جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط i_bharr_0 با نام [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,510 بازدید, 23 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گمشدگان نور] اثر«بهاره الماسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_bharr_0
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_bharr_0
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
نام اثر:گمشدگان نور
نویسنده:بهاره الماسی
ژانر:تخیلی،معمایی،ماجراجویی
عضو گپ نظارت (4) S.O.W
خلاصه:او فرق دارد؛ مثل دیگران به فکر کلیشه نیست. تمام زندگی‌اش شده، فکر کردن به آن نورهای درخشان جنوبی؛ حس می‌کند چیزی او را به سمت آن‌ها می‌کشد، انرژی که از آن‌ها می‌گیرد را حس می‌کند، حسی آشنا که شاید در کودکی تجربه کرده است! هیچ‌وقت، به چیزی آن‌قدر نزدیک نبود.
نمی‌داند به دنبال چیست؛ شاید به سمت سرنوشتش روانه می‌شود، تقدیری که برایش نوشته شده، شفق‌های قطبی، در مدار شصت و شش و نیم درجه.
مقدمه:دلتنگی، همانند غربتی است که گریبان آدمی‌زاد می‌شود. همان دلتنگی دور از وطن ،که هرلحظه دل هوایش را می‌کند، و تمنای آن را دارد که پابرخاکش بگذارد؛ همان که می‌تواند، دل آشوبه‌ای در حد یک توفان پایان ناپذیر ایجاد؛ و ذهن انسان را ناآرام کند.
دلتنگی،چنین غربتی است.!
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1686072958041.png
1686072958041.png
"باسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد
چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا
می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
طوری زندگی را زیبا می‌بینم که انگار، زندگیمان یکنواخت نیست و هرلحظه داخل یک هیجان پایان‌ناپذیر به‌ سر می‌بریم. دروغی که همه‌ی ما به خودمان و یکدیگر می‌گوییم، دریغ از باور کردن، بدون آن‌که کسی این نقاب لعنتی را از صورتمان بردارد و باورمان کند! شاید مسخره باشد، ولی هیچ چیز برایم اندازه آن شفق‌ها، مهم نیست. شفق‌های جنوبی که هیچ‌وقت نمی‌توانم در این کشور آنها را ببینم‌. کشوری که حتی زبانش برایم غریب و ناآشنا است‌. زیباست، اما نه برای منی که تمام سال‌های عمرم را در انگلستان سپری کرده‌ام. سرزمین پدری‌ام این‌جاست، پدرم در یکی از سفرهایی که مقصودش انگلستان بوده است، عاشق مادرم می‌شود و در همان مکان، می‌ماند. مثل آن‌که پدربزرگ مادرم، دانشمند بزرگی بوده است و همیشه با مادرم مسافر کشورهای غریب می‌شدند. یکی از عجایب ماجرا، این‌گونه است که هرگز هیچ اسمی از او، در صفحه‌ای ندیده‌ام و این خیلی برایم خوشایند نیست‌. امروز، تولد نوزدهمین سال من، تولدی که پدرم قرار است به قولی که به من داده عمل کند. قولی که شاید زندگی‌ام را دگرگون کند و این روح غمناکم را برگرداند. شاید امیلیای شادمان قبلی، به جسمش باز آید‌. مادرم، با شوقی که در چشم‌هایش غوطه‌ور بود داخل اتاقم شد. لب‌هایش را از روی یک‌دیگر گشود و گفت:
- امیلیا؟!
- بله، مادر؟
- آماده‌ای برای اولین صبحانه سال جدید زندگیت؟
تبسمی برلب می‌کنم، کمی نشاط را می‌توانم در وجودم بیابم، ولی نه در حد تولد چهارده سالگی‌ام، تولدی که در خانه و کشورم بودم؛ نه در این کشوری که از تمام کوچه و خیابان‌هایش غم می‌بارد. اندوهی به بزرگی تمام ابرهای این سرزمین! ملحفه را کنار می‌زنم، تلاش از خود نشان می‌دهم تا شایسته رفتار کنم. دلم رضایت نمی‌دهد ذوق زیبای مادرم کور شود. همان‌طور که از جایم برخاستم، پاسخش را دادم:
- بله مادر، آماده‌تر از همیشه‌م.
لبخندی همیشگی، روی چهره زیبایش نقش می‌بندد. هنوز اندازه‌ی سال‌ها پیش دلربا است و من شگفتی سیمای او را ستایش می‌کنم. چشمانم به آینه می‌افتند، موهایی آشفته که مرا همانند اسپاگتی‌های ور رفته نشان می‌دهد.هیچ‌گاه نظری راجب خوش‌چهرگی خود، نمی‌توانستم داشته باشم. از همان کودکی آراستگی برایم مفهمومی به همراه نداشت و همیشه شلخته بودم. وای از آن روزی که مادرم نیز، در غیبت سپری می‌نمود؛ تفاوتی با یک تراکتور بر گل نشسته نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
دستی به سر و روی خود کشیدم. امیدوارم، کمی شبیه به آدمیزاد شده باشم! چون نمی‌خواهم باعث ترس انسانهایی به ظاهر دوست شوم. دوستانی که مادرم می‌گوید:« برای دیدن تو آمده‌اند.» اما زهی خیال باطل. من ذات تمامی آن‌ها را به خوبی می‌شناسم، همه آن‌ها، به خوبی ذات کثیفشان را در حضورم نشان داده‌اند. انسان‌های به ظاهر دلسوز. از آن بزرگ‌ترها گرفته که ادعای شراکت با پدرم را دارند، تا آن کودکترینشان که باید معصوم بودن کودکان را به نمایش بگذارند، ولی آن‌ها نیز اغراق را مانند خانواده‌هایشان خوب آموخته‌اند، اما همه آن‌ها شاید این‌گونه نباشند. آری، او فرق دارد باهمه آن‌ها...شروع به پوشیدن لباس کردم. سعی می‌کردم، طبق آدابی که مادرم برایم شرح داده بود لباس‌هایم را انتخاب کنم و به گفته مادرم، مانند دوشیزه‌ای محترم در جمع دیگران ظاهرشوم. رسم‌های مزخرف و طاقت فرسا، که باید تمام آشنایان از صبح به صرف صبحانه، در خانه میزبان حاضر شوند، تا ادای احترامی باشد. در اتاقم را باز کرده و به سمت سالن غذاخوری میهمانان به راه افتادم. در راه چندین باری نزدیک بود، پیشانی‌ام شصت پایم را، به لطف لباس بلندم لمس کند. اما مثل اینکه امروز، روز شانس من است و نمی‌خواهد اتفاق ناگواری در حضور این اشرف مخلوقات رخ دهد و مایه آبروریزی شود. خب، در دیدشان ظاهر شدم. لبخندهای دروغینشان مردمک چشم‌هایم را نوازش کرد، نوازش که چه عرض کنم مشتی محکم، بر کاسه چشمانم بود. با قدم های شمرده و آرام به سمتشان راه افتادم. افتخار را درچشمان پدر و مادرم می‌دیدم، خب، حداقل مایه افتخارشان هستم، خوشبختانه این یک اتفاق خوب بود.جو سنگینی بود، و نمی‌دانستم چگونه باید اعلام حضور کرده و به رسم ادب سلام بدهم.
- سلام امیلیای عزیز!
خودش بود. آن خبرنگار، با چشم‌های زیبای مشکیرنگش. مشکی‌، رنگی بود که در ایالت های ما به ندرت پیدا می‌شد، به جرئت می‌توانم بگویم، همین رنگ چشم به او این زیبایی را داده است. تبسمی کردم و مانند همیشه، مؤدبانه جواب دادم:
- سلام لوکاس ،امیدوارم حالت خوب باشه؟
- مثل همیشه می‌تونم بگم، عالیم بانوی من!
سری با مهربانی و لبخند تکان دادم. رو کردم به تمام عمهها و عموهایم، که با فخر فروشی چشم به من دوخته بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
سعی کردم، با نهایت ادب بر روی ظاهر آنها، حرف‌هایم را روانه کنم که در نظرشان ناخوشایند نباشد. لبخند مضحک و مسخره ای را بر چهره‌ام نشاندم؛ خب، پیش به سوی جنگ.
- سلام عزیزان، معذرت می‌خوام بابت تاخیری که پیش اومد؛ حال و احوال خوبی نداشتم.
عمه‌ی بزرگ‌ترم، با پوزخندی که بر لب داشت؛ چشم‌هایش را ریز کرده و با تمسخر گفت:
- ولی چهره‌ای که من می‌بینم، از نوزادی که تازه به دنیا اومده هم شاداب‌تره.
مثل اینکه شروع شد. لبخندی با عصبانیت زده و خونسردی خود را حفظ کردم و رو به پدرم که با لبخند، می‌خواهد این افتضاح را جمع کند می‌کنم و می‌گویم:
- پدر، کشتی آماده نیست؟ من آماده هستم.
رو به لوکاس کردم:
- لوکاس، آماده‌ای؟
همهمه‌ای عجیب به پا شد؛ تمام صداها در هم مخلوط شده بود، و هیچ‌کدام را نمی‌شد درک کرد. پدرم سعی در آرام کردن جمع داشت؛ مثل اینکه زهر خودم را ریخته بودم. قرار بود با لوکاس، به عنوان کادوی تولد پدرم به من، به کانادا، برای دیدن شفق های قطبی برویم؛ و آمدن لوکاس پیشنهاد من بود، چون دوربینی برای ثبت آن نور های رویایی داشت؛ و من به او نیاز داشتم، ولی کار با آن را بلد نبودم. به هرحال، الان قرار نبود، این موضوع بیان شود؛ ولی خب دهان من چفت و بست مناسبی نداشت؛ حداقل، در برابر این انسان‌ها که به خون یکایکشان تشنه هستم و چشم دیدارشان را ندارم.
با اشاره پدرم به سمتش رفتم :
- دخترم، می‌دونی که خودم می‌خواستم آرومآروم این موضوع رو بهشون بگم؛ می‌دونی که سفر یه دختر، به تنهایی به یه کشور دیگه، که نیاز به رفت و آمد دریایی داره، چقد ناخوشاینده؟
- بله پدر، می‌دونم ولی منو درک کن که چقدر ذوق این سفر و دارم؛ و می‌خواستم زودتر این مسئله گفته بشه.
- دختر لجبازی هستی.
دستی بر روی سرم کشید، و لوکاس را صدا زد :
- خودتون و آماده کنید؛ کالسکه منتظرتونه؛ امیدوارم سفر سلامتی داشته باشین. منتظر خبرهای پر از شوق و ذوقت هستم، پرنسس زیبایی من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
وقت را تلف نکردم و سریعاً از پله‌ها بالا رفته و خود را به اتاقم رساندم؛ تمام وسایلی را که از قبل برای سفرم آماده کرده بودم را، یک‌جا جمع کرده و لباس سفرم را به تن کردم؛ یک شلواری که معمولاً زیر دامن آن پیراهن‌های وحشتناک، پوشیده می‌شود، یک پوتینی که بیشتر برای اسب سواری استفاده می‌شود، و یک کت کوتاه و کلاه لبه‌دار؛ لباسی نبود که برای آن‌ها خوشایند و قابل قبول باشد؛ اما خب، من چه زمانی به حرف این انسان‌ها گوش کرده‌ام که الان دومین بار باشد؟ هرچه می‌خواهند بگویند! این زندگی من است؛ و زیبا کردنش و لذت بردن از آن، به خودم بستگی دارد، نه آن‌ها. با همان سرعت به سمت پله‌ها رفتم، تا جان را برای کمک کردن به حمل وسایلم و بردنشان تا کالسکه صدا کنم که به لوکاس برخوردم.
- اُه امیلیا! چیکار می‌کنی؟ آروم‌تر دختر!
- معذرت می‌خوام لوکاس ولی عجله داریم و منم باید وسایلم را هرچه سریع‌تر به کالسکه ببرم.
- خب، چرا از اول به من نگفتی؟ وسایلت کجاس؟ نشونم بده تا کمکت کنم.
همان‌طور که دستش را گرفته بودم و دنبال خودم می‌کشیدمش تا کمکم کند گفتم:
- اُه لوکاس! ممنونم، واقعاً نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم.
- تشکر لازم نیست، بالاخره داریم به یه سفر طولانی میریم و باید این کمک‌ها از یه جا شروع بشه.
درحالی که وسایلم را که فقط یک چمدان لباس، و یک چمدان برای وسایل مورد نیاز بود را برمی‌داشت این حرف‌ها را می‌زد.
- امیلیا داخل این چمدون چی گذاشتی که انقدر سنگینه؟ امیدوارم توش یه ستون فقرات هم برای من داشته باشی، وگرنه با این اوضاع، امکان نداره سالم بمونم!
لبخندی زدم، می‌دانستم که فقط محض مزاح این حرف‌ها را میزد، چون چندین سال است که در تمامی مسابقات ورزشی این دهکده، مقام اول برای او بود؛ و امکان نداشت چنین چمدانی او را از پای در بیاورد.
- فقط همینا بود؟
- بله، اگه زحمتی نیست دیگه راه بیفتیم به سمت اسکله، تا کشتی بدون ما راه نیفتاده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
دستی، برروی پیشانی‌اش کوبید.
-اصلاً حواسم نبود، عجله کن امیلیا! فقط یه ساعت وقت داریم!
تمام وسایل را برداشته و به سمت پله‌ها به راه افتادیم.
- لوکاس؟ پس تو وسایلت و کجا گذاشتی؟
همان‌طور که به سختی از پله‌ها پایین می‌رفت و تمام وسایل من را در دست داشت، و نفسش بالا نمی‌آمد؛ در صورتی که من کیف کوچکی که فقط چند گرم وزن داشت را در دستم گرفته بودم پاسخ داد:
- صبح که به این‌جا می‌اومدم، به جان سپردم همون یه ذره وسایلم رو تو کالسکه جا بده اما با این وضعی که من می‌بینم، برای خودمون هم جایی نخواهد بود!
و این حرف را با طنزی مسخره گفت که باعث روانه شدن نگاه چپ‌چپ من به سمت خودش شد؛ شانه‌هایش را به جای دستان پرش بالا اورد و به نشانه تسلیم نشانم داد.
- معذرت می‌خواهم بانوی من!
کمی خم شد و سر کج کرد:
- مرا عفو بفرمایید!
تک خنده‌ای کردم، و مسخره‌ای روانه‌اش کردم تا لودگی را تمام کند و به کارش برسد. به آرامی و بی‌سر و صدا از سالن اصلی رد شدیم تا چشم آن‌ها به ما نیفتد و دیرتر از این نشود. وارد حیاط شده و جان را صدا کردم، تا به کمک لوکاس بیاید؛ نمی‌دانم کجا بود. در آغوش پدرم رفتم و او را بوسیدم، چند صباحی قرار بود او را نبینم و دلتنگش می‌شدم. مادرم هم به جمعمان اضافه شد و بوسه ای بر روی موهایم نشاند و آرزوی سلامتی برای رفت و برگشتم کرد. به همراه لوکاس سوار کالسکه شدیم و به راه افتادیم؛ سرم را به عقب برگرداندم و دستی به نشانه خداحافظی برای پدر و مادرم تکان دادم؛
تا جایی که از قاب چشمانم خارج شدند.
- دلتنگشون میشی، درسته؟
آهی کشیدم.
-آره، درسته! اونا تمام زندگی من هستن، و بدونشون نمی‌دونم چه آینده‌ای در انتظارمه.
- نمی‌خوام اوقاتمون و تلخ کنم، ولی همیشه از بچگی به زندگیت حسودی می‌کردم، چراکه تو پدر و مادر داشتی، ولی من کارگری بودم که هیچ پدر و مادری نداشت؛ ولی همیشه ممنون پدرت هستم که منو به اینجایی که هستم رسونده و تا ابد مدیون این مرد می‌مونم.
دستم را روی دستش گذاشتم، و لبخندی به صورت غمگینش زدم.
- این حرف و نزن، پدرم تو رو مثل پسر خودش دوست داره، حتی می‌تونم بگم اگه پسری هم داشت، اون و به اندازه تو قرار نبود دوست داشته باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
سعی داشت، اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را با لبخندش از من پنهان کند؛ ولی دیر شده بود. حرفی نزد، و سرش را با همان لبخندی، که از صدها متر آن ور تر هم مشخص بود ظاهرسازی است، پایین انداخت.در یادم است، که وقتی کودکی هفت ساله بیش نبودم، او به همراه پدرش به در خانه ما آمد و از پدرم تقاضای کار کرد؛ و خب در اینطور مواقع، پدرم نمی‌تواند دست رد به سی*ن*ه کسی بزند.
دوسال بعد، پدرش بر اثر بیماری‌ای که داشت، فوت کرد. و آسیب بیش از اندازه افتضاحی به پسرش که تنها او را داشت وارد کرد.
لوکاس، تنهاترین مرد کوچک این دهکده شده بود؛ اما فقط به مدت یک روز.
 فردای آن روز، انگار یک لوکاس دیگر پدیدار شد؛ لوکاسی که هم کارهای پدرش را انجام می‌داد، و هم کار خودش را، از آن مرد کوچک، به مردی بزرگ و باغیرت تبدیل شد؛ پدرم به او خواندن و نوشتن یاد داد. او، علاقه زیادی به ثبت کردن تصاویر داشت. پدر، او را حمایت کرد، و اکنون لوکاس، خبرهای دهکده را، همراه با تصاویری که خودش ثبت کرده نشر می‌دهد، و تا حدودی موفق است. دیگر برای افراد دیگر کار نمی‌کند، و بنده خودش است. علاقه خواهرانه من به او، به عنوان هم‌بازی دوران کودکی غیرقابل باور است؛ آن‌قدر که مطمئنم حتی اگر برادر تنی هم داشتم، این شدت علاقه را به او نداشتم؛ درست همانند پدرم.
چهره او، با تمام افرادی که در دهکده و حتی شهر و کشورمان دیدم فرق دارد؛ انگار که از نژادی دیگر است، قطعا همین‌طور است، چون هر گاه از زادگاهش ازاو سوالی می‌پرسم، به هر نحوی از جواب دادن شانه خالی میکند.
با صدای جان، که خبر از رسیدن می‌داد از فکرهای تکراری و قدیمی خود بیرون کشیده شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
لوکاس زودتر از من پایین پرید، و دستش را سمت من دراز کرد، تا با کمکش پیاده شوم؛ اما از سمت مخالفش مانند خودش پایین پریدم و توجهی به لبخندی که مهمان صورتش شده بود و مدام چپ و راست میشد، نکردم. دستم را به شانه‌اش کوبیدم، و همان کیف را برداشتم و جلوتر راه افتادم. پاسخ کارکنان کشتی که برای جابه‌جا کردن وسایل به کمک جان آمده بودند را دادم، مثل این‌که آخرین نفرهایی بودیم که سوار کشتی می‌شدند. به همراه لوکاس از روی سکو بالا رفتیم؛ کاپیتان از آن بالا به انتظار ما ایستاده بود؛ چندین بار او را در سفرهای خانوادگی‌مان دیده بودم، مرد شریفی بود، از آن پیرمردهای جنتلمن، که انسان را وادار می‌کرد برای همیشه، پای صحبت‌هایش بنشیند و خاطرات دریانوردی‌ بسیارش را گوش بدهد، دستی برایش به نشانه احترام تکان دادم؛ او هم کلاهش را از سرش درآورد، و کمی سرش را خم کرد:
- بانوی من، خوشحالم که دوباره شما رو می‌بینم!
- ممنونم کاپیتان، من هم از این دیدار دوباره خوشحالم!
لبخندی زد که نصفه نیمه رها شد؛ چون که لوکاس او را تنگ در آغوش فشرد. او با خنده کمی به عقب پرت شد، و دستانش را دورش حلقه کرد. کاپیتان، کسی بود که ثبت تصاویر را به لوکاس آموزش داده بود، سفرهای زیادی را با یکدیگر پشت سر گذاشته بودند و این برای لوکاس
خیلی ارزشمند بود.
- پسر کمی آرام‌تر، من دیگه اون ستون فقرات سابق و ندارم؛ یک‌دفعه تمام پیچ ومهره‌هام پخش زمین می‌شن.
- نخیر تام، تو هنوز هم همون پیرمرد چهارشانه‌ای هستی که من یادمه.
همه ما می‌دانستیم، که حرف لوکاس اغراقی بیش نبود؛ چون کاپیتان یا همان تام که من تا به امروز نامش را نمی‌دانستم نحیف‌تر از آن شده بود که، بتوان به او گفت:«چهارشانه!»
- دوستان من، همین حالا هم دیر شده، امشب دریا توفانیه، اگه رضایت بدین و توی کابین خودتون مستقر بشید؛ من زودتر این کشتی ارواح رو تکون بدم و حرکت کنیم؛ تمام مسافران منتظر شما هستن، و تا الان صدای داد و بیداد اعتراضشون، کل راهرو‌های کشتی رو پر کرده.
- اُه، بله کاپیتان! تمام این‌ها تقصیر لوکاسه
که انقدر پرحرفی می‌کنه.
و سپس لبخندی حرص‌درآور به سمت لوکاسی که هاج و واج من را نگاه می‌کرد روانه کردم؛ و به سمت کابین همیشگی به راه افتادم. صدای قدم‌های سریع لوکاس را پشت سرم می‌شنیدم؛ پله‌های چوبی را تک‌تک پایین رفتم، در کابین را باز کردم؛ بوی چوب خیسی که می‌داد را استشمام کردم، در را روی صورت لوکاس کوبیدم و بستم و همانند دیوانه‌ها قهقهه زدم، مشتی که لوکاس به در کوبید را شنیدم؛ خیلی خوب می‌دانستم از این که لقب پرحرف بودن را به او نسبت بدهند، متنفر است؛ در حقیقت هم همین‌گونه بود.
به ندرت حرف می‌زند، بیش از اندازه کم حرف است، حقیقتاً این اخلاقش کمی برای دیگران آزاردهنده است، من هم در کمال شرارت از این نقطه ضعف، نهایت استفاده را می‌برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_bharr_0

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
25
365
مدال‌ها
2
وسایلم کنار تخت چوبی، روی زمین بود و از خودم زودتر رسیده بودند. لباس‌هایم را با لباس‌های راحت‌تری عوض کردم؛ بدنم را روی تخت انداختم و صدای زمخت فنرهای تخت را به جان خریدم. الان که تنها شده بودم، راحت‌تر می‌توانستم به آینده نزدیک پیش رو فکر کنم؛ الان متوجه شدم که راه طولانی تا آن شفق‌ها در پیش دارم. ناگهان فکری به سرم زد، اگر هیچ‌گاه پدیدار نشوند چه کنم؟ اگر به گمان بیهوده تا آن‌جا بروم چه؟ نفسم را با فوت عمیقی به بیرون فرستادم؛ که باعث شد موهای روی صورتم به هوا برود، و دوباره روی صورتم باز گردد و مستقیم بر روی چشمانم بیفتد؛ چندین دقیقه خودم را مشغول مالش دادن چشمانم کردم که درد ناشی از رفتن انگشتانم به درون تخم چشم‌هایم، از بین برود؛ مادرم همیشه می‌گوید آن‌قدر دست و پا چلفتی هستم که هر موقع راه می‌روم امکان کله پا شدن و رفتن شصت پایم به درون چشمانم هست و این را الان با این اتفاق که البته فرق داشت و به جای شست پا، شست دستم به چشمانم فرو رفت، متوجه شدم. تصمیم گرفتم کمی بخوابم و بعد از آن به کشتی بروم و تمام گوشه و کنارهایش را سرک بکشم؛ وگرنه این چند روز حوصله‌ای برایم نخواهد ماند؛ کم زمانی هم نبود، تقریباً نزدیک به دوازده روز باید در راه می‌بودیم که فقط دو، سه روز آن راه، زمینی بود و مابقی آن باید در کشتی می‌ماندیم. شاید مسخره به‌نظر بیاید، ولی با این‌که همه از توفان می‌ترسند و نمی‌خواهند با آن در دریا روبه رو شوند، من عقلی ناسالم دارم و خیلی دوست دارم با آن روبه‌رو شوم و در شرایطش قرار بگیرم و معنی هیجان واقعی را بچشم؛ شاید هم به‌خاطر بگو‌مگویی که در نترس بودن با لوکاس داشتم باشد؛ چون او همیشه نترس بوده و در توفان‌های بسیاری قرار گرفته و برای من همه آن‌ها را تعریف کرده و من هم می‌خواهم چیزی برای گفتن در مقابلش داشته باشم، که این همه برای من خودش را دست بالا نگیرد. از تفکرات مسخره‌ام خنده‌ام گرفت، آخر چرا باید در شرایطی که نزدیک مرگ است قرار بگیرم، که نهایتش مشخص نیست تا بتوانم روی لوکاس را کم کنم؟ در هر صورت به قول مادرم کم عقل هستم و این چیزی ذاتی است و نمی‌توانم در مقابلش بایستم. چشمانم را بستم تا بتوانم کمی بخوابم، اما فقط از این پهلو به آن پهلو می‌چرخیدم و خبری از خوابیدن نبود؛ پس از مدتی که واقعاً از این اوضاع خسته شده بودم از جا برخاستم و به سمت لباس‌هایم رفتم و آن‌ها را با پیراهن بلندی که پف نداشت تعویض کردم تا بتوانم به عرشه کشتی بروم. در را باز کردم و به بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین