- Dec
- 408
- 12,222
- مدالها
- 4
اکنون فهمید چرا لحن و تن صدای دیروزش بهنظرش آشنا آمد. انتظار نداشت چنین چیزی از دهانش خارج شود. نیلوفر با شنیدن این جمله، گویی آتشش زدهباشند. لرزیدن تنش از سرما که نه، از رعشهای که به جانش افتادهبود، نشأت میگرفت.
- باورم نمیشه! تو... تو... .
بیتفاوت نسبت به حال دخترک، از روی زمین نمور بلند شد و خاک شلوار ششجیبش را تکاند.
- باور کن. بهتره همین الان از اینجا برید.
بعد نگاهش را به او داد و گفت:
- به خودت زحمت نده خانم؛ این آدمها با این زندگی خو گرفتن.
به دنبال حرفش، راهش را به سمت ساختمان نیمهکارهای که روبهرویشان قرار داشت، کشید. چند دقیقه نگذشت که یک موتوری از کنارشان رد شد و بغل ساختمان توقف کرد. با آن ریش بلند داعشی و زنجیر کلفتی که دور گردنش بود، ناخودآگاه ترسید و کمی عقب رفت. بوی زننده روغن و مخدر زیر بینیاش پیچید. سر و وضعش به اراذل میخورد! یادش آمد که او را جلوی درب گاراژ دیدهبود. مرد، تا نگاهش به آندو افتاد، در آغاز چشمان سیاهش از تعجب مثل گردو درشت شد و بعد، کمکم لبخند کریهی روی لبش نشست. لاتیوار جلو آمد و سوئیچش را بین دستانش چرخاند.
- بهبه، چه حوریهای زیبایی! خدا شوما رو از آسمون فرستاده واس ما؟
بزاقش به ته گلویش چسبید. نیلوفر انگار در این دنیا نبود. در روز چند بار همچین مردهایی به این محله رفتوآمد میکردند؟ یک لحظه از اینکه دخترانی به سن او، به سن ندا و نهال چقدر میتوانند در معرض خطر باشند، وحشت به جانش نشاند. قبل از اینکه مرد نزدیکشان شود، شهریار، با چهرهای خسته و مغشوش جلوی درب نیمهباز حلبی ایستاد و غرید:
- خوش اشتهایی بسه. لقمه توی گلوت گیر میکنه پسر! بیا تا دیر نشده.
مرد پوفی کشید و زیرلب فحشی داد که مو به تنش سیخ شد. آنها در این ساختمان چهکار داشتند؟ زودتر از او نیلوفر به خودش آمد و مثل آلو گرفتهها تندی برخاست. از بین درزهای باریک و زنگزدهی درب، به داخل حیاط سرک کشید. او هم کنارش ایستاد و سعی کرد دید بزند تا شاید چیزی دستگیرش شود. بوی گس سیمان و رطوبت بلوکهای انباشتهی شدهی گوشهی حیاط که پوشیده از خزه بودند، حس غریبی به آدم منتقل میکرد. چشمش به بستهی مشکی درون دست آن مرد غریبه افتاد. دید که شهریار سرخوشانه خندید و آن بستهی کوچک را از دستش گرفت و سریع وارد ساختمان شد. چیزی که دیدهبود را باور نمیکرد. بدن نیلوفر شل شد، همانجا با زانو روی زمین خاکی سقوط کرد و و دست بر دهان گرفت. پلک بههم باز و بسته کرد و شقیقهاش را فشرد. برای چه کاری آمدهبودند و چه ماجرایی رخ داد! حال بد نیلو باعث شد زودتر به خانه برگردند. کاش هیچوقت پا در این محله نگذاشتهبود، کاش. صدایی در ذهنش گفت: «اگه نمیاومدی که سیاهی زیر پوست این شهر رو نمیدیدی!»
در راه برگشت، یک لحظه هم گریهی نیلوفر قطع نمیشد. چیزی نگفت، گذاشت کامل خودش را خالی کند.
- چطور میتونه؟ توام دیدی مگه نه؟
عینک طبیاش را روی چشمان دردآلودش گذاشت و به سر تکان دادن کفایت کرد. نیلوفر میان بغض و گریه، هیستریک خندید و پشت دستش را گاز گرفت.
- من رو نشناخت واقعاً؟ پس من چرا همون لحظه اول شناختمش؟!
پوفی کشید و سرعتش را کمی آرامتر کرد.
- الان موضوع مهم اینه که چرا شهریار از اون محله سر درآورده؟ خانوادهاش کجان؟
اشکهایش را پاک کرد و سری به
تأیید تکان داد.
- آره، آره. باید بفهمیم. حداقل باید بدونم چرا چهار سال پیش ترکم کرد!
- باورم نمیشه! تو... تو... .
بیتفاوت نسبت به حال دخترک، از روی زمین نمور بلند شد و خاک شلوار ششجیبش را تکاند.
- باور کن. بهتره همین الان از اینجا برید.
بعد نگاهش را به او داد و گفت:
- به خودت زحمت نده خانم؛ این آدمها با این زندگی خو گرفتن.
به دنبال حرفش، راهش را به سمت ساختمان نیمهکارهای که روبهرویشان قرار داشت، کشید. چند دقیقه نگذشت که یک موتوری از کنارشان رد شد و بغل ساختمان توقف کرد. با آن ریش بلند داعشی و زنجیر کلفتی که دور گردنش بود، ناخودآگاه ترسید و کمی عقب رفت. بوی زننده روغن و مخدر زیر بینیاش پیچید. سر و وضعش به اراذل میخورد! یادش آمد که او را جلوی درب گاراژ دیدهبود. مرد، تا نگاهش به آندو افتاد، در آغاز چشمان سیاهش از تعجب مثل گردو درشت شد و بعد، کمکم لبخند کریهی روی لبش نشست. لاتیوار جلو آمد و سوئیچش را بین دستانش چرخاند.
- بهبه، چه حوریهای زیبایی! خدا شوما رو از آسمون فرستاده واس ما؟
بزاقش به ته گلویش چسبید. نیلوفر انگار در این دنیا نبود. در روز چند بار همچین مردهایی به این محله رفتوآمد میکردند؟ یک لحظه از اینکه دخترانی به سن او، به سن ندا و نهال چقدر میتوانند در معرض خطر باشند، وحشت به جانش نشاند. قبل از اینکه مرد نزدیکشان شود، شهریار، با چهرهای خسته و مغشوش جلوی درب نیمهباز حلبی ایستاد و غرید:
- خوش اشتهایی بسه. لقمه توی گلوت گیر میکنه پسر! بیا تا دیر نشده.
مرد پوفی کشید و زیرلب فحشی داد که مو به تنش سیخ شد. آنها در این ساختمان چهکار داشتند؟ زودتر از او نیلوفر به خودش آمد و مثل آلو گرفتهها تندی برخاست. از بین درزهای باریک و زنگزدهی درب، به داخل حیاط سرک کشید. او هم کنارش ایستاد و سعی کرد دید بزند تا شاید چیزی دستگیرش شود. بوی گس سیمان و رطوبت بلوکهای انباشتهی شدهی گوشهی حیاط که پوشیده از خزه بودند، حس غریبی به آدم منتقل میکرد. چشمش به بستهی مشکی درون دست آن مرد غریبه افتاد. دید که شهریار سرخوشانه خندید و آن بستهی کوچک را از دستش گرفت و سریع وارد ساختمان شد. چیزی که دیدهبود را باور نمیکرد. بدن نیلوفر شل شد، همانجا با زانو روی زمین خاکی سقوط کرد و و دست بر دهان گرفت. پلک بههم باز و بسته کرد و شقیقهاش را فشرد. برای چه کاری آمدهبودند و چه ماجرایی رخ داد! حال بد نیلو باعث شد زودتر به خانه برگردند. کاش هیچوقت پا در این محله نگذاشتهبود، کاش. صدایی در ذهنش گفت: «اگه نمیاومدی که سیاهی زیر پوست این شهر رو نمیدیدی!»
در راه برگشت، یک لحظه هم گریهی نیلوفر قطع نمیشد. چیزی نگفت، گذاشت کامل خودش را خالی کند.
- چطور میتونه؟ توام دیدی مگه نه؟
عینک طبیاش را روی چشمان دردآلودش گذاشت و به سر تکان دادن کفایت کرد. نیلوفر میان بغض و گریه، هیستریک خندید و پشت دستش را گاز گرفت.
- من رو نشناخت واقعاً؟ پس من چرا همون لحظه اول شناختمش؟!
پوفی کشید و سرعتش را کمی آرامتر کرد.
- الان موضوع مهم اینه که چرا شهریار از اون محله سر درآورده؟ خانوادهاش کجان؟
اشکهایش را پاک کرد و سری به
تأیید تکان داد.
- آره، آره. باید بفهمیم. حداقل باید بدونم چرا چهار سال پیش ترکم کرد!
آخرین ویرایش: