جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Leila Moradi با نام [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 464 بازدید, 13 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گسست از پیله] اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
693
14,985
مدال‌ها
4
این را می‌گوید و با قدم‌های محکم به سمت اتاق می‌رود. زن سری از روی تأسف تکان می‌دهد و موهای دخترک را در بغلش نوازش می‌کند. نمی‌خواهد شروع‌ کننده‌ی جنگ دیگری باشد که نتیجه‌ای در پی ندارد. مثل روزهای گذشته مرد به سرکار می‌رود و پروانه زندگی‌اش را در واحد نقلی، کنار دخترک کوچکش می‌گذراند. شیرین کوچولو با پارچه‌های رنگی پای ماشین خیاطی سرگرم است و صداهایی از خودش درمی‌آورد.
جلوی آینه‌ی گرد روی میز چوبی آرایشش می‌ایستد و به چهره‌‌اش خیره می‌شود. موهای شانه نخورده‌‌‌‌ی خرمایی‌اش را با کمی روغن جلا می‌دهد تا موجشان بخوابد. یک‌روزهایی بلند‌ی‌شان تا کمرش می‌رسید. بعد از زایمان، دیگر نخواست نگهشان دارد؛ دور از چشم رهی قیچی برمی‌دارد و به جان تارهای بی‌نوایشان می‌افتد. لبخندش شور و شوق گذشته را ندارد؛ از آن‌ لبخند‌های عمیق و گرمی که ته دل آدمی نفوذ می‌کند و نیاز به هیچ زرق و برقی ندارد. با خود می‌اندیشد زمستان سه سال پیش کجا بود و حال کجا؟ چقدر پخته‌تر شده‌است. در آن دوران بی‌قید و خوش نوجوانی، دلش هوای دانشگاه داشت که مثل هم‌کلاسی‌اش راحله به فرانسه بورسیه شود؛ اما چرخ روزگار جور دیگری چرخید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
693
14,985
مدال‌ها
4
به خودش می‌آید و می‌بیند عمویش او را عروس می‌خواند و یک هفته بعد هم سر سفره‌ی عقد کنار پسرعمویش نشسته‌است؛ پسرعمویی که نرم‌نرمک در دلش پا می‌گذارد و جایش را محکم می‌کند. حال یک زن کامل و مادر یک کودک خردسال است. مسئولیت‌های زندگی او را در عرض این سه سال باتجربه‌تر کرده‌است. صدای گریه‌ی شیرین او را از گذشته بیرون می‌کشد. از دیدن صحنه‌ی رو‌به‌رویش، وحشت‌زده هین خفه‌ای می‌گوید و به طرفش می‌دود. دخترک شیطان، پارچه را تا نصف در دهانش فرو کرده‌است. سریع برعکسش می‌کند و به پشتش محکم ضربه می‌‌کوبد تا عق بزند و بتواند تکه پارچه را از دهانش بیرون بیاورد. شیرین کوچولو، از ترس و سرفه‌های مکرر صورتش مثل لبو سرخ شده‌است و چون ابر بهار اشک می‌ریزد.
- چیزی نیست، آروم باش.
ننر و لوس بار آمده‌است. نازکشش نیست که خریدار گریه‌هایش شود. بغلش می‌کند و به سمت دستشویی انتهای راهرو می‌رود.
- از دست تو دختر! یه دقیقه نمی‌تونی بیکار بشینی؟
دهانش را می‌شوید. هم‌چنان نق می‌زند و پاهای تپلش را تکان می‌دهد که او را زمین بگذارد. ناگهان صدای شکستنی از بیرون به گوشش می‌خورد. دخترک را از آغوشش پایین می‌آورد و هراسان به درون هال می‌رود. با دیدن صحنه‌ی مقابلش دستش را جلوی دهانش می‌گیرد. این دومین بار است که شیشه‌های خانه را شکسته‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
693
14,985
مدال‌ها
4
سریع جارو و خاک‌اندازی برمی‌دارد و خرده‌شیشه‌ها را جمع می‌کند. مردم آن‌قدر از مرگ هم‌نوعانشان خشمگین هستند که هیچ چیزی جلو‌دارشان نمی‌شود و دستگاه‌های امنیتی را مسبب این فجایع می‌دانند.
در آن لحظه به یاد حرف رهی درباره‌ی فروش خانه می‌افتد. حرف بی‌راهی هم نزد؛ میان این قوم آن‌ها لکه سیاهی هستند که دوام نمی‌‌آورند. از پنجره به مردمی که یک‌روند شعار می‌دهند و مشت‌های گره کرده‌شان را نشانه می‌روند چشم می‌دوزد. پیر و جوان، دانشجو و بی‌سواد. چادری و بی‌حجاب، همه از هر قشر و صنفی به خیابان‌ها می‌آیند و خواستار محاکمه و عدالت می‌شوند. دور میدان شلوغ است و خیلی از کسبه‌ها مجبور به پایین آوردن کرکره‌های مغازه‌‌شان می‌شوند. لباس می‌پوشد و کیف وسایل شیرین را آماده می‌کند. باید به خانه‌ی دوستش برود؛ این‌جا دیگر خطرناک است. مدتی طول می‌کشد تا تاکسی برسد. ازدحام شدیدی است و مردم اجازه‌ی حرکت به اتومبیل‌ها را نمی‌دهند. صدای تیر و تفنگ و ضربه‌های باتوم است که نثار مردم می‌شود. راننده نچ‌نچ‌کنان ماشین را گوشه‌ای نگه می‌دارد.
- خانم از میان‌بر می‌رسونمتون، این خیابون حالاحالاها باز نمی‌شه!
تیرها در آسمان می‌ترکند و رعب و وحشتی چنان به وجود می‌آورند که حتی کلاغ‌های روی سیم‌برق هم به دنبال روزنه‌ای برای فرار، دنبال آشیانه‌ای پرواز می‌کنند. او کجا را دارد برود؟ راحت در جای گرم و نرمی بماند و این مردم را جا بگذارد؟ جواب سوالا‌ت خزنده‌ای که در ذهنش می‌چرخند، به تدریج رنگ می‌گیرند و او نمی‌تواند مانعشان شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
693
14,985
مدال‌ها
4
در آن حوالی، از دیدن تصویر مقابلش ناگاه حس می‌کند خون در رگ‌هایش یخ می‌بندد. نمی‌فهمد چه‌کار می‌کند. بی‌توجه به صدا زدن‌های راننده، سوی زنی که تیر خورده‌است می‌شتابد. وحشت‌زده بالای تن افتاده‌‌اش چمباتمه می‌زند و جیغ می‌کشد.
- یکی به دادش برسه. خدا!
دخترک خردسالی، بالای سر مادرش گریه سر می‌دهد و می‌لرزد. زن را با تاکسی به زور راهی مریض‌خانه می‌کنند. شیرین بی‌قراری می‌‌کند. با دیدن رهی، در حالی که اسلحه به دست، سعی دارد شورش را بخواباند، ته قلبش یک آن خالی می‌شود‌. قدم از قدم برنمی‌دارد. او سیاسی نیست، از رنگ این جماعت نیست و هدف‌هایشان را نمی‌فهمد؛ دنیایش در خانه و خانواده‌اش خلاصه می‌شود. او رهی گذشته را می‌خواهد، نه این مرد غریبه که جلوی نوجوانان با ضربه باتوم می‌ایستد. رهی میان جمعیت، چشمش به همسرش می‌افتد. در آغاز تعجب می‌کند و بعد ابرو درهم می‌کشد. سریع، جمعیت را متفرق می‌کند و با قدم‌های بلند به طرفش می‌آید. سر و وضع خاکی و دستان خونی‌اش را که می‌بیند، اخم وحشتناکی بین دو ابرویش می‌نشیند.
- این چه وضعیه؟
دختربچه‌ای که نگران مادر زخمی‌اش است، با دیدن یونیفرم نظامی و اسلحه درون دست مرد، بغضش می‌ترکد.
- مامانم رو تیر زدی، تیر زدی‌!
پروانه، بهت‌زده اول به دخترک و بعد به رهی نگاه می‌کند. او تیر زده‌است؟ سوال دلش را بر زبان می‌آورد:
- تو چی‌کار کردی رهی؟ تو... تو؟
مویرگ‌های قرمزی درون سفیدی چشمان دخترک می‌غلتند که مثل سوزن‌های باریکی در قلب رهی فرو می‌روند. از بازویش می‌گیرد، اما پروانه محکم از جایش تکان نمی‌خورد.
- ولم کن، من هیچ‌جا باهات نمیام! برو، از این‌جا برو، و اِلا مردم می‌ریزن... .
کلافه حرفش را قطع می‌کند:
- تو چت شده؟
دیدن آن تصاویر حال پروانه را خراب کرده‌است. لب‌های کوچک قرمزش از سرمای آمیخته با اضطراب و هیجان می‌لرزند.
- من چم شده؟ بهتون اسلحه دادن که روی زن و جوون مردم بکشین؟
عصبی پلک روی هم می‌فشارد.
- اون مادرش خراب‌کار بود! نترس، جایی نزدم که بمیره. حالا هم به حرفم گوش بده و سوار این ماشین شو.
تندتند و هیستریک سر تکان می‌دهد.
- من هیچی از سیاست نمی‌فهمم رهی، نمی‌دونم کی خراب‌کاره، یا کی درست‌کار! اصلاً نمی‌‌دونم این راهی که مردم میرن درسته یا غلط؛ اما این رو خوب می‌دونم که اون زن، جز ایرانی بودن، مادر یه بچه‌ست. اون زن هم‌وطن ماست، هم‌وطن ماست.
شیرین گریان را در بغلش می‌گذارد و دم عمیقی می‌کشد.
- مراقبش باش.
و بعد در مقابل چشمان مبهوتش، همچون پروانه‌‌‌ای که پیله‌اش را ترک می‌کند، به خیل جمعیت می‌پیوندد و کنار مردمی که فریاد می‌کشند، به داد زخمی‌ها می‌رسد. همه‌جا رنگ خون و شعله‌های آتش است. کنار تیربرق، رهی با اسلحه‌ای افتاده، با لبخند تلخی که میان دودهای غلیظ و خاکستری پراکنده در هوا محو می‌شود، به مردمی که زیر باران، بی‌محابا و خستگی‌ناپذیر شعار می‌دهند چشم می‌دوزد و با خود می‌اندیشد که پایان این تصویر تراژدی چه خواهد شد؟

پایان.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین