جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,297 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
Negar_۲۰۲۲۰۴۲۸_۱۱۰۱۳۳.png عنوان: یراق
نام نویسنده: مریم اندریانی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (S.O.W (9
خلاصه: نواز، دختر خودساخته‌ای که تمام زندگی‌اش با سختی و غم سپری شده و خودش رو وقف اطرافیانش کرده.
درست وقتی فکر می‌کنه دنیا کم‌کم داره روی خوش بهش نشون میده، با ورود افراد جدید به زندگیش سونامی به پا می‌شه.
و این تازه شروع ماجراست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
مقدمه:
نمی‌دانم گلیم زندگی‌ام را چه کسی و چه‌گونه بافت که خریداری نداشت.
باید خود گلیمی دیگر می‌‌بافتم.
از نقشه‌ی رفاقت و از رج‌های موفقیت... .
کمی صبر لازم بود.
خیلی بی‌روح به نظر می‌رسید.
چیزی کم بود.
آری... .
ابریشم‌هایی به نام عشق... .
ابریشم‌ها را نیز به قالی زندگی‌ام راه دادم
و تو این‌گونه میان تار‌ و‌ پود وجودم ریشه دواندی
و چندی بعد بدون آن‌که بدانم تو تمام من شده بودی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- خانم! خانم لطفاً بیدار شید.
با صدای ظریف و ملایمی که به حتم از این فاصله تنها مخاطبش من بودم، چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن لبخندش ناخودآگاه من هم لبخندی زدم.
- عزیزم رسیدیم، لطفاً کم‌کم پیاده شید.
گلوم رو صاف کردم.
- مچکر، حتماً.
قوسی به کمرم دادم و شالم رو مرتب کردم.
صدای گوشی‌م حواسم رو جمع خودش کرد.
- نرسیدی؟
- چرا الان فرود اومدیم.
- بیرون منتظرم.
لب‌هام رو جمع کردم و حین این‌ که چمدونم رو پایین می‌آوردم، به رفتارهای این چند روزش فکر کردم. من این آدم رو حفظ بودم. این سردی و این بی‌حوصلگی عادی نبود. همه‌ی این‌ها نوید اتفاقی رو می‌دادن . تو این چند روز، هر جمله‌ی چی شده‌ای که از ذهنم خارج میشد به یه مدلی پیچونده می‌شد. ترجیح می‌دادم خودش بگه چی‌شده. با گرفته‌ شدن دسته‌ی چمدون از دستم هین خفه‌ای کشیدم و به صاحب دست نگاه کردم.
- دو بار صدات زدم، حواست کجاست چوب شور؟
و بدون کوچک‌ترین مجالی به آغوشش کشیده شدم.
- پیمان؟
دست‌هام رو دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- جان دل پیمان.
عصب‌های ببینیم از بغضی که بهش حمله کرده بود تیر می‌کشید.
- دلم تنگ شده بود.
- ما بیشتر.
آب نداشته‌ی ببینیم رو همراه بغضم پر سرو صدا بالا کشیدم و لحظه‌ای بعد بینیم اسیر انگشت‌هاش شد.
- به‌به چشمم روشن، نمردیم و احساسی شدن نواز خانم رو هم دیدیم.
چینی به بینیم انداختم و دستش رو پس زدم.
-نه‌خیرم، من سالی یه بار هم احساسی نمیشم. برو خدا روزیت رو جای دیگه بده.
دست دور شونه‌ام انداخت و به سمت ماشینش هدایتم کرد.
- بله‌بله بانو، طبق معمول شما درست می‌فرمایید.
- بله که درست میگم، انگار نبودم بهت نساخته، وزن کم کردی سلطان.
در جلو رو برام باز کرد و درحالی که چمدون رو پشت جا میداد گفت:
- آره دیگه تویی و غم نبودنت که می‌زنه ماهیچه‌هامون رو آب می‌کنه. بابا چه خبره؟
 
آخرین ویرایش:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- این رو وقتی می‌بردی دو کیلو‌هم نبود، مگه چه‌قدر برام سوغاتی گرفتی؟
- برای تو یکی کوفت‌هم نمی‌خرم، همش مال سویل و نیازه.
احساس کردم یه چیزی عادی نیست. شاید ده ثانیه هیچ صدایی ازش در‌نیومد. متعجب به عقب برگشتم و با صورتی متفاوت ازش روبه رو شدم. غیرعادی، غیرعادی، این یک ماه خیلی غیرعادی گذشت و الان با دیدن این حالات مطمئن شدم که اتفاق بزرگی رخ داده. مگه من چیز اشتباهی گفتم؟ دوباره به جمله‌ام فکر کردم.
سویل و نیاز؟ اتفاقی افتاده؟ با استرس صداش زدم:
- پیمان!
بازیگر قهار تمام دوران زندگی‌ام توی یک لحظه به حالت عادی برگشت. انگارنه‌نگار چندی پیش پوست صورتش به سرخی می‌زد و دسته‌ی چمدون رو با فشار مشتش مستفیض می‌کرد.
- جانا؟
اگر پیمان بهترین بازیگر بینمون بود، من هم خود‌ دار‌ترین آدم توی روابطم با دیگران بودم.
و این فرقی نداشت نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ام باشه، یا یه غریبه توی خیابون. به زودی متوجه می‌شدم چی‌شده.
- سویل کجاست؟ انتظار داشتم بیاد دنبالم.
دوباره لحظاتی سکوت. گلوش رو صاف کرد.
- مشغول دانشگاهه، می‌دونی که امتحاناتش شروع شده. خرخون تر از اون هم تو دنیا وجود ندارد.
لبخند مصنوعی زد.
- برم یه آب معدنی بگیرم بیام، گلوم خشکه.
- باشه.
- به محض دور شدنش شماره‌ی نیاز رو گرفتم.
همین که صداش تو گوشم پیچید انگار بار سنگینی از روی دوش‌هام برداشته شد.
- الو
- نیاز؟ خوبی؟
صداش خش دار به نظر می رسید‌‌.
- نواز؟ معلومه که خوبم. اول سلام بعداً کلام.
- تو قاموس ما سلام رو به کسی میگن که غریبه باشه، دوما هم، همین چند ساعت پیش قبل پرواز باهات حرف زدم.
- آره.
سنسور‌هام دوباره به کار افتاد. نیاز هم طبیعی نبود.
- چته؟ چرا دپرسی؟ پیمان هم عین توعه.
چیزی شده؟ این چند روز چه اتفاقی افتاده؟
هول شدن دختر احمقم رو هم متوجه شدم.
- بابا هیچی نشده. آخه چی می‌تونه بشه.
زنی توی دلم شروع به رخت شستن کرد. پوزخند صدا داری زدم.
- بچه جون انگار یادت رفته تو بغل کی بزرگ شدی. باش تا بیام.
صورتم رو بین دست‌هام گرفتم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. سوارشد و راه افتاد ولی تغییر حالتی ندادم. داشتم تکه‌های پازل رو پیش‌هم می‌چیدم. تا این‌که به بهترین نتیجه رسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
سریع شماره‌ی سویل رو گرفتم. خیلی عجیب به نظر می‌رسید ولی صدای گوشی که از داشبورد بلند شد، شبیه صدای موبایل سویل بود. تک خنده‌ای زدم و دستم رو به طرف داشبورد دراز کردم.
- انگار توهم زدم، صدای گوشی سویل... .
دستم توی فاصله‌ی یک انگشت با داشبورد اسیر دستش شد.
صبرم سر اومد. محکم پسش زدم.
- پیمان چی‌شده؟ همش باید عر بزنم چی‌شده؟
خب بنالین دیگه. اعصابم رو خورد کردین.
- هیس، مثلاً دارم رانندگی می‌کنم‌ها.
- منم مثلا دارم سوال می‌پرسم، گوشی سویل این‌جا چی‌کار میکنه؟ چرا دودسه روزه جوابم رو نمیده؟
زد کنار و مثل تمام وقت‌هایی که کلافه بود دست توی موهاش کرد.
- بعد یک ماه دوری برگشتم، این هم از رفتار‌هاتون، فکر می‌کنی من خرم؟ نمی‌فهمم یه چیزی شده؟ آدم همیشگی نیستی؟ هر بار توی گوشی ازت پرسیدم مثل غریبه‌ها دست به سرم کردی. حالا یا میگی چی‌شده یا جای خالیم رو از ماشین با خودت می‌بری چون با کسی که من رو غریبه بدونه بهشت هم نمی‌رم. سرش رو روی فرمون گذاشت. چند لحظه سکوت کرد و کردم و در‌نهایت به نقطه جوش رسیدم.
- وای! وای! وای!
و مشت محکمی به داشبورد زدم.
- انگار دارم با دیوار حرف می‌زنم. چرا حرف نمی‌زنی؟
دستگیره رو کشیدم و در تا نیمه باز شد و در نهایت توسط دست پرقدرتش بسته شد.
فریادش توی ماشین پیچید و من ناخودآگاه شونه‌هام رو منقبض کردم.
- یه دقیقه مجال بده، لامصب بزار برسی. اصلاً بزار به اون طویله برسونمت و من حرف‌هام رو توی مغزم جا‌به‌جا کنم تا ببینم این قضیه‌ی کوفتی رو چه‌طوری بریزم تو حناقت؟ تا می‌رسیم فقط ساکت باش نواز.
لب‌هام رو به هم فشار دادم، از وقتی روی پای خودم ایستادم کوچک ترین زوری مخصوصاً از جنس مذکر قبول نکردم. ولی پیمان فرق میکرد. این حالات توی رفتار پیمان سالی یک بار ظهور می‌کرد، اون هم وقتی که ماجرا خیلی جدی بود؛ وگرنه هیچ چیز رو اون‌قدر برای خودش بزرگ نمی‌کرد که باعث ناراحتیش بشه. متعجب نگاهش می‌کردم. عصبانیت نگاهش جاش رو به عجز داد و مردمک‌هاش لرزید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
برای بار دوم من رو به آغوشش دعوت کرد. دست‌هام لرزش گرفته بود. پیراهنش رو داخل مشتم جمع کردم.
- من و تو که خوبیم پیمان، سویل چیزیش شده مگه نه؟
با صدایی که توی منجلاب بغض غرق شده بود لب زدم:
- چند روزه باهاش حرف نزدم. همش این احتمال رو از خودم دور می‌کردم. اتفاقی واسش افتاده، مگه نه؟
نفس منقطعی گرفت. با احساس لرزیدن شونه‌هاش، صدای سوت ممتد توی مغزم اکو شد. سست شدم. ذهنم توان پردازشش رو از دست داد و چشم‌هام محکم به هم فشرده شد.
- من دو ببر پیشش.
هق‌هقم بلند شد و با شدت پسش زدم انگشت اشاره‌ام رو به سمتش گرفتم. جمله‌ای که ناخواسته از دهنم خارج شد هر دومون رو شوکه کرد.
- س... سویل... م... مرده.
بعد آروم تر زمزمه کردم:
- آره؟
توی اون حس و حالمون چشم غره‌ی شدیدی بهم رفت:
- زرشک، نچایی با این حدس‌هات.
انگار یکم راحت تر شدم. پس هنوز نفس می‌کشید. برداشت و اشک‌هام رو پاک کرد.
- آخرش امروز اشک چوب شورمون دراومد.
با استرس پرسیدم:
- پس چی‌شده؟
دستمال رو از پنجره بیرون انداخت و آرنجش رو به فرمون تکیه داد. پوست لبش رو بین انگشت‌هاش گرفت و متفکر به خیابون زل زد.
- منم نمی‌دونم چی‌شده، ولی...
برگشت و چشم تو چشمم شد.
- غیبش زده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
***
- بله؟
- بله نداره که! باز کن، می‌بینی منم.
- می‌بینم تویی ولی نمی‌خوام ببینمت، مزاحم نشو.
- در رو باز کن، باهات حرف دارم.
- من حرفی ندارم. به سلامت.
و صدای قطع کردن آیفون. این سومین باری بود که می‌اومدم و بدون هیچ پیشرفتی برمیگشتم. شمارش رو گرفتم.
- بابا دست از سرم بردار، چرا کنه شدی تو؟
- چه دست برداشتنی؟ یا این‌دفعه در رو باز می‌کنی، یا به بچه‌ها می‌سپرم بیان این‌جا آبرو جلوی در و همسایه نزارن واست.
- کار من از آبرو و همسایه گذشته، برو هر غلطی دلت میخواد بکن.
بوق... بوق... . گوشی رو بین مشتم فشار دادم و با عصبانیت به آیفون نگاه کردم. در بی‌هوا باز شد و یه پیرزن با کیسه زباله بیرون اومد و دو قدم دور شد. در صدم ثانیه تصمیم گرفتم و قبل چفت شدن در خودم رو داخل انداختم. زیر لب لعنتی به سهراب فرستادم و وارد آسانسور شدم. با رسیدن به واحدشون پی‌در‌پی زنگ در رو زدم تا قدرت تصمیم‌گیری برای این که فکر کنه در رو باز کنه یانه رو ازش بگیرم. با باز شدنش بی‌توجه به چشم‌های گشاد شده‌اش خودم رو داخل انداختم.
- یالله.
و با چشمم طعنه‌ای به بالاتنه‌ی برهنه‌اش زدم و به سمت خونه برگشتم. ولی برگشتنم همانا و مات شدنم همانا. چشمم اول قندان شکسته‌ای که از شیراز براش گرفته بودم رو دید. کوزه‌ی دکوری، لیوان، میز شیشه‌ای، تکه‌هایی که از بس ریز شکسته بودن نمی‌دونستم متعلق به چی هستن و در نهایت تلویزیونی که روی زمین سقوط کرده بود.
با دهن باز به سمتش برگشتم. موهای آشفته، ریش دراومده، چشم‌های قرمز با انگشت‌هاش گوشه‌ی چشم‌هاش رو ماساژ داد. عصبی بود. صدای خش دارش توی محیط بینمون سایه انداخت.
- نواز، برو بیرون.
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.
- کجا برم با این وضعیت؟
صداش تن عصبانیت به خودش گرفت:
- نمی خوام بهت بی‌احترامی کنم.
دستش رو از چشمش کشید و به در اشاره کرد.
- برو بیرون، خواهش می‌کنم.
- من امروز تا نفهمم چی شده از این در بیرون نمی‌رم.
- چیزی برای دونستن باقی نمونده نواز، همه چیز تموم شده.
- چی تموم شده؟
با دو گوی خونینش بهم نگاه کرد
- چرا خودت رو به اون راه می‌زنی؟
- توی بی‌شعور که می‌دونی من دبی بودم، تو چرا خودت رو به اون راه می‌زنی و هیچ چی بهم نمی‌گی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
پوزخند پر طعنه‌ای بهم زد و به سمت میز آشپزخونه رفت. لیوانی آب ریخت و یک نفس سرکشید.
- آره، تو راست می‌گی. تویی که حتی آمار سرویس بهداشتی رفتنش هم داری الان نمی‌دونی چی‌شده.
- سهراب، به جون نیازم که می‌دونی چه‌قدر برام مهمه بی‌خبرم.
نگاه بهم دوخت و از قطب جنوب چشم‌هاش لرز به تنم افتاد. قیافه‌اش مثل کسایی بود که هیچ چیزی براشون مهم نیست و صدالبته که بی‌خیال‌ترین آدم‌ها همیشه خطرناک‌ترین بودن. بدون این‌که تغییری توی حالت صورتش ایجاد بشه لب‌هاش تکون خورد.
- طلاق گرفتیم.
***
ساعت چند بود؟ چرا هیچ رهگذری از پیاده‌روی این پارک کوچیک رد نمی‌شد؟ چرا فقط من بودم و من بودم و پیر مرد لبو فروشی که هر از گاهی صدای کشیدن آب بینیش می‌اومد؟ چرا کسی من رو از این کابوس وحشتناک نجات نمی‌داد و یه سیلی توی گوشم نمی‌زد؟ چرا صدای ویبره‌ی گوشی‌ام خفه نمی‌شد؟ پیرمرد بازهم من رو نشناخت. دیگه عادی بود. هر روز موقع برگشت به اتاق، همون اتاق دوازده متری که سر کنج دیوار خوابیدنش باهم دعوا می‌کردیم، خودمون رو مهمون لبو می‌کردیم.
به دودی که از لبوها بلند می‌شد نگاه کردم. من زیاد خوشم نمی‌‌اومد ولی واسه این‌که سردی بدنم کم تر بشه می‌خوردم. به برف‌های وحشتناکی فکر کردم که می‌بارید و ما برای برگشت ماشین پیدا نمی‌کردیم. البته روزهای دیگه هم ماشین پیدا نمی‌کردیم. چون هیچ کدوم پول نداشتیم. روز اول که پیرمرد و چهره‌اش رو دیدیم، پیمان پرسید:
- حاجی اسمت چیه؟
و حاجی فقط نگاهمون کرد. وقتی پرسیدیم:
- قیمت چند؟
باز هم فقط نگاه کرد و در نهایت به کاغذی اشاره کرد که قیمت روش نوشته شده بود. پیمان شرط بست که اگه پیرمرد لال نباشه بالاخره به حرف میارتش و اون لبو‌ها تبدیل شدن به خاطره. و در نهایت پیرمرد حرف زد. اولین بار که باهامون حرف زد گفت اسمش رحیمه. دفعه‌ی بعد گفت اسفندیار و... کلی اسم دیگه.
یه روز پارک‌بان بهمون گفت که پیرمرد مشکل ذهنی داره. هر چیز و هرکسی رو فقط یک روز می‌تونه توی حافظه‌اش حفظ کنه. ولی من حس می‌کردم واقعیت اون‌جوری نیست. پشت چشم‌های غمگین و توخالی‌اش کلی حرف بود. بالاخره یه روز عکس سیاه‌و‌سفید یه دختر از جیبش افتاد و مثل دیوونه‌ها برداشت و قایمش کرد. پیمان طبق معمول باهاش شوخی کرد.
- انگار حاجی لب‌لبومون هم دلش سریده‌ها.
و حاجی که پشت به ما کرد و به نقطه‌ی نامعلومی زل زد. پیمان باز هم سماجت به خرج داد.
- حاجی، با ما به از این باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
پاکت توی دستم رو محکم‌تر فشردم. عرق دستم کاغذ رو بد‌حالت کرده بود. دلم میخواست یه گاری بردارم و برم دور‌ترین جای این دنیا. جایی که هیچ کسی من رو نشناسه و دقیقا عین پیرمرد زندگی کنم. اون‌قدر از زندگی خسته بودم که توجهی به نشستن یه نفر پیشم هم نکردم. صدای کشیدن بینی‌اش می‌اومد و درنهایت صدای خماری توی محیط پیچید.
- فراری هستی؟
فراری؟ گزینه‌ی خوبی بود. فرار می‌کردم از دست اتفاقات و آدم‌های زندگی‌ام. چشم‌هام رو بستم و لبخند تلخی زدم.
- جای خواب دارم. می‌خوای ببرمت؟
آره میبرد و در نهایت سراز اتاق یه سری آدم هوس‌ران در می‌آوردم. لب‌هام رو فشردم و نگاهش کردم.
- چی می کشی؟
جوانک نحیفی که فوق‌فوقش پنجاه کیلو وزنش میشد با چشم‌هایی که از شدت اعتیاد رنگ آبیشون کدر شده بود. حیف نبود؟ حیف این چشم ها و این سن و سال نبود؟
- می‌خوای ترک کنی؟
بی‌حالت نگاهم کرد.
- ترک؟ حتی خوابش رو هم نمی‌بینم.
- خونه نداری؟
- چرا.
- چرا نمیری خونه‌ات؟
به کارتون‌های چیده شده کنار شمشادها اشاره کرد
- خونه‌ام هستم.
با رنج چشم‌هام رو به هم فشار دادم.
- خونه برای بردن دختر‌های مملکت داری ولی یه بالشت نداری که خودت سرت رو روش بزاری؟
کیفم رو از جیبم بیرون کشیدم. تمام داراییش رو بیرون آوردم و توی فاصله‌ی جدول بینمون گذاشتم.
- نمی‌دونم، شاید تا حالا شرایطش رو نداشتی، شاید تا حالا هیچ کسی پیدا نشده که بهت بگه کمکت میکنم. دلت به هیچ‌ک.س قرص نبوده.
کارتم رو هم بیرون کشیدم.
- این یه مقدار پول.
حرفم رو قطع کرد و با حیرت گفت:
- پخمک گیر آوردی؟ تو با این همه پول رو چه به فرار؟
کارتم رو هم کنار پول‌ها گذاشتم.
- من فراری نیستم، حرفم رو گوش بده. یه ناجی وقتی می‌تونه کمکت کنه که خودت انتخاب کنی. یا این پول رو برمی‌داری و میری مواد می‌خری و توی همون کارتن می‌مونی.
یا می‌ری خرج دوا و دکتر و کمپ و نمی‌دونم هر چیزی می‌کنی و ترک می‌کنی، تهش میای به این آدرس.
بلند شدم و مانتوم رو تکوندم.
- تصمیمش با خودته.
به سمت پیرمرد رفتم.
- حاجی، لبو می‌خواستم.
در کمال حیرت نگاهم کرد و حرف زد:
- خیلی وقته نبودی.
دهن باز مونده‌ام رو بستم و باناباوری خندیدم.
- من رو یادتونه؟
بی‌حوصله جواب داد:
- هر سه تاتون رو یادمه.
- باورم نمیشه.
- الان هم به‌خاطر حال دلته، وگرنه بازم یادم نمی‌اومدی.
لب‌هام کش اومد.
- حاجی از کجا فهمیدی حال دلم بده؟
- هر کسی یه نگاه به صورتت بندازه می‌فهمه.
نفس عمیقی کشیدم و لرزون‌تر بیرونش دادم.
- روزگاره دیگه حاجی.
- سال‌ها طول کشید تا به این‌جا رسیدم، تنها چیزی که برام موند خودم بودم دختر جون. هیچ‌ک.س رو اون‌قدر برای خودت بزرگ نکن که باعث ناراحتیت شن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین