جلوتر رفتم و دوربین رو به پایین مایل کردم. از کتککاری اون دوتا دیوونه و کیمیایی که رفته بود جلو، تا به صورت فیزیکی، با انداختن خودش وسطِ میدون جنگ، سعی کنه از هم جداشون کنه هم فیلم گرفتم.
دکمهی قرمز رنگ پایان رو که زدم، با کنجکاوی در حالی که نگاه شیفته و میخ شدهام، از درختهای سر به فلک کشیدهی پیش روم جدا نمیشد گفتم:
- بچهها بیایید بریم اونجا.
ساره که تازه از ستاره جدا شده بود و روی زمین جا خوش کرده بود، کاملاً بی میل به پشت سرش که جنگل باشه نیم نگاهی انداخت:
- تموم لباسهامون خیسه. بزار برای بعد... تیپ هم میزنیم میاییم کلی عکس میگیریم.
نگاه چپی بهش کردم:
- من الان میخوام برم.
کیمیا حرف ساره رو تاکیدوار تکرار کرد:
- بابا لباسهامون خیسه !
ستاره که معلوم بود، فقط به خاطر مخالفت با ساره قصد داره با من بیاد گفت:
- شما دوتا لباسهاتون خیسه نه ما. میتونید اینجا بمونید تا من و حنا بریم و برگردیم.
با خوشحالی و بی معطلی، دستش رو گرفتم و با خودم کشیدم:
- پس ما رفتیم.
کیمیا پشت سرمون داد زد:
- جنگله دیوونه ها. گم میشید ها!
بیاعتنا، خواستم به راهم ادامه بدم که ستاره به محض تموم شدن حرف کیمیا ایستاد:
- گم نشیم؟
نچی کردم و دنبال خودم کشیدمش:
- ولش کن، اون زر می زنه. دوتا عکس میگیرم بعد بر میگردیم. چیزی نمیشه که!
تردیدش رو که دیدم ایستادم. نمیخواستم دنبال خودم به زور بکشونمش پس:
- ستی تو برو پیش اونا، منم زود برمیگردم.
ستاره: نبابا. میام.
- تو پیش اونا بمونی بهتره. یهو دیدی دست گل به آب دادن. عقل تو کلشون نیست که!
ستاره: مطمئنی؟
- آره. نیم ساعته اومدم.
دستش رو رها کردم. چشمکی زدم و با عجله سمت جنگل به راه افتادم.
(حالا انگار قراره برم تو دهنه شیر. یه جنگله دیگه!)
کاش میدونستم اگه برم اون تو دیگه برگشتی در کار نیست.
صدای موجهای دریا و حرکات برگ درختها، آرامش غیر وصفی رو به وجودم منتقل میکرد. بین درختها که قرار گرفتم، برای لحظهای پلک رو هم گذاشتم و با لذت نفس عمیقی کشیدم. نسیم خنکی صورتم رو نوازش داد.
دستهام از هم باز شد و با جون و دل، به استقبال این حال خوش رفتم امّا صدای ویزویزی، باعث شد بیاختیار از سیاهیای که خودم رو مهمونش کرده بودم، بیرون بیام و چشم باز کنم.
نگاه متعجب و پرسشگرم رو به فضای اطراف انداختم ولی چیزی عایدم نشد. خبری نبود. شاید اشتباه شنیدم.
صدای ویزویز دوباره، از پشت سرم به گوش رسید. ریتم قلبم روی دور تند رفت. چرا شنیدن این صدا، باید من رو یاد مار بندازه؟
دکمهی قرمز رنگ پایان رو که زدم، با کنجکاوی در حالی که نگاه شیفته و میخ شدهام، از درختهای سر به فلک کشیدهی پیش روم جدا نمیشد گفتم:
- بچهها بیایید بریم اونجا.
ساره که تازه از ستاره جدا شده بود و روی زمین جا خوش کرده بود، کاملاً بی میل به پشت سرش که جنگل باشه نیم نگاهی انداخت:
- تموم لباسهامون خیسه. بزار برای بعد... تیپ هم میزنیم میاییم کلی عکس میگیریم.
نگاه چپی بهش کردم:
- من الان میخوام برم.
کیمیا حرف ساره رو تاکیدوار تکرار کرد:
- بابا لباسهامون خیسه !
ستاره که معلوم بود، فقط به خاطر مخالفت با ساره قصد داره با من بیاد گفت:
- شما دوتا لباسهاتون خیسه نه ما. میتونید اینجا بمونید تا من و حنا بریم و برگردیم.
با خوشحالی و بی معطلی، دستش رو گرفتم و با خودم کشیدم:
- پس ما رفتیم.
کیمیا پشت سرمون داد زد:
- جنگله دیوونه ها. گم میشید ها!
بیاعتنا، خواستم به راهم ادامه بدم که ستاره به محض تموم شدن حرف کیمیا ایستاد:
- گم نشیم؟
نچی کردم و دنبال خودم کشیدمش:
- ولش کن، اون زر می زنه. دوتا عکس میگیرم بعد بر میگردیم. چیزی نمیشه که!
تردیدش رو که دیدم ایستادم. نمیخواستم دنبال خودم به زور بکشونمش پس:
- ستی تو برو پیش اونا، منم زود برمیگردم.
ستاره: نبابا. میام.
- تو پیش اونا بمونی بهتره. یهو دیدی دست گل به آب دادن. عقل تو کلشون نیست که!
ستاره: مطمئنی؟
- آره. نیم ساعته اومدم.
دستش رو رها کردم. چشمکی زدم و با عجله سمت جنگل به راه افتادم.
(حالا انگار قراره برم تو دهنه شیر. یه جنگله دیگه!)
کاش میدونستم اگه برم اون تو دیگه برگشتی در کار نیست.
صدای موجهای دریا و حرکات برگ درختها، آرامش غیر وصفی رو به وجودم منتقل میکرد. بین درختها که قرار گرفتم، برای لحظهای پلک رو هم گذاشتم و با لذت نفس عمیقی کشیدم. نسیم خنکی صورتم رو نوازش داد.
دستهام از هم باز شد و با جون و دل، به استقبال این حال خوش رفتم امّا صدای ویزویزی، باعث شد بیاختیار از سیاهیای که خودم رو مهمونش کرده بودم، بیرون بیام و چشم باز کنم.
نگاه متعجب و پرسشگرم رو به فضای اطراف انداختم ولی چیزی عایدم نشد. خبری نبود. شاید اشتباه شنیدم.
صدای ویزویز دوباره، از پشت سرم به گوش رسید. ریتم قلبم روی دور تند رفت. چرا شنیدن این صدا، باید من رو یاد مار بندازه؟