جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده گورستان گرونوبل اثر MahsaMHP

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MHP با نام گورستان گرونوبل اثر MahsaMHP ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,016 بازدید, 12 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع گورستان گرونوبل اثر MahsaMHP
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
- باید از پرونده یوجِی دوازده، چیده شده باشند.
سرش را به سمت همکارش چرخاند و محکم به ساردین برخورد، گویا چیدن صد و دو پرونده به ترتیب بی‌هوده بود. ساردین نمی‌توانست افکاراتش را پس بزند و حتی ببخشیدی به زبان بیاورد، سرش را بی‌دلیل تندتند تکان داد و از بخش راه‌پله‌ها خارج شد. مقابل در چهار تن پلیس ملی ایستاده بودند. عادی نبود، نگاهشان هر جایی را رصد می‌کرد. نگاهش را به آسانسور کشاند، اگر با آسانسور می‌آمد می‌توانست از خروجی ضلع غربی خارج شود. پله‌ها را بالا رفت و قلبش را به خاطر کوبیدن ناعادلانه‌اش لعنت فرستاد. در طبقه دوم به سمت آسانسور رفت و دکمه را چند بار پس از هم فشرد، با دیدن به حرکت در آمدنش کمی افکارش را از مرگ فاصله داد. نگاهش را از مانیتور آسانسور گرفت و دور تا دور سالن را پایید. پلیسی کنارِ درِ اتاقک بازجویی چشمانش را ریز کرد و به ساردین خیره شد. بی‌سیمش را بیرون کشاند و به سمت ساردین دوید، آسانسور در طبقه ایستاد و خدا را شاکر بود که سالن چنان بزرگ است تا فاصله نزدیکی با او نداشته باشد. خودش را داخل کشاند و برای آخرین لحظه یورش آوردن چندین پلیس از راه پله به سمت خودش را نظاره کرد و دکمه طبقه اول را فشرد. از آسانسور خارج شد و کتش را در آورد، حتما به راحتی با این کت شناخته می‌شد. پلیسی مقابل در خروجی ضلع غربی ایستاده بود و با بی‌سیم مشغول بود. روی پاشنه پا چرخید و زیر چشمی اطرافش را کاوید، پسربچه‌ای تنها روی صندلی وسط سالن نشسته بود و پاهایش را که به زمین نمی‌رسیدند را تاب می‌داد، به سمتش قدم برداشت و لبخندی به لب نشاند:
- سلام جناب می‌تونم کلاه زیباتون رو قرض بگیرم؟
پسرک از لحن ساردین خوشش آمده بود پس با کمی تأمل و به یاد آوردن خانواده‌اش دوباره اخم‌هایش را در هم کشاند:
- نه! مامانم رو بیار تا بهت کلاهم رو بدم.
لباس مردانه آبیش را از شلوار بیرون کشاند و کنار پسرک نشست، سطل آشغال کنار صندلی قرار داشت و این کارش را آسوده‌تر می‌کرد، کتش را درونش انداخت و دستش را دورِ شانه پسر حلقه کرد.
- افتخار آشنایی با شما رو دارم آقا؟
پسر: ویگن. تو چی؟
- روبرت.
ویگن: کلاهم رو میدم فقط مادرم رو پیدا کن روبرت.
- اون کجاست؟
ویگن: از من دوره، خب... اون‌ها این‌طور میگن که اون با خوردن شیر به سرزمین جادویی رفته.
به نظر می‌آمد پنج سال داشته باشد. ساردین لبش را فشرد تا خودش را کنترل کند، او به راستی جان تعداد زیادی را گرفته بود.
- دروغ میگن.
ویگن: اوه روبرت تو هم مثل من سرزمین جادویی رو دوست نداری؟ چرا دوست‌هام و پلیس راکان فکر می‌کنند، سرزمینی که یه جادوگر داره خوبه؟
- سرزمین جادویی این‌جاست و مادرت به قلعه فرشته‌ها رفته.
در ذهنش برنامه‌هایی که دخترش می‌دید را مرور می‌کرد، هم‌اکنون روحش فرسنگ‌ها با او فاصله داشت.
ویگن: نه قلعه فرشته‌ها این‌جاست. مامانم می‌گفت همه آدم‌ها فرشته‌ن.
- نه! این‌جا سرزمین جادویی هست و تو پیش جادوگرش نشستی.
ویگن: کم‌کم داره از اون جادوگره خوشم میاد روبرت.
- کلاهت رو میدی؟
ویگن: هوم پسر، اما... .
دوباره غم به چشمانش نشست.
- مامانم رو پیدا می‌کنی جادوگر؟ حس می‌کنم تو این قصه جادوگر مهربونه.
کلاهش را در آورد روی صندلی ایستاد و خودش آن را روی سر ساردین قرار داد.
ساردین: ممنون ویگن.
ایستاد و جلویش تعظیم کرد. در خروجی غربی خبری از پلیس‌ها نبود. دوباره بر پاشنه چرخید و نگاهش را به چشمان پسرک داد.
- جادوگرها با ضربه‌هایی که می‌خورن جادوگر میشن و شاید سخت باشه از خودشون دورش کنند. هوم؟ حتی من دارم خودم رو برای مستجاب شدن دعای مادرت آماده می‌کنم.
ویگن موهای چتریش را از چشمانش کنار زد و عینک را با انگشت اشاره بالاتر برد، با صدای تحلیل رفته گفت:
- اون فیلم بود، مادر من دعا نمی‌کنه تو نابود بشی... تو آدم بدی نیستی.
با دیدن همان زن که اندکی پیش قصد داشت آن کسی که قاتل است را به قاضی معروفی کند، این بار بی‌وقفه فرار را انتخاب کرد و از ساختمان خارج شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
(2019-4-5 ^ 1398/2/14)
دستانش می‌لرزید. مثل این نوزده سال کیک کوچکی خریده بود و تک نفره تولدش را جشن می‌گرفت، بی‌همسر و فرزند. کیک را روی سرامیک گذاشت و خودش چهارزانو نشست. به جای شمع سیگاری از پاکت در آورد و در مرکز کیک فرو برد، فندکش را چند بار امتحان کرد اما بی‌نتیجه ماند و شعله نداد. با یادآوری تصمیم نوزده ساله‌اش کیک را از روی بشقاب برداشت و در مشتش فشرد. در ذهن تداعی می‌کرد، کاش می‌شد قلبش را بیرون بکشد و این کار را با آن بکند. با دست دیگر ریش سفیدش که به خارش افتاده بود را محکم با ناخن چنگ انداخت. با تمام سرمایه‌اش یک خانه قدیمی کوچک خریده بود و در کارگاه صنعتی ماشین‌آلات مشغول به کار بود. چشم‌ها و پلک‌هایش از شدت اشک آتش گرفته بودند. البته که پس از هفده سال این سوزش ناآشنا بود، حتما پوستش را با همان ناخن خراشیده، جایی در نزدیکی چشمانش... . تلوزیون را روشن کرد و مثل همیشه به انتظار نشان دادن تصویر خود خیره شد، اما پس از هفده سال کسی یادش نمانده بود که روزی گرونوبل گورستان شده. ساردین بارها به گرونوبل رفت، دقیقاً با همان صورت متلاشی شده؛ کارخانه‌شان دیگر کارخانه نبود، متروکه‌ای بود که جوان‌ها برای نداشتن خانواده نفرینش می‌کردند. همه می‌دانستند، چانیول ریچارد باعثش نبوده اما باز هم چیزی تغییر نکرد، آن‌قدر ظلم کردند که در همین متروکه جان سپرد. نگاه خیره‌اش را صفحه تلوزیون گرفت و عکس کنار بشقاب را برداشت و دوباره اجزا را با دقت تماشا کرد، خودش و او در روز آخر دانشگاه، چانیول تنها همین عکس را بر دست داشته و در آن متروکه جان سپرد. از جا برخاست و به سمت آشپزخانه قدم برداشت، کمی خم شد تا خودش را در آینه بالای ظرف‌شویی ببیند. پوست متلاشی شده ناشی از اسید، حالش را دگرگون می‌کرد، حالا با زخمی عمیق روی صورتش گیراتر هم شده بود! کیف مدارکی که نشان می‌داد او سم را در لبنیات ریخته را برداشت و از خانه بیرون زد. دستش مقابل تاکسی تکان داد و پس از ایستادنش در صندلی کنار راننده نشست. زندگی در پاریس با وجود صورتی متلاشی شده، سخت‌ترین تجربه‌اش بود. بی‌مقدمه به حرف آمد.
- هفده سال پیش چون در تمام کشور به دنبالم بودن، ناچار روی صورتم اسید ریختم.
راننده صورتش را سرگشته به سمت ساردین چرخاند.
- هفده سال گذشته و تقریبا پوست ترمیم شده و یه سری مراقبت‌ها باعث شد بتونم کاشت مو داشته باشم و خارشش بعضی وقت‌ها باعث میشه پوست نازک صورتم از بین بره و... .
راننده: اوه، آره. یکم درکش سخته ولی فهمیدم. به بیمارستان برم؟
نگاهش را از صورتش می‌دزدید و این ساردین را آزار می‌داد.
- به سازمان پلیس ملی برو.
در کنار ساردین حس خوبی نداشت پس سرعتش را دوبرابر کرد. جلو سازمان ایستاد و منتظر شد تا پیاده شود. چهره این مرد از هر کسی برای ساردین آشناتر بود، گویا فقط قد کشیده. پس امتحانش ضرر نداشت:
- ویگن! می‌دونم خوش‌حال میشی اگر من رو بشناسی.
ویگن: اسمم رو...؟
- ساردین روبرت هستم.
نمی‌خواست گذشته را به یاد بیاورد، اما گذشته دقیقاً مقابلش نشسته بود. قاتل مادرش و هزاران نفر دیگر... ساردین بی‌توجه به ویگن و ناسزایی که نصیبش کرد، پیاده شد و پا به سازمان گذاشت. مقابل جایگاه بررسی ایستاد و کیفیش را روی میز قرار داد، زن خواست نگهبان را صدا بزند تا برای این‌که به این بخش آمده بیرونش کنند اما ساردین بی‌‌وقفه زبان گشود:
- ساردین روبرت هستم. نوزده سال پیش با ریختن سم رایسین در لبنیات کارخانه فرآورده لبنی باعث شدم هفتاد درصد مردم گرونوبل از بین برن.
ابرواش را بالا انداخت و به سقف اشاره کرد.
- برای مجازات باید به طبقه بالا برم درسته؟

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,348
20,966
مدال‌ها
9
بالا پایین