جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Leila Moradi با نام [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 124 بازدید, 13 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
عنوان: گسست از پیله
ژانر: درام
نویسنده: لیلا مرادی
عضو گپ نظارت (۹) S.O.W
خلاصه:
در بحبوحه‌ی تغییرات اجتماعی و سیاسی دهه پنجاه خورشیدی، زنی به نام پروانه در منگنه‌ی سنت‌گرایی و مدرنیته جامعه دست و پا می‌زند تا یک زندگی آرام و بی‌دردسر داشته باشد؛ اما سرنوشت برخلاف خواسته‌هایش می‌چرخد و حوادثی پیش می‌آید که او را مقابل مهم‌ترین فرد زندگی‌اش قرار می‌دهد! حال او مجبور است در پس تردیدهای ذهنی‌اش دست به انتخاب سختی بزند.

مقدمه:
زن داستان ما درست مثل کرمکی می‌ماند که دوست ندارد آشیانه‌اش را رها کند، شاید هم واهمه دارد. پشت بال‌های پروازش، هزاران نگرانی ممزوج با ترس و اوهام کشیک می‌دهند. حبس ماندن در پیله، شوق پروانگی را از او می‌گیرد و آزادی هم باعث شکاف و گسستن رشته‌هایی که تار و پودش سال‌ها با آن تنیده و خو گرفته‌بود می‌شود. جزای کدامین سنگین‌تر خواهد بود؟
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,025
16,062
مدال‌ها
7
1000018362.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
***
عقربه بر ساعت ضربه می‌زند. پلک‌هایش را می‌گشاید. نور خورشید از ورای پرده‌‌ی سفید پنجره روی مبل‌های خانه می‌تابد و چرم قهوه‌ایشان را براق‌تر نشان می‌دهد. یک نگاه به پهلویش می‌اندازد. یادش نمی‌آید مردی که پشت به او خوابیده‌است، چه وقتی به خانه برگشت. پتو را رویش مرتب می‌کند و از جا برمی‌خیزد. برای صبحانه باید نان تازه بخرد. پالتویش را از جارختی برمی‌دارد و در حین راه می‌پوشد. روی دیوار بلند و کوتاه ساختمان‌های خاکستری، شعارهایی درشت با رنگ قرمز به چشم می‌خورد. عکس‌های روحانی‌ای را می‌بیند که در اکثر مغازه‌ها چسبانده شده؛ به حدی که در شیشه‌ی ویترین‌ها جای خالی‌ای نمانده‌است. دست اکثر عابرین روزنامه‌ای دیده می‌شود که با هیجان خاصی، درونش دنبال خبرهای جدید می‌گردند‌. صف نانوایی شلوغ است. کمی آن‌طرف‌تر مردم برای خرید حلیم سر و دست می‌شکنند. انتهای صف، پشت به زن چادری می‌ایستد. نقل محفل صحبت این روزهای مردم سیاست کشور و کار و گرانی است که می‌توانند ساعت‌ها بی‌وقفه درباره‌اش صحبت کنند. دو زنی که تازه به داخل صف آمده‌اند، با دیدنش شروع به پچ و واپچ می‌کنند. سرش را در یقه‌ی پالتویش فرو می‌برد و سعی می‌کند حواسش را به صدای جیغ لاستیک‌های اتومبیل و غژغژ موتورها دهد. چشمش به همسایه‌اش حوری‌خانم می‌افتد. زن، از سنگینی نگاهش سر برمی‌گرداند و با حالت بدی براندازش می‌کند.
- جوون‌های ما یکی‌یکی دارن پرپر میشن، بعد امثال این خانم انگار داره میره بازار شانزه‌لیزه!
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
دیگری با صدای کلفتش، ادامه‌اش را پی می‌گیرد:
- دیشب با ماشین آن‌چنانی نصفه شب اومدن خونه. معلوم نیست چه کثافت‌کاری‌هایی می‌کنن!
پروانه‌ی مغموم تمام این حرف‌ها را می‌شنود و ذره‌ای ل*ب به سخن باز نمی‌کند. برای پوشیدن چنین پالتویی به خودش تشر می‌زند. هدیه‌ی رهی برای روز تولدش بود؛ می‌گفت یکی از طراحان ایرانی از روی مدل فرانسوی آن را دوخته‌است و وقتی آن را روی جلد مجله دیده، به یاد او افتاده‌بود. از خود می‌پرسد چرا باید مردم این همه نسبت به هم تنفر داشته باشند؟ آخر مگر چه گناهی از او سر زده‌است؟ او فقط یک زن خانه‌دار بود که می‌خواست در گوشه‌ای از این شهر درندشت زندگی کند، کار به کار کسی نداشت. انگار جرمی مرتکب شده‌اند که دائم باید از بقیه فرار کنند. برای لحظه‌ای دلش برای روزهای آرام و سادگی گذشته تنگ می‌شود. در این جمع بودن، حس غریب و خفگی به او دست می‌دهد. با صدای شاطر، سریع سکه‌ای از جیبش خارج می‌کند و با نان داغی که پوست سرانگشتانش را می‌سوزاند، از آن‌جا دور می‌شود تا کمتر نگاه‌های سرد و حرف‌های نیش‌دار همسایه‌ها را بشنود. دوست داشت به یزد برگردد، درون خانه‌باغ آقاجانش و پای حوض بنشیند و مولانا بخواند. این شهر بوی عشق و زندگی نمی‌دهد، همه‌جا را دودهای سیاه برداشته‌است.
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
مردم ناراضی با عصبانیت به جان یک‌دیگر افتاده‌اند و به عقیده‌‌ی رهی، همان چیزی که دشمن می‌خواهد را تقدیمشان می‌کنند. کفش‌هایش را جلوی درب از پا درمی‌آورد. صدای گریه‌ی دخترکش شیرین با خر و پف همسرش یکی شده‌است. سریع نان را روی میز می‌گذارد و به اتاق بچه می‌شتابد. دخترک، ترسیده روی تختش نشسته‌است و با چشمان گریان به دور و برش نگاه می‌کند. پروانه بغلش می‌کند و چند بوسه به سر و صورتش می‌زند.
- آروم باش عزیزم! مامان این‌جاست.
لباسش را به زور می‌پوشاند. همیشه‌ی خدا سر لباس پوشیدن نق‌نق می‌کند و یک‌جا بند نمی‌شود.
- دختر مامان الان تمیز میشه، خوشگل میشه.
با این حرف‌ها سرگرمش می‌کند. از آن‌طرف صدای غرغرهای رهی هم بلند می‌شود که بدخلق بالش را روی سرش می‌گذارد و پشت به آن‌ها می‌خوابد. پدر و دختر هر دو سر ناسازگاری گذاشته‌اند. دختر کوچولویشان دو سالش کامل شده‌است؛ یک بچه‌ی تپلی بانمک با موهای فرفری سیاه که مثل اسمش شیرینی را به زندگی‌شان هدیه داده‌بود. پروانه، دخترک را از آغوشش بیرون می‌آورد و میان اسباب‌بازی‌هایش می‌نشاند.
- شیرین من بازی کنه تا براش یه صبحونه خوشمزه درست کنم.
با چشمان گرد سیاهش به مادرش خیره نگاه می‌کند که تند و فرز آب‌جوش را داخل قوری می‌ریزد.
- چایی... چایی!
دست می‌زند و این کلمه را تکرار می‌کند. پروانه قوری را روی کتری می‌گذارد تا چای دم بیاید و بعد با صدای آهسته‌ای می‌گوید:
- آره، برو بابایی رو بیدار کن.
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
تند‌تند عروسک محبوبش که یک گوسفند صورتی بود را بغل می‌گیرد و از درب وسط هال وارد اتاق‌خواب می‌شود. با آن صدای بچگانه‌اش بلند‌بلند بابا را صدا می‌زند. آن‌قدر که مرد تصمیم می‌گیرد قید خواب را بزند. پلک‌هایش را می‌گشاید و زیر چشمانش را می‌مالد. دیدن شیرین کوچولوی زیبایش کافی است که تمام خستگی‌اش بپرد. خم می‌شود و بغلش می‌کند.
- جونم، چیه هی بابا بابا می‌کنی؟
سر و صورتش را بوسه‌باران می‌کند. دخترک پرحرفش هم سرگرمی‌اش بازی کردن با سبیل باریک و سیاه پدرش است.
- ماما... ماما گفت، بیا... بیا بیدارش کن.
ماچ محکمی از گونه‌ی تپلش می‌گیرد.
- آخرسر یه کاری می‌کنی بزنمش پدرسوخته!
وروجک روی سی*ن*ه‌ی ستبر پدرش آرام می‌خوابد. بعد از گذشت لحظاتی، این خانواده‌ی کوچک سه‌نفره پشت میز چوبی قرار می‌گیرند. شیرین کوچولو با شیطنت‌هایش حسابی این زوج جوان را سرگرم کرده‌است و فارغ از فرداهای سخت، صدای خنده‌هایشان درون آپارتمان می‌پیچد. بعد از خوردن صبحانه، پروانه مثل همیشه شوهرش را بدرقه می‌کند. روزها از پی هم می‌گذرند. وضعیت کشور عادی نیست. هر لحظه از رادیو و تلویزیون خبرهای عجیبی می‌رسد. رهبر با کلام محکم و کوبنده‌اش علیه رژیم و فسادهای دستگاه در عراق سخنرانی می‌کند و حرف‌هایش بین جوانان انقلابی دهان به دهان می‌چرخد.
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
وقتی صحبت از آزادی می‌کند، سوالات جدیدی در ذهن پروانه شکل می‌گیرد که از پاسخ دادنشان ممانعت به عمل می‌آورد؛ یک‌جور ترس بی‌جا که افکارش نباید از محدوده‌ی مشخص شده تخطی کند.
رهی هر بار که این صحبت‌ها را گوش می‌دهد رو ترش می‌کند و می‌گوید مردم خوشی زیر دلشان زده و دارند دودستی کشورشان را نابود می‌کنند. نماینده‌های مردم می‌گویند کشور نباید دستورات آمریکا را انجام دهد و حق ما را بخورد، می‌گویند ایرانی جماعت باید روی پای خودش بایستد. رهی اما عقیده دارد این چند حزبی که در کشور تشکیل شده، با شعارهای تبلیغاتی‌شان گوش مردم را پر می‌کنند تا به هدف‌هایشان برسند. در این مورد با او موافق نبود؛ دانشجوها عقل و سواد دارند و خودشان می‌توانند خوب و بد را از هم تشخیص دهند‌. واقعیت امر این است که شاه اختیارات خود را دست زیردستانش داده و آن‌ها هم یک‌تنه دارند کشتی را به سوی بدبختی هدایت می‌کنند؛ این را حتی خود نخست‌وزیر سابق در مصاحبه اخیرش گفت. جامعه‌ای که داشت روز به روز تغییر می‌کرد و حرف از آزادی می‌زد، دیگر نمی‌خواست زیر سلطه‌ی حکومت‌داران بماند. جوانان از هر سن و رشته‌ای، در دانشگاه‌ها شجاعانه سخنرانی می‌کردند و تخلفات حکومت را محکوم می‌کردند.
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
شب‌های پاییز مثل اعتراضات هر روزه‌ی خیابانی، به درازا می‌کشید. برخلاف پیش‌بینی‌های رهی جوش و خروش مردم داشت بیشتر میشد. کارگران از پرداخت نشدن حقوقشان دست به اعتصاب زده‌‌بودند. مردم روی الاکلنگ غرب‌گرایی و سنت‌گرایی حرکت می‌کردند؛ خدا می‌دانست سرآخر کدام یکی در اوج ثابت می‌ماند. برای زنی مثل او که درست از سیاست سر درنمی‌آورد و دنبال آرامش بود فرقی نداشت که نتیجه چه بشود؛ فقط امیدوار بود به‌خیر بگذرد. از صدای تیر و تفنگ یک لحظه هم خواب بر چشمش نمی‌آید. چفت پنجره‌ها را محکم می‌کند و چراغ‌ها را خاموش می‌کند. می‌ترسد باز مثل دفعه‌ی قبل جوانان انقلابی دور خانه‌شان بپلکند و به پنجره‌ها سنگ بکوبند. شیرین کوچولویش می‌ترسد. عقربه‌ی ساعت یک بامداد را نشان می‌دهد. خانه در سکوت سنگینی فرو رفته‌است. پس چرا رهی نمی‌آمد؟ شیرین را پیش خود می‌خواباند. در عالم فکر و خیال، نمی‌فهمد کی خواب پلک‌هایش را به آغوش گرم خود می‌فشارد.
***
صدای شرشر آب، خواب را از کله‌اش می‌پراند. شیرین کوچولو، لباس عوض کرده وسط هال نشسته‌است و با عروسک محبوبش به زبان بچگانه خودش صحبت می‌کند. یک نگاه به ساعت که می‌اندازد می‌فهمد که دیر از خواب بلند شده‌است. کت مشکی و براق رهی روی تخت افتاده‌است. با ورودش کت را گوشه‌ای می‌اندازد و به آشپزخانه می‌خزد.
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
حرصش را سر وسایل آشپزخانه خالی می‌کند. مشغول چیدن میز صبحانه است. تنها صدایی که سکوت مابینشان را می‌شکند کلمات نامفهومی است که شیرین سعی می‌کند درست ادا کند.
- دیشب کجا بودی؟
رهی، لقمه‌اش را با چند جرعه شیر قورت می‌دهد و جواب می‌دهد:
- خونه‌ی سرهنگ! بهت که گفته‌بودم.
پروانه دور دهان دخترک را با دستمال پاک می‌کند.
- نگفته‌بودی دیر میای.
بی‌حوصله دست بین موهای پرپشتش می‌کشد و صافشان می‌کند.
- بس کن تو رو خدا زن! تو که از وضعیت مملکت خبر داری. تفریح که نرفته‌بودیم!
پوزخند می‌زند. رفتار و ظاهرش با آن مرد بی‌تکلف و مهربان سابق فرسنگ‌ها فاصله دارد.
- نمی‌دونم این چه جلسه‌ی کاریه که بعدش مسـ*ـت و ملنگ میاین خونه!
نتوانسته‌بود باز ساکت بماند و همین مرد را به مرز عصبانیت می‌رساند. چنان لیوان درون دستش را محکم روی میز می‌کوبد که محتویات داخلش اندکی به بیرون می‌ریزد. شانه‌های زن بالا می‌پرد. دخترک ترسیده مادرش را صدا می‌زند.
- مامایی!
رهی دست به دو گوشه‌ی لبش می‌کشد و هر دو آرنجش را به میز می‌چسباند.
- ازت خواهش می‌کنم پروانه، سر صبحی شروع نکن.
زن دست از غذا خوردن می‌کشد. یک چیزی در گلویش است که باید آن را بیرون بریزد، وگرنه خفه می‌شود.
- شاید بتونی من رو لال کنی، اما اون آدم‌های بیرون ساکت نمی‌شینن. می‌دونی چیا پشت سرت میگن؟
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
14,433
مدال‌ها
4
فریاد مرد به هوا می‌رود:
- غلط می‌کنن! توأم عقلت رو دادی دست اون‌ احمق‌ها؟!
صدای گریه‌ی بلند بچه بلند می‌شود. پروانه، در حالی که شیرین ترسیده را آرام می‌کند، دماغش را بالا می‌کشد و آب دهانش را قورت می‌دهد.
- خب حق هم دارن؛ وقتی اوضاع مردم این‌قدر خرابه و لنگ پولن، یه سری‌ها هزار جور فساد می‌کنن.
به بوی زهرماری و عطر زنانه‌ای که روی لباسش مانده‌است طعنه می‌اندازد! مرد، خشمگین و افسارگسیخته از پشت میز برمی‌خیزد.
- ببینم باز از این چرندیات گفتی، دور من رو باید خط بکشی.
پشتش را به او می‌کند. پروانه دخترکش را بغل می‌گیرد تا بسی ساکت شود.
- از این شغل بیا بیرون رهی. برگردیم شهر خودمون، می‌تونی توی مدرسه استخدام بشی.
- حالت خوبه تو؟ زن‌های مردم آرزوشونه به همچین درجه و مقامی برسن، بعد تو میگی توی یه مدرسه‌ی زپرتی وایسم درس بدم؟ کم هذیون بگو!
می‌خواست بگوید که می‌ترسد، از به حقیقت پیوستن حرف‌های همسایه‌ها، از دور شدن شوهرش از او و هزاران چیز دیگر که نمی‌توانست بر زبان بیاورد. با سماجت اصرار می‌ورزد:
- ببین، همین داماد قدسی‌خانم از نیروی انتظامی استعفا داده. این نظام داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه.
دخترک هم‌چنان نق می‌زند و بنای لجبازی سر می‌دهد. رهی با چشمان سیاه ترسناکش، در حالی که رگ گردنش متورم شده‌است، به سمت زنش می‌چرخد.
- مراقب باش چی میگی! همین فردا بعد تموم شدن شیفتم میرم بنگاه و خونه رو برای فروش می‌ذارم؛ این‌جا دیگه جای زندگی نیست.
 
بالا پایین