو گرفته بود و با جفتک پروندن توی هوا، به من بی‌نوا می‌خندید. حنا نیستم اگه تلافیش رو سرش در نیارم. توی یه حرکت غافلگیر کننده، خیز برداشتم و پریدم روش که خندش به صورت ناگهانی قطع شد. سیب گلوش بالا پایین پرید
کیمیا: غلط کردم حنا.
لبخند خبیث و شیطانی رو لبم جاخوش کرد.
- آره عشقم، خبر دارم.
خواست در بره که دستش رو محکم تو یه دستم گرفتم و بالا سرش نگه داشتم. زورم خیلی ازش بیشتر بود و خودشم می‌دونست تا من نخوام، نمی تونه در بره. بزاق دهانش رو دوباره پر صدا بلعید:
- جدیداً خیلی بی‌جنبه شدی. حواست هست؟
دست آزادم، آروم رو شکمش نشست که نفسش رو حبس و عضلاتش رو منقبض کرد:
- آره خودمم متوجه شدم.
کیمیا: حنا شکر خوردم. ولم کن جان جدّت.
توب صورتش خم شدم:
- چی خوردی؟
خواست چیزی بگه که با حرکتی که کردم، حرف تو دهنش ماسید و صدای جیغ و خندش به راه افتاد. این‌قدر قلقلکش دادم که اشک توی چشم‌هاش جمع شد. میون التماس کردن‌هاش، فهمیدم نفس کم آورده اما عقب نکشیدم. هنوز کامل دلم خنک نشده بود که یهو در اتاق باز شد و مامان با چشم‌های به خون نشستش، پشت چهارچوب در نمایان شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
مامان: ولش کن بچه رو. اشکش رو در آوردی.
با دیدن چهره‌ی بی‌حال مامان، دستم بی‌اختیار از حرکت ایستاد. کیمیا به سرفه افتاد و توی خودش جمع شد ولی نتونست خیلی هم تکون بخوره چون هنوز روی شکمش نشسته بودم:
- صبح عالی متعالی، چشم‌هات چرا قرمزه؟
با دو انگشت شست و اشاره، گوشه‌ی پلک‌هاش رو مالید و نفسش رو با درد بیرون فرستاد.
مامان: سردرد امونم رو بریده. دیشب نتونستم درست بخوابم. اون بچه رو ول کن. بیایید صبحونه.
و بیدون این‌که بزاره چیزی بگم رفت و در اتاق هم باز گذاشت. نگاهم سمت کیمیا برگشت که انگار داشت جون می‌داد. تک خنده‌ای زدم و اونم کفری شده، زیر لب مورد عنایت قرارم داد.
توی یه حرکت از روش بلند شدم و جفت پا روی زمین پریدم. کف دست‌هام رو به هم کوبیدم و در حین این که به سمت سرویس می‌رفتم گفتم:
- تا تو باشی مثل آدم من رو بیدار کنی.
بعد با شیطنت ابرویی بالا انداخته، دستم رو بند چهارچوب در کردم و وزنم رو روش انداختم.
- البته توقع آدم بودن، از یه میمون درختی توقع بی‌جاییه امّا خب، تو سعی خودت رو بکن. من بهت امید دارم.
قبل از این‌که با صورت بزرخیش، سمتم بیاد، بلا فاصله بعد از خیز برداشتنش، دویدم سمت سرویس و صدای جیغش رو به جون خریدم. چشم بسته چند مشت آب به صورتم پاشیدم. چند ضربه‌ی سیلی‌وار به گونه‌های بی‌رنگم زدم که جون تازه‌ای به صورتم بخشید. مسواکم رو که زدم از سرویس خارج شدم. کیمیا و مامان پشت میز دو نفره‌ی واقع در آشپزخونه نشسته بودن و با هم گپ می‌زدن. با اخم و دست به کمر، به اپن تکیه دادم و نگاه خیره‌م رو بهشون دوختم. مامان هم‌زمان که برای خودش لقمه می‌گرفت، نیم‌ نگاه بیخیالی نثارم کرد و خونسرد گفت:
- چیه؟
کیمیا همون‌طور که سعی داشت مربای رو گونش رو پاک کنه، دستی به لبش کشید تا لبخند پهن شده رو صورتش رو پنهون کنهی
- آرپی‌جیه! پس من کجا بشینم؟
شونه‌های کیمیا روی ویبره رفت. بهش توپیدم.
- زهرمار. رو آب بخندی خوش خنده! اصلاً مگه تو خونه‌ی خودتون چیزی کوفت نکردی که این‌جا چتر شدی؟
مامان اخمی بهم کرد و با نگاه قرمز و بی‌حالش، برام خط و نشون کشید. طلبکار، شونه‌ای بالا انداختم.
به صندلی گوشه آشپزخونه که ازش برای برداشتن وسایل کابینت‌های بالایی استفاده می‌کرد اشاره کرد و گفت:
- اون رو بردار، روی اون بشین.
حرصم اومد امّا ترجیح دادم چیزی نگم. سمت صندلی رفتم؛ گذاشتشمش پشت میز و روش نشستم. چون کوتاه بود، قدم کوتاه شد و برای دیدن مامان و کیمیا، مجبور می‌شدم سرم رو بالا بگیرم. کیمیا که معلوم بود از وضعیت پیش اومده شدیداً راضی و خرسنده، دوباره شونه‌هاش لرزید. این دفعه حتی برای قایم کردن نیش بازش تلاشی نکرد. نگاه خیره‌م بهش کمی طولانی شد. لبخند بزرگی رو صورتم نشوندم و تو صورتش خم شدم.
- جون تو فقط بخند. می‌دونی که عاشق خنده‌هاتم!
به سبب لحن تهدید‌وارانم، نیشش خود به خود بسته شد. می‌دونست حرصم بگیره اتفاقات خوبی انتظارش رو نمی‌کشه، پس خفه شد و لقمه‌اش رو قورت داد. منم در کمال آرامش، روی خامه‌م مربا ریختم.
یه دستم رو زدم زیر چونه‌ام و با دست دیگه‌ام، روی میز ضرب گرفتم. صدای ضربه‌های ناخن‌های بلند و لاک زدم به میز، بهم آرامش تزریق می‌کرد. به محض اومدن پیشخدمت و همراه اون، سفارشات، کمر صاف کردم و بدون قوز نشستم. با دیدن بستنی طالبی خوشگلم که حاوی اون آبنبات های رنگارنگ بود، آب دهانم راه افتاد. بلافاصله بعد رفتن پیشخدمت، به سمتش هجوم بردم و دلی از عزا درآوردم. چشم‌های ورقلنبیده‌ی ستاره، دوخته شده به من بود و ظاهراً قصد نداشت نگاه ازم بگیره. قاشق پر شده رو داخل دهانم فرو کردم و در همون حین، سرم رو به معنای (ها چیه؟!) به چپ و راست تکون دادم. ابروش بالا پرید و شونه‌ای بالا انداخت:
- هیچی فقط بپا خفه نشی!
خونسرد و بیخیال، دستم رو تو هوا به معنای برو بابا تکون دادم. کیمیا به جای من جوابش رو داد و به سمت راستش اشاره کرد.
کیمیا: تو نگران این یکی باش.
مسیر دستش رو که دنبال کردم، ساره‌ای رو دیدم که ظرف پلاستکیِ خالی شده‌ش رو روی میز گذاشت؛ درحالی که شکمش رو مالش می‌داد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- آخیش چسبید!
در عرض چند ثانیه بستنیش رو خورده بود! فقط چند ثانیه!
قیافه‌ی مضحکی به خودش گرفته بود و وادارت می‌کرد از ته دل قهقهه بزنی. از این قاعده که مستثنا نبودم! اومدم بخندم، بستنی توی گلوم پرید و شدیداً به سرفه افتادم. ستاره بی‌توجه به من، دستش رو به معنای خاک بر سرت پس کله‌ی ساره کوبید؛ کیمیا هم با مشت‌های قدرتی مثلاً سعی داشت نفس من رو بالا بیاره.
پشت چشمی خیس از اشک شدم، دیدم که سر ساره بر اثر ضربه‌ی ستاره، به میز چوبی مقابلش کوبیده شد و صدای جیغ خفه‌اش، با صدای تق میز یکی شد. کیمیا بیخیال من شد و پقی زیر خنده زد. منی که وسط اون همه سرفه، خندم شدت گرفت، نتونستم خودم رو بگیرم و لیز خورده، از رو صندلی روی سرامیک‌های کف کافه افتادم. صدای کوبیده شدن بدنم به سرامیک‌ها، از جیغ ساره بلندتر بود.
ستاره خجالت‌ زده، با دستش صورتش رو پوشوند و با حرص شدیدی، زیر لب زمزمه کرد:
- وای خدا، آبرومون رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
چقدر شانس آوردیم که از کافه پرتمون نکردن بیرون و فقط ده بار اختیار دادن. شایدم یازده بار...
دیگه خودمون با متانت اونجارو ترک کردیم تا بیشتر از این، آبرومون رو به خاک ندیم. خستگیم در رفته بود. بعد چهار ساعت از این مغازه به اون مغازه رفتن، بستنی خیلی بهم چسبید؛ هرچند که نزدیک بود خفه‌ بشم.
ستاره مشغول حرف زدن با تلفن، با برادرش سامیار بود و ساره داشت با لب زدن یه چیزایی رو بهش می‌فهموند تا به سامان بگه.
آخر سر، ستاره عصبی شد و ساره رو هول داد تو بغل کیمیا و کیمیا هم که توقعش رو نداشت، تو جاش تکونی خورد و دستش رو دور ساره حلقه کرد. ساره بی‌توجه به واکنش ستاره، نیشش رو برای کیمیا باز کرد و ابروش رو تندتند بالا پایین کرد:سلام!
کیمیا با چندش (مرگ)ی گفت و ساره رو پرت کرد تو بغ*ل من که کنارش بودم. با خنده بازوهاش رو میون دست‌هام گرفتم و گفتم:
- آخر شوت شدی پیش خودم.
دو دستی من رو چسبید:
- قدر من رو نمی‌دونن. می‌بینی؟
با لودگی گفتم:
- اخـــی! دلم برات کبابه!
ستاره با اخم تماس رو قطع کرد و موبایلش رو تو جیبش فرستاد. کیمیا با کنجکاوی گفت:
- چی شد؟
- چمیدونم بابا، حرف تو گوشش نمی‌ره که...
ساره که چند لحظه‌ای بود از من جدا شده بود، با جبهه‌گیری گفت:
- اگه حرف‌های من رو بهش می‌گفتی قبول می‌کرد.
ستاره چپ‌چپی‌ نگاهش کرد و چیزی نگفت. ساره دوباره خواست حرفی بزنه که کیمیا دستش رو گرفت و زیر لب گفت:
- یه دقیقه خفه شو.
متفکر، چونه‌ام رو خاروندم. چشمم که به پارک اون طرف خیابون افتاد، لب باز کردم:
- بیایید بریم اونجا یکم بشینیم
کیمیا: یک ساعت تو کافه نشستی خستگیت در نرفت؟
- به کوری چشم تو نه!
کیمیا چشم غره‌ای بهم رفت و دیگه جوابی نداد. هرچند اگه چیزی هم می‌گفت، جواب تو آستینم زیاد داشتم.
به محض ورودمون به پارک ساره کیفش رو سمتی پرت کرد. دست‌هاش رو باز کرد و روی چمن‌ها ولو شد. منم کنارش ولو شدم. کیمیا کنارمون نشست و کیفش رو تو بغل گرفت. ستاره هم بالا سرمون ایستاد و به رفت و آمد ماشین‌ها خیره شد.
سرم رو چمن‌ها، زانوهام رو خم کردم و کف پام رو روی زمین گذاشتم. دست‌هام رو روی سی*ن*ه چفت کردم و به آسمون خیره شدم. هوا به شدت گرفته بود!
ساره که شلوار ستاره رو گرفت و کشید، ستاره با حالتی غد، نگاه چپی بهش انداخت و با مکث کنار کیمیا نشست. دست‌هاش رو از پشت تکیه‌گاه بالا تنش کرد و نگاهش رو بینمون چرخوند.
سکوت عجیبی بینمون حکم‌فرما بود. ناگهان ساره، به پهلو شد و دستش رو زیر سرش زد. با ذوق، انگار به نتیجه‌ی بزرگی رسیده باشه، با دست آزادش بازوم رو چسبید و تند‌تند تکون داد:
- تو باهاش حرف بزن حنا. به حرف تو گوش میده.
با چشم‌هایی درشت‌تر از حالت معمول شده، به دیوونه بازیش نگاه کردم:
- من؟ چرا باید به حرف من گوش بده؟
کیمیا سریع پشت ساره در اومد:
کیمیا: به همون دلیلی که خودت می‌دونی. به تو نه نمی‌گه!
- برید بابا، دلتون خوشه ها!
ساره: حنا جون من...
- پرت و پلا نگو ساره.
مخالفت من رو که دید، سرش رو کمی کج کرد و منتظر به ستاره چشم دوخت. کیمیا هم مثل اون به ستاره زول زد. نگاه پرتردید و متعجبم به ستاره‌ای که هیچی نمی‌گفت ولی کاملا مشخص بود باهاشون موافقه افتاد. گردن‌کشی کردم و سرم از چمن‌ها جدا شد:
- توام؟
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
ستاره شونه‌ای به بالا پرتاب کرد:
- حق دارن خب، ولی... باز خودت می دونی!
همونطور که گردنم هنوز بالا بود، سرم سمت چپم چرخید. ساره با چشم‌های خر شرِکیش، جوری بهم زول زده بود که چشمش داشت از حدقه در میومد.
پایین پام رو نگاه کردم که کیمیا، مطمئن و با لبخند پر شوقی سرش رو تندتند به معنای تایید به بالا و پایین تاب داد. بعد سمت راستم، ستاره که تو نگاهش برق خاصی افتاده بود و منتظر به من چشم دوخته بود.
تسلیم شده، نفسم رو فوت مانند بیرون فرستادم. به حالت اولیه برگشتم و سرم رو روی زمین گذاشتم:
- خیلی خب بابا باشه!
ساره با ذوق پرید ب*غلم و ماچ چندش و آبداری رو صورتم نشوند. چهره‌ام در هم رفت و سعی کردم پسش بزنم. کیمیا خندید و لبخندی رو لب ستاره نشست.
با همون چهره‌ی در هم رفته، در ادامه افزوردم که:
- ولی بگم که کار تو خالیه. توهم زدید بابا. چرا به من نه نگه؟
***
- باشه !
چشم‌هام به اندازه‌ی نعلبکی شد:
- باشه؟! واقعا؟!
با لبخند دلنشینی گفت:
- آره دیگه. مگه همینو نمی‌خواستی؟
- آره... ولی آخه...
حیرت هنوز تو صدام موج می‌زد. باورم نمی شد به همین سادگی راضی بشه، درصورتی که ستاره و ساره سه روز بود روش کار کرده بودن و نتیجه‌ای درکار نبود.
- می‌خوای بگم نه!؟
هول شده تک خنده‌ای زدم:
- نه دیوونه. واقعا مرسی. بچه‌ها خیلی خوشحال میشن.
به پشتی صندلیش تکیه داد:
- فقط نگرانشونم. خودت که خوب می‌دونی. خواهرام دست من امانت هستن ولی با حساب حرفایی که زدی ظاهرا جای نگرانی نیست.
دستم رو تو هوا تندتند تکون دادم و کمی تو جام جابه‌جا شدم. یه جا بند نبودم! هیجان‌زده گفتم:
- نه اصلا نه. نگرانیِ چی؟ ویلا که برای خودمونه. محله هم شلوغه جای پرتی نیست بگیم خطرناک باشه. تازه خالمم بخاطر پروژه دانشگاهش زودتر رفته خلاصه اینکه تنها هم نیستیم
سامیار که معلوم بود خندش گرفته، دستی به لبش کشید و گفت:
- آره... همه اینارو گفتی!
- تکراری حرف زدم؟ شرمنده یه لحظه هیجانی شدم به روت نیار خب!؟
طرز نگاهش حس خوبی بهم می‌داد. با اینکه تا حالا بهم ابراز علاقه نکرده بود اما همه‌ی عالم و آدم، از حسش نسبت به من خبردار بودن و این حس غرور خاصی بهم می‌داد. دوست داشته شدن توسط آدمی مثل سامیار، واقعا چیز کمی نبود.
مردمک چشم‌هاش ثانیه‌ای از روی من جم نمی‌خورد. سکوتی که شکل گرفت کمی جو رو سنگین می‌کرد و من رو معذب. دستی به گردنم از زیر شال کشیدم. موهام به زور به زیر گردنم می‌رسید.
از ستاره شنیده بودم، سامیار عاشق موهای بلنده؛ فک کنم از همون موقع بود که دیگه بیخیال مدل موهام شدم. دست بهش نزدم تا بلند شه. اگه درست یادم باشه بعد 10 سال اولین‌باریِ که موهام گردنم رو لمس می کنه و هر روز سرکشانه پایین‌تر هم میره.
- حنا!
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
دم عمیقی گرفتم. لب‌هام رو با زبون تر کردم و با شکوندن قلنج‌های انگشت‌های دستم، سعی کردم حال درونیم رو به یه نحوی پنهون کنم.
تکیه‌اش رو گرفت و روی میز خم شد. آرنج‌اش رو روی میز قرار داد و انگشت‌های دستش رو به هم گرده زد. مردمک لرزونم، رگ برجسته‌ی ساق دستش رو دنبال کرد و قلبم هیجان‌زده پوست لبش رو به دندون گرفت.
- خیلی وقته می‌خوام باهات راجع به یه موضوعی حرف بزنم و نمی‌شه. حس می‌کنم الان فرصت خوبیه برای حرف زدن.
بدون بالا آوردن سرم چشم‌هاش رو نشونه رفتم:
- راجع به چی؟
چطوری انقدر آروم بود؟:
- راجع به خودمون!
حرفش مثل آژیر خطر، تو وجودم به صدا در اومد و همه‌ی حضار، به تکاپو افتادن. اون وسط مغزم، دنبال راه فراری میگشت تا بتونه ما رو از مهلکه نجات بده.
دیگه قلنجی نبود که بشکنم. انگشت‌های پام توی کفشم، به تقلای افتادن:
- بزنیم.
بزنیم؟ اینم زر بود من زدم؟ کلا خفه بشم بهتره انگار!
دهان باز کرد و چشم‌های حیرون من، خیره به حرکت لب‌هاش قفل شد ولی ویبره‌ی گوشیم که روی میز شیشه‌ای جا خوش کرده بود و از دیدن ما فیض می‌برد، هردومون رو از جا پروند. البته من رو از جا پروند و سامیار فقط تکون خفیفی خورد.
نگاهش از روی من چرخ خورد و روی گوشیم نشست که اسم ساره چشمک‌زنان بهمون دهن کجی کرد. خنده‌ی فرمالیته‌ای کردم و سریع جواب دادم:
- جانم؟
- هیــــن! بچه ها گفت جانم. هنوز پیششه!
نگاه منتظر سامیار رو با لبخند مضحکی جواب دادم:
- الو ساره.
صدای تقی اومد و بعد جیغ فرابنفش ساره و فحش مثبت هجدهی که داد. دستی به لبم کشیدم و پر حرص، نفسم رو به بیرون فوت کردم. صدای کیمیا، جایگزین ویز ویز پشت خط شد:
- حنا فقط بگو که شد، تا من لباس‌هام رو جمع کنم.
بعد کمی درنگ، پچ‌زنان جوابش رو دادم:
-‌ شد!
بعد مکث کوتاهی صدای ستاره، با پس زمینه‌ای از صدای جیغ و داد و خنده‌ی اون دوتا کولیِ از سومالی فرار کرده، به گوشم رسید:
- شرمنده این رو بهت می‌گم ولی جان هرکی که دوست داری، خودت رو زودتر برسون و من رو از دست این روانی‌های از تیمارستان در رفته نجات بده. دیگه دلم نمی‌خواد هیچ قبرستونی بیام!
- دارم میام.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
گوشی رو قطع کردم و بلافاصله بلند شدم. سامیار به تبعیت از من بلند شد و با نگاهی پرسشگر گفت:
سامیار: می‌خواستیم حرف بزنیم حنا!
- سامیار شرمنده روی گل ماهت. انقدر دوست داشتم حرف بزنیم ها! (ارواح عمم) ولی باید برم. یه مشکلی پیش اومده.
سامیار: واسه ساره؟
-ساره؟ نه! واسه یکی از اقوام.
با تردید ادامه داد: ولی ساره بهت زنگ زد.
جوری نگاهش کردم که فکر کنم، فحش قشنگی که تو دلم بهش دادم رو تو چشم‌هام خوند که از موضعش کمی پایین اومد. شیطونه میگه بگم تو رو سننه قربونت برم ولی حیف شخص قابل احترامیه.
به شوخی گفتم:
-تنها ساره‌ی کره زمین که خواهر تو نیست!
با لبخند مصلحتی‌ای، جوری که مشخص بود قانع نشده، بحث رو عوض کرد:
- پس با هم در تماسیم؟
- برگردم اولین کاری که می‌کنم پیش تو اومدنه شک نکن.
زیر لب گفت:
-پس زود برگرد.
تظاهر به نشنیدن کردم. کوله‌ام رو روی دوشم انداختم و از کنارش رد شدم که صدام کرد:
- حنا!
سمتش برگشتم. نگاهش کمی معذبم کرد ولی چشم ازش برنداشتم:
-مواظب خودت باش.
با کمی درنگ، مثل خودش محبت آمیز جوابش رو دادم. انگار به دوتامون الهام شده بود که قراره مدت طولانی‌ای از هم دور باشیم.
یه حسی درونم می‌گفت این دیدار دوستانه، شاید آخرین دیدار دوستانه‌ی ما باشه. نمی‌دونم شاید هم قاط زدم. ای بابا، فقط خواستم یکم فضا رمانتیک‌تر جلوه کنه:
- توام همینطور!
***
ستاره با اخم خم شد و صدای ضبط رو کم کرد. همین حرکت، مساوی شد با بلند شدن صدای اعتراض کیمیا و ساره:
- ای بابا! چرا کم کردی ستی؟
ستاره با حفظ چهره‌ی تخس و ضد حالش، دست به سی*ن*ه خودش رو به پشتی صندلی کوبید و لجوجانه گفت:
- می‌خوام بخوابم. نرید رو مخم!
از تو آینه به کیمیایی که دمغ، لب‌هاش رو جمع کرد و مثل قاتل‌های زنجیره‌ای به ستاره زول زد، نگاهی کردم و با خنده ابرویی براش بالا انداختم که زیر لب فحشی حواله‌ام کرد.
بعد چند دقیقه با حس نفس‌های منظم شده‌ی ستاره و مطمئن شدن از اینکه غرقِ خوابه، بالاتنه‌ام رو کمی چرخوندم تا دید بهتری بهشون داشته باشم. پکر، به هم تکیه داده بودن و مگس می‌پروندن:
- با یکم مریض بازی موافقین؟
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
هر دو به وجد اومده سر جاشون، مثل میمون بالا پایین پریدن. پر شوق، سمت جاده برگشتم و همزمان که با یه دست محکم فرمون رو چسبیده بودم، با دست آزادم تو هوا شروع به شمارش کردم:
- یک... دو... سه...
دست بردم سمت ضبط و صداش رو آسمونی بالا بردم. ستاره با داد وحشت‌زده‌ای که زد تو جاش پرید. ساره و کیمیا هم دهان‌هاشون رو مثل اسب آبی، باز کردن و قاه قاه خندیدن.
به وجد اومده خیره به جاده، تو گلو می‌خندیدم و روی ویبره رفته بودم که یهو ستاره با خشم چشمگیری، پس گردنی‌ای مهمونم کرد. با دماغ رفتم تو فرمون و صدای دادم با صدای بوق یکی شد:
- هوی وحشی... آه... خدا بزنه کمرت، دارم رانندگی می‌کنم ها!
در حینی که با درد، دماغم رو مالش می‌دادم، نگاه برزخی‌ای حواله‌اش کردم که بی‌اعتنا بهم، صدای آهنگ رو خونسرد کم کرد و دست به سی*ن*ه شد:
- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!
زیر لب با حرص تقریبا نمایشی‌ای، درشت بارش کردم. عوضی دستش سنگین بود و هرچی می‌شد زرتی یه ضربه‌ی جانانه مهمونت می‌کرد.
بقیه راه رو با غرغرهای اون دوتا کولی، پیشونی چین خورده‌ی ستاره و منِ دماغ به دست گذشت و نیم ساعت بعد، ما جلوی در ویلا بودیم. ماشین رو به داخل هدایت کردم و کنار استخر پارکش کردم.
ساره که اولین نفر خودش رو بیرون پرت کرد با جیغ‌جیغ رو هوا پرید:
- ایول استخر خداجونم مرسی!
ستاره کیفش رو تو دستش گرفت و همزمان که پیاده میشد غر‌غر کرد:
- می‌شه یکی اینو از برق بکشه؟
وقتی رفتیم داخل، خاله خونه نبود. اینجا ویلای بابابزرگ مادریم بود. شامل سه اتاق می‌شد که یکیش رو خاله قبل ما برداشته بود؛ دوتای دیگه رو بین خودمون تقسیم کردیم. من و کیمیا دخترعمه‌ی عزیزم، تو یه اتاق و اون دوتا موش و گربه، تو یه اتاق.
بعد جمع و جور کردن وسیله‌هامون و سفارش غذا، همه تو سالن پذیرایی ولو شدیم. ساره تلیوزیون رو روشن کرد و روی زمین، به کاناپه پشت سرش تکیه داد؛ مشتی تخمی برداشت و مشغول خرت‌خرت کردن شد.
ستاره هم خودش رو روی کاناپه پشت سر ساره، رها کرد و چرت زد. خوبالو! انگار نه انگار نصف راه رو خواب بود!
کیمیا رو مبل تک نفره، جوری نشسته یا بهتره بگم خوابیده بود که سرش روی یه دسته و زانوهاش، روی یه دسته دیگه بود و لنگ‌هاش توی هوا ملغ می‌زدن. تا گردن هم تو گوشی فرو رفته بود و فقط بنده خبر داشتم مشغول چرت کردن با پسرعموی خل و چل‌تر از خودشِ که اینجوری نیشش بازه.
تلفن رو برداشتم به خاله زنگ بزنم ببینم کجاست که زنگ در رو زدن. غذاهارو آورده بودن.

***
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
دو روزی می‌گذشت که اینجا بودیم. مثل روز قبل، اومده بودیم ساحل و خاله لعیا برخلاف اصرار‌های همیشگیِ ما، طبق معمول تنهامون گذاشت و ترجیح داد استراحت کنه. حق هم داشت بنده خدا. از صبح تا شب دنبال جلو بردن پروژش بود.
خاله لعیا کوچیکترین خالم و پایه‌ترین خالم بود ولی این روزها، بدجوری درگیر درس و دانشگاه شده بود و وقت نمی‌شد درست و حسابی باهم وقت بگذرونیم.
ساره و کیمیا، درحال آب بازی بودن و ستاره عینک آفتابی به چشم زده، روی شن‌های داغ شده زیر نور خورشید، دراز کشیده بود و از فضا لذت می‌برد. منم که طبق عادت همیشگی، دوربین به دست، دنبال سوژه‌ی عکاسی می‌گشتم.
من عاشق عکاسی‌ام؛ عاشق دیدن دنیا از پشت لنز دوربینم؛ عاشق اون حسی فرازمینی‌ای که به وجودم تزریق می‌کنه و حال و احوالم رو زیر و رو می‌کنه.
بعد ساعاتی با خستگی، کنار ستاره نشستم و کلاه آفتابیم رو روی سرم تنظیم کردم. با چشم‌هایی که به خاطر نور آفتاب ریز شده بود، اون دوتا دیوونه رو که مثل موش آب کشیده شده بودن و هلک‌هلک، از آب بیرون میومدن رو دید زدم.
لبخند خبیثی رو لبم نشست. دوربینم رو روشن کردم و یه تصویر فوق‌العاده و به یاد موندنی، ازشون ثبت کردم. وای که اگه بفهمن از این قیافه‌هاشون عکس گرفتم...!
صدای خنده‌ی ریز ستاره نشون می‌داد حواسش به من بوده. با لبخندی که داشت به خنده تبدیل می‌شد، قبل اینکه اون دوتا سرشون رو بالا بیارن، دوربین رو روی پام گذاشتم و دست‌هام رو پشتم تکیه‌گاه بدنم کرده، سوت‌زنان مشغول آنالیز اطراف شدم. انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده!
بهمون که رسیدن، کیمیا با لحن هیجان‌زده‌ای،درحالی که از وجناتش پیدا بود هنوز کامل تخلیه انرژی نشده گفت:
- عجب جای خفنیه اینجا!
و بعد رو به روی من نشست. لباس خیس و چسبونش رو تو دست گرفت و سعی کرد از پوستش جدا کنه. به محض ول کردن لباس، دوباره سمجانه به تنش چسبید.
ساره هم با شیطنت کنار ستاره نشست. موهای خیسش رو تو هوا تکون داد و سرش رو روی شکم ستاره گذاشت. ستاره با داد و بیداد، به سرعت سر جاش نشست.
خیره به لباسش که یه تیکه‌اش حسابی خیس شده بود، فحشی نثار ساره‌ای کرد که با چهره‌ای بشاش و خبیثانه، به قیافه‌ی بزرخی خواهرش خیره شده بود.
سمتش که خیز برداشت، ساره با چشم‌های قد نعلبکی شده زد به چاک. ستاره هم کوتاه نیومد و افتاد دنبالش. همزمان هم فریاد زد:
- عوضی گفتم نمی‌خوام لباسم خیس شه. مگه مرض داری تو؟ وایستا ببینم وایستا.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
ساره بی‌اعتنا به حرف‌هاش فقط میدوید. هر چند لحظه یکبار هم صدایی مثل جیغ از میون لب‌هاش خارج می‌شد. من و کیمیا هم با لذت به تماشا نشسته بودیم امّا زمانی که دیدیم دارن ازمون دور می‌شن، بلند شدیم و به سمت جایی که می‌رفتن قدم برداشتیم.
کیمیا هنوز هم، با کلافگی سعی داشت لباس خیسش رو از تنش جدا کنه و من دوباره با دوربینم ور می‌رفتم.
ساحلی که زیر یه کوه سنگی واقع شده باشه، دوربین هم لازم داره دیگه...
ستاره بالاخره خواهرش رو گیر انداخت. دستش که کش اومد و بند لباس ساره شد، ساره تعادلش رو از دست داد و به عقب پرت شد، خورد به ستاره و هر دو پخش زمین شدن.
بعد مکث کوتاهی، یه دور چرخیدن و جاشون عوض شد. حالا ستاره رو شکم ساره نشست و مشت بود که به تن و بدن ساره می‌کوبید. ساره هم جیغ‌جیغ‌کنان، تو هوا لگد می‌پروند و اون وسط مسطا، از فرط خنده‌ی زیاد چشم‌هاش از جوشش اشک پر شد.
این نشون می‌داد که ستاره هم رحم کرده و از اون مشت‌های خفنش حواله‌ی خواهر بی‌نواش نکرده.
لاقید، تو قسمت فیلم‌برداری رفتم و دکمه‌ی شروع رو زدم. از پشت سرم شروع کردم که دقیقا سمت چپ کادر، پشت درخت‌هایی که انگار کنار هم صف نظامی بسته بودن، خیلی ریز و جزئی جاده و ماشین‌هایی که هرزگاهی رد می‌شدن نمایان بود.
سمت راست هم ساحل شنی بود. به محض چرخیدن دوربین از سمت دریا، با طی شدن فاصله‌ی نچندان کمی، کم‌کم از مقدار شن‌ها کاسته می‌شد و زمین رو به سخت و سخت‌تر شدن می‌رفت. تا جایی که ساحل پر شد از صخره‌های ریز و درشتی که موج های خروشان و خشمگین دریای توفانی رو در آغوش می‌گرفتن.
دوربین انقدر توی یه دایره‌ی فرضی چرخید، تا اینکه زاویه‌ی دیدش 90 درجه‌ی دیگه تغییر کرد.
حالا سمت چپ کادر، ساحل صخره‌ای رو شامل می‌شد و سمت راست، کوهی سنگیِ مرتفع قد علم کرده، با غرور و ابهت خاصی، شکوهش رو به رخ می‌کشید.
رو به رو هم یه جنگل سرسبز بود و بیشتر فضای زیبا و دلنشینش، پشت کوه پنهون شده بود. ما فاصله‌ی زیادی ازش داشتیم امّا نسیم خنکی که منبعش خود جنگل بود و اتفاقاً تو این گرما به شدت به چشم میومد، شامل حالمون شده بود.
این مکان بهشتی رو کسی کشف نکرده بود، جز شخص شخیص بنده!
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین