اما این دفعه، هیچ چیز تحت کنترل من پیش نمیرفت. باید یه کارایی رو راست و ریست میکردم، پس قول دادم نبودنم یک ماه بیشتر طول نکشه. خبر ندارم میتونم به قولم عمل کنم یا نه. اگه بتونم برگردم که هیچوقت، این دفتر به دست تو و مادرت نمیرسه؛ ولی اگه برنگشتم، حنا باید این نوشتهها رو بخونه. گردنبند رو مادرت بهت داد؟ امیدوارم بهت داده باشتش. چون تنها چیزی که تونستم برات فراهم کنم، همون گردنبند بود. حنا دختر عزیزم، تحت هیچ شرایطی، از خودت دورش نکن. آخرین خواهش من از مادرت دادن اون گردنبند بهت، بعد از تولد 20 سالگیت بود. و آخرین خواهشم از تو اینه، اون گردنبند رو بردار و برو جایی که صدات، توی فضا اکو میشه. درست جایی که صدای آب، به گوشت میخوره. یه جای سرسبز و خوش آب و هوا. بهت قول میدم زندگیت از این رو به اون رو بشه. یادت نره. تنها برو. تنهای تنها. بهم اعتماد کن و جملهی آخر من رو هیچ وقت فراموش نکن. میخوام زندگیم زیر و رو شه...)
***
- مامان من رو نگاه کن... .
بی توجه به حرف من انگشت شستش رو تو مشتش گرفت و گفت:
- تنها خواستهاش از من همین بود... . میدونم خیلی کنجکاوی بدونی چرا همچین خواستهای از من و تو داشته، ولی از من به تو نصیحت که پدرت یه تختش کم بود. با اینکه کمتر از یک سال کنارش زندگی کردم و هیچ وقت رنگ آرامش رو کنارش ندیدم ولی خوب شناختمش. یه دیوونه تمام عیار! این گردنبند رو 20 سال کنار خودم نگه داشتم فقط بخاطر قسمی که ازم گرفته بود تا اینکار رو براش بکنم. همین و بس!
و بعد تموم شدن حرفایی که کاملا مشخص بود به سختی به زبون آورده، بلند شد و رفت سمت آشپرخونه و انگار که اتفاقی نیفتاده پرسید:
- شام چی بزارم؟
دفتر تو دستم رو باز کردم و گفتم:
- نمیدونم. هرچی میزاری بزار.
بیشتر از خواستهی عجیب و غریب بابا آخر نوشتههاش، ذهنم درگیر ارتباط بین مامان و عمو بود. یعنی بعد بابا هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد؟
جملههای آخر دفتر رو دوباره و برای بار صدم، خوندم: (اون گردنبند رو بردار و برو جایی که صدات، توی فضا اکو میشه. قول میدم زندگیت از این رو به اون رو شه)
منظورش چیه؟ جایی که صدات توی فضا اکو میشه؟! چرا اصلا باید همچین درخواستی از من بکنه؟ انگار مامان بیراه هم نمیگه. ظاهرا بابا واقعا دیوونه بوده.
دفتر رو پرت کردم روی میز و به مامان که سعی داشت، خودش رو مشغول آشپزی نشون بده، خیره شدم.
اگه اون و عمو، هم رو میخواستن پس چرا بعد فوت شدن بابا، هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد؟ مامان به کی وفادار موند؟ به شوهری که نه دوران حاملگی کنارش بود و نه بزرگ کردن بچهاش؟ کسی که همیشه تنهاش گذاشت؟ کسی که به اجبار خانواده باهاش ازدواج کرده بود؟
قبلا بهم گفته بود که ازدواجش با بابا، کاملا سنتی بود و با اینکه دخترعمو پسرعمو به حساب میومدن، اما فقط چند سال یه بار همدیگه رو میدیدن؛ حس خاصی بینشون نبوده. ولی هیچوقت از خودش و عمو چیزی نگفته بود. فکرشم نمیکردم اینجوری باشه. فکرشم نمیکردم مامان، انقدر تنها بوده باشه. حالا میفهمم چرا انقدر، پیش عموها و عمههام عزیزه؛ که چرا عزیز،مامان رو روی سرش میزاره؛ اینکه چرا عمو بهروز، هنوز ازدواج نکرده و تمام زندگیش، توی کارش خلاصه میشه! واقعا پای عشقش به مامان مونده؟ چقدر سوال بیجواب توی سرم بود! کاش روم میشد از خود مامان بپرسم... .
***
- مامان من رو نگاه کن... .
بی توجه به حرف من انگشت شستش رو تو مشتش گرفت و گفت:
- تنها خواستهاش از من همین بود... . میدونم خیلی کنجکاوی بدونی چرا همچین خواستهای از من و تو داشته، ولی از من به تو نصیحت که پدرت یه تختش کم بود. با اینکه کمتر از یک سال کنارش زندگی کردم و هیچ وقت رنگ آرامش رو کنارش ندیدم ولی خوب شناختمش. یه دیوونه تمام عیار! این گردنبند رو 20 سال کنار خودم نگه داشتم فقط بخاطر قسمی که ازم گرفته بود تا اینکار رو براش بکنم. همین و بس!
و بعد تموم شدن حرفایی که کاملا مشخص بود به سختی به زبون آورده، بلند شد و رفت سمت آشپرخونه و انگار که اتفاقی نیفتاده پرسید:
- شام چی بزارم؟
دفتر تو دستم رو باز کردم و گفتم:
- نمیدونم. هرچی میزاری بزار.
بیشتر از خواستهی عجیب و غریب بابا آخر نوشتههاش، ذهنم درگیر ارتباط بین مامان و عمو بود. یعنی بعد بابا هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد؟
جملههای آخر دفتر رو دوباره و برای بار صدم، خوندم: (اون گردنبند رو بردار و برو جایی که صدات، توی فضا اکو میشه. قول میدم زندگیت از این رو به اون رو شه)
منظورش چیه؟ جایی که صدات توی فضا اکو میشه؟! چرا اصلا باید همچین درخواستی از من بکنه؟ انگار مامان بیراه هم نمیگه. ظاهرا بابا واقعا دیوونه بوده.
دفتر رو پرت کردم روی میز و به مامان که سعی داشت، خودش رو مشغول آشپزی نشون بده، خیره شدم.
اگه اون و عمو، هم رو میخواستن پس چرا بعد فوت شدن بابا، هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد؟ مامان به کی وفادار موند؟ به شوهری که نه دوران حاملگی کنارش بود و نه بزرگ کردن بچهاش؟ کسی که همیشه تنهاش گذاشت؟ کسی که به اجبار خانواده باهاش ازدواج کرده بود؟
قبلا بهم گفته بود که ازدواجش با بابا، کاملا سنتی بود و با اینکه دخترعمو پسرعمو به حساب میومدن، اما فقط چند سال یه بار همدیگه رو میدیدن؛ حس خاصی بینشون نبوده. ولی هیچوقت از خودش و عمو چیزی نگفته بود. فکرشم نمیکردم اینجوری باشه. فکرشم نمیکردم مامان، انقدر تنها بوده باشه. حالا میفهمم چرا انقدر، پیش عموها و عمههام عزیزه؛ که چرا عزیز،مامان رو روی سرش میزاره؛ اینکه چرا عمو بهروز، هنوز ازدواج نکرده و تمام زندگیش، توی کارش خلاصه میشه! واقعا پای عشقش به مامان مونده؟ چقدر سوال بیجواب توی سرم بود! کاش روم میشد از خود مامان بپرسم... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: