جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Leila Moradi با نام [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 473 بازدید, 13 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
Picsart_25-07-29_18-23-15-475.jpg
عنوان: گسست از پیله
ژانر: درام
نویسنده: لیلا مرادی
عضو گپ نظارت (۹) S.O.W
ویراستار: @سپید
خلاصه:
در بحبوحه‌ی تغییرات اجتماعی و سیاسی دهه پنجاه خورشیدی، زنی به نام پروانه در منگنه‌ی سنت‌گرایی و مدرنیته جامعه دست و پا می‌زند تا یک زندگی آرام و بی‌دردسر داشته باشد؛ اما سرنوشت برخلاف خواسته‌هایش می‌چرخد و حوادثی پیش می‌آید که او را مقابل مهم‌ترین فرد زندگی‌اش قرار می‌دهد!

مقدمه:
نوری که از محفظه‌ی زندان می‌آید، با خود امید و روشنایی می‌آورد؛ اما گاهی هم می‌تواند اعلان خطری باشد که آدمی را از حرکت باز دارد. در مسلخ هزاران نگرانی ممزوج با ترس و اوهام، گذر از شکاف و گسستن زنجیرهایی که تار و پودش سال‌ها با آن تنیده شده و خو گرفته‌است، ریسک بزرگی است، ولی کسی نمی‌داند که آزادی کرمک از پیله‌ی پوسیده‌اش، او را به پروانگی می‌رساند یا خیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,330
16,978
مدال‌ها
8
1000018362.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
***
عقربه بر ساعت ضربه می‌زند. کش و قوسی به بدنش می‌دهد و از پشت چرخ خیاطی‌اش برمی‌خیزد. سوی تخت دونفره‌ی وسط اتاق می‌رود و به چهره‌ی خوابیده‌ی مرد مقابلش زل می‌زند. در این حالت هم سگرمه‌هایش توی‌هم است. پتو را رویش مرتب می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. پاهایش روی فرش‌های لاکی سالن می‌نشیند. کلید برق را می‌فشارد. پرده‌های سفید و نازک پنجره‌های بلند خانه را کنار می‌زند. سایه‌های هاشور خورده‌ی تیره، روی پهنه‌ی وسیع آسمان به چشم می‌خورند. باید برای خرید نان به بیرون برود. پالتوی شطرنجی‌اش را از جارختی برمی‌دارد و در حین راه می‌پوشد. روی دیوار بلند و کوتاه ساختمان‌های خاکستری، شعارهایی درشت با رنگ قرمز به چشم می‌خورد. عکس‌های روحانی‌ای را می‌بیند که در اکثر مغازه‌ها چسبانده شده؛ به حدی که در شیشه‌ی ویترین‌ها جای خالی‌ای نمانده‌است. دست اکثر عابرین روزنامه‌ای دیده می‌شود که با هیجان خاصی، درونش دنبال خبرهای جدید می‌گردند‌. صف نانوایی شلوغ است. انتهای صف، پشت به زن چادری می‌ایستد. نقل محفل صحبت این روزهای مردم سیاست کشور و کار و گرانی است که می‌توانند ساعت‌ها بی‌وقفه درباره‌اش صحبت کنند. دو زنی که تازه به داخل صف آمده‌اند، با دیدنش شروع به پچ و واپچ می‌کنند. سرش را در یقه‌ی خرگوشی پالتویش فرو می‌برد و سعی می‌کند حواسش را به صدای جیغ لاستیک‌های اتومبیل و غژغژ موتورها دهد. چشمش به همسایه‌اش حوری‌خانم می‌افتد. زن، از سنگینی نگاهش سر برمی‌گرداند و با حالت بدی براندازش می‌کند.
- جوون‌های ما یکی‌یکی دارن پرپر میشن، بعد امثال این خانم انگار داره میره بازار شانزه‌لیزه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
دیگری با صدای کلفتش، ادامه‌اش را پی می‌گیرد:
- دیشب با ماشین آن‌چنانی نصفه شب اومدن خونه. معلوم نیست چه کثافت‌کاری‌هایی می‌کنن!
پروانه‌ی مغموم تمام این حرف‌ها را می‌شنود و ذره‌ای ل*ب به سخن باز نمی‌کند. برای پوشیدن چنین پالتویی به خودش تشر می‌زند. هدیه‌ی رهی برای روز تولدش است؛ به گفته‌اش یکی از طراحان ایرانی از روی مدل فرانسوی آن را دوخته‌است که وقتی آن را روی جلد مجله دیده، به یاد او می‌افتد و با خود می‌گوید این پالتو فقط به هیکل لاغر و باریکش می‌آید. نگاه به بوت‌های چرمی مشکی‌اش می‌اندازد. از خود می‌پرسد چرا باید مردم این همه نسبت به هم تنفر داشته باشند؟ آخر مگر چه گناهی از او سر زده‌است؟ او فقط یک زن خانه‌دار است که می‌خواهد در گوشه‌ای از این شهر درندشت زندگی کند، کار به کار کسی ندارد. انگار جرمی مرتکب شده‌اند که دائم باید از بقیه فرار کنند. برای لحظه‌ای دلش برای روزهای آرام و سادگی گذشته تنگ می‌شود. در این جمع بودن، حس غریب و خفگی به او دست می‌دهد. با صدای شاطر، سریع سکه‌ای از جیبش خارج می‌کند و با نان داغی که پوست سرانگشتان سفید و کشیده‌اش را می‌سوزاند، از آن‌جا دور می‌شود تا کمتر نگاه‌های سرد و حرف‌های نیش‌دار همسایه‌ها را بشنود. نور طلایی تیربرق‌ها، چون حریر نازکی آسفالت زبر و لغزنده‌‌ی کوچه را پوشانده‌است و نمناکی شاخه‌های درختان را براق نشان می‌دهد. ظاهر عابرین، درست مثل فصل خزان، سرد و یخ‌زده است. دلش ناگاه، هوای شهر کوچکش یزد و سمت خانه‌باغ آقاجانش پر می‌کشد؛ شب‌های خنک بهاری، با کیک‌‌ یزدی‌های شیرین و خوشمزه‌ی دست مادرش و چایی‌های لب‌سوزش سپری میشد. او و برادر بزرگ‌ترش پیمان هم مشتاقانه کنار آقاجان می‌نشستند تا برایشان با آن صدای رسا و روح‌نوازش شاهنامه بخواند. این شهر بوی عشق و زندگی نمی‌دهد، همه‌جا را دودهای سیاه برداشته‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
مردم ناراضی با عصبانیت به جان یک‌دیگر افتاده‌اند و به عقیده‌‌ی رهی، همان چیزی که دشمن می‌خواهد را تقدیمشان می‌کنند. کفش‌هایش را جلوی درب از پا درمی‌آورد. صدای گریه‌ی دخترکش شیرین با خر و پف همسرش یکی شده‌است. سریع نان را روی میز می‌گذارد و به اتاق بچه می‌شتابد. دخترک، ترسیده روی تختش نشسته‌است و با چشمانی گریان به دور و برش نگاه می‌کند. پروانه بغلش می‌کند و چند بوسه به گونه‌های تپل سفیدش می‌زند.
- آروم باش عزیزم! مامان این‌جاست.
لباسش را به زور می‌پوشاند. همیشه‌ی خدا سر لباس پوشیدن نق‌نق می‌کند و یک‌جا بند نمی‌شود.
- دختر مامان الان تمیز میشه، خوشگل میشه.
با این حرف‌ها سرگرمش می‌کند. از آن‌طرف صدای غرغرهای رهی هم بلند می‌شود که بدخلق بالش را روی سرش می‌گذارد و پشت به آن‌ها می‌خوابد. پدر و دختر هر دو سر ناسازگاری گذاشته‌اند. دختر کوچولویشان دو سالش کامل شده‌است؛ یک بچه‌ی شیطان و بانمک با موهای فرفری تیره که مثل اسمش شیرینی را به زندگی‌شان هدیه داده‌‌است. پروانه، دخترک را از آغوشش بیرون می‌آورد و میان اسباب‌بازی‌هایش می‌نشاند.
- شیرین من بازی کنه تا براش از اون کتلت‌های خوشمزه درست کنم.
با چشمان گرد سیاهش به مادرش خیره می‌‌شود که تند و فرز، نان‌ها را با قیچی برش می‌دهد و زیرلب با صدای نازکش شعر می‌خواند.
- نون... نون!
دست می‌زند و این کلمه را تکرار می‌کند. پروانه با لبخند تکه نانی به دست دخترکش می‌دهد و بعد سراغ آماده کردن مایه‌ی کتلت می‌شود.
- آره، برو بابایی رو بیدار کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
تند‌تند عروسک محبوبش که یک گوسفند صورتی است را بغل می‌گیرد و از درب وسط هال وارد اتاق‌خواب می‌شود. با آن صدای بچگانه‌اش بلند‌بلند بابا را صدا می‌زند. آن‌قدر که مرد تصمیم می‌گیرد قید خواب را بزند. پلک‌هایش را می‌گشاید و زیر چشمانش را می‌مالد. دیدن شیرین کوچولوی زیبایش کافی است که تمام خستگی‌اش بپرد. خم می‌شود و بغلش می‌کند.
- جونم، چیه هی بابا بابا می‌کنی؟
سر و صورتش را بوسه‌باران می‌کند. دخترک پرحرفش هم سرگرمی‌اش بازی کردن با سبیل باریک و سیاه پدرش است.
- ماما... ماما گفت، بیا... بیا بیدارش کن.
ماچ محکمی از گونه‌ی تپلش می‌گیرد.
- آخرسر یه کاری می‌کنی بزنمش پدرسوخته!
وروجک روی سی*ن*ه‌ی ستبر پدرش آرام می‌خوابد. بعد از گذشت لحظاتی، این خانواده‌ی کوچک سه‌نفره پشت میز چوبی قرار می‌گیرند. شیرین کوچولو با شیطنت‌هایش حسابی این زوج جوان را سرگرم کرده‌است و فارغ از فرداهای سخت، صدای خنده‌هایشان درون آپارتمان می‌پیچد. بعد از خوردن شام، پروانه شوهرش را بدرقه‌ی کار می‌کند. به خاطر وضعیت کشور، شیفت‌های کاری‌شان بیشتر شده‌‌است و تا دیروقت در اداره می‌مانند.
***
روزها از پی هم می‌گذرند. شرایط کشور عادی طی نمی‌گردد. هر لحظه از رادیو و تلویزیون خبرهای عجیبی می‌رسد. مرد روحانی در تبعید، با کلام محکم و کوبنده‌اش علیه حکومت و هرج و مرج حاکم سخنرانی می‌کند و حرف‌هایش بین جوانان دهان به دهان می‌چرخد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
پروانه وقتی به این حرف‌های تازه گوش می‌دهد، سوالاتی در ذهنش شکل می‌گیرد که از پاسخ دادنشان ممانعت به عمل می‌آورد؛ یک‌جور ترس بی‌جا که افکارش نباید از محدوده‌ی مشخص شده تخطی کند.
رهی هر بار که این صحبت‌ها را می‌شنود، رو ترش می‌کند و می‌گوید مردم خوشی زیر دلشان زده و دارند دودستی کشورشان را نابود می‌کنند. نماینده‌های مردم می‌گویند کشور نباید دستورات آمریکا را انجام دهد و حق ما را بخورد، می‌گویند ایرانی جماعت باید روی پای خودش بایستد. رهی اما عقیده دارد این چند حزبی که در کشور تشکیل شده، با شعارهای تبلیغاتی‌شان گوش مردم را پر می‌کنند تا به هدف‌هایشان برسند. او این وسط نمی‌داند حق را به کدام سمت بدهد. البته این حقیقت را نمی‌تواند کتمان کند که اختیارات کشور دست زیردستان شاه افتاده‌است و آن‌ها هم یک‌تنه دارند کشتی را به سوی بدبختی هدایت می‌کنند؛ این را حتی خود نخست‌وزیر سابق در مصاحبه اخیرش گفته‌است. جامعه‌ای که دارد روز به روز تغییر می‌کند و حرف از آزادی می‌زند، دیگر نمی‌خواهد زیر سلطه‌ی حکومت‌داران بماند. جوانان از هر سن و رشته‌ای، در دانشگاه‌ها و مساجد بی‌پروا سخنرانی می‌کنند و خواستار تغییر موضع حکومت هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
شب‌های پاییز مثل اعتراضات هر روزه‌ی خیابانی، به درازا می‌کشد. برخلاف پیش‌بینی‌های رهی جوش و خروش مردم دارد افزایش می‌یابد. کارگران از پرداخت نشدن حقوقشان دست به اعتصاب زده‌‌‌اند. مردم روی الاکلنگ غرب‌گرایی و سنت‌گرایی حرکت می‌کنند؛ خدا می‌داند سرآخر کدام یکی در اوج ثابت می‌ماند. برای زنی مثل او که درست از سیاست سر درنمی‌آورد و دنبال آرامش است فرقی ندارد که نتیجه چه بشود؛ فقط امیدوار است به‌خیر بگذرد. از صدای تیر و تفنگ یک لحظه هم خواب بر چشمش نمی‌آید. چفت پنجره‌ها را محکم می‌کند و چراغ‌ها را خاموش می‌کند. می‌ترسد باز مثل دفعه‌ی قبل جوانان دور خانه‌شان بپلکند و به پنجره‌ها سنگ بکوبند. شیرین کوچولویش می‌ترسد. عقربه‌ی ساعت یک بامداد را نشان می‌دهد. خانه در سکوت سنگینی فرو رفته‌است. پس چرا رهی نمی‌آید؟ شیرین را پیش خود می‌خواباند. در عالم فکر و خیال، نمی‌فهمد کی خواب پلک‌هایش را به آغوش گرم خود می‌فشارد.
***
صدای شرشر آب، خواب را از کله‌اش می‌پراند. شیرین کوچولو، لباس عوض کرده وسط هال نشسته‌است و با عروسک محبوبش به زبان بچگانه‌ی خودش صحبت می‌کند. یک نگاه به ساعت که می‌اندازد می‌فهمد که دیر از خواب بلند شده‌است. کت مشکی و براق رهی روی تخت افتاده‌است. با ورودش کت را گوشه‌ای می‌اندازد و به آشپزخانه می‌خزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
حرصش را سر وسایل آشپزخانه خالی می‌کند. مشغول چیدن میز صبحانه است. تنها صدایی که سکوت مابینشان را می‌شکند کلمات نامفهومی است که شیرین سعی می‌کند درست ادا کند.
- دیشب کجا بودی؟
رهی، لقمه‌اش را با چند جرعه شیر قورت می‌دهد و جواب می‌دهد:
- خونه‌ی سرهنگ! بهت که گفته‌بودم.
پروانه دور دهان دخترک را با دستمال پاک می‌کند.
- نگفته‌بودی دیر میای.
بی‌حوصله دست بین موهای پرپشتش می‌کشد و صافشان می‌کند.
- بس کن تو رو خدا زن! تو که از وضعیت مملکت خبر داری. تفریح که نرفته‌بودیم!
پوزخند می‌زند. رفتار و ظاهرش با آن مرد بی‌تکلف و مهربان سابق فرسنگ‌ها فاصله دارد.
- نمی‌دونم این چه جلسه‌ی کاریه که بعدش مسـ*ـت و ملنگ میاین خونه!
باز نتوانسته‌است ساکت بماند و همین مرد را به مرز عصبانیت می‌رساند. چنان لیوان درون دستش را محکم روی میز می‌کوبد که محتویات داخلش اندکی به بیرون می‌ریزد. شانه‌های زن بالا می‌پرد. دخترک ترسیده مادرش را صدا می‌زند.
- مامایی!
رهی دست به دو گوشه‌ی لبش می‌کشد و هر دو آرنجش را به میز می‌چسباند.
- ازت خواهش می‌کنم پروانه، سر صبحی شروع نکن.
زن دست از غذا خوردن می‌کشد. یک چیزی در گلویش است که باید آن را بیرون بریزد، وگرنه خفه می‌شود.
- شاید بتونی من رو لال کنی، اما اون آدم‌های بیرون ساکت نمی‌شینن. می‌دونی چیا پشت سرت میگن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
695
14,986
مدال‌ها
4
فریاد مرد به هوا می‌رود:
- غلط می‌کنن! تو هم عقلت رو دست اون‌ احمق‌ها دادی؟!
صدای گریه‌ی بلند بچه بلند می‌شود. پروانه، در حالی که آب دماغ شیرین ترسیده را با دَستمال می‌گیرد، با خشمی فرو خورده به رهی نگاه می‌اندازد. آرواره‌های فک باریکش از حرص می‌لرزند و نی‌نی مردمک‌های دریده‌ی سیاهش، در کاسه‌ی چشمانش می‌چرخند.
- حق هم دارن؛ وقتی اوضاع مردم این‌قدر خرابه و لنگ پولن، یه سری‌ها راه سوء‌استفاده رو خوب بلدن.
به بوی زهرماری و عطر زنانه‌ای که روی لباسش مانده‌است طعنه می‌اندازد! مرد، از این گستاخی همسرش، خشمگین و افسار بریده از پشت میز برمی‌خیزد.
- ببینم باز از این چرندیات گفتی، دور من رو باید خط بکشی.
پشتش را به او می‌کند. پروانه دخترکش را بغل می‌گیرد تا بسی ساکت شود. لحنش آرام‌تر می‌شود.
- از این شغل بیا بیرون رهی. برگردیم شهر خودمون، می‌تونی توی مدرسه استخدام بشی.
- تو حالت خوبه؟ زن‌های مردم آرزوشونه به همچین درجه و مقامی برسن، بعد تو میگی توی یه مدرسه‌ی زپرتی وایسم درس بدم؟ کم هذیون بگو!
می‌خواست بگوید که می‌ترسد، از به حقیقت پیوستن حرف‌های همسایه‌ها، از دور شدن شوهرش از او و هزاران چیز دیگر که نمی‌تواند بر زبان بیاورد. با سماجت اصرار می‌ورزد:
- ببین، همین داماد قدسی‌خانم از نیروی انتظامی استعفا داده. سیاست داره زندگیمون رو به‌هم می‌زنه رهی! تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ تا دم مرگ که من و این طفل معصوم رو بدبخت کنی؟
دخترک هم‌چنان نق می‌زند و بنای لجبازی سر می‌دهد. رهی، در حالی که رگ گردنش متورم شده‌است، به سمت زنش می‌چرخد. آن روی ساده و مطیعش را می‌خواهد که به فکر شوهر و بچه‌داری‌اش باشد، جملات بیگانه و خطرناکی به گوشش می‌خورد. سوئیچش را از روی اپن سنگی چنگ می‌زند و سوی درب خروجی سالن گام برمی‌دارد.
- همین فردا بعد تموم شدن شیفتم میرم بنگاه و خونه رو برای فروش می‌ذارم؛ این‌جا دیگه جای زندگی نیست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین