- Apr
- 77
- 297
- مدالها
- 1
باعجله نزدیک جسم جامد کنارم شد و فقط نگاهش کرد. شاید پنج دقیقه فقط خیره بود به نقطهای از کنارم که فرشتهاش خوابیده بود.
اونم توی شوک بود. نگاهش کردم. رنگ صورتش با گچ دیوار فرقی نداشت. انگار بدنش هیچ روحی رو حمل نمیکرد. به دستهاش که بیحس کنارش افتاده بود نگاه کردم. داد میزدن و ازم کمک میخواستن. با التماس نگاهم میکردن و میگفتن:
- توروخدا ما رو بگیر.
دوباره به صورتش نگاه کردم. هیچ حسی از زندگی داخلشون نبود. می.خواستم بلند شم و دست بذارم روی شونهاش و بگم.
- اشکال نداره مرد، ما بدتر از اینهاش هم گذروندیم.
ولی مسئله دقیقا همینجا بود. ما هیچ وقت بدتر از این رو نگذرونده بودیم. این بدترین اتفاق زندگیمون بود. دوباره باید کوه میشدم پشت این کمری که در حال خم شدن بود. دوباره باید ستون میشدم برای زلزلهای که به تنش افتاده بود و میلرزید. من نباید سقوط میکردم. دلم میخواست بلند شم ولی رمقی نداشتم. دستم رو آروم روی گردنم کشیدم و به سختی بلند شدم. ایستادم ولی بار غمی که روی دوشهام سنگینی می.کرد، اونقدر وزنش زیاد بود که کم مونده بود زمین بخورم. زیر لب خدا رو صدا زدم و به سمتش رفتم. برخورد دستم با شونهاش باعث شد به خودش بیاد. چشم تو چشم شدن با این دریای گل آلود کار من یکی نبود.
- بازی جدیدتونه؟
- آروم باش.
داد زد.
- آروم باشم؟ چشم. آرومم، حالا تمومش کنین، سویل توام پاشو.
دست روی شونهش گذاشت و تکونش داد.
- یالا، پاشو من اعصاب مصاب ندارم ها! میزنم شل و پل شی بمونی رو دستم.
بازوش رو گرفتم و کنارش کشیدم.
- پیمان اذیتش نکن، به خودت بیا.
پسم زد و با یه دست از یقهام گرفت و بلندم کرد.
- اذیت؟ تا حالا دیدی من اذیتش کنم؟ این من رو همیشه اوسکول میکنه بعدش میخنده. الانم اداشه. یالا بسه، تمومش کنین، بگو پاشه.
سعی کردم خودم رو ازش دور کنم.
- پیمان تموم شده، به خودت بیا!
- چی تموم شده؟
نعره زد.
- چی تموم شده؟
سعی میکرد به روی تخت نگاه نکنه.
- بگو پاشه بشینه، پاشه بشینه و خودش رو لوس کنه تا ببخشمش.
اشکهام بیاختیار میریخت و تار میدیدمش.
با لرزش شدیدی که به لبهام حمله کرده بود لب زدم.
- الهی بمیرم برات.
چنگش کمکم شل شد و زانو زد. همراهش روی زمین افتادم. خیرهی چشمهام بود. شاید دقیقهها خیره بود و تهش به سویل نگاه کرد. نگاه کرد و من مرگش رو دیدم. من مرگ مرد رو به روم رو، کمری که خم شد رو و زندگی که پوچ شد رو دیدم. حسش رو درک میکردم. سویل و پیمان خواهر و برادر نبودن. دوست نبودن. عاشق هم نبودن ولی عمیقترین رابطه و حسی که دو تا انسان میتونستم با هم داشته باشن رو داشتن.
اونم توی شوک بود. نگاهش کردم. رنگ صورتش با گچ دیوار فرقی نداشت. انگار بدنش هیچ روحی رو حمل نمیکرد. به دستهاش که بیحس کنارش افتاده بود نگاه کردم. داد میزدن و ازم کمک میخواستن. با التماس نگاهم میکردن و میگفتن:
- توروخدا ما رو بگیر.
دوباره به صورتش نگاه کردم. هیچ حسی از زندگی داخلشون نبود. می.خواستم بلند شم و دست بذارم روی شونهاش و بگم.
- اشکال نداره مرد، ما بدتر از اینهاش هم گذروندیم.
ولی مسئله دقیقا همینجا بود. ما هیچ وقت بدتر از این رو نگذرونده بودیم. این بدترین اتفاق زندگیمون بود. دوباره باید کوه میشدم پشت این کمری که در حال خم شدن بود. دوباره باید ستون میشدم برای زلزلهای که به تنش افتاده بود و میلرزید. من نباید سقوط میکردم. دلم میخواست بلند شم ولی رمقی نداشتم. دستم رو آروم روی گردنم کشیدم و به سختی بلند شدم. ایستادم ولی بار غمی که روی دوشهام سنگینی می.کرد، اونقدر وزنش زیاد بود که کم مونده بود زمین بخورم. زیر لب خدا رو صدا زدم و به سمتش رفتم. برخورد دستم با شونهاش باعث شد به خودش بیاد. چشم تو چشم شدن با این دریای گل آلود کار من یکی نبود.
- بازی جدیدتونه؟
- آروم باش.
داد زد.
- آروم باشم؟ چشم. آرومم، حالا تمومش کنین، سویل توام پاشو.
دست روی شونهش گذاشت و تکونش داد.
- یالا، پاشو من اعصاب مصاب ندارم ها! میزنم شل و پل شی بمونی رو دستم.
بازوش رو گرفتم و کنارش کشیدم.
- پیمان اذیتش نکن، به خودت بیا.
پسم زد و با یه دست از یقهام گرفت و بلندم کرد.
- اذیت؟ تا حالا دیدی من اذیتش کنم؟ این من رو همیشه اوسکول میکنه بعدش میخنده. الانم اداشه. یالا بسه، تمومش کنین، بگو پاشه.
سعی کردم خودم رو ازش دور کنم.
- پیمان تموم شده، به خودت بیا!
- چی تموم شده؟
نعره زد.
- چی تموم شده؟
سعی میکرد به روی تخت نگاه نکنه.
- بگو پاشه بشینه، پاشه بشینه و خودش رو لوس کنه تا ببخشمش.
اشکهام بیاختیار میریخت و تار میدیدمش.
با لرزش شدیدی که به لبهام حمله کرده بود لب زدم.
- الهی بمیرم برات.
چنگش کمکم شل شد و زانو زد. همراهش روی زمین افتادم. خیرهی چشمهام بود. شاید دقیقهها خیره بود و تهش به سویل نگاه کرد. نگاه کرد و من مرگش رو دیدم. من مرگ مرد رو به روم رو، کمری که خم شد رو و زندگی که پوچ شد رو دیدم. حسش رو درک میکردم. سویل و پیمان خواهر و برادر نبودن. دوست نبودن. عاشق هم نبودن ولی عمیقترین رابطه و حسی که دو تا انسان میتونستم با هم داشته باشن رو داشتن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: