- Aug
- 6,330
- 46,990
- مدالها
- 23
- باید از پرونده یوجِی دوازده، چیده شده باشند.
سرش را به سمت همکارش چرخاند و محکم به ساردین برخورد، گویا چیدن صد و دو پرونده به ترتیب بیهوده بود. ساردین نمیتوانست افکاراتش را پس بزند و حتی ببخشیدی به زبان بیاورد، سرش را بیدلیل تندتند تکان داد و از بخش راهپلهها خارج شد. مقابل در چهار تن پلیس ملی ایستاده بودند. عادی نبود، نگاهشان هر جایی را رصد میکرد. نگاهش را به آسانسور کشاند، اگر با آسانسور میآمد میتوانست از خروجی ضلع غربی خارج شود. پلهها را بالا رفت و قلبش را به خاطر کوبیدن ناعادلانهاش لعنت فرستاد. در طبقه دوم به سمت آسانسور رفت و دکمه را چند بار پس از هم فشرد، با دیدن به حرکت در آمدنش کمی افکارش را از مرگ فاصله داد. نگاهش را از مانیتور آسانسور گرفت و دور تا دور سالن را پایید. پلیسی کنارِ درِ اتاقک بازجویی چشمانش را ریز کرد و به ساردین خیره شد. بیسیمش را بیرون کشاند و به سمت ساردین دوید، آسانسور در طبقه ایستاد و خدا را شاکر بود که سالن چنان بزرگ است تا فاصله نزدیکی با او نداشته باشد. خودش را داخل کشاند و برای آخرین لحظه یورش آوردن چندین پلیس از راه پله به سمت خودش را نظاره کرد و دکمه طبقه اول را فشرد. از آسانسور خارج شد و کتش را در آورد، حتما به راحتی با این کت شناخته میشد. پلیسی مقابل در خروجی ضلع غربی ایستاده بود و با بیسیم مشغول بود. روی پاشنه پا چرخید و زیر چشمی اطرافش را کاوید، پسربچهای تنها روی صندلی وسط سالن نشسته بود و پاهایش را که به زمین نمیرسیدند را تاب میداد، به سمتش قدم برداشت و لبخندی به لب نشاند:
- سلام جناب میتونم کلاه زیباتون رو قرض بگیرم؟
پسرک از لحن ساردین خوشش آمده بود پس با کمی تأمل و به یاد آوردن خانوادهاش دوباره اخمهایش را در هم کشاند:
- نه! مامانم رو بیار تا بهت کلاهم رو بدم.
لباس مردانه آبیش را از شلوار بیرون کشاند و کنار پسرک نشست، سطل آشغال کنار صندلی قرار داشت و این کارش را آسودهتر میکرد، کتش را درونش انداخت و دستش را دورِ شانه پسر حلقه کرد.
- افتخار آشنایی با شما رو دارم آقا؟
پسر: ویگن. تو چی؟
- روبرت.
ویگن: کلاهم رو میدم فقط مادرم رو پیدا کن روبرت.
- اون کجاست؟
ویگن: از من دوره، خب... اونها اینطور میگن که اون با خوردن شیر به سرزمین جادویی رفته.
به نظر میآمد پنج سال داشته باشد. ساردین لبش را فشرد تا خودش را کنترل کند، او به راستی جان تعداد زیادی را گرفته بود.
- دروغ میگن.
ویگن: اوه روبرت تو هم مثل من سرزمین جادویی رو دوست نداری؟ چرا دوستهام و پلیس راکان فکر میکنند، سرزمینی که یه جادوگر داره خوبه؟
- سرزمین جادویی اینجاست و مادرت به قلعه فرشتهها رفته.
در ذهنش برنامههایی که دخترش میدید را مرور میکرد، هماکنون روحش فرسنگها با او فاصله داشت.
ویگن: نه قلعه فرشتهها اینجاست. مامانم میگفت همه آدمها فرشتهن.
- نه! اینجا سرزمین جادویی هست و تو پیش جادوگرش نشستی.
ویگن: کمکم داره از اون جادوگره خوشم میاد روبرت.
- کلاهت رو میدی؟
ویگن: هوم پسر، اما... .
دوباره غم به چشمانش نشست.
- مامانم رو پیدا میکنی جادوگر؟ حس میکنم تو این قصه جادوگر مهربونه.
کلاهش را در آورد روی صندلی ایستاد و خودش آن را روی سر ساردین قرار داد.
ساردین: ممنون ویگن.
ایستاد و جلویش تعظیم کرد. در خروجی غربی خبری از پلیسها نبود. دوباره بر پاشنه چرخید و نگاهش را به چشمان پسرک داد.
- جادوگرها با ضربههایی که میخورن جادوگر میشن و شاید سخت باشه از خودشون دورش کنند. هوم؟ حتی من دارم خودم رو برای مستجاب شدن دعای مادرت آماده میکنم.
ویگن موهای چتریش را از چشمانش کنار زد و عینک را با انگشت اشاره بالاتر برد، با صدای تحلیل رفته گفت:
- اون فیلم بود، مادر من دعا نمیکنه تو نابود بشی... تو آدم بدی نیستی.
با دیدن همان زن که اندکی پیش قصد داشت آن کسی که قاتل است را به قاضی معروفی کند، این بار بیوقفه فرار را انتخاب کرد و از ساختمان خارج شد.
***
سرش را به سمت همکارش چرخاند و محکم به ساردین برخورد، گویا چیدن صد و دو پرونده به ترتیب بیهوده بود. ساردین نمیتوانست افکاراتش را پس بزند و حتی ببخشیدی به زبان بیاورد، سرش را بیدلیل تندتند تکان داد و از بخش راهپلهها خارج شد. مقابل در چهار تن پلیس ملی ایستاده بودند. عادی نبود، نگاهشان هر جایی را رصد میکرد. نگاهش را به آسانسور کشاند، اگر با آسانسور میآمد میتوانست از خروجی ضلع غربی خارج شود. پلهها را بالا رفت و قلبش را به خاطر کوبیدن ناعادلانهاش لعنت فرستاد. در طبقه دوم به سمت آسانسور رفت و دکمه را چند بار پس از هم فشرد، با دیدن به حرکت در آمدنش کمی افکارش را از مرگ فاصله داد. نگاهش را از مانیتور آسانسور گرفت و دور تا دور سالن را پایید. پلیسی کنارِ درِ اتاقک بازجویی چشمانش را ریز کرد و به ساردین خیره شد. بیسیمش را بیرون کشاند و به سمت ساردین دوید، آسانسور در طبقه ایستاد و خدا را شاکر بود که سالن چنان بزرگ است تا فاصله نزدیکی با او نداشته باشد. خودش را داخل کشاند و برای آخرین لحظه یورش آوردن چندین پلیس از راه پله به سمت خودش را نظاره کرد و دکمه طبقه اول را فشرد. از آسانسور خارج شد و کتش را در آورد، حتما به راحتی با این کت شناخته میشد. پلیسی مقابل در خروجی ضلع غربی ایستاده بود و با بیسیم مشغول بود. روی پاشنه پا چرخید و زیر چشمی اطرافش را کاوید، پسربچهای تنها روی صندلی وسط سالن نشسته بود و پاهایش را که به زمین نمیرسیدند را تاب میداد، به سمتش قدم برداشت و لبخندی به لب نشاند:
- سلام جناب میتونم کلاه زیباتون رو قرض بگیرم؟
پسرک از لحن ساردین خوشش آمده بود پس با کمی تأمل و به یاد آوردن خانوادهاش دوباره اخمهایش را در هم کشاند:
- نه! مامانم رو بیار تا بهت کلاهم رو بدم.
لباس مردانه آبیش را از شلوار بیرون کشاند و کنار پسرک نشست، سطل آشغال کنار صندلی قرار داشت و این کارش را آسودهتر میکرد، کتش را درونش انداخت و دستش را دورِ شانه پسر حلقه کرد.
- افتخار آشنایی با شما رو دارم آقا؟
پسر: ویگن. تو چی؟
- روبرت.
ویگن: کلاهم رو میدم فقط مادرم رو پیدا کن روبرت.
- اون کجاست؟
ویگن: از من دوره، خب... اونها اینطور میگن که اون با خوردن شیر به سرزمین جادویی رفته.
به نظر میآمد پنج سال داشته باشد. ساردین لبش را فشرد تا خودش را کنترل کند، او به راستی جان تعداد زیادی را گرفته بود.
- دروغ میگن.
ویگن: اوه روبرت تو هم مثل من سرزمین جادویی رو دوست نداری؟ چرا دوستهام و پلیس راکان فکر میکنند، سرزمینی که یه جادوگر داره خوبه؟
- سرزمین جادویی اینجاست و مادرت به قلعه فرشتهها رفته.
در ذهنش برنامههایی که دخترش میدید را مرور میکرد، هماکنون روحش فرسنگها با او فاصله داشت.
ویگن: نه قلعه فرشتهها اینجاست. مامانم میگفت همه آدمها فرشتهن.
- نه! اینجا سرزمین جادویی هست و تو پیش جادوگرش نشستی.
ویگن: کمکم داره از اون جادوگره خوشم میاد روبرت.
- کلاهت رو میدی؟
ویگن: هوم پسر، اما... .
دوباره غم به چشمانش نشست.
- مامانم رو پیدا میکنی جادوگر؟ حس میکنم تو این قصه جادوگر مهربونه.
کلاهش را در آورد روی صندلی ایستاد و خودش آن را روی سر ساردین قرار داد.
ساردین: ممنون ویگن.
ایستاد و جلویش تعظیم کرد. در خروجی غربی خبری از پلیسها نبود. دوباره بر پاشنه چرخید و نگاهش را به چشمان پسرک داد.
- جادوگرها با ضربههایی که میخورن جادوگر میشن و شاید سخت باشه از خودشون دورش کنند. هوم؟ حتی من دارم خودم رو برای مستجاب شدن دعای مادرت آماده میکنم.
ویگن موهای چتریش را از چشمانش کنار زد و عینک را با انگشت اشاره بالاتر برد، با صدای تحلیل رفته گفت:
- اون فیلم بود، مادر من دعا نمیکنه تو نابود بشی... تو آدم بدی نیستی.
با دیدن همان زن که اندکی پیش قصد داشت آن کسی که قاتل است را به قاضی معروفی کند، این بار بیوقفه فرار را انتخاب کرد و از ساختمان خارج شد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: