جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [گُرنا] اثر «آیدا‌ی بی‌شآملو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ida با نام [گُرنا] اثر «آیدا‌ی بی‌شآملو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 497 بازدید, 6 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گُرنا] اثر «آیدا‌ی بی‌شآملو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ida
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ida
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ida

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
121
950
مدال‌ها
2

نام اثر: گُرنا
نویسنده: آیدای بی‌شآملو

ژانر: تراژدی، درام
عضو گپ نظارت S.O.W) 10(
خلاصه:
به جای دو بال سفید، شال گردن تیره‌ای همانند شال گردنِ شازده کوچولو، به گردن داشت که هیچ بنی‌ بشری نمی‌توانست گره‌ی محکم آن را بازگشاید؛ شازده کوچولو در سیارک خود گل سرخی داشت که با جان و دل و عشق ورزیدن از آن محافظت می‌کرد که مبادا روزی گل‌ برگی از آن بی‌افتد؛ اما گُرنا در عالم خود نهال گیلاسی داشت که از شدت تابش آفتاب سرد و سوزان، شکوفه‌های گیلاس، خشک و مچاله، و در انتظار فرو ریختن بودند و از شدت سنگینی غم و ناروهای روزگار در کاسه‌ی ذهن و قلب، سر به سوی زمین سرد خم کرده بودند. وظیفه‌ی یک همزاد در قبال یک نهال پلاسیدهِ گیلاس چیست؟!
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,333
مدال‌ها
25
1682457031457.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

ida

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
121
950
مدال‌ها
2
"به نام خداوندی که خود آرام جان است"

مقدمه:

شکوفه‌ی دیگری افتاد و نهالِ پژمرده، آهی سوزان کشید؛ تهِ قلبِ گُرنا خالی شد و زخم چندساله سوز کشید و سوزناک شد؛ با این حال گُرنا لبخندی تسلّی ‌بخش بر لبش بخشید و زمزمه کرد:
- از این شهر آلوده نجاتت میدم!
- مثل یک همزاد؟
با تاکید پاسخ داد:
- مثل یک همزاد!
سپس واژه‌ها را چون آواز در کنار هم چید و لب گشود:
- مثل یک همزاد... ملکه‌ی زَنابیر می‌شوم و بر شکوفه‌های صورتی‌ات که رخسارِ زیباترین گل‌ها را به رخ دنیا می‌کشند، شهد می‌پاشم تا یک بار دِگر، شبنمِ ذوق و شوق را بر روی برگ‌های سبزه‌ات ببینم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ida

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
121
950
مدال‌ها
2
با درست کردن دستمال گردنِ تیره‌اش، یک قدم به سمت موجود کوچکِ مچاله شده در گوشه‌ی اتاق برداشت و بدن ظریف و کوچک‌اش را با دقت از نظر گذراند.
از چند فرسخی نیز می‌توانست تشخیص دهد که تا چه حد نحیف و ضعیف است. حتی نمی‌توان عنوانِ "موجود" را بر روی دخترک ِ روبه‌رویش گذاشت؛ چرا که تنها حق و حقوقش از زندگی تنها نفس کشیدن و استشمام هوای آلوده شهر بود؛ مهر و محبت، حمایت و آغوش ِ گرم خانواده و آزادی مهم‌ترین دارایی‌های زندگی بداقبال و کوچک او بود که در چند سال اخیر، به راحتی خوردن جرعه‌ای آب، از دست داده بود.
پسرکِ دستمال به گردن، با چند قدم بلند خود را به دخترک رساند و خودش را کنار تنِ نحیف او انداخت و با نفس عمیقی سرش را به دیوار سنگی که هم‌چون زمین اتاقک سرد بود، تکیه داد و از گوشه چشم نگاهی به سر افتاده‌ی دخترک انداخت.
می‌دانست که دخترک حتی کوچک‌ترین واکنشی را هم از خود نشان نمی‌دهد؛ اما باید شانس‌اش را یک‌بار هم که شده امتحان می‌کرد:
- پرنسس کوچولو! اسمت چیه؟
درست حدس زده بود. دخترک حتی انگشتش را هم تکان نداد.
این بار پسرک شوخ طبعی را نیز چاشنی صدایش کرد و گفت:
- پرنسس کوچولو نمی‌خواهد به هم‌اتاقی جدیدش سلام کند؟ اوه! البته من مدت کوتاهی رو اینجا می‌مونم.
این بار هم واکنشی از سوی دخترک دیده نشد.
این دخترک مرده‌ی متحرک هم نبود؛ تنها مرده‌ای بود که از سرمای سوزان روزگار، تن نحیف‌اش منقبض شده بود و هیچ حرکتی نداشت. یا می‌توان گفت دخترک رباتی بود از جنس آهن که قلبش از ضخامت تن آهنی‌اش هیچ گرما و محبتی را دریافت نمی‌کرد و تمام اعضای داخلی و خارجی بدنش به یک روغن کاری حسابی، آن هم از نوع مِهر و اعتماد نیاز داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ida

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
121
950
مدال‌ها
2
پسرک دوباره دستمال گردن کج‌شده‌اش را درست کرد و در باتلاق فکر فرو رفت.
با خود فکر کرد یخ این دخترک سرما خورده چه‌گونه باز می‌شود؟ بهترین راه جلب اعتماد دخترک بود؛ اعتماد دخترکی که دَرِ قلب خود را چندین سال بود، چفت و محکم بسته بود.
پسرک با احساس خشکی کمر، تکیه‌اش را از دیوار برداشت که چشمش به نوشته‌های روی دیوار خورد و سرش را کمی جلو برد تا نوشته‌ها واضح‌ دیده شوند.
بی‌اختیار لبخندی بر روی لبش جا خوش کرد:
- گرم بود، آسمان غمگین شد، ابر گریه کرد، ذرات رها شدند، زمین خوشحال شد... .
کمابیشِ غلط‌های املایی به لبخند پسرک عمق می‌بخشید.
ارزش این واژه‌ها بی‌نهایت‌ها بی‌نهایت بود، آن‌قدری که سال‌ها در فکر و ذهن دخترکی که هنوز کامل، ۲۶ حروف الفبا را فرا نگرفته بود، نگاشته شده و خانه کرده بود
و چه کسی بهتر از پسرک نسخه‌ی کامل این جملات نصفه و نیمه ولی رویایی را می‌دانست؟
پس لبش را خیس کرد و با صدای رسا و خوش آوایی، آنچه در ذهن داشت را بر لب آورد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ida

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
121
950
مدال‌ها
2
- زمین با احساس گرمای سوزان خورشید که روز به روز بیشتر آفتابِ چشم‌زن‌اش را به رخ دنیا می‌کشید، ناله‌ای سنگین کرد و بدین‌گونه تن گرد خود چون زلزله‌ی صد ریشتری لرزید.
آسمان آبی که قلب شفاف و دلسوزی داشت غمگین و ابری شد.
پس رو به ابر‌ کلان که تکه‌های سفیدش همه جا دیده میشد، تشر زد: بازی با بچه‌ها بس است دیگر! وقت رهایی فرزندانت رسیده است.
ابر‌‌ کلان با کمک باد وزان‌، به سمت آسمان خشمگین و در عین حال غمگین برگشت و در همان حال به آغوش خود که فرزندان سفیدش وول می‌خوردند، نگاه کرد.
آسمان بی‌مروت از او می‌خواست که تکه‌های وجودش را رها کند و به خودِ آسمان با فضای بلعنده یا باد رقصان و یا زمین پر از گرد و غبار بسپارد؟ آخر مگر می‌شود؟ این ذرات سفید نخست قطره‌ای آب بیش نبودند اما اکنون به لطف تلاش و زحمات او تبدیل به ذراتی سفید، درخشان و درشت شده بودند.
ابر کلان با حرص خواست از آسمان آشفته و زمین آزرده دل رو برگرداند که زمین یک بار دیگر به خود لرزید و با حالت بیمار‌گونه‌ای در خود مچاله شد.
این بار قطره‌ای اشک از صورت ابر کلان سر خورد‌.
مثل این که وقت وداع رسیده بود؛ وداع دردناک مادر از فرزندان!
ابر جمله‌ای زیبا را در در گوش فرزندانش زمزمه کرد و با حرکتی بلند ذرات درشتِ در آغوشش را به سوی آسمان فرستاد و سپس روی برگرداند تا کسی صورت تیره شده از اندوهش را نبیند.
این بار آسمان ذرات را در آغوش گرفت و آنها را ناز و آرام به سمت زمین مشتاق راهی نمود‌.
ذرات درخشان از نور نامرئی با نبضی آرام هر چه سرخی که منشاء گرما بودند را در چنگ خود می‌گرفتند و با فرود بر صورت زمین آنها را در زیر خروارها خاک دفن می‌کردند تا به فراموشی سپرده شوند.
زمین با خوشحالی رو به ذرات سفید کرد و گفت: شما چه کسی هستید؟
ِذرات با تبسم همه یک صدا پاسخ دادند: بارانِ سفیدِ مادر، روحِ دوم مادر، فرشتهِ بی‌قیدِ مادر!... برف!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ida

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
121
950
مدال‌ها
2
از کجا شنیده بود که افسرده‌ها شیفته‌ی شعر و متون‌ ادبی هستند؟ شنیدن لازم نبود؛ او اکنون چشمانِ لرزانِ دخترکی را می‌دید که چند دقیقه‌ی پیش، چون مرده‌ی بی تحرکی بود و به هیچ چیز واکنشی نمی‌داد‌.
پس این نوشته‌ها چه داشتند که پرده‌ای نازک و لرزان از اشک، چشمانِ سیاهِ دخترک را احاطه کرده بود؟
پسرک نگاهِ متحیرش را پشت تبسمی مخفی کرد و به نقطه‌ای مبهم و نامعلوم چشم دوخت و گفت:
- می‌دونی ابر لحظه‌ی وداع به دانه‌های برف چی گفت؟... بارانِ سفیدِ مادر، روح دومِ مادر، فرشته‌ی بی‌قیدِ مادر، یعنی برف! یعنی این‌که این برف‌ها ثمره‌ی آن اشک‌هایی است که هم‌چون باران فرو می‌ریختند؛ اشک‌هایی که در سی*ن*ه جمع شد و با سفیدی هم‌چون سفیدیِ خودِ ابر، تکه‌ای از وجود خودِ ابر شد؛ یعنی این‌که اگر روحِ اول لطمه دید و زخم برداشت، روحِ دومی هست تا مرهمی باشد برای این زخم‌های چرکینِ مادر؛ یعنی این‌که برف، فرشته‌ی ابرِ مادر است و گرچه از بند و قید آزاد شده ولی بال پروازی است به سوی مادر!
پسرک به صورت رنگ‌پریده‌ی دخترک خیره شد و گفت:
- مارنی! مادرت منتظر توعه!
اولین قطره از چشمِ دخترک فرو ریخت و با سُر خوردن از صورت لطیف‌اش، بر روی زمینِ سرد نشست.
دخترک به سختی لبانِ خشک شده‌اش را از هم گشود و با صدایی که انگار از تهِ چاه به گوش می‌رسید، پرسید:
- تو... کی هستی؟
پسرک با طمانینه، دستمال گردن را به دورِ گردنش محکم‌تر کرد و نگاه عسلی‌اش را به نگاه سیاهِ دخترک دوخت:
- همزادت! گُرنا!

***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین