جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,293 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
نگاه ازش گرفتم و به روبه رو نگاه کردم.
یعنی اگه الآن اونا بودن وضع ما اینجوری بود؟
با رسیدن به در مثلا خونه‌امون و دیدن در نیمه باز انگار یه چیزی داخل وجودم سقوط کرد.
با وحشت به پیمان نگاه کردم که با ابروهای درهم به در خیره بود.
با گرفته شدن دستم به سویل نگاه کردم که باآرامش لب زد:
- چی شده؟
لب‌هام بی‌اختیار می‌لرزیدن
- د.. در.. بازه
پیمان سریع داخل شد.
نمی‌دونم چه‌طوری رفتم داخل، چه‌طوری به جای جنس‌های خالی نگاه کردم و چی‌شد، فقط وقتی به خودم اومدم که نیاز با نگرانی صدام می‌زد. لرزش دست هام دست خودم نبود. انگار زمین دست‌هاشو باز کرده بود تا منو به سمت خودش بکشه.
سقوط کردم و صدای جیغ گوش‌هام رو آزار داد.
کسی محکم تکونم می‌داد.
- هی، دختره، نواز؟ پاشو ببینم این اداها چیه؟
خسته بودم، مدتی بود که دلم یه خواب بدون فکر و خیال می‌خواست و چه بهونه‌ای بهتر از این؟
خودم رو به سیاهی شب زدم و دیگه هیچ چی نفهمیدم.
.....
صدای آزاردهنده‌ی خروس روی اعصابم راه می‌رفت.
دستم رو مشت کردم و اخم‌هام تو هم رفت.
و دوباره صدا، زیر لب اه محکمی گفتم و با چشم‌های بسته پاشدم نشستم.
مغزم یه لحظه ارور داد. توی همون حالت دستم رو روی تشک نرمی که روش دراز کشیده بودم کشیدم و با وحشت چشم‌هام رو باز کردم و با چیز وحشتناک‌تری روبه رو شدم.
مردی با رکابی در حالی که پشت به من کرده بود روی پتو خوابیده بود.
 
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
هین ناخواسته‌ای از دهنم خارج شد و خودم رو عقب کشیدم.
با سوختن ساعدم نگاهم به سمتش کشیده شد. چسب داشت. با مردمک‌های گشاد شده به سمت راستم نگاه کردم و و سویل غرق خواب رو دیدم.
سمت چپ و نیاز. دستم رو دو طرف گیج‌گاهم قرار دادم و فکر کردم. چی‌شده بود. با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود آه از نهادم بلند شد. جنس‌هامون.
- زیاد بهش فکر نکن.
به سمتش برگشتم و قبل از صورتش بازوهای درشتش چشم‌هام رو زد.
- مگه میشه بهش فکر نکرد؟ دار و ندارمون رو بردن.
- الآن پاشیم خود زنی کنیم و جفتک بندازیم بر میگردن؟
- نه ولی بیچاره شدیم.
- همیشه یه راهی هست.
امیدوارانه نگاهش کردم.
- چه راهی؟
- این‌که بریم توالت بسابیم.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
- خندم نمیاد.
- پس بشین گریه کن.
- جنس‌های تو رو هم بردن.
شونه بالا انداخت
- برای گذشته‌ها غصه نمی‌خورم.
- ولی این ضرر آینده‌ات رو هم درگیر می‌کنه.
- نصف جنس‌هام‌ مونده.
- پس من چی؟
بی‌صدا خندید.
- یه فکرایی دارم.
مارو کی آورد این‌جا؟
جز من کی می‌تونه؟ نکنه انتظار داشتی سویل بغلت کنه بیارتت تا اینجا؟
- کار شاقی نکردی. وزن آن‌چنانی ندارم.
 
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
از پرروییم متعجب شد ولی به روی خودش نیاورد.
- خیلی خسته بودی؟
و به چشم‌هام مستقیما نگاه کرد. انگار دقیقا می‌دونست من چمه، و چه قدر داخلم ولوله هست.
همون طور خیره بهش لب زدم:
- خیلی.
نشست و کش و قوسی به بدنش داد
: درستش می‌کنیم، الآن بهتری؟
- فقط خواب بودم.
- خواب نبودی سرکار علیه، دیشب یه سرم مشتی نوش جان کردی.
- کجا؟
- همین‌جا
- دکتر دارین مگه این‌جا؟
- یه چیزایی از سوزن و اینا حالیم میشه.
سری تکون دادم.
- نمایشگاه پوشاک نزدیکه، بجنب که خیلی کار داریم.
متعجب نگاش کردم.
- چه کاری؟
خمیازه‌ای کشی و بی‌خیال گفت:
- یه غرفه اجاره کردم.
.......
- بهت گفتم من جنس‌های خودمو میارم.
- آخه مگه تو جنسی هم داری؟
- نه و برای همین تو رو دارم می‌برم که بخریم. من چونه نمیتونم بزنم سر تخفیف.
ایستاد و گفت:
- برای همین از صبح کله‌ی سحر منو بیدار کردی؟
- آره
- من که گفتم هر چی بود نصف نصف، چرا این‌جوری میکنی؟
- منم گفتم اگه قراره نصف نصف باشه پس باید همه چی نصف باشه.
- عجب گیری کردیم‌ها.
- نمایشگاه از کی شروع می‌شه؟
- پس فردا، امروز یا فردا اگه وقت کردیم باید بریم یه دستی به سر و روی غرفه بکشیم. خیلی کثیفه.
- بریم بخریم از اونجا بریم
 
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
- چی چیو بخریم از اونجا بریم؟ مردی گفتن زنی گفتن. قشنگ سویل و نیازو بر میداریم میرین تمیز می‌کنین.
لبخند مهربونی به روش زدم.
و ساعتی بعد با سلیقه‌‌ی هر چه تموم در حال جارو کشیدن غرفه بود.
- اون گوشه رو قشنگ جارو کن، همه‌ی آت آشغالا موندن.
با غضب نگام کرد، صورتش قرمز شده بود.
به زور خنده‌ام رو نگه داشتم.
از روی میز پریدم و به سمتش رفتم.
- بده من بابا، الآن میترکی اونقدر قرمز شدی.
- برو اونور خودم شروع کردم خودمم تموم می‌کنم.
دسته‌‌ی جارو رو گرفتم
- بده بیاد، این‌جوری که تو جارو می‌کشی سال‌ها باید این‌جا منتشر بمونیم.
جارو رو کشید و منم به دنبالش کشیده شدم و این شروع کشمکش‌های ما بود.
فقط قصدم گرفتن اون جارو بود.
با خنده خودش رو ازم دور می‌کرد. نمی‌دونم چقدر ادامه دادیم که با صدای شخصی هردومون ساکن شدیم.
با دیدن دختری که با اخم نگاهمون می‌کرد صاف وایستادم.
- ممنون میشم جارو رو بدین ما هم استفاده کنیم.
قبل از اینکه دهن باز کنم صدای پیمان اومد
- ما از انباری برداشتیم، میتونین برین شما هم بردارین
- آقای محترم تمام جاروها رو بردن.
- اون دیگه مشکل خودته.
سلقمه‌ای به پهلوش زدم
- عزیزم لطفا صبر کن، چشم ما الآن تموم می‌کنیم میدیم به شما.
نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:
- من همین غرفه بغلی شمام، تموم شدین لطفا بدین
 
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
و راهش رو کشید و رفت. پیمان خواست دنبالش بره که بازوش رو کشیدم.
- حال کردی جذبه رو؟ بشین سر جات تا از وسط نصفت نکرده.
- اخلاقش که سگی بود ولی جون من حال کردی عجب چیزی بود لامصب؟ چه شود این مدت با این جیگرا. کاش بیشتر باشن.
مشتی تو شکم سفتش زدم.
- فقط کار می‌کنیم، کار!
- تو کار کن دیگه، به تو چی‌کار دارم؟
- تو محیط کار ازاین کارا نداریم.
- اهه، کاسبیمونو کساد نکن بینیم، خیلی وقته سینگلم.
فقط نگاهش کردم.
- آقای سینگل من بی‌کار نشستم و منتظرم اون جارو رو بدین به من.
انفجار خنده‌ام دست خودم نبود.
بنر هایل بین دو غرفه رو کنار زدم و با خنده جارو رو به سمتش گرفتم.
- من نوازم، از آشناییت خوشحالم.
- خوشبختم خانومی
صداش رو آروم‌تر کرد
- چه می‌کشی از دست این ابوقراضه
خنده نخودی کردم.
- به زور تحملش می‌کنم، امیدوارم همسایه‌های خوبی برای هم باشیم.
- همچنین
برگشتم که صدام زد
- راستی
به سمتش برگشتم
- خودمو معرفی نکردم، منم بارانم
و دستش رو به سمتم گرفت
 
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
تا خود خونه یه ریز غر زد و رو مخم یورتمه رفت.
- آخه این همه آدم درست حسابی، باید یه دختر ناس ناس می‌اومد همسایمون می‌شد؟ خودشم چی؟ دقیقا شال و روسری؟ بابا این بازارمونو کساد می‌کنه. می‌ر... تو کاسبیمون. ببین نواز، ببین کی اینا رو گفتم، ما آبمون تو یه جوب نمیره.
نبینم بهش رو بدی ها. دختره ضعیف..
- اه اه اه پیمان بسه، فعلا که تو داری میری... تو اعصاب من. یا ساکت باش و تا اون خونه کوفتی بیا بریم یا تو رو به خیر و ما رو به سلامت.
و با حرص ازش جلو زدم و به قدم‌هام سرعت بخشیدم.
- عه عه، چشمم روشن، یک باره دیدیش بعد به خاطرش واسه من قیافه می‌گیری؟
- بسه با من حرف نزن که سردرد گرفتم دیگه.
وارد کوچه شدیم. پسرهای جوونی که هر روز دور یه قوطی جمع میشدن و آتیش درست می‌کردن و به همه گیر می‌دادن زود تر مع شده بودن.
چون از پیمان جلوتر بودم فکر کردن تنهام و شروع به متلک انداختن کردن.
- من دارم خواب می‌بینم یا شماها هم این هوری رو میبینین.
- ممد جون جدت منم دارم می‌بینم، عروسکه یا آدمه.
چینی به بینیم انداختم و رو گرفتم که دستی دور شونه‌ام حلقه شد و نفس تو سی*ن*ه‌ام حبس شد. با پیچیدن صدای عصبی پیمان تو گوشم نفس راحتی کشیدم. حتی فکر اینکه دست یکی از اون کثافتا به بدنم بخوره مور مورم می‌کرد.
- اوچ اوچ داداچا، چشم ها رو درویش کنین که کلامون می‌ره تو هم. این دختره عزیز منه و یه بار دیگه این چرندیات یا این ک... رو بهش بگین یکم صمیمیتمون از بین می‌ره.
- عه داش پیمان این با توعه؟ باو ما فک کردیم غریبه‌‌اس وگرنه ناموس داش پیمان ناموس ماهم هست، ما از این غلطا نمی‌کنم
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
- این‌بار رو میگذریم.
و آروم تر تو گوشم زمزمه کرد
- تو برو تو تا منم بیام.
بدون نگاه به عقب به سمت خونه رفتم. به سمت اتاق می‌رفتم که کسی صدام زد
- هی دختره
با تعجب به عقب برگشتم و با اعظم خانوم چشم تو چشم شدم. به خودم اشاره کردم.
- با منین؟
- به جز تو دختر دیگه‌ای اینجا میبینی؟ بیا جلو کارت دارم.
به سمتش رفتم.
- جانم؟ بفرمایین
- این مرتیکه داره یکم زودتر میره. میتونی ساکن شی از فردا.
با چشم‌هایی که مطمئنم داخلش ستاره‌ها می‌رقصیدن نگاش کردم.
- وای، واقعا اقدس جون؟
- مگه من با تو شوخی دارم که راستشو نگ...
نذاشتم جمله‌اش تموم شه. بوسه‌‌ی محکمی رو صورتش نشوندم که حیرت کرد.
- اون پیمان هرجایی رو توهم تاثیر گذاشته.
همش بلدین منو تف مالی کنین.
خندیدم و ازش دور شدم چون شنیده بودم که از بوسیدن واقعا بدش میاد.
- همون جا وایسا و کتکت رو بخور، چه طور جرات کردی منو ماچ کنی افریطه؟
از فشار خنده نفسم بالا نمی‌اومد و خندهه‌ام بیشتر می‌شد. چون واقعا با مزه بود و حرف‌هاش رو بانمک ادا می‌کرد.
خودم رو داخل اتاق انداختم و بهش تکیه دادم.
نیاز با چشم‌های گشاد نگاهم کرد و کتابش رو کنار گذاشت.
- چی شده آبجی؟
- هیچ چی فقط یکم به پرو بال اقدس خانوم پیچیدم
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
- خیلی با نمکه
کنارش نشستم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- باید به فکر درست باشیم.
با وحشت نگاهم کرد
- نه آبجی، پیدامون می‌کنن.
- با پیمان حرف زدم، یه آشنا داره که فعلا اسمتو وارد سیستم نمی‌کنه، تا خرداد می‌خونی، برای بعدش هم یه کاری می‌کنیم.
- من هیچ کتابی ندارم آخه.
- میریم می‌گیریم.
در زده شد و سویل با لبخند خسته‌ای وارد شد. همین که دید پیمان نیست. دهنو باز کرد
- من هر چی استاد و غیر استاده...
چون می‌دونستم قراره چی بگه چشم‌هام رو گشاد کردم و به نیاز اشاره کردم.
- وای وای وای، روانیم کرده. نمی‌دونی که نواز. گرسنگی از یه طرف اعصاب از یه طرف
خندیدم و مشتی به بازوش زدم.
تا تو دست و روت رو بشوری و لباس‌هات رو در بیاری یه اوملت جانانه حاظره.
- قوفونت عسییم.
به سمت نیاز رفت و یه جامدادی خوشگل به طرفش گرفت
- این برا شما خانوم کوچولو
برگشتم و تو دلم گفتم الهی شکر.
......
سه روز از شروع نمایشگاه می‌گذشت و خدا به دادمون رسیده بود. وحشتناک شلوغ بود و به جرات می‌تونستم بگم گل کاشته بودیم. اکثر جنس‌هامون تا خود شب تموم می‌شد و صبح اول وقت می‌رفتیم بازار عمده فروش‌ها.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
با حقوق همون روز اول برای نیاز کتاب گرفتم و تو اتاق مشغول شد و ماسه تا تا شب بکوب کار می‌کردیم. طبق احتمالاتم پیمان و باران چن باری به پروبال هم پیچیدن. نمی‌دونم چرا سایه‌ی هم رو با تیر میزدن. فروش اونا هم خوب بود و تقریبا رقیب هم شده بودیم.
از ته قلبم احساس سرزندگی می‌کردم و به فکر یه سرمایه گذاری کوچیک بودم. خدا خودش هوام رو داشت و هر لحظه شکرش می‌کردم که آدمی مثل پیمان رو مقابلم قرار داد.
- نواز جون من دوستم اومده، از کرم اکلیلی ها میخواد. من کرمش رو ندارم، تموم شده. میشه یکی از شما بگیرم فردا شارژ کردنی بهتون پس بدم؟
لبخندی به صورت زیباش زدم
- چرا نشه عزیز دلم. یه لحظه صبر کن بیارم.
دختر خوبی بود و نمی‌دونم چرا تا اون حد به دلم نشسته بود.
شال رو به دستش سپردم و خوشحال تشکری کرد و رفت.
- میگفتی نداریم.
پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- بسم‌الله کی اومدی تو؟
- وسط این دلسوزیت
- می‌دونی که دیگه داری اذیت می‌کنی دیگه؟
- بله، خوشم نمیاد ازش.
- خب چرا؟
- بماند.
- با توام ها
- گفتم بماند
- سلام
به سمت صدا برگشتم و همه چیز برام یاد آوری شد. من حافظه‌ی تصویری خیلی خوبی داشتم و احدی از ذهنم بیرون نمیرفت.
- سلام
با محبت نگاهش کردم.
- خوبین شما؟
انگار اون هم من رو شناخت که لبخند مهربونی زد.
- دختر گل تویی؟
- وای دنیا چه کوچیکه، باورم نمی‌شه اینجا دیدمتون
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
- در کوچیک بودن دنیا که شکی نیست دخترم، خیلی خوشحالم که دوباره دیدمت.
- منم خیلی زیاد، امری دارین؟
- اومدم ازتون تشکر کنم که به همسایتون کمک کردین.
چینی ناشی از گیج شدن بین ابروهام افتاد
- بله؟ همسایمون؟
- بله دخترم، این غرفه بغلیتون مال مغازه‌‌ی کاست، دخترم اداره‌اش می‌کنه.
- چه خوب حاج اقا، دخترتون هم مثل خودتون خوش اخلاقه.
- از خوبیته دخترم، یادت که نرفته؟ یه امانتی پیش ما داری.
با تجسم یراقم حس آرامش به وجودم تزریق شد.
- مگه میشه یادم بره؟ بعد نمایشگاه اولین کارم اینه مزاحم شما بشم.
- مزاحم نیستی، مراحمی، من مزاحم شدم که هم تشکر کنم، همم یه خواسته‌ای ازتون داشتم.
- بفرمایین؟
- ما می‌خوایم یه شعبه‌ی دیگه بزنیم و به چند نفر آدم قابل اعتماد نیاز داریم. دخترم از اخلاق شما زیاد برام تعریف کرده، و واقعیتش این که کمک کردی و اون قرض رو بهمون دادی منو به یقین رسوند که خانومی، این کارت منه، داشته باشینش، خودتون یا آشناهاتون کسی باشه که بتونه کمکمون کنه خوشحال میشیم.
و دوباره نشونه‌ای از وجودت خدا.
نفس عمیقی کشیدم و بوی خدا رو حس کردم.
- چشم حاجی، چشم
رفت و به سمت پیمان برگشتم.
- کارمونم جور شد.
......
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین