جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,306 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
با عصبانیت گوشی رو روی میز پرت کردم که دوباره زنگ خورد. بدون نگاه به صفحه با بله‌ی بلندی جواب دادم که صدای پیمان اومد.
- نواز کجایی؟
- پاساژم. چته؟ این چه حالیه؟
- همون‌جا باش میام دنبالت.
- من ماشین آوردم. ادای دیروز رو در نیار.
با داد بلندی که کشید میخ نشستم.
- گفتم همون‌جا باش.
سریع بلند شدم و قفل اصلی رو زدم. به سمت خیابون رفتم و تا اومدنش از استرس مردم و زنده شدم. با ترمز وحشتناکی که زد سریع سوار شدم.
- کمربندت رو ببند.
- چی‌شده؟
- ببند.
بستمش و دوباره تکرار کردم.
- چی‌شده؟
- از آگاهی بهم زنگ زدن.
زنی داخل وجودم شروع به رخت شستن کرد.
- خب؟
- گفتن بیا.
- چرا؟
- یه دختر با مشخصات سویل پیدا کردن.
هوف عمیقی کشیدم.
- سویل رو پیدا کردن؟
زیر لب گفت.
- نه، خدا نکنه پیداش کرده باشن.
مشتی به بازوش زدم.
- خب روانی این که خوبه.
- نه.
شونه‌هام بالا پرید.
- اون سویل نیست.
- هیچ معلوم هست چته؟ چرا سویل نباشه؟ این اداها چیه؟ همین‌که بالاخره پیداش کردیم خوبه که.
- نه، نمی‌خوام سویل باشه.
محکم به فرمون زد.
- نمی‌خوام سویل باشه.
با شک پرسیدم
- چرا سویل نباشه؟
- ...‌.
- با توام پیمان.
حالش تو خودش نبود و فقط به جلو نگاه می‌کرد. با توقف و دیدن جایی که اومده بودیم سر جام وا رفتم.
«پزشکی قانونی»
حالی که داشتم قابل وصف نبود. رمق از دست‌هام رفته بود و حتی توان باز کردن کمربندم رو هم نداشتم. پیمان در سمت من رو باز کرد و خم شد روم. کمربند رو باز کرد و انگار داشت با خودش حرف می‌زد
- من نمی‌تونم. نه‌نه. نمی‌تونم. تو باید بری. تو باید بری داخل و ببینی که سویل کوفتی اون داخل نخوابیده.
بازوم رو گرفت و پیاده‌ام کرد و اگه خودش نگرفته بودم زمین می‌خوردم. نمی‌دونم با کی حرف زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
نمی‌دونم چی‌شد. فقط وقتی به خودم اومدم که من رو داخل اتاقی هل داد.
- برو نواز، برو ببین و بیا بگو که سویل نیست. برو.
با بسته شدن در برگشتنم به سمت مردی که با چهره‌‌ی سرد به سمت درِ فلزی رفت و یه تخت کشویی رو بیرون کشید، قدمی عقب رفتم. ضربان قلبم رو حس نمی‌کردم. مرد پارچه رو از روی جسم خوابیده روی تخت کنار زد و با صدای زمختش گفت.
- خانم بیا نزدیک دیگه، منتظر چی هستی؟
قدرت تکلم و تحرکم رو از دست داده بودم و عین چوب خشک شده بودم. مرد به سمتم برگشت و نمی‌دونم توی چهره‌ام چی دید که انگار کمی دلش به حالم سوخت.
- نترس خانم، انشالله که گمشده‌‌ت نیست. بیا نزدیک‌تر.
با وحشت نگاه ازش گرفتم و روی تخت رو نگاه کردم. فضای اتاق تنگ‌تر شده بود.
- اگه نمیای ببندم خانم.
قدمی جلو رفتم. یه قدم دیگه. صورت دختری که روی تخت خوابیده بود هیچ شباهتی به سویل من نداشت.
- خودشه خانم؟
به مرد نگاه کردم و سری به علامت نه تکون دادم. بی‌هیچ حسی بیرون رفتم و سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌ی پیمان شدم.
- ن... نواز؟
- ... .
- خودش نبود مگه نه؟
- عوضی!
بلند‌تر گفتم.
- عوضی!
داد زدم.
- عوضی! نه خودش نبود، حالا برو گمشو.
محکم پسش زدم و فقط وقتی به خودم اومدم که خودم رو داخل تاکسی انداختم و به راننده گفتم:
- آقا تو رو خدا سریع برو.
پیمان تا خود صبح زنگ زد و پیام فرستاد. حتی تا دم در اومد و چند بار آیفون رو زد و به نیاز تاکید کردم که در رو باز نکنه. حسی که تجربه کرده بودم قابل وصف نبود. تا خود صبح روی تخت نشستم و کمر داغونم رو داغون‌تر کردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
فقط فکر کردم و پازل‌ها رو کنارهم چیدم و باز هم به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. سویل تو با ما چی‌کار کردی؟ ما رو به کجا رسوندی؟ چندین ماه درگیر مشکلات زندگیت بودی و به ما هیچ چی نگفتی. ما کی از هم این‌قدر فاصله گرفتیم؟
تنها زمانی که بیشترین مدت رو از هم دور بودیم همین چند وقت پیش بود که رفته بودم تا جنس بیارم. حتی قبل از اون هم هیچ رفتار متفاوتی ازش ندیدم. مثل همیشه بود. تودارترین آدم بینمون سویل بود. وای به تو. چه‌طور دلت میاد ما رو تو این وضعیت بذاری. با یادآوری شب گذشته و قیافه‌ی اون جسد به خودم لرزیدم. سویل از دست تو چی‌کار کنم؟ کجایی؟ کجایی لعنتی؟ با صدای اذان جلوی پنجره رفتم. ماشین مدل بالای پیمان توی کوچه خودنمایی می‌کرد. به آسمون نگاه کردم و پلاکم رو فشار دادم.
- خودت کمک کن این قفل هم باز شه.
صبح زودتر از نیاز بلند شدم و بی‌سروصدا و بی‌توجه به پیمانی که داخل ماشین خوابش برده بود تا آخر کوچه رفتم. اسنپی گرفتم و خودم رو به پاساژ رسوندم. با تکون دادم سری به نگهبان بسم‌الله آرومی گفتم و در رو باز کردم.
کم کم همه‌ی بچه ها اومدن و روز کاری جدید شروع شد.
- با مانکنه حرف زدم، گفت تا ساعت دوازده میاد. با آقای محمدی هم حرف زدم ایشون هم گفتن خودشون رو می‌رسونن.
مانکنی که انتخاب کرده بودیم دختر مهربون و صدالبته خوش سر و زبونی بود که قیافه‌ی ملیحی داشت. با بچه‌ها طبقه‌ی پایین مشغول گرفتن عکس‌‌ها بودیم که با صدای احوال پرسی و شنیدن صدای آشنای کسی، بدون برگشتن به عقب سریع به سمت پله‌ها رفتم و دو تا یکیشون کردم. در اتاق رو محکم به هم زدم و جلوی پنجره وایستادم. به فاصله‌ی چند ثانیه در باز شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- برو بیرون
- کجا برم؟
- نمی‌خوام ببینمت
- نواز، من معذرت میخوام، اصلا نمی‌دونم چی‌شد دیشب
- برام مهم نیست، برو.
- کجا رو دارم برم؟
- کلی جا، برو حوصله ندارم.
دستش روی شونه‌ام نشست که محکم پسش زدم. به سمتش برگشتم و انگشتم رو به نشونه‌ی تهدید جلوش گرفتم.
- به من دست زدی نزدی‌ها
- ببین نوازک، یه لحظه خودت رو بزار جای من، ببین چه حالی میشی؟
- چرا منو از خودتون جدا می‌دونی پیمان؟ تو خودت رو بزار جای من. اون چه کاری بود دیشب کردی؟
- باد به مخم نرسید، تو به بزرگیت ببخش.
کنارش زدم و به سمت مبل رفتم که دنبالم راه افتاد. هر ک.س این صحنه رو می‌دید خنده‌اش می‌گرفت. یه مرد گنده عین جوجه‌ی آب کشیده دنبال یه دختر برای بخشیدنش. می‌دونستم که خیلی مغروره و رفتارش رو جلوی چند تا دختر دیده بودم. خیلی سرد و خشک بود. تنها کسی که لطافتش رو می‌دید من بودم و سویل و هر از گاهی نیاز. کلا زیاد با نیاز کاری نداشت ولی بعضی وقت‌ها بهش سخت می‌گرفت.
- بسه نیاز، دلم گرفت‌‌ها
نشستم و دقیقا کنارم نشست.
- پاشو برو دلت نگیره.
- زود باش ببخش کارت دارم.
- چه کاری.
- اول بگو بخشیدی.
- نه
- اذیت نکن دیگه، توروخدا
- خب حالا، چی‌شده؟
- خب خدارو شکر، یه زحمتی برات داشتم.
- چی‌شده که این‌‌ جوری باشخصیت حرف میزنی؟
- نگو این جوری، من که همیشه بهت احترام می‌زارم.
دستم رو گرفت و عین بچه‌هایی که دست مادرشون رو میگیرن و تکونش میدن که براشون اسباب بازی بگیره دستم رو تکون داد
- نوازی، من رو اون دختر پایینی کراش زدم، مخش رو برام بزن دیگه.
دستم رو محکم پس کشیدم.
- برو گم شو مرتیکه گنده، عمرا
- نواز خواهش می‌کنم.
- گفتم نه، تو محیط کاری‌ام از این کار‌ها خوشم نمیاد
- آخه محیط کاری توعه نه من که
 

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- نه
- اصلاً نزن، خودم یه کاریش می‌کنم.
- تو آدم نمیشی نه؟
- بخشیدی دیگه؟
- آره، خب حالا برو.
- کجا برم؟
قلدرانه روی صندلی‌ام نشست.
- این‌جا مال خودمه.
- جانم؟ مال کیه؟
- بنده.
- پاشو عامو، پاشو برو قرص‌هات رو عوضی انداختی بالا.
- نوچ.
رفتم و از بازوش گرفتم.
- پاشو ببینم، صندلی‌ام رو کثیف کردی.
بلند شد و زیرش رو نگاه کرد
- کو؟
چینی به بینیم انداختم.
- اه‌اه! کثافت! پاشو حالم رو به هم زدی.
محکم کشیدمش که ابروهاش رو بالا انداخت.
- ها؟ فکر می‌کنی با این زورت می‌تونی من رو بلند کنی؟
کنار کشیدم و پرتاسف نگاهش کردم.
- برو گم‌ شو.
و به سمت در رفتم.
- من میرم به عکاسی برسم توام همین‌جا بمیر.
باز کردن در مساوی شد با بلند شدنش.
- وایسا، وایسا منم بیام.
بی‌توجه در رو بستم و به سمت بچه‌ها رفتم.
- خب به کجا رسیدین؟
صدف به سمتم اومد و کنارم ایستاد.
- تقریباً تمومه، دو تا از مانتو‌ها مونده.
- کاتالوگ کردنشون رو به خودت می‌سپرم صدف
- به روی چشمم.
دست دور شونه‌اش انداختم.
-چشمت بی‌بلا دخترم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
خواست جوابم رو بده که نگاهش به بالای سرم خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم و خیره‌ی پیمانی شدم که از پله‌ها پایین می‌اومد.
- خانم، لطفا به دوربین نگاه کنید.
حواسم پی آقای محمدی رفت که به مانکن گوشزد می‌کرد تا به دوربین نگاه کنه. متوجه نگاه دزدیدن ناشیانه‌ی مانکنمون شدم و لب‌هام رو داخل دهنم کشیدم تا لبخند نزنم. خب حق داشت. همه‌ی دخترها حق داشتن که خیره‌ی این همه زیبایی بشن. گاهی اوقات فکر می‌کردم چرا یه پسر باید این‌قدر زیبا بشه؟ به شرایطش فکر می‌کردم و در نهایت به این نتیجه می‌رسیدم شاید پدرش یه یونانی بوده باشه.
با رسیدن به منارمون بااحترام جواب صدف رو داد و حتی نیم نگاهی به سمت دیگه ننداخت.
انگار نه انگار دو دقیقه پیش اون بالا داشت وراجی می‌کرد. زیر لب عجبی گفتم که شنید و نگاهم کرد. صدف ازمون دور شد و پیمان نزدیکم شد.
- خب، یه کم پیش می‌گفتی می‌خوای مخش رو بزنی؟ چی‌شد پس؟
- خودم رو نگفتم که، گفتم تو برام بزنی، من غرورم نمی‌کشه.
- مگه من آژانس رل‌یابی باز کردم؟
- تو باز کن اولین مشتریت خودمم، خودشم ده‌ تا با هم سفارش می‌دم.
- مشتی نچایی یه وخ؟
- تو برو فکر خودت باش، آخرش یه دبه میارم می‌ذارم این وسط، به جای دفترت این‌جا بشینی بشی درس عبرت یه ملت.
- برو گم شو!
- چرا این‌قدر میگی گم‌ شو؟
- چون حوصله‌ت رو ندارم.
- باشه پس می‌رم گم شم.
- به سلامت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
کمی خیره نگاهم کرد و زیر لب یه چیزی زمزمه کرد.
- چی گفتی؟
- اگه می‌خواستم بشنوی بلند می‌گفتم.
و به سمت در خروجی رفت. از پشت خروجش رو نگاه کردم و به سمت بچه‌ها رفتم. تا خود شب کار کردیم و در نهایت خسته و کوفته در حال بستن پاساژ بودیم. مغازه‌ها کم‌کم بسته می‌شدن و یه روز درحال تموم شدن بود. بی‌نهایت دلم گرفته بود طوری که حتی نتونستم شام بخورم. چه‌طور می‌تونستم شام بخورم وقتی حتی نمی‌دونستم حالش خوبه یا نه؟ گردنبندم داخل دستم بود و بادقت نگاهش می‌کردم. زیر لب بیشتر از ده بار جمله‌ی خدایا خودت کمک کن رو زمزمه کردم. با چند تقه‌ای که به در خورد، بفرمایید ضعیفی گفتم و به سمت کمد رفتم.
- خسته نباشید، باجازه‌تون منم کم‌کم مرخص می‌شم.
قفل کشو رو باز کردم و گشتم ولی هیچ نبود. تموم کاغذ‌ها رو بالا پایین کردم ولی نبود که نبود.
- صدف؟
- بله؟
- من این‌جا یه عکس داشتم، چرا پیداش نمی‌کنم؟ کسی این‌جا بوده؟
چشم‌هاش گشاد شد و با کف دستش محکم توی پیشونیش کوبید.
- وای خاک عالم به سرم، یادم رفت بهتون بگم. تقریبا دوهفته پیش سویل خانم اومدن.
باشنیدن اسم سویل گوش‌هام تیز شد.
- اون عکس رو با یه کلید برداشتن و رفتن.
کلید؟ سریع کشوی پایینی رو بیرون کشیدم و کلیدها رو چک کردم. همشون بودن به جز... .
به جز کلید کلبه. با خوش‌حالی به صورت صدف نگاه کردم.
- وای! صدف... وای! نمی‌دونی چه کار خوبی در حقم کردی.
متعجب بود.
- مگه چی شده؟
سوئیچ و گوشیم رو برداشتم و ریموت رو سمتش پرت کردم.
- صدف بستن پاساژ امروز دست خودت رو می‌بوسه.
دنبالم راه افتاد و پله‌ها رو پایین رفتیم.
- دارین کجا می‌رین؟
- می‌رم دنبال سویل. گوش کن چون تو هستی خیالم راحته، هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن. داخل گاوصندوق پول هست، پروانه کسب‌ها رو هم اون‌جا گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- چشم، خیالتون راحت.
سوار ماشین شدم و با بوق بلندی ویراژ دادم. بالاخره پیدات کردم. به سمت اولین پمپ بنزین روندم و باک رو پر کردم. با بسم‌اللهی که گفتم شروع به روندن کردم. تقریباً یک ساعت بود راه افتاده بودم که گوشی رو برداشتم و شماره‌‌ی پیمان رو گرفتم. صدای خواب‌آلودش توی فضای ماشین پیچید.
- بابا خروس بی‌محل شاید من رو کار بودم تو باید از هر بیست و چهار ساعت بیست و پنج ساعتش به من زنگ بزنی؟
با شوقی که توی صدام معلوم بود بلند گفتم.
- خفه پیمان، پاشو‌پاشو! پیداش کردم.
چند ثانیه صدایی ازش بلند نشد و درنهایت صدای بلندش.
- جون من؟ راست می‌گی؟
- آره بی‌شعور!
بینیم خشک شده بود و ته چشم‌هام خیس.
- آره، آره، آره.
صدای دویدنش و باز و بسته شدن کمدها می‌اومد.
- کجاست؟ کجاست نواز؟
- این‌همه وقته داریم می‌گردیم، یکی از دو تا مغز معیوبمون سراغ کلبه نرفت.
- آره، آره راست می‌گی. کجایی تو؟
- من الان تو راهم، پاشو تو هم خودت رو برسون.
- تنها نمی‌ری، هر جا هستی وایستا می‌رسونم خودم رو.
- برو عمت رو برسون، من زودتر می‌رم.
- جاده‌هاش خطرناکه.
صدای استارت زدن اومد.
- صبر کن باهم بریم.
- شرمنده‌ام من یه ساعته تو راهم.
و گوشی رو روی داد بلندش بستم. به لحظه‌ای که می‌دیدمش فکر کردم. باید چه عکس‌العملی نشون میدادم؟ گریه می‌کردم؟ یا شاید هم با سیلی می‌زدمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
یه لحظه به سرم زد هر دو دستم رو داخل موهاش کنم و محکم بکشم. خنده‌ای کردم و بیشتر گاز دادم. دارم بهت می‌رسم. از بس با کلاج و گاز کرده بودم هر دو پام خشک شده بود. به منطقه‌ای که هیچ روشنایی نداشت و تنها نورش نور ماه بود، رسیدم. سرعت رو کمتر کردم و با دیدن نور روشنی که از کلبه می‌اومد داخل قلبم عروسی به پاشد. گوشیم به صدا در اومد.
- پیمان؟
- کجایی نواز؟
- رسیدم، به اندازه‌ای رسیدم که دارم نور روشن کلبه رو می‌بینم.
- برو نگهش دار تا من بیام بزنم صدا سگ بده.
حواسم پی حرف‌هاش نبود. ماشین رو همون جوری وسط جاده ول کردم و گوشی رو قطع کردم. خدا رو شکر کردم بابت اسپورت‌هایی که صبح پوشیده بودم. راه رفتن که نه، دویدن که نه، دقیقا پرواز کردم. آوردن ماشین جلوی کلبه کار سختی بود و من از خیرش گذشته بودم. چشمم که به ماشین قرمز کوفتیش افتاد ناخواسته گریه و خنده‌ام قاطی شد. فوش آب‌داری نثارش کردم و دویدم. بی‌هیچ هشداری در رو باز کردم و صدای برخورد محکمش با در باعث شد تو جام بپرم.
فریاد زدم.
- بی‌شعورر کجایی؟
هیچ صدایی نیومد. با اشتیاق اطراف رو نگاه کردم.
- سویل؟
اتاق بیست متری رو از نظر گذروندم و درنهایت به اتاق استراحت رسیدم.
- سویل کجایی؟ قایم موشک بازی بسه، بیا بیرون
در اتاق رو باز کردم و از بوی بدی که توی محیط پیچیده بود بینیم چین خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
چراغ رو زدم و خیره‌ی جسم مچاله‌ی روی تخت شدم.
- سویل؟
هیچ حرکتی. احساس بدی بهم دست داد. مغزم آلارم می‌داد. پاهام نمی‌خواست بره جلوتر.
عزمم رو جزم کردم و بالای سرش رسیدم.
این دختر تکیده و لاغر سویل من بود؟
نفسم حبس شده بود. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و از سردیش یخ زدم. خم شدم روی صورتش و دستم رو روی گونش گذاشتم و منجمد شدم. تمام اعصاب بدنم یک دفعه به مغزم حمله کردن و چیزی داخل وجودم فرو ریخت. ناباور به کالبد رو به روم خیره بودم. ناباورتر صداش زدم.
- سویلک؟
یه چیزی داخل وجودم بلند جیغ کشید و از جیغش گوشم کر شد. جوری کر شد که هر دو دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم و دو قدم بلند عقب رفتم.
- یا قرآن! یا علی! یا فاطمه‌ی زهرا! خدایا خودت کمک کمک کن از این خواب پاشم.
نیشگون محکمی از مچ دستم گرفتم و از شدت درد دلم ریش شد. دوباره سرم رو گرفتم.
- نه.
موهام رو گرفتم و بلندتر گفتم.
- نه.
به سفیدی دست‌هاش و کاغذ روی کنسول نگاه کردم و جیغ زدم.
- نه.
به سمتش حمله کردم و یقه‌ی لباسش رو بین دست‌هام حبس کردم.
- چشم‌هات رو باز کن لعنتی!
محکم تکونش دادم.
- هی، باتوام سویل.
کنترلم رو از دست دادم و با دوتا انگشتم پلک‌هاش‌ رو از هم فاصله دادم. با دیدن قرنیه چشم‌هاش که کدر شده بود وحشت زده عقب رفتم. من داشتم چی‌کار می‌کردم؟ داشتم جسد عزیزترینم رو نگاه می‌کردم؟ با مشت روی شقیقه‌ام زدم.
- نه، تو رو خدا نه.
محکم تر زدم.
- خواهش می‌کنم نه.
محکم تر.
- خدایا این یه خواب باشه.
با حسی که قابل وصف نبود جلو رفتم و سرش رو توی بغلم گرفتم. شاید بی‌عقلی به نظر می‌رسید ولی دست‌هاش رو توی مشتم گرفتم گرفتم و ها کردم تا گرم شه. نمی‌دونم چه‌قدر دست‌هاش رو فوت کردم و چه قدر التماس کردم بلند شه. نمی‌دونم چه قدر پوست سردش رو لمس کردم و هر بار فکر کردم این یه توهمه.
بی‌حس و لمس به تاج تخت تکیه داده بودم و مات به ترک‌های چوب‌ها نگاه می‌کردم. توان پردازش هیچ چیز رو نداشتم. زمان گذشت و گذشت و با صدای بلند پیمان نتونستم تکونی بخورم.
- اه، این چه بوی گندیه؟ نواز؟ کجایی؟ پیداش کردی؟
در با صدای بدی باز شد ولی نتونستم نگاهم رو به سمت پیمان مات شده سوق بدم.
- چی‌شده؟
آروم نزدیک شد.
- این چه وضعیه؟ هی ‌سویل خانم پاشو که وقت حسابرسی رسید. چرا ماتم گرفتی نواز؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین