جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Leila Moradi با نام [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,916 بازدید, 24 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,709
مدال‌ها
4
اکنون فهمید چرا لحن و تن صدای دیروزش به‌نظرش آشنا آمد. انتظار نداشت چنین چیزی از دهانش خارج شود. نیلوفر با شنیدن این جمله، گویی آتشش زده‌ باشند. لرزیدن تنش از سرما که نه، از رعشه‌ای که به جانش افتاده‌بود، نشأت می‌گرفت.
- باورم نمیشه! تو... تو... .
بی‌تفاوت نسبت به حال دخترک، از روی زمین نمور بلند شد و خاک شلوار شش‌جیبش را تکاند.
- با... باور ‌کن. بهتره همین الان از ای... اینجا برید.
زبانش در این شرایط الکن شده‌بود.
نیم‌نگاه عصبی تحویل او داد و گفت:
- به خودت زحمت نده خانم... .
آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- این آدم‌ها با این زندگی خو گرفتن.
به دنبال حرفش، راهش را به سمت ساختمان نیمه‌کاره‌ای که رو‌به‌رویشان قرار داشت، کشید. چند دقیقه نگذشت که یک موتوری از کنارشان رد شد و بغل ساختمان توقف کرد. با آن ریش بلند داعشی و زنجیر کلفتی که دور گردنش بود، ناخودآگاه ترسید و کمی عقب رفت. بوی زننده روغن و مخدر زیر بینی‌اش پیچید. سر و وضعش به اراذل می‌خورد! یادش آمد که او را جلوی درب گاراژ دیده‌بود. مرد، تا نگاهش به آن‌‌دو افتاد، در آغاز چشمان سیاهش از تعجب مثل گردو درشت شد و بعد، کم‌کم لبخند کریهی روی لبش نشست. لاتی‌وار جلو آمد و سوئیچش را بین دستانش چرخاند.
- به‌به، چه حوری‌های زیبایی! خدا شوما رو از آسمون فرستاده واس ما؟
بزاقش به ته گلویش چسبید. نیلوفر انگار در این دنیا نبود. در روز چند بار همچین مردهایی به این محله رفت‌وآمد می‌کردند؟ یک لحظه از این‌که دخترانی به سن او، به سن ندا و نهال چقدر می‌توانند در معرض خطر باشند، وحشت به جانش نشاند. قبل از این‌که مرد نزدیکشان شود، شهریار، با چهره‌ای خسته و مغشوش جلوی درب نیمه‌باز حلبی ایستاد و غرید:
- خوش اشتهایی بسه. لقمه توی گلوت گیر می‌کنه پسر! بیا تا دیر نشده.
مرد پوفی کشید و زیرلب فحشی داد که مو به تنش سیخ شد. آن‌ها در این ساختمان چه‌کار داشتند؟ زودتر از او نیلوفر به خودش آمد و مثل آلو گرفته‌ها تندی برخاست. از بین درزهای باریک و زنگ‌زده‌ی درب، به داخل حیاط سرک کشید. او هم کنارش ایستاد و سعی کرد دید بزند تا شاید چیزی دستگیرش شود. بوی گس سیمان و رطوبت بلوک‌های انباشته‌ی شده‌ی گوشه‌ی حیاط که پوشیده از خزه بودند، حس غریبی به آدم منتقل می‌کرد. چشمش به بسته‌‌ی مشکی درون دست آن مرد غریبه افتاد. دید که شهریار سرخوشانه خندید و آن بسته‌ی کوچک را از دستش گرفت و سریع وارد ساختمان شد. چیزی که می‌دیدند را را باور نمی‌کردند. بدن نیلوفر شل شد، همان‌جا با زانو روی زمین خاکی سقوط کرد و و دست بر دهان گرفت. پلک به‌هم باز و بسته کرد و شقیقه‌اش را فشرد. برای چه کاری آمده‌بودند و چه ماجرایی رخ داد! حال بد نیلو باعث شد زودتر به خانه برگردند. کاش هیچ‌وقت پا در این محله نگذاشته‌بود، کاش. صدایی در ذهنش گفت: «اگه نمی‌اومدی که سیاهی زیر پوست این شهر رو نمی‌دیدی!»
در راه برگشت، یک لحظه هم گریه‌‌ی نیلوفر قطع نمی‌شد. چیزی نگفت، گذاشت کامل خودش را خالی کند.
- چطور می‌تونه؟ توام دیدی مگه نه؟
عینک طبی‌اش را روی چشمان دردآلودش گذاشت و به سر تکان دادن کفایت کرد. نیلوفر میان بغض و گریه، هیستریک خندید و پشت دستش را گاز گرفت.
- من رو نشناخت واقعاً؟ پس من چرا همون لحظه‌ اول شناختمش؟!
پوفی کشید و سرعتش را کمی آرام‌تر کرد.
- الان موضوع مهم اینه که چرا شهریار از اون محله سر درآورده؟ خانواده‌اش کجان؟
اشک‌هایش را پاک کرد و سری به
تأیید تکان داد.
- آره، آره‌. باید بفهمیم. حداقل باید بدونم چرا چهار سال پیش ترکم کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,709
مدال‌ها
4
چشم از نیم‌رخ گریانش گرفت و به جاده داد. گذشته دوباره سر از ریشه دوانده‌بود و می‌خواست کامشان را تلخ کند. او که همانند خواهر برای نیلوفر بود، دید که در این چهار سال چه مشقت و سختی کشید تا دوباره خودش را بازیافت. شهریار جوری قلب رفیقش را له کرد و از او گذشت که دیگر قابل ترمیم نبود. آن شب وقتی موضوع را برای مادرش تعریف کرد، در آغاز حسابی داد و قال به راه انداخت که چرا سرخود به همچین جاهایی پا گذاشته و بعد به او گفت که بهتر است پایش را از این قضیه بیرون بکشد، اما او به مادرش اطمینان داد که مشکلی پیش نمی‌آید و کلی کلنجار رفت تا راضی شد. به همراه نیلوفر، این جریان را با برادرش محسن درمیان گذاشتند؛ آخر او مددجو بود و می‌توانست کمک شایانی در این زمینه به آن‌ها کند. طبق حرف‌های او، هسته‌ی اصلی این‌گونه افراد در شمال تهران بود؛ جایی که بچه‌های کم‌ سن‌و‌سال، میان تونل اتومبیل‌های گران‌قیمت و خیابان‌های اعیان‌نشین، ناچار روی به چنین کارهایی می‌آوردند و نظارت دولت و موسسه‌ها هم هنوز نتوانسته‌بود این مشکل را ریشه‌کن کند.
***
اتومبیل را کنار پارک شلوغی پارک کرد. هوا کمی گرم‌تر بود و همین موجب میشد کارشان بهتر پیش برود. سه نفری پیاده شدند و به راه افتادند. زن فال‌گیری که لباس محلی بر تن داشت توجهش را جلب کرد. با آن جواهرات بدلی آویزان بر گردنش و خال‌کوبی عجیب روی چانه‌اش، شباهت زیادی به جادوگران داشت. رد سوختگی قدیمی هم در سمت چپ گونه‌‌‌اش دیده‌ میشد که رنگ سفیدش با پوست قهوه‌ای صورت زبرش در تضاد بود. مدام هم صدای کلفتش را روی سرش می‌انداخت و چون رادیو وِر وِر می‌کرد. بالای بساطش که ایستادند، اخم میان ابروهای کلفت تیغ‌زده‌اش لانه کرد.
- نکنه از اداره میاین؟ ببین آقا، این‌جا محل کسب منه، خرج دو تا بچه رو می‌دم. پس فردا من از نون‌ خوردن بیفتم، تو و این دو تا خانم می‌خواید شکم اون بی‌پدرها رو سیر کنید؟
کمی آن‌طرف‌تر، زن میان‌سالی با شکل و شمایلی عجیب و غریب، از بدو حضورشان در پارک، چهارچشمی خیره‌شان‌ بود. متوجه‌ی نگاهش که شد، به طرز دستپاچه‌ای، دستکش‌های چرمی‌اش را دستش کرد و هدبند تیره‌اش را تا بالای ابرویش پایین آورد. در حین بلند شدن از روی نیمکت، ساک دستی بزرگی با خودش حمل می‌کرد که به‌نظر مشکوک می‌رسید.‌ با صدای نیلوفر، دنباله‌ی نگاهش را از زن که در شلوغی، چون آب در زمین فرو رفت گرفت و به خودش آمد.
- ما از هیچ جایی نیومدیم خانم، نگران نباشید. فقط می‌خوایم اگه اجازه بدین یه عکس ازتون بگیریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,709
مدال‌ها
4
زن با بدخلقی میل و کاموایش را کناری گذاشت.
- دِ نه دِ! من از شما بهترون رو می‌شناسم؛ خوب بلدین با زرنگی، ما فقیر فقرا رو از راه به‌ در کنین.
زیر لباس گرگی که بر تن داشت، می‌توانست تصویر بره‌ی رام و بی‌آزار کهنه‌ای را در چشمان مشکی غمگینش ببیند. اویی که تا آن لحظه ساکت بود، تبسمی کرد و چند قدمی به جلو برداشت.
- دروغی در کار نیست خانم. شاید حق با شما باشه؛ بیکاری پدر همه رو درآورده. من می‌خوام از شما فال بخرم، قول می‌دم چندبرابرش بهتون پول بدم. در قبالش یه عکس دسته‌جمعی هم با هم میندازیم، چطوره؟
برخلاف انتظارش نقشه‌اش جواب نداد؛ زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود. ندیدشان گرفت و در حالی که یک دستش را به حالت سایه‌بان روی پیشانی‌اش می‌گذاشت، با چشمانش در میان درختان پارک سرک می‌کشید. محسن با سری پایین، جوری که صدایش بالا نرود گفت:
- باید پای پلیس هم در میون باشه. این‌جور آدم‌ها بچه‌ها رو مجبور به چنین کاری می‌کنن.
نمی‌دانست چه بگوید. شاید محسن درست می‌گفت، اما فعلاً ترجیح می‌داد پای مأمورین به این قضیه باز نشود، می‌خواست اول اعتماد این زن را جلب کند. وقتی سماجتشان را دید، پوفی کشید و روی صندلی‌اش که پارچه‌ی گل‌دارش به کهنگی می‌زد، نشست.
- همین دیروز شنفتم یه خانمی اومده‌بود خونه‌ی آق‌غلوم؛ خدا می‌دونه چی‌شد که شبونه مرد بیچاره شال و کلاه کرد و معلوم نیست کدوم قبرستونی رفته.
کلمات را با لحن گرفته و دورگه‌ای ادا می‌کرد؛ انگار سرما خورده‌بود. این غلام چه مرد معروفی بود که همه او را می‌شناختند! کنجکاو، بساطش را دور زد و کنارش ایستاد.
- شما اون مرد رو می‌شناسین؟ واسه چی فرار کرده؟
طور بد و عبوسی نگاهش کرد. انگشت شصتش را با زبان خیس کرد و سرگرم شمردن پول‌هایش شد.
- قانون میگه خلاف می‌کنه، ولی همین قانون زیر پر و بالش رو نگرفت! دنیایی که خداش بنده‌هاش رو رها کنه، چه توقعی از اون آدم باید داشت؟
با عقیده‌اش موافق نبود. اخمی بر پیشانی‌اش راند. تکه‌ای از کتابی که به تازگی خوانده‌بود، در ذهنش چون چلچراغی روشت گشت. کلمات را تلگراف‌گونه کنار هم چید.
- خدا آیینه‌ای از درون آدم‌هاست. این‌که توی قلبت عشق و درستی بکاری یعنی خدا توی نظرت همون شکلیه. اگه فکر می‌کنی ازت رو گرفته شاید به این خاطره که خودت رو فراموش کردی.
خودش هم از این نوع سخنرانی‌اش تعجب کرد‌. نگاه پرتحسین نیلوفر و محسن رویش می‌چرخید، اما زن پیش رویش، در آن لحظه مثل دیگ جوشانی بود که معلوم نمی‌کرد کی قرار است فوران کند‌. به سرعت جنبید و انگشتش را سوی محسن نشانه گرفت.
- این آقایی که همراهمونه، کارشون کمک به افراد کم‌بضاعته. ما تا اون‌جا که بتونیم کمکتون می‌کنیم. اجازه بدین یه عکس از شما داشته‌ باشم؛ این‌طوری خیلی‌ از موسسه و ارگان‌ها می‌تونن ببینن هم‌وطنانشون توی سرما و گرما چطوری زندگی می‌کنن. به‌خاطر خودتون، این کار درست نیست.
دیگر تحمل نیاورد، مثل ترقه ترکید.
- خوب لغزخونی می‌کنی! یه عکس بگیرین و فرداش پلیس بیاد بساطم رو به‌هم بریزه، ها؟ دیگه خیابونی نمونده که نرفته‌ باشم! برو تا نفله‌ات نکردم بچه‌ مایه‌دار!
برق چاقوی تیز و کوچکی که از زیر پر شالش بیرون آورد، چشمش را زد و قالب تهی کرد. محسن با این وضع به‌وجود آمده، میان مجادله آمد.
- چیکار می‌کنی خانم؟ حرف حساب سرت نمی‌شه؟ نکنه تنت می‌خاره؟!
آخ که بدتر روی نقطه‌ضعفش دست گذاشت. در همان حین، دسته‌ای از بچه‌ها دوان‌دوان از پیاده‌رو گذشتند و به این‌سو آمدند. بینشان نهال را تشخیص داد. نفس بند آمده‌اش تپش دوباره‌ای گرفت. انگار دنیا را تقدیمش کرده‌بودند. لبخندی کم‌جان بر چهره‌‌‌ی زردش نقش بست. زن رمال که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد، عصبانیت و حرصش را سر بچه‌ها خالی می‌کرد. نهال از دیدنش، ذوق‌زده جیغ کشید و به طرفش دوید. روی چمن‌ها زانو زد و در آغوشش گرفت.
- چطوری خانم خوشگله؟
همهمه‌ی بقیه‌ی بچه‌ها خوابید و با تعجب به آن‌ها خیره شدند. نهال موهای فر و بازش را پشت گوش فرستاد و دندان‌های خرگوشی‌اش را به نمایش گذاشت.
- فکر کردم دیگه نمیای این‌جا.
به دنبال حرفش نگاهش را به نیلوفر و محسن داد و کنجکاو پرسید:
- این‌ها دوست‌هاتن؟
دلش برایش ضعف رفت. پس نهال برای این زن بدقلق کار می‌کرد. با اشاره‌ی او محسن و نیلوفر به سمت اتومبیل رفتند و بعد از چند دقیقه با جعبه‌های بسته‌بندی شده سر رسیدند. همین اول صبح چند بسته لباس و کتاب برای بچه‌ها تهیه کرده‌بودند. قیافه‌ی آن زنک دیدنی بود. دانه‌دانه کادوها را به همه داد. لبخند‌هایشان یک دنیا می‌ارزید و آن برق چشمان معصومشان، تصویر زیبایی در لنز دوربین به‌ جا می‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,709
مدال‌ها
4
دلش می‌خواست در حد توان به هم‌نوعانش کمک کند، مردمی که به هر دلیلی بد آورده‌بودند و در این وضعیت جامعه و گرانی نمی‌توانستند به خوبی گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند؛ علی‌الخصوص بچه‌هایی که خدا می‌دانست زیر فشار فقر چه بلایی سرشان می‌آمد و به چه راه‌هایی کشیده می‌شدند. در بینشان چهره‌های غمگینی را می‌دید. برق ترس در صورتک‌های مظلومشان قلبش را به درد می‌آورد. این بچه‌ها در این شهر درندشت و پر از گرگ ممکن بود هر خطری تهدیدشان کند.
نمی‌فهمید محسن چه چیزی در گوش زن رمال می‌گفت که لحظه‌به‌لحظه سگرمه‌های پرپشت و نامنظمش درهم گره می‌خورد. بوسه‌ای به روی موهای خرمایی دخترک نشاند و سرش را نزدیک گوشش قرار داد.
- غلام فرار کرد؟
از شنیدن این پرسش، چشمان عسلی‌اش با شگفتی درشت شد.
- از کجا فهمیدی؟
- بی‌خیال! زنش هم همراهش رفت؟
- آره، رفته... .
انگار چیزی جلوی حرف زدنش را گرفت که جمله‌اش را نصفه گذاشت، این را از زیرچشمی نگاه کردنش به پسرک نوجوانی که آن‌طرف‌تر، تکیه به تیربرق بتنی، تیز و بز آن‌ها را می‌پایید فهمید. طفلکی آن‌قدر استرس داشت که صدای قورت دادن آب دهانش را شنید.
- ما رو به خاوربختی سپرد و هنوز نیومده.
پس اسم رمال خاوربختی بود. سری به معنای تفهیم تکان داد. پرسیدن سؤال‌های بیشتر از یک دختر خردسال کمکی به او نمی‌کرد. بازتاب فریاد زن، در بوق‌های مکرر اتومبیل‌ها و همهمه‌ی پارک به هوا برخاست.
- شما رو سننه؟ این مادرمرده‌ها واسه من کار می‌کنن، حکم ننه‌شون رو دارم.
تمام حواس بچه‌ها روی کادو می‌پلکید جز نهال که از ترس رخ دادن اتفاقی ناگوار، پشتش پناه گرفت.
- دعوا می‌کنن؟
دخترک را از خودش جدا کرد و لبخند نیم‌بندی زد.
- الان آشتی می‌کنن عزیزم! برو بازی کن خوشگلم!
حرفش را باور کرد که چشمی گفت و به جمع دوستانش پیوست. خاوربختی چنان داد و هوار می‌کرد، کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد سگ گازش گرفته‌است! یک‌ روند نطق می‌کرد:
- درس واسه از ما بهترونه. کتاب بخونن که آخرش چی بشن؟ یه گداگوله‌‌‌ی افسرده مثل دخترم که با مدرک لیسانسش واسه صنار پول بره خونه‌ی مردم کلفتی کنه؟
مردمی که در اطراف گذر می‌کردند، دور این معرکه حلقه زدند. هر کسی یک چیزی می‌گفت، بعضی‌ها پشت زن درمی‌آمدند و چندی هم تدبیر پیشه می‌گرفتند و در برابر حرف‌های محسن، مبنی بر شغل گدایی و سوء‌استفاده از بقیه، سر به تأیید تکان می‌دادند. به تماشای این بلبشو، روی نیمکت خالی که در نزدیکی‌اش بود، نشست. سرمای فلز زنگ زده را از روی لباسش حس کرد. دوربینش روشن بود، اما دستش به سمت دکمه‌اش نمی‌رفت. در دل می‌گفت حق با کدام یکیشان است؟ به‌نظر هر آدمی دنیا را از زاویه‌ی خودش می‌دید. محسن به‌خاطر شغلش که با مردم سر و کله می‌زد، از دیدن بچه‌های کار خونش به جوش می‌آمد و دلش نمی‌خواست آینده‌شان با بی‌سوادی و فقر و در آخر اعتیاد عجین شود. زن رمال هم زیر چرخه‌ی فلج اقتصاد کم آورده‌بود و وضعیت زندگی‌اش او را وادار به انجام هر کاری می‌کرد که پول دربیاورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,709
مدال‌ها
4
کاش مردم تماشاچی به جای عکس و فیلم گرفتن، تکه‌ای از تیغ‌های دورشان را می‌کندند تا جامعه کمتر درد بکشد. چشمش به نیلوفر افتاد که از بین جمعیت بدو بدو به سمتش می‌آمد.
- تو اینجایی ستاره؟
نفس‌نفس می‌زد. در سکوت سر تکان داد و حینی که بلند میشد، دوربینش را داخل کوله‌اش جا داد.
- به داداشت بگو بهتره بریم، موندنمون فایده‌ای نداره.
همان لحظه، محسن با چهره‌ای برافروخته و کلافه، بدون این‌که نگاهی به این‌سو بیاندازد، شتابان سمت خیابان حرکت کرد. صلاح بر ماندن ندیدند و مثل جوجه اردک به دنبالش رفتند. همین که سوار اتومبیل شدند، پا روی پدال گاز فشرد و بی‌مجال در خیابان پیچید. مگر می‌توانستی صحبت کنی؟! نیلوفر همیشه می‌گفت که برادرش در این جور مواقع نمی‌تواند خودداری‌اش را حفظ کند. کمی که دور شدند، محسن از آیینه‌ی جلوی اتومبیل، چشم به صورتش دوخت و پوف آرامی کشید.
- به خاطر شما به پلیس زنگ نزدم. گول ظاهر این‌جور آدم‌ها رو نباید خورد.
از پنجره به بیرون خیره شد و پوست خشک‌شده‌ی لبش را با دندان کند.
- اما به‌نظرم شما هم یه‌کم تند رفتین. اون بنده‌خدا هم مثل ما آدمه، آشغال نیست که دور انداخته بشه.
به دنبال حرفش سر برگرداند و اخم‌آلود نظاره‌اش کرد. گویی انتظار شنیدن چنین جمله‌‌ی رک و بی‌پرده‌ای را نداشت. در یک‌آن چهره‌ی سفیدش به سرخی گرایید و ابروهای مرتب قهوه‌ایش، از فرط تعجب تا نزدیک به چین باریک پیشانی‌اش بالا رفت. نیلوفر هم دست کمی از او نداشت. سر پایین انداخت که چند ثانیه بعد، لحن ناباورش، توأمان با ناامیدی در سکوت سنگین حاکم بر فضا پخش شد.
- شما در مورد من همچین فکری دارین؟
دهان باز کرد بگوید این سؤال چه ربطی به بحث دارد که اجازه نداد و در حالی که میدان را دور می‌زد، پوزخندی سر داد.
- گفتم نباید گول این قماش رو خورد. شما ساده‌این، فکر می‌کنین یه دست‌فروش بیچاره‌ست که چند تا فال و دستبند می‌فروشه.
- مگه غیر اینه؟
واکنش تندش موجب گشت سری به افسوس تکان دهد و دست بر صورت صاف و شش‌تیغه‌اش بکشد.
- من هزار جور آدم دیدم، خیلی از این دست‌فروش‌ها مواد و سیگار به بچه‌ها میدن که پخش کنن. شما می‌دونین چه بلایی سر اون بچه میاد؟ تموم حال و آینده‌اش خراب میشه و مسببش اگه منِ شهروند بی‌خیال باشم، یکیش همین زنِ رماله که از این راه پول درمیاره و جوون‌های مردم رو از راه به‌در می‌کنه.
او و نیلوفر، مات و مبهوت به توضیحات او درباره‌ی این‌جور افراد حقه‌باز و خلاف‌کار گوش سپردند. محسن یک‌جا کار داشت و آن‌ها را سر خیابانی پیاده کرد. مرد گنده! به تریش قبایش برخورده‌بود. حال چه میشد آن‌ها را تا خانه می‌رساند؟ قدم‌هایش روی سنگ‌فرش کشیده می‌شدند. گلویش خشک بود و احساس ضعف می‌کرد. به پیشنهاد نیلوفر نوشیدنی خنکی خریدند و کمی در پارک استراحت کردند. بعد از رفع تشنگی و کسالت، نیلوفر پا در یک کفش کرد که به آن محله بروند. آن‌قدر گفت و التماس ریخت که در آخر راضی شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین