جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,301 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- تعارف مارف که نداریم، اگه خواستی بگو.
با اخم سر تکون دادم. همین مونده بود یه غریبه‌ی چشم زمردی بیاد و کمکم کنه. تا خود عصر نشستم ولی هیچ مشتری نبود. هوا خیلی گرم بود و نور دقیقا روی کله‌م می‌خورد و اذیت می‌شدم.
- این رو بخور جیگرت حال بیاد.
و رانی کنارم گذاشت و خودش هم یکی باز کرد و سر کشید. خیره نگاهش کردم.
- بخور دیگه. نترس فلزیه، چیزی داخلش نریختم.
چپ چپ نگاهش کردم و بالا رفتم. خیلی چسبید.
- مرسی.
- چه‌قدر پول داری واسه کرایه خونه؟
- باید بگم؟
- خب بگو، پولت رو نمی‌دزدم که.
- پونصد هزار.
کمی نگاهم کرد بعد یهو ترکید.
- پونصد... پونصد هزار؟
خم شد و دست روی زانو‌هاش گذاشت.
- اتاق می‌خوای اجاره کنی یا کارتن؟
و دوباره خندید. دهنم رو کج کردم و زیر لب گفتم.
- هر هر هر، خندیدم.
خودش رو جمع و جور کرد و صداش رو صاف کرد.
- خب حالا، یه کاریش می‌کنیم. ما خودمون هم فعلاً ساکن یه اتاقیم، اتاق بغلیمون قراره کوچ کنه. تو رو می‌ندازیم جاش. یکمم پول‌هات رو راست و ریس کن.
جوابی بهش ندادم.
- با تو بودم‌ ها!
- فهمیدم.
- یه جوابی، یه اوهومی، یه چیزی بگو خب.
کلافه نگاهش کردم.
- ممنون که قصد کمک کردن بهم رو داری، ولی من الان فکرم اون‌قدر زیاده که برای این مورد فعلاً نمی‌تونم وقت بذارم.
- باید وقت بذاری، پای یه ارازلی اوباشی چیزی باز شه تو اون خرابه می‌خوای چی‌کار کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
براق نگاهش کردم.
- فعلاً که باز نشده.
- چشم‌هات همون‌جوری هم گنده‌‌ستگ گنده ترش نکن حالا. ببین من رو! حرف گوش کن. اصلاً بیا با من بریم ببین خونه رو محله رو. من خودمم با خواهرمم، نترس نمی‌خوریمت.
نمی‌دونم از اطمینان توی چشم‌هاش بود یا چی ولی خام شدم. من که بالاخره باید دنبال یه جا می‌بودم. چه بهتر که بیشتر به زحمت‌نمی‌افتادم.
- باشه.
لبخندی زد و دندون‌های ردیفش بهم چشمک زدن.
- کاسبی برای امروز بسه. پاشو بریم محله‌مون.
تا خود خونه‌شون کیسه‌م رو برد و هر بار گفتم پسش بده گفت داره ورزش می‌کنه.
چه‌قدر جالب بود که حتی اسم طرف رو هم نمی‌دونستم و داشت برام خونه راست و ریس می‌کرد. به کوچه‌های پیچ در پیچ پایین شهر رسیدیم. مردهایی که دور آتیشی که داخل یه قوطی حلبی درست کرده بودن جمع شده بودن و سیگار می‌کشیدن. زن‌هایی که با چادر گل‌گلی از خونه‌ها سرک می‌کشیدن و بچه‌هایی که فوتبال بازی می‌کردن. کلید انداخت و وارد یه خونه با در آبی بود شد و منتظرم ایستاد. مطمئناً داخل نمی‌رفتم.
- بفرما تو خانم.
- نه مرسی از همین‌جا می‌بینم.
نگاهم کرد و قرمز شد. نه از عصبانیت، بلکه شبیه آدمی بود که انگار داره به زور خنده‌ش رو نگه میداره.
- ببین دخترجون درسته خوشگلی، ولی اصلاً تیپ ایده‌آل من نیستی. اول یه نگاه به داخل این خونه بنداز بعد خودت رو عقب بکش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
با اخم جلو رفتم و با دیدن داخل خونه دهنم باز موند. یه حوض خیلی بزرگ، شاید بیست و چهار متری با رنگ آبی وسط حیاط بود و دور تا دور خونه اتاق بود.
چند تا خانوم یه گوشه نشسته بودن و چندتا بچه هم داشتن بازی می‌کردن.
داخل حیاط شدم و همه جا رو از نظر گذروندم. برای شروع بد نبود. با فکر به این‌که نیاز سرش رو زیر یه سقف زمین میزاره و می‌خوابه از ته دلم خندیدم.
- حالا نیشتو ببند ببینیم اتاق خالی میشه یانه و بعد با صدای بلند داد زد
- اعظم خانوم، اعظم خانوم کجایی؟
در اتاقی باز شد و یه زن تپل بدو بدو اومد سمتمون.
- ها؟ باز چیه؟
- عه، این چه مدل حرف زدن با عشقته عزیزم.
چشم‌هام درشت شد و بهشون نگاه کردم.
عشق؟
اعظم خانوم با اخم نگاهش کرد و جاروی توی دستش رو جلوی صورت زمردی گرفت
- اینو میکنم تو چشات‌ها، صد دفعه گفتم نگو عشقم
- باشه عزیزم حالا چرا جوش میاری؟ یه سوال داشتم
- بنال
- عه؟ عش...
- کامل بگو اون کلمه رو تا ببینی چی میشه
- اهه، باشه بابا، اتاق اون پسره کی خالی میشه؟
- کودوم؟
- همون فوکول محصل رو می‌گم.
- آهان، حسین رو می‌گی؟
- آره
- آخر هفته‌ی دیگه، چطور مطور؟
به من اشاره کرد
 

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- این خانم به جاش میاد
زنه موشکافانه نگام کرد.
- بهش نمیاد اهل این‌ور‌ها باشه. باکلاس می‌زنه که.
- ما کی تا حالا راجب یکی فضولی کردیم عش... .
- خفه شو!
با دادی که زد پریدم هوا.
- وایسا، وایسا که بگیرمت خونت خرابه.
- آخی، آخی زودتر بدو یه وخ نگیریم.
و سرخوشانه خندید. از کل‌کل و اداهاشون منم خنده‌م گرفت. اعظم خانم خسته شده بود که خم شد و دست روی زانوهاش گذاشت.
- تنها کسی که می‌تونه تو رو آدم کنه همون سویله، اگه بهش نگفتم.
ادای آدم‌های مظلوم رو درآورد.
- وای خداجون نگی‌ها کبودم می‌کنه.
با صدای ظریفی که گفت چی‌شده هممون به سمتش برگشتیم. دختری لاغر اندام با چشم و ابروی مشکی به سمتمون اومد. اعظم خانم با دیدنش به سمتش اومد.
- ای خدا بیا ببین این بی‌عقل باز داره اون کلمه رو میگه. می‌دونه من بدم میاد‌ها.
سویل به سمت زمردی برگشت و با محبت نگاهش کرد.
- باز داری آتیش می‌سوزونی داداش پیمان؟
- داداش پیمانت قربونت بشه.
- خدا نکنه.
و دست دور گردن اعظم خانم انداخت و لپش رو بوسید.
- حالا یه این‌بار رو به خاطر من ببخشیدش.
- دقیقاً به خاطر تویه که تا حالا تو این خونه مونده، و گرنه مینداختمش بیرون.
سویل آروم خم شد و به اعظم خانم گفت:
- من که می‌دونم عین پسرت دوسش داری.
اعظم پشت چشمی نازک کرد.
- حالا‌حالا.
بالاخره اسم زمردی رو فهمیدم «پیمان» بهش می‌اومد.
- یالله بابا، یالله، به خودتون بیاین، مثلاً اومده بودم این خانم رو باهاتون آشنا کنم‌ ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
توجه‌ها دوباره جلب من شد.
- اعظم خانم اتاقت رو اجاره دادم به حسین.
- تو اتاق من رو اجاره بدی؟
- با اجازه‌ت دادم.
- من خودم برای اتاقم تصمیم می‌گیرم.
- به من ربطی نداره، من اتاقت رو اجاره دادم.
- تو اتاق منو... هی‌هی! وایسا ببینم منحرف بدذات... وایسا وقتی اتاق خودت رو اجاره دادم حالت جا میاد.
با تاسف به کل‌کلشون نگاه می‌کردم که دستی جلوم دراز شد.
- سلام، من همسایه‌ی آینده‌تون هستم، سویلم.
لبخند متقابلی بهش زدم. دستش رو فشار دادم.
- منم نوازم، خوش‌بختم.
- چه اسم خوش‌گلی داری خانم.
- مرسی.
بالاخره پیمان به سمتمون اومد.
- خب حلش کردم، با چهارصد تومان اتاق رو می‌گیری خانم.
احساس کردم سویل با تعجب نگاهش کرد ولی اون چشمکی بهش زد و رو کرد به من.
- خب حالا بیا بریم برسونمت بیام.
- نه، تا همین‌جا هم خیلی زحمتتون دادم، خودم می‌رم.
بی‌توجه کیسه‌م رو برداشت و روی دوشش انداخت.
- سویل تا یکم دیگه میام.
- باشه داداشی.
با اعتراض پشتش رفتم و کیسه رو کشیدم.
- گفتم خودم می‌برم.
- بکش کنار، منم گفتم میارم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و پام رو به زمین زدم که از دردش ناله‌م بلند شد.
- به پاهات رحم کن چوب‌شور.
چشم‌هام گرد شد.
- چوب‌شور خودتی.
- به این بازو‌ها بیشتر کرانچی میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
قهقهه‌ی بلندم خودم رو هم متعجب کرد چه برسه به اون که برگشت و خیره‌ی خنده‌م شد.
- جون بابا، خنده هم بلد بودی و فقط اخم می‌کردی.
به زور خودم رو جمع کردم و دوباره اخم کردم.
برگشت و به راهش ادامه داد.
- باشه حالا، خندت رو نمی‌دزدیم.
- شک دارم.
- اگه خنده دختر‌ها دزدیدنی بود الان پولدار بودم.
- اهه فهمیدیم جذابی.
- فهمیدم نمی‌خواد، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ راستی اسمت چی‌بود؟ ناز؟ ناناز؟ ؟
- نوازم، نواز.
- باشه نواز باش ولی من چوب‌شور صدات می‌زنم.
- منم کرانچی صدات می‌زنم.
چشم‌هاش گشاد شد.
- پس پایه‌ی کل‌کل هم هستی؟
ازش جلو زدم.
- پایه‌ی کم نیاوردنم.
- پس بچرخ تا بچرخیم.
- چرخیدم خبر نداری.
دیگه هیچ صدایی ازش بلند نشد. حس بدی بهش نداشتم. نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست بهش اعتماد کنم. دو روز گذشت و طی این دو روز بیشتر به هم نزدیک شدیم. دیگه کنار هم بساطمون رو می‌چیدیم و تا خود عصر حرف می‌زدیم. هر روز از سویل برام حرف می‌زد و صداش، چشم‌هاش و حتی میمیک صورتش از محبت پر می‌شد، عاشق خواهرش بود. کم‌کم وقت رفتن بود و باید جمع می‌کردیم.
- امروز کاسبیمون خوب بود ها! شام امشب مهمون من، تو و آبجیت و سویل.
- می‌خوای با پول یه روزت برای ما شام بگیری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- شام می‌گیرم ولی نگفتم که چی می‌گیرم. سیب‌زمینی هم شامه.
سری به تاسف تکون دادم.
- پاشو بریم خواهرت رو برداریم بریم دنبال سویل.
- چرا هر روز منو می‌رسونی؟ بچه نیستم که.
- بچه نیستی ولی ضعیفه که هستی، تو اون محله امنیت نیست، این دو روز شب‌ها رو راحت نتونستم بخوابم، اگه نصف شبی یه لاتی چیزی بیاد اون‌ور دو تا دختر تک و تنها چی‌کار می‌تونن بکنن؟
- حالا که کسی نیومده، چن روز موند تا بیایم، خدا کریمه.
- خدا کریمه ولی به بنده‌اش اعتباری نیست.
- درسته اعتبار نیست ولی چی‌کار کنم؟ چاره‌‌ی دیگه‌ای جز صبر هست؟
ایستاد و نگاهم کرد
- آره که هست.
- چی؟
- بیاین این روزای آخر پیش ما، اتاقمون کوچیکه ولی دو نفر دیگه‌هم توش جا میشن. اعظم خانوم هم از اونایی نیست که گیر بده، کلا اون‌جا کسی به کسی کاری نداره.
- بابا سخاوتمند، بابا لارج، ممنون، نه.
- چرا نه؟
- دیگه حرفش رو نزن، کوفتمون نکن
- باشه بابا
نیاز باشنیدن این‌که قراره باهم بریم بیرون از خوش‌حالی بال درآورد و از بازوی پیمان آویزون شد.
- داداشی ما رو می‌بری بیرون؟
پیمان چهره‌‌ی بیچاره‌واری به خودش گرفت
- ببین ببین، می‌خواستیم سیب‌زمینی بخوریم‌ها، با این اداها مگه میتونم سیب‌زمینی بدم دست این بچه؟
شونه بالا انداختم.
- به من ربطی نداره، خودتون می‌دونین.
نیاز سریع گفت
- آخ جون من سیب‌زمینی هم دوست دارم به شرطی که بریم تو پارک بخوریم.
 

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
به قانع بودنش لبخندی زدم.
پیمان دست دور شونه‌اش انداخت.
- تو جون بخواه دخترم، کیه که بده.
- آروم پلیز، آروم, سویل خونه‌اس؟
- نه زنگ زدم بیاد نزدیک تر.
به کیسه‌اش اشاره زدم.
اینو برگرد بزار تو بیا. تا خود شب میخوای با خودت اینور اونور ببری؟
- باشه شما آروم آروم برین تا منم بیام.
به سویل رسیدیم و با دیدنمون با محبت بغلم کرد.
- سلام عزیز دلم، خوبی؟
انگار سال‌ها بود که می‌شناختمشون.
بوی تنش رو نفس کشیدم و لبخندی زدم.
- سلام جانم، مرسی خوبم، خودت چطوری؟
- عالی عالی.
رو به نیاز کرد و دستش رو دراز کرد
- شما باید نیاز باشی آره؟
- بله.
با هم دست دادن.
- منم ببینی خوب میشه ها خواهر جان.
سویل روی شونه‌اش زد.
- حسودی نداریم ها
- باشه حسود نمی‌شم. روده بزرگه کوچیکه رو خورد ها، بنا به سفارش نیاز خانوم می‌ریم هر چی گرفتیم می‌ریم تو پارک میلونبونیم.
برق شادی رو تو چشم‌های خواهرم دیدم.
یک ماه بود که امید از چشم‌هاش رفته بود.
توی دلم الهی شکری گفتم.
- چی می‌خورین؟
- سیب زمینی
به سمتم برگشت
- حالا من یه چی پروندم، اذیت نکن
- اذیت نمی‌کنم خب، سیب‌زمینی می‌چسبه.
دستش رو به نشونه‌ی برو بابا تکون داد.
جلوتر رفت و دست دور شونه‌های اون دوتا انداخت.
- خب شما بگین چی می‌خورین؟
- نیاز با خودشیرینی گفت:
- هر چی داداشیم بگیره
 

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
یه لحظه احساس حسادت کردم و جلو رفتم و بازوی سویل رو گرفتم و باهاشون هم‌قدم شدم.
برگشت و بامحبت نگاهم کرد.
کنار کشید و با من راه رفت. هنوزم صدای کل‌کل نیاز و پیمان می‌اومد.
- این پیمان قراره امشب سرمون رو ببره، خودت رو آماده کن.
لبخندی زدم
- خدا رو شکر که نیاز از این پیله‌ای که دور خودش پیچیده بود بیرون اومد.
- دختر خوبیه، اصلا شبیه هم نیستین، تو بور و چشم رنگی، اون چش ابرو مشکی.
- من به مادرم کشیدم، اونم به بابام رفته.
- ژنتون اصیله بابا.
- خودت رو بگو، این چشم‌ها رو از کجا آوردی؟ به کی رفتی؟
- نمی‌دونم. امیدوارم یه روز بفهمم.
احساس کردم یه چیزی این وسط درست نیست و بهتره بحث رو ادامه ندم.
- انشالله، اگه خواستی خوش‌حال می‌شم داستانت رو بشنوم.
ایستاد و تکه برگی که روی موهام بود رو برداشت.
- من نمی‌خوام بگم اگه خواستی بگو، ببخش ها ولی من دارم از فضولی پاره می‌شم.
قهقه‌ی بلندمون اون دوتا رو هم متوجهمون کرد.
- چشمم روشن، من غیرتی‌ام ها، نیشتون رو ببندین ملت سی و دوتا دندونتونم دیدن.
چشم غره‌ی غلیظی بهش رفتم.
- برو بینیم کرانچی، گیر دادی ندادی‌ها.
- نه، این جذبه دیگه به درد نمی‌خوره.
به سمت نیاز برگشت.
- مگه این‌که تو هوای داداش رو داشته باشی آجی کوچولو.
نیاز سی*ن*ه سپر کرد.
- مواظب باشین به داداشم چیزی نگین‌ها.
با دهن باز به اون‌ها که دست تو دست هم رفتن نگاه کردم.
- هنوز دو روز هم نشده هم‌دیگه رو شناختن‌ها.
- پیمان کلا این‌جوریه
 

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- آره اون کرانچی کلا انگار آدم خودجوشیه
- چرا بهش میگی کرانچی؟
- خب، چرا اون به من می‌گه چوب‌شور
خندید و به شونه‌ام زد.
- شما آخرش هم‌دیگه رو می‌کشین.
- اون گیر میده من که کاریش ندارم.
- همین عجیبه که اون کاریت داره.
- چی؟
- ها؟ هیچی، بیا بریم ببینیم چی میگن
نیاز با پیمان تا خود مغازه رفت و واقعا نذاشت چیزی به جز سیب‌زمینی و زغال و نون بخره.
سیب‌زمینی زغالی خوردیم و الحق که چه‌قدر چسبید.
تا دیروقت تو پارک چرخیدیم و از هر دری حرف زدیم. موقع برگشت گفتیم خودمون برمی‌گردیم ولی پیمان قبول نکرد.
- من دو تا دختر رو تک و تنها تو کوچه ول نمی‌کنم. غیرتم نمی‌کشه.
- تو هم کشتی ما رو با این غیرتت.
- فدای غیرتم شی چوب شور.
چینی به بینی‌ام انداختم.
- حالم رو به هم نزن خواهش می‌کنم.
- باید افتخاری باشه واست.
چشم غره‌ای رفتم که دست روی قلبش گذاشت.
- کم اون چشای سگ دارت رو برام کج کن قلبم وایستاد.
سویل گفت
- داداش خداوکیلی چشاش سگ داره، کلا چهره‌اش سگ داره.
نیاز سریع گفت
- می‌بینین؟ به مامانم کشیده، روسی بود.
با اخم نگاهش کردم که لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت.
درک و شعورشون بالا بود که سریع بحث رو پیچوندن. درسته که آدم‌های خوبی بودن ولی دلم نمی‌خواست سفره‌ی دلم رو پیش کسی باز کنم. نه تا وقتی که کامل کامل نشناختمشون
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین