جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,297 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
کنترل صدام رو به کل از دست دادم و جیغم گوش‌های خودمم لرزوند.
- تو غلط می‌کنی بزنی تو گوش من. غلط میکنی، گفتم نه، یعنی نه
دستم به آباژور رسید و این شروع سناریوی من بود. انگار دنبال بهونه بودم. جیغ می‌زدم و هر چی دم دستم می‌اومد رو به اطراف پرتاب می‌کردم و عجیب بود که پیمان سکوت کرده بود و کناری ایستاده بود. پام به گوشه‌ی تخت خورد و همون جا دو زانو نشستم و نفس نفس زدم.
دستی دور شونه‌ام پیچید و من دیگه انرژی هول دادنش رو هم نداشتم.
سرم که روی سی*ن*ه‌اش قرار گرفت سرفه‌ای کردم. دستش روی کمرم نشست و دورانی تکونش داد.
- هیش، هیش دختر من، آروم، بشکن این سنگی که تو گلوت نگهش داشتی و هر روز داره بزرگ‌تر میشه.
شونه‌هاش لرزید و محکم تر گرفتم. دیگه دست خودم نبود. پیراهنش رو توی مشتم مچاله کردم و چشم‌هام رو بین مشتم قایم کردم و اجازه دادم ببارم.
- دختر گلم، گریه کن، اشکال نداره که، هیچ.ک.س به جز من شکستنت رو نمی‌بینه.
گریه کن و خودت رو آروم کن، خودت رو سبک‌تر کن.
و صدای هق هق مردونه‌اش باعث شد زجه بزنم. حس کردم سرش رو بالا گرفت و ناله کرد
- خدایا، این چه امتحانی بود که از ما گرفتی.
احساس می‌کردم دارم سبک تر می‌شم. زمان از دستم در رفته بود و من تو همون موقعیت فین فین می‌کردم.
پیمان به تختم تکیه داده بود و یه پاش رو دراز کرده بود و با یه دست من رو که توی بغلش مچاله شده بودم نگه داشته بود.
- یالله، هر چی تف و اب بینی بود ریختی تو پیرهن مارکم.
بی‌توجه تکونی نخوردم که گوشم رو گرفت و کشید.
- هوی، با توام ها.
آخی گفتم و عقب کشیدم. چپ چپ نگاهش کردم. صدای تو دماغی‌ام خودمم شگفت زده کرد
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
- یه پیرهنه‌ دیگه، فردا بیا ده تاشو برات می‌پیچم.
- بایدم بپیچی.
مشتم رو از رو لباسش باز کرد و به شاهکار رو به روش نگاه کرد. قیافه‌اش به قدری زار بود که لبخند آرومی زدم.
- هیچ کودوم از دوست دخترام جرات نکردن تا حالا این کار رو با من بکنن.
مشتی بهش کوبیدم و سعی کردم بلند بشم
- من که دوست دخترت نیستم.
-اگه بودی که الآن یه چک می‌زدم تو گوشت پرتت می‌کردم بیرون.
ایستادم و چپ چپ نگاهش کردم.
- باد خبر بیاره که یه روز همچین کاری کردی مرگت حتمیه.
- نه بابا، من به این جنتلمنی.
- خفه شو سرم داره گیج می‌ره.
سریع بلند شد و بازوم رو گرفت.
- حالا که عراتو زدی بپوش بریم یه چیزی بخوریم.
- من الآن فقط یه چیزی هوس کردم.
- چی؟
- لبو‌های حاجی.
- اون که به من پا نداد هیشوخ
- پ ن پ، ولی من مخشو زدم، دو سه هفته پیش پیشش بودم، قشنگ حرف زد.
- بریم، اگه حرف زد هر کاری بگی می‌کنم.
- هر کاری؟
- هر کاری؟
- حله.
نیاز مشغول درس‌هاش بود و با ما همراه نشد.
با رسیدن به پارک توجه همه‌ی افراد به ما جلب شد. متاسفانه ماشین و صدالبته خود پیمان بیش از حد توی چشم بودن.
با کنجکاوی به جایی که اون پسر چشم آبیه رو دیده بودم نگاه کردم و با خالی بودن محیطش لب برچیدم.
پیاده شدیم و بهش نگاه کردم. خمیازه ای کشید و موهای درهمش رو با دست‌هاش شونه زد
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
- هی، دنبالم نیای ها، من میرم جلو تر باهاش حرف بزنم، تو از دور ببین.
خمیازه‌اس رو نصفه نیمه تموم کرد و با دستش اشاره کرد برو.
همین که برگشتم و پیرمردی با موهای سفید از کنارم رد شد وا رفتم.
- ای خدا
با حرف پیمان و قهقهه‌اش با دهن باز نگاهش کردم. چه قدر من خوش شانس بودم. خدایا این چه شانسی بود که من لعنتی داشتم. پیمان از شدت خنده به گریه افتاده بود.
برگشتم و با قدم‌های تند به سمت گاری رفتم.
- سلام حاجی
نیم نگاهی خرج صورتم کرد و رو برگردوند.
- سلام کردما.
اخم کرد و با دستش به کاغذی که قیمت روش نوشته بود اشاره کرد.
- اون روز اومدم، حرف زدیم. یادتون نیست؟
دوباره به کاغذ اشاره کرد.
مثل موش آب کشیده به عقب نگاه کردم و دوباره به پیرمرد نگاه کردم.
- دو ظرف بهمون بدین.
با ناراحتی سرم رو پایین آوردم که با صداش سریع لبخند زدم.
- این کله گاوی رو هم امروز آوردی با خودت.
با شوق و ذوق سرم رو تکون دادم.
- آره حاجی، بزرگ شده می‌بینین.
- سر حرف زدن من شرط بسته بودین؟
- آره، ممنون که سربلندم کردی.
- قل سومتون کو؟
انگار باد منو خالی کردن. سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم. دست‌هام رو مشت کردم و دوباره تهی شدم. تموم لحظاتی که از این‌جا رد می‌شدیم و لبو می‌خوردیم عین فیلم از جلوی چشم‌هام رد شد. دستی دور شونه‌ام پیچید و صدای محکمی به دادم رسید.
- سیاه‌پوش همون قل سومیم حاجی.
پیرمردی که دستش در حال بریدن لبوها بود از حرکت ایستاد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
برگشت و با غم بزرگی نگاهمون کرد.
- خدا بیامرزه.
تمام انرژی‌ام ازم گرفته شده بود و دیگه هیچ ذوقی برای لبو نداشتم.
برگشتم و رو به پیمان لب زدم
- من میل ندارم دیگه، بگیر بیار ببریم بعدا می‌خورم.
هنوز یه قدم دور نشده بودم که دستم گرفته شد و به عقب کشیده شدم.
- دخترجون جرات داری بدون خوردن لبوهای من از این‌جا برو.
منو کشید و روی صندلی خودش نشوند.
متعجب نگاهش می‌کردم که زود دست به کار شد و دقیقه‌ای بعد یه ظرف لبو گرفت جلوم.
- یالله، تو بخور، این کله گاومیش هم دلش خواست می‌خوره نخواست هم به درک.
خنده‌ی آرومی به قیافه‌ی حیرت زده‌ی پیمان کردم و ظرف رو از دستش گرفتم.
- به به، تا حالا این لقبو بهم نسبت نداده بودن که اونم به لطف شما دادن نواز خانوم.
شونه‌هام از خنده لرزید و تکه‌ای لبو داخل دهنم گذاشتم. پیمان به درخت تکیه داده بود و دست‌هاش رو بغل زده بود.
پیرمرد شونه‌ای بالا انداخت و ظرفی روی گاری گذاشت.
- تو یکی میخوای بخور، نمی‌خوای نخور، مهم نیست.
پیمان رایت ایستاد و وارفت.
دیگه خنده‌ام دست خودم نبود. دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و قهقهه می‌زدم.
- حاجی من به اینا می‌گفتم شما زبون داری و رو نمی‌کنی، ولی در این حدشو نمی‌دونستم به مولا.
پیرمرد با حالت با مزه‌ای به سمت من برگشت و دستش رو تکون داد.
- برو بینیم بابا.
تکه‌ای دیگه خوردم و به کل کل‌هاشون گوش می‌دادم که سرم رو بلند کردم که متوجه نگه جفتسون به خودم شدم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
پیمان بامحبت و پیرمرد بارضایت.
آروم لب زدم
- خب شما هم بخورین.
لبخند دندون نمای پیمان چشمم رو زد.
طرفش رو برداشت و کنارم روی جدول نشست و مشغول شد.
- زندگی همیشه بالا پایین داره، یه عمر یه چیزی رو جمع می‌کنی، ممکنه تو یک لحظه از دست بدی، ممکنه عزیز ترین کست همین الآن جلوی چشمت بیفته و بمیره. نمیشه پیش بینی کرد. فقط باید قدر تک تک لحظاتی که پیش همین رو بدونین. چون شاید فردا نباشین.
براش مشتری اومد و نگاه از ما گرفت.
با ظرف بازی می‌کردم و به حرف‌هاش فکر می‌کردم. برگشتم و به پیمانی نگاه کردم که بینیش رو می‌کشید و مثل بچه‌ها داشت ته ظرف رو در می‌آورد.
گوشیم زنگ زد و نگاه از منظره روبه‌روم گرفتم. با دیدن اسمی که روی گوشی نقش بسته بود با درد چشم‌هام رو بستم. نصف سختی ها هنوز مونده بود.
- هی ک... من چهار روزه دارم بهت زنگ میزنم چرا جواب نمیدین؟ نه تو نه اون ابو قراضه، بیام یه حالی ازتون بگیرم من که حال کنین.
مجال صحبت بهم نمی‌داد
- اصلا به درک، به درک، گوش کن نواز، گرفتم، بالاخره مدرکم رو گرفتم، دارم برمی‌گردم لعنتی، تا یه هفته‌ی لعنتی دیگه پیشتونم.
ظرف از دستم افتاد و با زاری نگاهش کردم.
بدون این که منتظر جوابی از من باشه قطع کرد.
لب زدم
- داره برمیگرده
کلافه دستش رو روی موهاش کشید.
- وای
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین