جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [گله‌ی خارزار] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Leila Moradi با نام [گله‌ی خارزار] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,132 بازدید, 17 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [گله‌ی خارزار] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
کم‌کم صداها خوابید. تندی از فضای نیمه‌تاریک اتاق بیرون رفت. ندا و نهال هم چون جوجه‌اردک پشت سرش حرکت کردند. بوی نم دیوارها مشامش را پر کرد. چکه‌های باران از سوراخ‌های سقف سرازیر میشد و موکت‌ پوسیده‌ی روی ایوان را خیس می‌کرد. خبری از زن نبود. از سه پله‌ی ترک خورده وسط ایوان پایین آمد. چشمش به مرد لاغراندامی افتاد که کنار موتور درب و داغانی نشسته‌بود و فرط‌و‌فرط سیگار می‌کشید. انگار از یک مبارزه سخت بیرون آمده‌باشد که این‌چنین نفس‌نفس می‌‌زد. نگاهی به سر و تیپ ژولیده‌اش افکند. به هشدارهای آرام ندا و هیس گفتن نهال توجهی نکرد و مقابلش ایستاد.
- پس آقاغلام شمایید؟
انگار در هپروت سیر می‌کرد. نئشگی از سر و روی هیکل بدقواره و درازش می‌ریخت. پوفی کشید و کمی صدایش را بالا برد:
- با شمام آقا! صدام رو می‌شنوید؟
شانه‌های استخوانی‌اش تکان خفیفی خوردند. گردن عرق زده و سیاهش را بالا آورد. با دیدنش، اول چشمان فرورفته‌ی قهوه‌ایش قلمبه گشت و بعد ردیف دندان‌های زرد و نامرتبش نمایان شد. جستی از روی لبه‌ی حوض خالی پرید و سیگار نصفه‌اش را زمین انداخت.
- مادمازل کی باشن؟!
از درون گر گرفت. ندا اخم‌آلود از پشت‌سر پیش آمد.
- این خانم مهمون ماست.
پوزخندی روی لب‌های کبود و باریکش نشست. تا آمد چیزی بگوید، صدای زمختی از پشت سرشان برخاست:
- حتماً از فامیل نداشتشونه مرد! نکنه شانس در خونه‌ی شما گدا گشنه‌ها رو زده؟!
به عقب چرخید. زنی با لبان جر خورده و چشمان کبود، در حالی که دستمال بر سر بسته‌بود، تکیه بر نرده‌های زنگ زده‌ی ایوان، هیکل فربه و چاقش را سرپا نگه می‌داشت. خال سیاه گوشتی هم کنار بینی‌ پهن و بزرگش به چشم می‌خورد. نهال سرتقانه دست‌به‌کمر شد و تخس گفت:
- دوست خودمه!
سگرمه‌های نازک بندانداخته‌اش توی‌هم رفت.
- زبون درازی نکن بچه! مگه خودش لاله؟!
لحن بی‌ادبانه‌ی زن، اخم به صورتش نشاند! انگار نه انگار تا الان داشت زیر مشت و لگدهای شوهرش جان می‌داد. کمی جلو رفت و دستان نمناکش را در جیب خزدار پالتویش فرو برد.
- این بچه درست میگه خانم، ما تازه با هم آشنا شدیم.
دستی بر موهای خرمایی نهال که در دست باد می‌رقصید کشید و تبسمی کرد.
- بیشتر از یه دختر شیش ساله می‌فهمه.
نهال با اتمام جمله‌اش، تندی سر بالا گرفت و دست‌به‌سی*ن*ه، حالت بامزه‌ای به خودش گرفت.
- من نه سالمه ستاره‌خانم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
جفت ابروهایش بالا پرید. در این هاگیر و واگیر از لحن شیرین و کودکانه‌اش که سعی می‌کرد بزرگ جلوه دهد، خنده‌اش گرفت. به هیکل ریزنقش و لاغرش نمی‌خورد این‌قدر سن داشته باشد. غلام که از آمدن این فرد غریبه در محله بوی خوبی به مشامش نمی‌رسید، کلاه کاپشن سیاه نخ‌نمایش را از سر کچلش برداشت و در حالی که مقابلش می‌ایستاد، با سوء‌ظن سرتاپایش را برانداز کرد. رد زخم‌ قدیمی، گوشه‌ی ابروی باریکش خودنمایی می‌کرد که چهره‌اش خشن و گرفته‌تر دیده میشد.
- سر و ریختت به مردم این‌جا نمی‌خوره. شوهرموهر کردی؟
کلام خش‌دار مرد و نگاه بی‌پروایش باعث شد قدمی به عقب بردارد. بوی مواد مخدر از سر و کولش می‌پرید. یک جای دلش دوست داشت این فضای سیاه و بیگانه را ترک کند؛ اما حس افسارگسیخته‌ای او را وادار به ماندن و کشف رازهای این خانه می‌نمود. نگاه به ساختمان قدیمی مقابلش انداخت که پنجره‌های زنگ‌زده‌ی حفاظ‌دارش، آن را شبیه به دخمه نشان می‌داد‌.
- بابت اجاره اینجا چقدر می‌گیرین؟
زن مجال نداد و از همان بالا پشت چشم نازک کرد.
- تو رو سننه؟ وکیل‌وصیشونی؟ برو پی کارت دخترجون!
چه نفسی داشت! چطور بعد این همه کتک خوردن می‌توانست نطق کند؟! نگاهش را به باریکه‌های روان آب دوخت که از کف گل‌آلود حیاط سیمانی تا کنار حصار‌های بلوکی امتداد می‌یافت؛ جایی که چند صندلی شکسته و جعبه‌های بزرگ بی‌نظم سیاه‌رنگ روی هم انباشته شده‌بودند.
تیز به طرف زن برگشت. از فرط حرص نفس‌نفس می‌زد و چهره‌اش مدام رنگ عوض می‌کرد.
- خوب نیست به‌خاطر طلبتون، یه بچه رو توی سرما به خیابون بفرستین. پس انسانیتتون کجا رفته؟
این حرف برایش بدجور گران تمام شد. جیغ‌جیغ‌کنان با آن پای لنگش، آخرین پله را هم پایین آمد.
- چشممون روشن. تو یه الف بچه، داری به ما امر و نهی می‌کنی؟
پرنده‌های داخل قفس چسبیده به نرده‌های ایوان، از صدای مشاجره‌شان به جست‌وخیز افتادند؛ گویا می‌خواستند با زبان خودشان اعتراضشان را به گوش برسانند. آن طفلکی‌ها هم شاید به بحر امید آزادی اسارت را تحمل می‌کردند، کسی چه می‌دانست! غلام از این الم‌شنگه‌ی به وجود آمده، رو به زنش تشر رفت و از آستین بلوز مخملی قرمزش گرفت تا او را به داخل بفرستد. زن اما، خیلی خوب مقاومت می‌کرد. چشمش که به نگاه شیطنت‌بار نهال گره خورد، انگار سیخ داغ روی شانه‌اش فرو کرده‌باشند.
- نگاش کن این گیس‌بریده رو... داره به من می‌خنده چشم‌سفید!
نهال تا دید غلام با توپ پر به سمتش می‌آید؛ خودش را جمع‌و‌جور کرد و ترسیده پشتش مخفی شد. باران بند آمده‌بود، صدای نچسب مرد در هیاهوی باد پیچید:
- یالا بیا بیرون بینم. اگه واس خاطر اون ننه‌ی علیلتون نبود، الان باید زیر پل توی سرما می‌خوابیدین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
جلوی زبانش را گرفت تا چند تا لیچار بارش نکند. ندا با دیدن این وضعیت، نگاه شماتت‌باری به خواهرش انداخت و مردد نزدیک غلام شد. عقلش بیشتر می‌رسید و خوب می‌دانست در این وضعیت گرانی، همین اتاق هم از سرشان زیادی است، پس متوسل به التماس شد.
- اون یه بچه‌ست، شما ببخشینش.
یک‌ذره هم دلش نرم نشد. با خشونت کنارش زد و به آن‌سوی حیاط قدم برداشت.
- بچه توی قنداقه، باید ادب بشه!
نمی‌دانست چه در آن جعبه‌های پلمپ‌شده‌ بود که این‌چنین با وسواس آن‌ها را حمل می‌کرد و به انباری می‌برد. با شنیدن صدای فین‌فینی، نگاهش به پایین کشیده‌شد. نهال با چانه‌ای لرزان کمربند پالتویش را رها کرد و نگاه لبالب از اشکش را به دمپایی‌های صورتی‌ کهنه‌اش دوخت. قلبش آتش گرفت. خواست چیزی بگوید که ندا دستش را گرفت و مانع شد. متعجب به چشمان بی‌فروغ و کدرش زل زد. آرام با لحن اطمینان‌بخشی پچ زد:
- همه‌چی رو درست می‌‌کنم!
هاله‌ی غمگینی در چهره‌‌‌اش نشست.
- بهتره بری... واسه خودت بد میشه!
در مقابل نگاه هاج و واجش، از او فاصله گرفت و دست‌به‌دامن زن صاحب‌خانه شد. جلوی پایش روی سطح زبر و خیس حیاط زانو زد و سر پایین انداخت.
- شما که می‌دونین فریبا‌خانم، ما جایی رو جز این‌جا نداریم. هر چی پول دستمون میاد بیشترش خرج دواهای مامانم میشه. از فردا من هم خیابون میرم، دوتایی بیشتر کاسب می‌شیم.
حالش دگرگون شد. سرمای بیرون را حس نکرد. فشار جامعه و زندگی از الان شانه‌های این دو دختر را خم کرده‌بود که مجبور به گدایی می‌شدند. قلب زن انگار از سنگ و بتن ساخته شده‌بود. دیدن این خواهش و تمناها، انرژی رفته‌اش را برمی‌گرداند. با تمسخر و تحقیر هلش داد و بادی به غبغب بی‌ریختش انداخت.
- دخترم سال دیگه میره دانشگاه، خرج داره. باید رخت و لباس نو براش بخرم. این‌جا که بهزیستی نیست! دو ماهه اجارتون عقب افتاده.
لامروت! صدایش به قدری بلند بود که به گوش مادر دخترها رسید؛ زنی که با وجود مریضی ناعلاجش سعی می‌کرد خود را از اتاق بیرون بکشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
روی نگاه کردن به بچه‌هایش را نداشت؛ طفلک‌های معصومش نباید این‌طور جلوی هر احد و ناسی سرافکنده می‌شدند. دلش برای دختر بزرگش، ندا خون بود. در آغاز نوجوانی، همیشه خودش را با دخترخوانده‌ی غلام مقایسه می‌کرد و با حسرت از درس خواندن و تیپ و لباسش حرف می‌زد. حرصش را با مشت زدن به ران‌های بی‌نفسش خالی می‌کرد؛ این بلای جان‌سوز روزی صد بار او را می‌کشت و زنده می‌کرد. غلام، هم‌چنان که بین حیاط و انباری در رفت‌وآمد بود، حواس بدگمانش به همه جا می‌پلکید. برای لحظه‌ای ایستاد و کش شلوار قهوه‌ایش را تا روی شکمش، که انگار به کمرش دوخته‌‌بودند بالا کشید.
- اگه یه ذره عقل داشتی الان زمستونی هم خودت نونوار شده بودی هم ننه‌ی مریضت راه می‌افتاد.
ندا زیر آماج مصیبت و تلخی‌ها، بی‌صدا می‌شکست. نهال، گریه‌کنان به سوی خواهرش شتافت و دستش را دور گردنش حلقه کرد.
- مادرم مریض نیست. خواهرم عروسی نمی‌کنه. برین گمشین، برین.
جیغ می‌کشید و با حرص این جملات را تکرار می‌کرد، تا جایی که غلام دست آخر تحملش برید و با آن قیافه‌ی ترسناکش جلو آمد. دستش برای زدن دخترک در هوا بلند شد. آستانه‌ی تحملش برید، بی‌معطلی مقابلش قد علم کرد. به‌حتم از خشم، صورت سفیدش سرخ شده‌بود، این را از گر گرفتگی گونه‌هایش حس می‌کرد.
- زورت به این بچه رسیده؟ خجالت بکش!
پره‌های بینی استخوانی‌اش از خشم باز و بسته میشد. دندان به‌هم سایید و به عقب هلش داد که روی سطح لغزنده‌ی حیاط لیز خورد. به زور خودش را نگه داشت و دست بر قلبش گرفت. صدای فریادهای مرد، همسایه‌های کنجکاو را به پشت‌بام خانه‌هایشان کشاند.
- برو بینم تا نگفتم ترتیبتو بدن، پِتیاره! این‌ غربتی‌ها باید جل و پلاسشون رو تا آخر هفته بردارن و برن.
سرش داغ شد. یک آدم تا چه حد می‌توانست پست و ظالم باشد؟! نفرت را در چشمانش ریخت و کمر راست کرد.
- این کارتون عواقب داره آقا! خود دانین.
چنان به طرفش برگشت که از ترس قبضِ روح شد. در دل اعتراف کرد که کاش پایش را به همچین جهنم‌دره‌ای نمی‌گذاشت تا با چنین آدمی دهان‌به‌دهان شود.
- چی گفتی؟ تو باز چه شکری خوردی دختره‌ی... .
با وجود ترس درونی‌اش، جسارت پیشه گرفت و دست‌به‌کمر نزدیکش شد. به هر حال خون سروان محجوب را در رگ‌هایش داشت و شجاعت را از مرد زندگی‌اش ارث برده‌بود.
- این‌جا یه خبرهاییه، مگه نه؟
رگ‌های پیشانی‌اش چنان ورم کرده‌بود که با خود گفت، همین الان سکته را می‌زند.
- گنده‌تر از دهنت لقمه نگیر بچه!
نفس عمیقی کشید، بخار گرم از دهانش برمی‌خاست. هم‌چنان که اخمش پابرجا بود، پلکی به‌هم جنباند.
- به این خونواده کاری نداشته باش.
یک‌ذره هم گره ابروهایش کم نشد. در فاصله‌ای یک‌قدمی از او ایستاد و وقیحانه سرتاپایش را نگریست.
- بینم، آقازاده‌ای؟ کیسه‌ی خلیفه‌ات کو؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
پوست خشک شده‌ی لبش را جوید. هیچ فکر نمی‌کرد روزی با چنین آدمی سر و کله بزند.
- من آقازاده‌ نیستم، مثل شما هم نیستم، یه جو انسانیت توی وجودمه که درست زندگی کنم.
نهال و ندا چشمانشان از تعجب مثل توپ بیرون زده‌بود؛ به‌حتم می‌دانستند که چه عواقبی در راه است. نگاهش را به چهره‌ی یکه خورده‌ی غلام داد. دیری نگذشت که هاله‌ای از تمسخر در صورت بدون ریش و چروکش چنبره زد. صدای زشتی از دهانش درآورد که عقش گرفت.
- خوب شعار میدی! امثال شما رو می‌شناسم.
کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد.
- امثال شما چی؟ فکر کردی نفهمیدم توی اون جعبه‌ها چیه!
واضح بود که انتظار شنیدن این جمله را از دهانش نداشت، ولی خودش را به آن راه می‌زد.
- خب که چی؟ خرج چند تا خونواده و بی‌سرپرست دست منه. تو کی باشی آخه دخترجون؟
پلکش پرید. ندا با ایما و اشاره می‌خواست به او چیزی را بفهماند. توجهی نشان نداد و نگاهش را دوباره به مرد دوخت.
- یه شغل شریف برای خودت دست و پا کن. اگه می‌بینی این بچه‌ها اعتراضی نمی‌کنن، به‌خاطر ترسشونه، وگرنه از ده فرسنگی قیافه‌ات داد می‌زنه که چی‌کاره‌ای.
چهره‌اش رنگ خون گرفت. زن، مشت به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و مدام لعن و نفرین کرد. سر درنمی‌آورد، پس به‌خاطر چه چیزی با شوهرش درافتاده‌بود که حال، این‌طور سنگش را به سی*ن*ه می‌زد؟! موبایلش را از جیب ضخیم پالتویش بیرون کشید و روشنش کرد.
- شماره کارتت رو بگو، کرایه‌ی عقب‌ افتاده رو تا فردا برات می‌زنم، به شرطی این‌که دیگه این طفل معصوم‌ها رو اذیت نکنی‌.
نهال و ندا، در سکوت، با بهت به او می‌نگریستند. مرد نیشخندی زد و روی سکو نشست. رو به زنش توپید:
- گاله رو ببند زن! خانم فرشته‌ی نجات شده، ببینش.
هوا کم‌کم داشت تاریک میشد و نمی‌خواست دیر کند. با نوک چرمی بوتش، لگد آرامی به سنگ‌ریزه‌های خیس زیر پایش زد.
- مگه پولت رو نمی‌خوای؟
جعبه‌ی سیگاری از ته جیب کاپشنش درآورد و با فندک نم‌‌دارش ور رفت.
- هه! بنگاه خیریه باز کردی؟ نه سرکارعلیه! این بچه‌ها دست منن و باید پا‌به‌پای بقیه کار کنن.
تحملش سرریز شد.
- نه این و نه بچه‌های دیگه برای کسی کار نمی‌کنن؛ اختیارشون دست تو نیست.
سر طاسش را خاراند و لبخند کریهی به رویش زد.
- درسته، اختیارشون دست من نیست. توی میدون جنگ باس واسه زنده موندنت تلاش کنی.
چه اراجیفی برای خودش می‌بافت؟!دوست داشت سرش را زیر آب فرو کند.
- خودتون خواستین، من هشدارم رو دادم.
برگشت برود که صدایش او را در جایش متوقف کرد.
- کار من قانونیه کارآگاه کوچولو! نمی‌دونم به کجا وصلی. فکر کردی اگه به پلیس لوم بدی شهرتون پاک میشه؟ نه، اگه می‌تونین ریشه‌اش رو ببرین؛ ما که بخیل نیستیم.
با حرص به راهش ادامه داد. دستش به درب نرسیده‌بود که لولاهای زنگ زده‌اش جیر صدا دادند و یک فوج آدم به حیاط هجوم آوردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
متعجب کنار کشید و به ظاهر متفاوتشان خیره شد. در بینشان چند زن هم وجود داشت که سر و ریخت مناسبی نداشتند. مردی که قیافه‌ی ظریف و زنانه‌ای داشت، جمعیت را کنار زد و جلوتر از همه ایستاد.
- همه چی ردیفه آقا غلام؟
قلبش از نبض ایستاد. این‌جا چه کار می‌کردند؟ با آن‌که سوال ذهنش را می‌‌دانست؛ اما از گفتنش واهمه پیدا کرد. دید که زن غلام غیض کرده، جثه‌ی گنده‌اش را بلند کرد و غرغرکنان، به سمت اتاق انتهای ایوان رفت. غلام انگشت در گوشش چرخاند و جانش را خاراند.
- اول اون در کیسه‌ی گشادتون رو باز کنین، بعد.
خنده‌های چندششان، گوشش را خراش داد. یکی از دختران که آرایش غلیظی بر چهره داشت و سیگار بین لبش خودنمایی می‌کرد، تا او را دید، ابروهای
تاتو شده‌اش بالا رفت.
- اوه پیشرفت کردی غلام! از بالاشهر دختر آوردی؟
با این حرفش، تمام نگاه‌ها به سویش چرخید. موهای تنش سیخ شد. غلام که فکر نمی‌کرد هنوز آن‌جا باشد، از دیدنش آتش گرفت. با گام‌های بلند خودش را به او رساند‌
- برو رد کارت، عجب سمجی هستی تو!
خشم رفته‌رفته در وجودش اوج می‌گرفت. به قفسه‌ی سی*ن*ه‌‌اش چنگ زد و نفسش را با بازدم عمیقی از دهان خارج کرد.
- خیلی پستی!
همان مرد اولی که ظاهر زنانه‌ای داشت، یک تای ابروی تیغ زده‌اش را بالا داد و شهوت‌ناک سرتاپایش را کاوید.
- مهمونمون زیرلفظی می‌خواد؟
غلام که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد، عصبی رو به همان مرد توپید:
- برین گمشین دِهه!
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- باشه بابا، امروز میزون نیستی‌ ها!
به راستی این آدمیان از چه قماشی بودند؟ از نوع نگاه زشت دو مرد ریشو به روی ندا، مو به تنش راست شد. هر آن امکان داشت خطری دخترها را تهدید کند. در یک آن، همه متفرق شدند و به سوی انباری رفتند‌. ترس عجیبی وجودش را لرزاند. صدای هشدارآمیز غلام، بیخ گوشش پیچید:
- شر درست نکن دختر! برو رد کارت.
صدای لخ‌لخ دمپایی روی سیمان تر، کم‌کم دور و دورتر میشد. انگار به بلوک‌های سرد و خیس دیوار چسبانده‌اش باشند. صداهای نامتعارفی از داخل آن زیرزمین مخوف به گوش می‌رسید؛ گاهی خنده و گاهی جیغ‌های ناگهانی که قلبش را به تپش می‌انداخت. غلام که رفت، هر جور که بود خودش را به دخترها رساند.
- موندنتون خطرناکه، با من بیاین.
ندا پوزخند تلخی به چهره‌ی رنگ پریده‌اش زد.
- غلام شاید آدم درستی نباشه خانم، اما حواسش به ما هست. شما هم بهتره این‌جا نباشین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
لب فرو بست. چشمان غمگین و کدر دخترک حرف‌های زیادی در خود داشت. گامی به عقب برداشت.
- من باز هم میام، مراقب خودتون باشین.
وسط زانوانش می‌لرزید. دل رفتن نداشت، اما ماندنش هم دردی را دوا نمی‌کرد.
کاش پایش می‌شکست و به این محله نمی‌آمد. صدایی در ذهنش گفت:
«اگه نمی‌اومدی که هیچ‌وقت نمی‌تونستی نیمه‌ی تاریک شهر رو ببینی.»
همین که وارد کوچه شد، صدایی او را در جایش متوقف کرد:
- کار اشتباهی کردی که به این جهنم اومدی!
برگشت و به قیافه‌ی عبوس مرد خیره شد. لحنش کمی به گوشش آشنا بود، اما هر چه فکر کرد، نفهمید کجا شنیده‌است! قلبش از ترس مثل بمب ساعتی می‌کوبید.
- شما هم می‌دونین... که... .
نیشخند زد و در حالی که از روی سکو بلند میشد، لگد آرامی به پیت حلبی زنگ‌زده‌ی مقابلش زد، باران‌های جمع شده‌ی درونش، از پله‌ها سرازیر شد.
- یه جور پول درآوردنه دیگه، اون آدم‌ها هم به خواسته‌شون می‌رسن.
اخم کرد.
- ولی غیرقانونیه! گناهه!
متعجب در جایش ایستاد. کمی بعد ابروهای نامرتبش درهم گره خوردند.
- قانون واقعی چیه؟
گیج و منگ نگاهش کرد که خودش ادامه داد:
- این قانونی رو که میگی فقط شنیدیم، مگه نه؟
صورتش توی‌هم رفت. خواست جوابش را دهد، اما دیگر دیر شده‌بود، عین باد در دل تاریکی گم شد.
مرد عجیبی بود. نوع صحبت کردنش هم به این محله نمی‌خورد. صبح که بیدار شد فکر نمی‌کرد چنین روز پرماجرایی را تجربه کند. به خاطر شغل پدرش، از مشکلات جامعه کم و بیش باخبر بود، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! تا از پله‌ها پایین آمد، جانش به لب رسید. چند باری تا رسیدن به جاده‌ی اصلی، پایش درون چاله‌ چوله‌ها گیر کرد. ذهنش پیش دخترها بود. آن بچه‌ها در چنین فضایی روزهایشان را شب می‌کردند؟ کنار جدولی ایستاد و نفسی تازه کرد. دستش را برای تاکسی سبزی که چراغش از دور می‌تابید تکان داد. نمی‌دانست چه کند. کاش پدرش بود که از او کمک می‌گرفت. سر راه به دوست پدرش که در آگاهی کار می‌کرد، سر زد. از دیدنش خوشحال شد و با گرمی برخورد کرد.
- خیلی خوش‌اومدی ستاره‌جان، پدر خوبن؟
روی صندلی چرم مشکی نشست.
- مأموریت رفتن. من به کمکتون نیاز دارم عموجان!
پشت میزش نشست و دستی به محاسن جوگندمی و مرتبش کشید.
- بگو دخترم، اتفاقی افتاده؟
سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کرد. وقتی آدرس و مشخصات را گفت؛ سریع یک تیم برای پیگیری به محل فرستاد. هر چقدر اصرار کرد که همراهشان برود، با مخالفتش مواجه شد.
- برو خونه دخترم! ما خودمون بهت خبر می‌دیم.
گوشه‌ی پله‌ ایستاد تا مزاحم محل عبور بقیه نشود.
- پس منتظرم نذارین.
به خانه که برگشت هوا دیگر تاریک شده‌بود. مادرش که پای سریال مورد علاقه‌ی ترکی‌اش نشسته‌بود، با دیدنش نگران از جا برخاست.
- هیچ معلوم هست کجا بودی؟ گوشیت رو چرا جواب ندادی؟
آن‌قدر غرق در خیالاتش بود که به گفتن «ببخشیدی» بسنده کرد و راهی اتاقش شد. مادرش هم با تعجب از این که جوابش را نداده، به رفتنش نگاه کرد. حتی برای شام هم از اتاق خارج نشد. گوشی‌اش زنگ خورد. سریع از بغل تختش برداشت و جواب داد:
- دستگیرشون کردین؟
صدای خسته‌اش در پشت خط پیچید:
- آدم‌هایی که توی خونه بودن همه رو دستگیر کردیم... .
- غلام چی؟ صاحب اصلیش اون عوضیه.
از این‌که میان حرفش پرید خجالت کشید و ساکت شد.
- متأسفانه قبل از رسیدن همکارها بار و بندیلش رو بسته‌بود و از اون‌جا فرار کرده‌بود.
آه از نهادش بلند شد. مردک نابه‌کار! با ادامه‌ی حرف‌های سرگرد، تمام جانش گوش شد.
- ولی ردش رو می‌زنیم. با آدم‌های این‌چنینی زیاد سر و کار داشتیم دخترم!
تا می‌آمد پلک‌هایش سنگین شود، فکر دخترها و محله، خواب را از چشمانش می‌ربود. در این گیر و دار جرقه‌ای در ذهنش زده‌شد. این فکر ناگهان به ذهنش آمد، اما عجیب در مغزش ریشه دواند. سریع از روی تخت بلند شد. به سمت کوله‌‌ی کوچک قهوه‌ایش رفت و دوربین عکاسی‌اش را از تویش بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
لب‌های کش آمده‌اش را مماس با شیشه‌ی نمناک پنجره گذاشت و به تماشای هوای گرگ و میش شهر ایستاد. هلال باریک ماه، کم‌کم داشت جایش را به خورشیدی هدیه می‌کرد که به همراه چراغ‌های روشن یکی‌درمیان آپارتمان‌های اطراف، خبر از صبحی تازه می‌داد. چطور زودتر به عقلش خطور نکرد؟ آن محله می‌توانست سوژه باشد. همیشه از زیبایی‌ها عکس می‌انداخت‌. چرا نباید یک‌بار هم سیاهی‌ها و حقیقت‌های تلخ حاشیه‌نشینی را به تصویر می‌کشید؟ شاید خدا نهال را سر راهش قرار داده‌بود که چشمانش فراتر از دنیای رنگی‌اش را ببیند. نغمه‌ی جیر اذان در گوش‌هایش اکو شد. با این فکر که دوباره به آن محله بازمی‌گردد، سوی سرویس بهداشتی شتافت و دست بر وضو گرفت.
***
صدای بوق و پِت‌پِت اگزوز، از جلوی ساختمان قدیمی گاراژ به گوش می‌رسید. همهمه‌ی آرام مسافران کنار مینی‌بوس قرمز، توجهش را به آن‌ سمت جلب کرد. در شلوغی اندک محوطه، دو سه تن از جوانان ریشو و قلچماق که هر کدام زنجیرهای کلفت زرینی بر گردن داشتند و از قیافه‌‌‌‌هایشان خلاف بیداد می‌کرد، سوار بر ترک موتور، خیره‌خیره سرتاپای او و دوستش نیلوفر را می‌کاویدند. لابد با خود می‌گفتند:
«این دخترهای ژیگول و شیک‌پوش رو چه به پرسه زدن توی این محله!»
نیلوفر هم که خدا خیرش بدهد؛ انگار که داشت در بازار شانزه‌لیزه قدم می‌زد! زیر ذره‌بین توجه بقیه، شجاعت به خرج داد و سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد. نیلوفر با آن کفش‌های پاشنه بلندش که تق‌تق صدا می‌داد، مجبور شد پشت سرش بدود.
- وایسا دختر! بیا برگردیم.
کمی که دور شدند، بغل تیربرق سفید بتنی ایستاد. برنگشت و نفسی تازه کرد تا بینی‌اش از بوی نامطبوع گازوئیل و بنزین خارج شود.
- چیزی نیست، نترس.
در ادامه‌ی حرفش، به رفتن ادامه داد. چهره‌ی گندم‌گون و لاغر نیلوفر از عصبانیت گر گرفت، جوری که استخوان باریک و نازک وسط بینی‌اش بیرون زد. عینک آفتابی‌اش را از بالای سرش تا روی چشمانش پایین آورد و با گام‌های بلند و محکم، دوباره به راه افتاد.
- من موندم این حلبی‌آباد چی داره که جذبت کرده؟!
همان‌طور در حین مسیر به زمین و زمان ناله می‌فرستاد و او هم به حرص خوردن‌هایش در دل می‌خندید. نور خورشید از بین شکاف دیوارهای آجری خانه‌ها می‌تابید و زمین مرطوب و گِلی کوچه را خشک می‌کرد. پله‌های کثیف و سیمانی را به زحمت طی کرد. نیلوفر هم غرغرکنان دنبالش می‌آمد، البته دائم اخم و پیف می‌کرد که این منطقه‌ی پرت را از کجا پیدا کرده‌است؟
زِله و عاجز بالای پله‌‌ها ایستاد. از پشت هوای کدر و آلوده‌ی مقابلش، قله‌ی دماوند، با عظمت تمام بر فراز شهر رخ‌نمایی می‌کرد. در سی*ن*ه‌اش اما، شکستگی‌های بی‌شماری وجود داشت؛ یک‌طرف آسمان‌خراش‌های بزرگ و اعیان‌نشین و طرف دیگرش، دخمه‌های به‌هم چسبیده با سقف‌های کوتاه و شلوغ قرار داشت. دوربین عکاسی‌اش را روی خانه‌ی پست و کوچکی تنظیم کرد. باد در این نقطه، با قدرت بیشتری می‌وزید و پرده‌ی پلاستیکی خانه را به این‌سو و آن‌سو تاب می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین