جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ayda_z با نام [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,008 بازدید, 28 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گردنبند] اثر «آیدا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ayda_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
جلوتر رفتم و دوربین رو به پایین مایل کردم. از کتک‌کاری اون دوتا دیوونه و کیمیایی که رفته بود جلو، تا به صورت فیزیکی، با انداختن خودش وسطِ میدون جنگ، سعی کنه از هم جداشون کنه هم فیلم گرفتم.
دکمه‌ی قرمز رنگ پایان رو که زدم، با کنجکاوی در حالی که نگاه شیفته و میخ شده‌ام، از درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی پیش روم جدا نمی‌شد گفتم:
- بچه‌ها بیایید بریم اونجا.
ساره که تازه از ستاره جدا شده بود و روی زمین جا‌ خوش کرده بود، کاملاً بی میل به پشت سرش که جنگل باشه نیم نگاهی انداخت:
- تموم لباس‌هامون خیسه. بزار برای بعد... تیپ هم می‌زنیم میاییم کلی عکس می‌گیریم.
نگاه چپی بهش کردم:
- من الان می‌خوام برم.
کیمیا حرف ساره رو تاکیدوار تکرار کرد:
- بابا لباس‌هامون خیسه !
ستاره که معلوم بود، فقط به خاطر مخالفت با ساره قصد داره با من بیاد گفت:
- شما دوتا لباس‌هاتون خیسه نه ما. می‌تونید اینجا بمونید تا من و حنا بریم و برگردیم.
با خوشحالی و بی معطلی، دستش رو گرفتم و با خودم کشیدم:
- پس ما رفتیم.
کیمیا پشت سرمون داد زد:
- جنگله دیوونه ها. گم می‌شید ها!
بی‌اعتنا، خواستم به راهم ادامه بدم که ستاره به محض تموم شدن حرف کیمیا ایستاد:
- گم نشیم؟
نچی کردم و دنبال خودم کشیدمش:
- ولش کن، اون زر می زنه. دوتا عکس می‌گیرم بعد بر می‌گردیم. چیزی نمی‌شه که!
تردیدش رو که دیدم ایستادم. نمی‌خواستم دنبال خودم به زور بکشونمش پس:
- ستی تو برو پیش اونا، منم زود برمی‌گردم.
ستاره: نبابا. میام.
- تو پیش اونا بمونی بهتره. یهو دیدی دست گل به آب دادن. عقل تو کلشون نیست که!
ستاره: مطمئنی؟
- آره. نیم ساعته اومدم.
دستش رو رها کردم. چشمکی زدم و با عجله سمت جنگل به راه افتادم.
(حالا انگار قراره برم تو دهنه شیر. یه جنگله دیگه!)
کاش می‌دونستم اگه برم اون تو دیگه برگشتی در کار نیست.
صدای موج‌های دریا و حرکات برگ درخت‌ها، آرامش غیر وصفی رو به وجودم منتقل می‌کرد. بین درخت‌ها که قرار گرفتم، برای لحظه‌ای پلک رو هم گذاشتم و با لذت نفس عمیقی کشیدم. نسیم خنکی صورتم رو نوازش داد.
دست‌هام از هم باز شد و با جون و دل، به استقبال این حال خوش رفتم امّا صدای ویزویزی، باعث شد بی‌اختیار از سیاهی‌ای که خودم رو مهمونش کرده بودم، بیرون بیام و چشم باز کنم.
نگاه متعجب و پرسشگرم رو به فضای اطراف انداختم ولی چیزی عایدم نشد. خبری نبود. شاید اشتباه شنیدم.
صدای ویزویز دوباره، از پشت سرم به گوش رسید. ریتم قلبم روی دور تند رفت. چرا شنیدن این صدا، باید من رو یاد مار بندازه؟
 
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
ویز ویز این‌بار، جایی درست کنار گوشم، به صدا در اومد. صدای جیغم رو تو گلو خفه کردم. بزاق دهانم رو جمع کرده و قورت دادم.
سعی کردم در ساکت‌ترین حالت ممکن برگردم تا پشت سرم رو ببینم. به آهستگی، بدنم رو چرخوندم ولی گردنم عجولانه‌تر عمل کرد و با سرعت بیشتری چرخید.
با دیدن مار دراز خال‌خالی‌ای که از درخت آویزون شده بود و تو دو سانتی متری صورتم ایستاده و بهم زول زده بود، لب‌هام از هم فاصله گرفتن و با تمام وجودم چنان فریادی زدم که مطمئناً تن درخت‌ها رو لرزوند.
مار بیریخت زرد رنگ، ویزی کرد و نیشش تو هوا رقصید. دو تا پا داشتم، چند تای دیگه هم قرض گرفتم و با تمام توانم، در حالی که هنوز دست از فریاد کشیدن برنداشته بودم، زدم به چاک.
جوری اربده می‌زدم که بدون شک، صداش به گوش اون سه نفر هم رسیده بود؛ دعا دعا می‌کردم این سمت‌ها نیان.
در حین جیغ زدن، دست‌هام تو هوا خرچ می‌خورد و شاخ و برگ‌های مقابل صورتم رو کنار می‌زد. اصلا نمی‌دونستم دارم کجا می‌رم. فقط از ته دل فریاد می‌زدم و می‌دویدم.
پام که به یه شاخه‌ی کلفت بیرون زده از زمین گیر کرد، با دماغ روی سنگ بزرگی فرود اومدم. نمی‌دونم این دماغ ما، چه پدر کشتگی‌ای با ما داره!
آوایی به عنوان ناله ازم خارج شد. دستم رو که روی صورتم گذاشتم، خیسی‌ای رو حس کردم. قسمتی که از داشت از درد منفجر می‌شد، جایی بین بینی و پیشونیم رو محکم فشار دادم و هوا رو از لای دندون‌های به هم چفت شده‌ام به دهانم فرستادم. فقط واکنشی در برابر درد کشیدن بود. فعلاً تنها همین ازم ساخته بود.
به یاد اون مار، مثل جن زده‌ها جیغی زدم و در همون حالتی که رو زمین پهن شده بودم، برگشتم تا ببینم پشت سرم هست یا نه.
خدایا چشم دشمنم هم این روز رو نبینه!
ضخامت تنش آدم رو یاد دایناسور می‌نداخت؛ هرچند که اصلا ربطی نداشت! غلط نکنم طولش به 3 متر یا بیشتر می‌رسید. انگار با توقف من، اون هم از سرعتش کاسته بود و حالا مقابلم، سرش رو بالا آورده و قد علم کرده بود.
آروم به تنش تاب داد و با به جا گذاشتن یه خط مارپیچی روی خاک، به سمتم خزید. اون نیش بی‌صاحاب مونده‌اش هم بیرون انداخته بود و هی مثل مگس برام ویزویز می‌کرد.
گزگز کردن سرم رو به کل از یاد بردم. بی‌تردید تا دقایقی دیگه، درد وحشتناک‌تری رو متحمل می‌شدم.
فاتحه‌ام رو خوندم. شک نداشتم با نیش مار به این بزرگی، در عرض دو دقیقه دار فانی رو وداع می‌گم. از زهر نیشش نمی‌رم، از ترسِ نیشش دو سه تا سکته‌ی ریز و درشت قلبی رو می‌زنم؛ بدون شک!
 
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
نفهمیدم چیشد که ناگهان بی‌حرکت شد. ایستاد؛ انگار تو جاش خشکش زده باشه. کمی مکث کرد. با نگاه خیره‌ای که انگار باهام حرف میزد، تیر خلاص رو بهم زد و در برابر چشم‌های متحیر و بهت زدم، روی زمین خزید و عقب رفت و در عرض چند ثانیه، میون درخت‌ها غیب شد. رفت! رفت؟!
فرصت نشد تجزیه و تحلیل کنم، برق چیزی از گوشه‌ی چشمم من حواسم رو معطوف خودش کرد. گردنم کنجکاوانه تاب خورد و سرم چرخید. با دیدن گردنبندی که یه طرف افتاده بود و لای چمن‌ها به سختی دیده میشد، چشم‌هام از کاسه در اومد.
همون گردنبندی که بابا برام به جا گذاشته بود. همونی که دور از چشم مامان، با هزار شوق و ذوق برندازش می‌کردم و پلاک فوق العاده محشرش، مدتی میشد که روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام جا خوش کرده بود.
بی‌اراده گردنم رو لمس کردم. جای خالی گردنبند که حس شد، خودم رو روی زمین کشیدم و بدون اینکه تن کوفتم رو به جنگ با جاذبه بفرستم، تو مشتم گرفتمش.
این‌که کی از گردنم افتاد در این لحظه ذره‌ای اهمیت نداشت! این‌که چرا داشت برق می‌زد در صورتی که این همه درخت اجازه ورود یه نقطه نور خورشید رو به محیط نمی‌دادن، جای سوال بود.
با تردید انگشتم رو به پلاکش کشیدم. الماس تراشیده‌ی بنفش رنگش به طرز شگفت‌آوری می‌درخشید.
نیرویی سر تا پام رو فرا گرفته بود و روحم رو جلا می‌داد. حس سبکی داشتم. حسی که انگار، فراغ تموم شده. این دیگه چه حسی بود؟ حیرت اجازه‌ی هیچ واکنش و حرکتی بهم نمی‌داد و دست و پام رو بسته بود.
با به راه افتادن باد شدیدی که وحشیانه بدنم رو به آغوش می‌کشید، لحظه‌ای چشم بستم و صورتم از شدت باد در هم رفت. حتی چروک شدن پوست صورتم رو هم حس کردم.
طولی نکشید که دیگه خبری نشد. انگار وزش باد تموم شده بود. پرسشگر، پلک‌هام از هم جدا شد. واقعاً خبری نبود. در واقع بیشتر شبیه این می‌موند که هیولای چند متری‌ای فریاد کشیده باشه و من موج صدای اون رو با باد اشتباه گرفته باشم. امّا همچین چیزی مثل یه توهم واهی بود.
گردنی که صاف شده بود تا رو به رو رو کنکاش کنه، زاویه دیدم رو نسبت به الماس داخل دستم تغییر داد و ثانیه‌ای درخشش نور بنفش رنگش، از زیر چشمم خودش رو بهم نشون داد ولی مردمک لرزون چشم‌های من، روی ورودی غار پر عظمت مقابلم دو دو زد.
(گردنبند رو بردار و برو جایی که صدات توی فضا اکو میشه. درست جایی که صدای آب به گوشت می‌خوره. یه جای سرسبز و خوش آب و هوا... قول میدم زندگیت از این رو به اون رو شه)
چطور این خواسته‌ی بابا رو فراموش کرده بودم. انقدر برام بی‌اهمیت و ناچیز اومد که با وجود اینکه دلم می‌خواست انجامش بدم تا به حرف بابا گوش کرده باشم، به کل از یاد برده بودمش.
 
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
تکونی به بدن دردمندم دادم و به سختی روی دو پا ایستادم. پای راستم لنگ میزد و سرم به دوران افتاده بود.
ثانیه‌ای دنیا دور سرم چرخید و من لجوجانه تمرکزم رو روی حفظ تعادلم گذاشتم. یه دستم رو بند سنگی که زخم کاری‌ای بهم زده بود کردم.
ناله‌ای سر دادم و دستم رو روی پیشونیم، جایی که تیر می‌کشید و گزگز می‌کرد گذاشتم. بی‌توجه به برخورد دستم به ماده‌ی لزجی که اگه عقلم سرجاش بود و تو بهت و حیرت سر نمی‌کردم، به راحتی می‌تونستم تشخیص بدم چیزی جز خون نیست، قدمی به جلو برداشتم.
تکیه‌ام رو از سنگ گرفتم. پای سالمم رو روش گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم. نگاهم هنوز روی غاری که با فاصله‌ی کوتاهی از زمین، تو دل کوه مرتفعی که نوکش رو پشت درخت‌های قد بلند جنگل قایم کرده بود، میخ بود.
نگاه پر تردیدم بین گردنبند و غار به گردش افتاد. (غار؛ جایی که صدا توی فضاش اکو میشه.)
قدمی به جلو برداشتم و یه قدم به ورودی غار نزدیک تر شدم. صدای امواج آب، از این فاصله هم به گوش می‌رسید. (اینجا درست جاییِ که صدای آب به گوشت می‌خوره.)
یه قدم جلو تر... . صدای حرکت شاخ و برگ‌های درخت‌ها... .
نسیمی که هنوز با مهربونی مشغول نوازش صورتم بود. من کجام؟ جنگل! (یه جای سرسبز و خوش آب و هوا!)
نزدیک‌تر و نزدیک‌تر... تا اینکه قدم بعدیم ورودم رو به غار خوش آمد گفت. گردنبند تو مشتم زندونی شد.
چرا یادم رفته بود خواسته‌ی بابا رو انجام بدم؟
بیشتر از قبل پیش رفتم. حالا میشد گفت که توی فضای سر بسته‌ی غار ایستاده بودم. با اینکه انقدر مسخره و عجیب به نظر می‌رسید امّا چرا در این لحظه، انقدر حس متفاوتی رو به وجودم تزریق می‌کرد؟
برای لحظاتی توی دلم، احمقانه، حرف‌های بابا رو جدی و منظور دار تصور کردم.
گفت زندگیت زیرو رو میشه آره؟ پس چیشد؟ چرا اتفاقی نیفتاد؟ اینجا درست همون مکانیِ که بابا وصفش کرده بود.
نیشخندی زدم و به سمت ورودی غار چرخیدم. مشت حاوی گردنبند تا صورتم بالا اومد و نگاهم به تعقیبش افتاد. الماسش همچنان برق می‌زد.
(بهم اعتماد کن و جمله‌ی آخر من رو هیچ وقت فراموش نکن: می‌خوام زندگیم زیرو رو شه)
انگار بابا جلوم باشه که نیشخندی زدم؛ با مسخرگی زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- می‌خواستی دم آخری ایسگامو بگیری نه؟ هه! می‌خوام زندگیم زیرو رو شه!
به محض تموم شدن جمله‌ی آخرم، زمین زیر پام، شروع به لرزیدن کرد. همزمان با جیغی که زدم روی زمین پرت شدم. گردنبند از دستم جدا شد و گوشه‌‌ای دور از چشمم افتاد.
با حیرت سرم رو بالا گرفتم و به بیرون غار خیره شدم. در کمال تعجب چیزی درونم بهم میگفت اونی که داره می‌لرزه زمین نیست بلکه کوهه که انگار هوس رقصیدن و لرزوندن به سرش زده. امّا چطور فقط کوه می‌لرزه؟
 
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
به سنگ ریزه‌ها چنگ زدم و از ترس بدن منم شروع به لرزیدن کرد. من نمی‌خوام زیر یه خروار سنگ و خاک بمیرم. من همیشه می‌گفتم جسدم رو خاک نکنن و توی دریا بندازن.
خدایا دمت گرم. زدی تو سرم؟ می‌خوای یه بارکی هم بکشیم هم خودت دفنم کنی؟
نمی‌دونم از ترس از حال رفتم؛ یا اون نوری که از پشت سرم ساطع شد و تاریکی غار رو به روشنایی روز تبدیل کرد وادارم کرد چشم ببندم و تو قعر تاریکی فرو برم!
فقط می‌دونم پلک‌هام با عجله هم رو بغل کردن و بدنم بی‌توّجه به خواسته‌ی من تسلیم جاذبه شد و من رو محکم به زمین کوبید... .
***
- به نظرت از کدوم سرزمینه؟
- هرکی که هست اهل این ورا نیست. به قیافش که نمی‌خوره.
- اِه نگاه کن نگاه کن! داره بهوش میاد.
- قایم شو. بدو!
ناله‌ی ریزی کردم و دستم رو به سرم رسوندم. تموم تنم کوفته بود. انگار یکی ساعت ها کتکم زده باشه.
پیشونیم تیر می‌کشید و کف دستم گزگز می‌کرد. انگار کل عمرم رو راه رفته باشم که نای بلند شدن هم نداشتم.
خستگی رو با تموم وجودم حس می کردم امّا سمجانه سعی داشتم نادیدش بگیرم و با چنگ زدن به رشته‌ی نامرئی‌ای خودم رو از وضعی که توش گیر کردم بودم نجات بدم.
آرنجم زمین رو لمس کرد. به سمت راست حائل شده؛ بدنی که حس می‌کردم ده‌ها کیلو وزن بهش اضافه شده رو بالا کشیدم و بالاخره موفق شدم سر جام بشینم.
همونطور که صورتم از درد مچاله شده بود و پلک‌هام از هم جدا نمی‌شد، دوباره دستی به سرم کشیدم. با لمس ماده‌ی چسبناکی، هول شده چشم گشودم. من خونریزی داشتم. چه اتفاقی برام افتاد؟
منظره‌ای که پیش روم دیدم، عدم حضورم تو جایی که موقع بیهوش شدنم اونجا بودم رو با بلندگو اعلام می‌کرد. هرچند، درست یادم نمیاد چی شد ولی یادم هست که تو جنگل بودم.
نگاه تارم کم‌کم داشت شفاف می‌شد و هر چقدر که می‌گذشت، بهت بیشتری مهمون نگاهم میشد.
 
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
چیزی که مقابلم می‌دیدم، شبیه رؤیای شیرینی بود که هر لحظه انتظار داشتم جاش رو با واقعیت عوض کنه ولی انگار قرار نبود همچین اتفاقی بیفته. من راستی راستی تو یک توهم وهم‌انگیز گیر افتاده بودم.
گیج و منگ، بی‌اعتنا به دردی که هنوز ذره‌ای ازش کاسته نشده بود، برخاستم و دور خودم چرخیدم. اینجا پر درخت بود. حتی بیشتر از جنگلی که من توش بودم ولی این درخت های درخت نما اصلا شبیه درخت نبودن. یا شایدم بهتره بگم اصلا درخت نبودن. نه حداقل درختی که توی ذهن من به تصویر کشیده میشد!
نه چوبی در کار بود و نه خبری از برگ‌های سبز و زرد رنگ. چوب و برگی که وجودیت درخت رو می‌ساخت اصلا وجود نداشت!
تنه‌شون از چیزی شبیه پارچه بود که تو باد چروک می‌خورد و برگ‌هاشون الماس‌های بنفش رنگی بودن که از شاخه‌های پارچه‌ای آویزون شده بودن. و حتی بیشترشون نقش پوست زمین رو بازی می‌کردن و جایی که انتظار می‌رفت برگ‌های پیر شده‌ی زرد رنگ درخت‌ها، خاک مرطوب رو بپوشونن، پوشیده از الماس‌های بنفش رنگ مات شده بود.
وجود چنین چیزی تا به حال حتی به گوشم هم نخورده بود. درختی که چوب نبود! برگ نبود!
دهانم با حیرت باز و بسته شد ولی آوایی ازش خارج نشد؛ جز نفسی که به تنگنا اومده بود و همون یه ذره‌ی باقی موندش، کم‌کم از میون لب‌هام جهش کرده و به سمت بیرون پا به فرار گذاشت.
با حس سنگینی نگاهی، سرم نود درجه چرخید و روی دو دختر جوونی که مثلا پشت یکی از همون درخت‌های عجیب و غریب و غیر قابل باور قایم شده بودن ثابت شد. نگاهم رو که دیدن، با تردید از پشت درخت بیرون اومدن.
انگار حس کردن که از جانب من خطری تهدیدشون نمی‌کنه امّا من ناگهان خودم رو روی زمین عقب کشیدم؛ چون حس کردم قراره از جانب اون‌ها خطری من رو تهدید کنه.
یکی‌شون به نشانه‌ی آروم باش کف دست‌هاش رو بالا آورد و نشونم داد:
- هی هی، چیزی نیست!
اون یکی که ظاهرا قرار نبود حالا حالاها نرم بشه، دست به سی*ن*ه چینی به پیشونیش داد و با لحن غیر دوستانه‌ای برعکس فرد کناریش گفت:
- جنابعالی کی هستی؟ از کدوم سرزمین اومدی؟ چرا چشم‌هات این رنگیه؟
منظورش از رنگ چشمم چی بود؟ حواسم جمع رنگ چشم‌های خودشون شد. نفسی که تازه داشت راه خودش رو پیدا می‌کرد، دوباره ترسیده پا به فرار گذاشت و سی*ن*ه‌ام از دوری اون به تکاپو افتاده، شروع به بالا و پایین شدن کرد.
بی‌اختیار، بیشتر تنم رو عقب کشیدم:
- شماها...!
نمی‌تونستم درست چیزی بگم. قادر به کنار هم چیدن کلمات نبودم. چشم‌هاشون بنفش بود! آخه بنفش؟ چند نفر رو این کره‌ی خاکی صاحب چشم بنفش هستن که حالا دوتاشون مقابل من ایستادن؟
 
موضوع نویسنده

Ayda_z

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
28
49
مدال‌ها
1
نگاهی بینشون رد و بدل شد.
- چرا اینجوری نگاهمون می‌کنه؟
- بهت نگفتم عجیب و غریب می‌زنه؟ رنگ چشم‌هاشو ببین! تاریکه! مثل همون عوضیِ از خود راضی!
همونی که بدجوری جبهه گرفته بود، در صدم ثانیه مقابل چشم‌های متحیرم محو شد. به معنای واقعی کلمه بدون اینکه حرکتی بکنه ناپدید شد!
هینی کشیدم و هول‌زده، بدون تلف کردن لحظه‌ای روی پاهام ایستادم. با این حرکت چشم‌هام سیاهی رفت و سرم به دوران افتاد. تلو تلو خوران، به تقلای درونی افتادم تا تعادلم رو حفظ کنم که از پشت به کسی خوردم. ترسیده و شوک شده، جیغ خفیفی کشیدم.
حیرون و ویرون سمت فرد چرخیدم ولی با دیدن همون دختره و نگاه موشکافانه‌ش، نفس تو سی*ن*ه‌ام حبس شد. در عرض دو ثانیه شاید حتی کمتر، چجوری این همه فاصله رو طی کرد و پشت سرم قرار گرفت؟
فرکانس صدای رئیس گونه‌اش به گوشم رسید. پا درون مغزم گذاشت و اون رو بی‌رحمانه تو مشتش فشرد:
- زود اعتراف کن. کی هستی؟
احساس ضعف می‌کردم. پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشت. اون غیب شد... محو شد... مثل دود... مثل بخار... باور نکردنی بود... ‌.!
تنها جوابی که تونستم بهش بدم، رفتن سیاهی چشمم به بالا و غش کردنم بود. تازه همون هم از سرش زیادی می‌کرد!
***
با احساس خارش روی پره‌های بینیم، چینی به صورتم دادم و نخودی خندیدم:
- نکن کیمیا.
دوباره بینیم خارید. این دفعه، حرص چاشنی لحنم شد:
- نکن دیگه.
این‌بار دستش رو به گونه‌ام کشید. تو یک حرکت ناگهانی مچ دستش رو اسیر کردم و گردن بالا کشیده، پلک باز کردم و توی صورتش غریدم:
- دارم بهت می گم ن... .
با دیدن چهره‌ی ناآشنایی، حرف تو دهنم ماسید. دختر مقابلم هم شوکه شده تو جاش خشکش زد و به منی که فقط دو سانت ازش فاصله داشتم زل زد. آب دهنم رو صدادار بلعیدم:
- تو دیگه کی هستی؟
در حالی که لب‌های ظریفش کمی از هم فاصله گرفته بودن، مسخ شده با حالت گیجی شونه‌ای به بالا پرتاب کرد. نگاه پرسشگرم چرخ خورد و روی دستش که اسیر دستم شده بود نشست. پر سفیدی بین دو انگشتش زندانی بود و ظاهرا با اون توی خواب رو صورت من کرم می‌ریخت.
گیج و عصبی، قصد کردم بهش بتوپّم که سی*ن*ه‌ی ستبر شدم، با یادآوری اتفاقات اخیر پنچر شد. ترسیدم. حتی یادآوری چیزی که دیده بودم مو به تنم سیخ می‌کرد.
از فرط ترسی که ناگهان وجودم رو در بر گرفت، فریادی زدم و به طور غیر ارادی، به عقب هولش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین پرت شد. کف پام تشک تخت رو لمس کرد و زانوهام خم شد. با دهانی باز، بهش اشاره کردم و با تته پته گفتم:
- ت..تو..تو...کی هستی؟ اونی که... پیشت بود چطوری... اون کارو...
قبل اینکه جمله‌ای که به زور تته پته بیان می‌کردم تموم بشه، در اتاق به دیوار کوبیده شد. از برخورد در با دیوار صدای گوش‌خراشی تولید شد؛ طوری که شونه‌ی هردومون به گوش‌هامون پناه داد.
همون موجود ناشناخته‌ای که خودش رو غیب کرده بود وارد اتاق شده بود. با دیدن اون دختر پخش زمین، عصبی و غرش کنان به سمتم یورش آورد و من وحشت‌زده و جنین‌وار توی خودم مچاله شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین