با درست کردن دستمال گردنِ تیرهاش، یک قدم به سمت موجود کوچکِ مچاله شده در گوشهی اتاق برداشت و بدن ظریف و کوچکاش را با دقت از نظر گذراند.
از چند فرسخی نیز میتوانست تشخیص دهد که تا چه حد نحیف و ضعیف است. حتی نمیتوان عنوانِ "موجود" را بر روی دخترک ِ روبهرویش گذاشت؛ چرا که تنها حق و حقوقش از زندگی تنها نفس کشیدن و استشمام هوای آلوده شهر بود؛ مهر و محبت، حمایت و آغوش ِ گرم خانواده و آزادی مهمترین داراییهای زندگی بداقبال و کوچک او بود که در چند سال اخیر، به راحتی خوردن جرعهای آب، از دست داده بود.
پسرکِ دستمال به گردن، با چند قدم بلند خود را به دخترک رساند و خودش را کنار تنِ نحیف او انداخت و با نفس عمیقی سرش را به دیوار سنگی که همچون زمین اتاقک سرد بود، تکیه داد و از گوشه چشم نگاهی به سر افتادهی دخترک انداخت.
میدانست که دخترک حتی کوچکترین واکنشی را هم از خود نشان نمیدهد؛ اما باید شانساش را یکبار هم که شده امتحان میکرد:
- پرنسس کوچولو! اسمت چیه؟
درست حدس زده بود. دخترک حتی انگشتش را هم تکان نداد.
این بار پسرک شوخ طبعی را نیز چاشنی صدایش کرد و گفت:
- پرنسس کوچولو نمیخواهد به هماتاقی جدیدش سلام کند؟ اوه! البته من مدت کوتاهی رو اینجا میمونم.
این بار هم واکنشی از سوی دخترک دیده نشد.
این دخترک مردهی متحرک هم نبود؛ تنها مردهای بود که از سرمای سوزان روزگار، تن نحیفاش منقبض شده بود و هیچ حرکتی نداشت. یا میتوان گفت دخترک رباتی بود از جنس آهن که قلبش از ضخامت تن آهنیاش هیچ گرما و محبتی را دریافت نمیکرد و تمام اعضای داخلی و خارجی بدنش به یک روغن کاری حسابی، آن هم از نوع مِهر و اعتماد نیاز داشت.