جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,488 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
باعجله نزدیک جسم جامد کنارم شد و فقط نگاهش کرد. شاید پنج دقیقه فقط خیره بود به نقطه‌ای از کنارم که فرشته‌اش خوابیده بود.
اونم توی شوک بود. نگاهش کردم. رنگ صورتش با گچ دیوار فرقی نداشت. انگار بدنش هیچ روحی رو حمل نمی‌کرد. به دست‌هاش که بی‌حس کنارش افتاده بود نگاه کردم. داد میزدن و ازم کمک می‌خواستن. با التماس نگاهم می‌کردن و می‌گفتن:
- توروخدا ما رو بگیر.
دوباره به صورتش نگاه کردم. هیچ حسی از زندگی داخلشون نبود. می.خواستم بلند شم و دست بذارم روی شونه‌اش و بگم.
- اشکال نداره مرد، ما بدتر از این‌هاش هم گذروندیم.
ولی مسئله دقیقا همین‌جا بود. ما هیچ وقت بدتر از این رو نگذرونده بودیم. این بدترین اتفاق زندگیمون بود. دوباره باید کوه میشدم پشت این کمری که در حال خم شدن بود. دوباره باید ستون می‌شدم برای زلزله‌ای که به تنش افتاده بود و می‌لرزید. من نباید سقوط می‌کردم. دلم می‌خواست بلند شم ولی رمقی نداشتم. دستم رو آروم روی گردنم کشیدم و به سختی بلند شدم. ایستادم ولی بار غمی که روی دوش‌هام سنگینی می.کرد، اون‌قدر وزنش زیاد بود که کم مونده بود زمین بخورم. زیر لب خدا رو صدا زدم و به سمتش رفتم. برخورد دستم با شونه‌اش باعث شد به خودش بیاد. چشم تو چشم شدن با این دریای گل آلود کار من یکی نبود.
- بازی جدیدتونه؟
- آروم باش.
داد زد.
- آروم باشم؟ چشم. آرومم، حالا تمومش کنین، سویل توام پاشو.
دست روی شونه‌ش گذاشت و تکونش داد.
- یالا، پاشو من اعصاب مصاب ندارم‌ ها! می‌زنم شل و پل شی بمونی رو دستم.
بازوش رو گرفتم و کنارش کشیدم.
- پیمان اذیتش نکن، به خودت بیا.
پسم زد و با یه دست از یقه‌ام گرفت و بلندم کرد.
- اذیت؟ تا حالا دیدی من اذیتش کنم؟ این من رو همیشه اوسکول می‌کنه بعدش می‌خنده. الانم اداشه. یالا بسه، تمومش کنین، بگو پاشه.
سعی کردم خودم رو ازش دور کنم.
- پیمان تموم شده، به خودت بیا!
- چی تموم شده؟
نعره زد.
- چی تموم شده؟
سعی می‌کرد به روی تخت نگاه نکنه.
- بگو پاشه بشینه، پاشه بشینه و خودش رو لوس کنه تا ببخشمش.
اشک‌هام بی‌اختیار می‌ریخت و تار می‌دیدمش.
با لرزش شدیدی که به لب‌هام حمله کرده بود لب زدم.
- الهی بمیرم برات.
چنگش کم‌کم شل شد و زانو زد. همراهش روی زمین افتادم. خیره‌ی چشم‌هام بود. شاید دقیقه‌ها خیره بود و تهش به سویل نگاه کرد. نگاه کرد و من مرگش رو دیدم. من مرگ مرد رو به روم رو، کمری که خم شد رو و زندگی که پوچ شد رو دیدم. حسش رو درک می‌کردم. سویل و پیمان خواهر و برادر نبودن. دوست نبودن. عاشق هم نبودن ولی عمیق‌ترین رابطه و حسی که دو تا انسان می‌تونستم با هم داشته باشن رو داشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
بلند شد و من از ته قلبم فهمیدم که ما هیچ‌وقت مای قبلی نمی‌شیم. چیزی درون ما شکسته بود که با بهترین چسبی که تا حالا بشر کشف کرده هم درست نمی‌شد. سنگینی روی قلبمون کمرشکن بود و وای از لحظه‌ای که ملافه‌ی روی تخت چهره‌ی عزیزمون رو پنهون کرد. پیمان خودش روی سویل رو پوشوند و به پلیس زنگ زد. با اومدن پلیس بیرون ایستادیم و سکوت و نگاه.
***
(...)
- جون بابا شاسی رو نگاه، عجب بالا بندی هم داره.
- کوچیکه لاغر مردنیه.
- اون رو وللش، من چشمم بد اون یکی رو گرفته.
دست نیاز رو محکم‌تر فشار دادم و داخل اولین کوچه‌ی سر راهمون شدیم.
- بدو آبجیم، اگه گیر این کفتارها بیفتیم کارمون ساخته‌اس.
دستش رو کشیدم و خودمون رو داخل کوچه‌ها گم و گور کردیم.
صدای سرفه‌های بلند نیاز نگرانم کرد.
- آبجی خوبی؟
صداش رو صاف کرد.
- آره آجی، فقط خیلی گرسنه‌ام.
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
- نباید تو رو هم می‌آوردم نیاز، تحمل این سختی‌ها برای تو زوده.
مثل یه گربه‌ی ملوس خودش رو داخل بغلم چپوند.
- من تو رو ول نمی‌کنم.
لبخندی زدم و لپش رو کشیدم.
- امروز رو هم باید تو خرابه‌ها سر کنیم.
ترس داخل چشم‌هاش رو دیدم ولی لبخند معصومانه‌ای زد.
- تا آجیم پیشمه از هیچ چیز نمی‌ترسم.
به سمت پاتوقمون رفتیم. توی دلم گفتم:
- کاش بزرگ‌تر بودی نیازم، کاش اون‌قدر بزرگ بودی که بتونم از سختی‌هایی که می‌کشم راحت بهت بگم.
چه قدر خوش‌شانس بودیم که تابستون بود. چه قدر خوش‌شانس بودیم که این ساختمون خرابه رو پیدا کرده بودیم. از چند نفر شنیده بودم این‌جا جن داره. به خاطر همین کم‌تر کسی پاش به این بن‌بست ارواح باز می‌شد و البته که ما ترجیح می‌دادیم اسیر جن و روح بشیم تا گرگ‌های خیابون. مثل چند شب گذشته به هم چسبیدیم و تو خودمون جمع شدیم.
- آبجی؟
- جان دل.
- به نظرت بابا از اون بالا ما رو میبینه؟
به ستاره ها و ماه نگاه کردم.
- شاید ببینه، شاید هم اصلاً حواسش به ما نیست
- نه آبجی، من مطمئنم حواسش بهمونه.
بوسه‌ای به سرش زدم.
- اگه این‌جوریه، کاش یه راه جلو رومون بزاره، کاش از این منجلاب نجاتمون بده.
- دلم کباب می‌خواد، روش سس تند بزنم، گوجه هم داشته باشه. بوش داره تو بینیم می‌پیچه. انگار یکی داره می‌پز... .
صداش کم و کم‌تر شد تا وقتی که وسط حرفش خوابش برد. وقتی خوابش عمیق‌تر شد بالاخره شکستم. رو به ماه گله کردم.
- خدایا، زندگی‌ت این بود؟ برای این من رو به این دنیای کوفتی فرستادی؟
سعی کردم آروم آب بینیم رو بالا بکشم تا بیدار نشه.
- مگه من چند سالمه؟ این همه درد برای یه دختر هجده ساله. یکم زیادی نیست؟ من به درک، من بدبخت به درک، این بچه رو چی‌کار کنم؟ چرا از در و دیوار داره می‌باره؟ چرا قسمت ما اینه؟ یعنی نمی‌خوای هیچ راهی جلو رومون بذاری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
گردنبندم رو بیرون کشیدم و قطره‌ی اشکم روش افتاد.
- باید بفروشمت.
دوباره به ماه نگاه کردم.
- ببخشید بابایی، ببخش که مجبورم آخرین یادگارت رو بفروشم، ببخش که نتونستم بمونم، ببخش که پول‌هام رو دزدیدن و خودم هیچ نیازت رو هم آواره کردم با خودم.
هق‌هق ریزی کردم و به پتوی چروکی که زیزمون انداخته بودم نگاه کردم. یادم میاد وقتی پیداش کرده بودم، از خوش‌حالی داشتم بال در می‌آوردم. نیازم دیگه قرار نبود روی سنگ‌ریزه ها بخوابه. باید تسلیم می‌شدم؟ برمی‌گشتم و به خفت تن می‌دادم؟ سرم رو تکون دادم.
- نه، نه، من عمرا برگردم.
به سری که روی زانوم بود نگاه کردم و یه قطره‌ی دیگه روی موهاش افتاد.
- پس تو چی؟ تو رو چی‌کار کنم؟ چرا تو رو آوردم.
با یاد آوری گذشته با زجر چشم بستم و خودم رو بغل کردم.
- خوب کردم آوردمت، اگه می‌خواستن تو رو جای من بذارن چی؟
تو خودم مچاله شدم.
- خدایا! خواهش می‌کنم یه راهی جلو روم بذار. نمی‌خوام برگردم. کمکم کن خدا.
صبح شد و نیاز جعبه‌ی آدامسش رو برداشت و به چهار‌ راه نزدیک خرابه رفت. سودش خیلی کم بود و شاید کفاف چند تا نون با یه کم پنیر رو می‌داد و من هم جعبه‌ی ویفر رو برداشتم ولی مقصدم طلا فروشی بود. باید دل می‌کندم از یراقم. نمی‌دونم چه‌قدر به جلو قدم گذاشتم و دوباره پسش کشیدم. نمی‌دونم چه‌قدر به در شیشه‌ای مغازه نگاه کردم و دست و دلم پیش نرفت. هرقدر قلبم می‌گفت برو، حیفه، عقلم می‌گفت نه، نیاز دلش کباب می‌خواد، لباس می‌خواد و شاید چند تا بالشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
که سرش رو بزاره روش و آروم بخوابه. باتمام بی‌توانیم وارد مغازه شدم. پیرمرد مسنی باورودم سلام بلندی گفت.
- خوش اومدی دختزم، چه کمکی از من ساخته‌ست؟
با دست‌های سردم پلاک رو روی میز گذاشتم.
- من می‌خوام این رو بفروشم، می‌خرین شما؟
بلندش کرد و بادقت نگاهش کرد.
- فاکتور داره؟
- نه، مال سال‌ها پیشه.
- بدون فاکتور که نمی‌شه دخترم.
- پدرم بهم داده آقا. فاکتورش رو ندارم.
- یادگاره؟
با ناراحتی لب زدم.
- بله.
- پولش رو لازم داری؟
- بله.
- من می‌تونم یه پیشنهادی بهت بدم.
هزار جور فکر بد به مغزم حمله کرد. نکنه پیشنهاد زشتی بهم بده. با عصبانیت نگاهش کردم
- چرا این‌جوری نگاه می‌کنی دخترم؟ نترس، من دینم رو به دنیام نمی‌فروشم. من پولش رو بهت می‌دم ولی می‌ذارم توی کمد بمونه. توی ویترین نمی‌ذارمش تا نخرنش. برو دستت که در شد بیا بردار ببرش.
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
- ببخشید که فکر بدی کردم. راستش نمی‌شه به کسی اعتماد کرد.
- مشکلاتت رو بسپر به اون بالاییه دخترم. من دقیقاً قیمت تابلو حساب می‌کنم...‌.
بیرون اومدم و به تابلوی مغازه‌اش نگاه کردم. «زرگری نور» موهای سفید و چهره‌ی نورانیش رو از پشت شیشه نگاه کردم. نور، چه‌قدر بهش می‌اومد. کیف رو بیشتر به خودم نزدیک کردم و راه افتادم.
- دارم میام نیازم.
نیاز تا خود شب ازم پرسید اون پول رو از کجا آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
ولی به دروغ بهش گفتم که داشتم. این خرابه دیگه کفاف زندگی رو نمی‌داد. باید به فکر یه جای دیگه می‌بودم. شاید یه مسافرخونه. ولی نه، باید اول یه سرمایه درست می‌کردم. شاید شال و روسری یا شاید لوازم آرایشی. شب دوتا کباب گرفتم و با لذت خوردیم. خواهر کوچیکم دستم رو بوسید و من بغضم رو قورت دادم. صبح قبل از بیدار شدن نیاز بلند شدم و به بازار عمده فروش‌ها رفتم. به اندازه‌ی نصف پول شال زنونه گرفتم. تو راه برگشت با دیدن دست‌فروشی که کتاب می‌فروخت جلو رفتم و چندتا رمان گرفتم. نیاز عاشق کتاب بود. با دیدن کتاب‌ها توی دستم ستاره‌های نورانی داخل چشم‌هاش دیده شد.
- نیازی، خواهری من باید برم، یه کم وسایل خریدم اگه خدا بخواد می‌خوام بفروشمشون.
سعی می‌کنم زود برگردم. تو بااین کتاب‌ها سرت رو گرم کن. در حالی که محو کتاب‌ها بود بی‌حواس چشمی گفت. یه یاعلی گفتم و بلند شدم. باید جایی که رفت و آمد نسبتاً زیادی داشت می‌فروختمشون. از کنار پارکی که اون نزدیکی‌ها بود گذشتم و نزدیک به آخرهاش کیسه رو پهن کردم. اول صبح بود و رفت و آمد زیادی نبود. سرم رو پایین انداختم و کاپشنم رو دور خودم پیچیدم.
- خانم این شال صورتیه چند؟
باشنیدن صدا زود سرم رو بلند کردم و لبخند ملیحی به خانم مسن روبه روم زدم.
- قابل شما رو نداره خانمی.
- مرسی.
توی ذهنم سریع حساب کتاب کردم.
- چهل تومن خانم.
- رنگ دیگه‌ش هم داری؟
- بله مشکی هم داره... .
- هفتاد بده دوتاش هم بردارم، حوصله ندارم برم بازار بگردم.
با ذوق چشمی گفتم و پول نقد رو ازش گرفتم.
کیسه رو به سمتش گرفتم.
- بازم بیاین، مبارکتون باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- شاید اومدم.
بعد بی‌تفاوت سرش رو پایین انداخت و رفت.
به آسمون نگاه کردم و از ته دل خندیدم.
- مرسی خداجون.
فکر کنم بالاییه هوام رو داشت چون تا ظهر چهارتا شال دیگه فروختم. پول‌ها رو شمردم و داخل جیبم گذاشتم که صدایی شنیدم.
- یالله.
با بلند کردن سرم و دیدن یه پسر که موهاش تاس بود و روی ابروی چپش تیغ انداخته بود موهام دون دون شد. چشم‌هاش رو ریز کرد و نگاهم کرد.
- جون بابا، ممد نگاه کن، هوری اومده قلمرومون.
نگاهم از قیافه‌ی کریحش به دوس کریح‌تر از خودش افتاد. ناخودآگاه چند سانت عقب خزیدم. بوی خطر می‌اومد.
- چه قیافه ناناسی داری جوجو.
اخم کردم و بهش اهمیتی ندادم که روی نوک پاهاش نشست و خیره نگاهم کرد.
- با پای خودت اومدی این‌جا ولی فکر کنم رفتنت با من باشه. دلم رو بردی ناقلا.
با چندش نگاهش کردم.
- جون بابا جون، ماده ببر وحشی هم دوست دارم من.
دستش رو به سمت صورتم دراز کرد و خواست چونم رو بگیره که محکم هولش دادم و بلند شدم. بدبختانه ظهر بود و پرنده پر نمی‌زد و گرنه کسی به دادم می‌رسید. پسره روی پشتش افتاد و رفیقش گاه‌گاه بهش خندید.
- خفه شو ممد، چه ... خوردی دختره‌ی ... ؟
بلند شد و دستش رو بلند کرد که تو خودم جمع شدم.
- اوه.
با صدای شخص چهارمی دستم رو از روی صورتم برداشتم. دست پسره اسیر دست شخص چهارم بود.
- می‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی سیا؟
پسره شونه‌هاش رو منقبض کرد و عقب کشید ولی دستش آزاد نشد.
- کاریش نداشتم باو، می‌خواستم یکم حال کنیم.
- دفعه‌ی قبل که با مزاحمت به یکی حال کردی بینیت شکست یانه؟ تو آدم نمی‌شی؟
- باشه بابا حالا، شوخی می‌کردم، ول کن مچم‌ رو شیکست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- صد بار گفتم، برای بار صد و یکم میگم، این دوروبر ها نپلک، دفعه‌ی بعدی می‌شکنه.
و به مچش اشاره کرد و ولش کرد که پسره تلو‌تلو خوران عقب رفت و نگاه پر از نفرتش رو بهم دوخت و بعد به همراه دوستش سریعاً دور شدن. دور شدنشون رو نگاه می‌کردم که مخاطب قرار گرفتم.
- لال که نیستی ان‌شالله، وقتی یکی درشت بارت می‌کنه عین مظلوم‌ها بر و بر نگاش نکن. دو تا هم تو بذار تو کاسه‌ش تا قلدر نشن.
و دور شد. به شونه‌های پهن و قد بلندش نگاه کردم. جذابیت، زیبایی، انگار همشون توی وجودش جمع شده بود. اگه یکم به خودش می‌رسید شبیه مدل‌ها میشد. تو همین فکرها بودم که به فاصله‌ی صد متر دورتر از من یه کیسه پهن کرد و لباس چید. که این‌طور! اون هم این‌جا کار می‌کرد. بارضایت نشستم و به دو تا کیکی که خریده بودم نگاه کردم. مردد به سمت پسره نگاه کردم. بلند شدم و به سمتش رفتم. حواسش بهم نبود.
- اوم.
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و من برای بار دوم نفسم از این‌همه جذابیت بند اومد.
به پایین نگاه کردم تا خودم رو جمع و جور کنم.
- به خاطر یکم پیش... اوم... .
- قرص اوم‌اوم خوردی؟
با حرص به زمرد‌هاش نگاه کردم.
- ممنون به خاطر یکم پیش.
و با عجله خم شدم و کیک رو روی جنس‌هاش گذاشتم و به سمت وسایل خودم دویدم. زیر لب خدارو شکر کردم.
- دمت گرم که هوام رو داشتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
دیر شده بود و نگران نیاز بودم. باید برمیگشتم.
بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. با آخرین نگاهی که به سمت حامی‌م کردم به سمت عزیزم دویدم. اون شب هم گذشت. هوا کم‌کم در حال سرد شدن بود و باید به فکر یه سرپناه می‌بودیم. نیاز بدون هیچ گله‌ای همراهیم می‌کرد. خواهر کوچولوم صبح تا شب کتاب می‌خوند و نقاشی می‌کشید و سعی می‌کرد باری روی دوشم نباشه. هر چند روز یک بار به بازار عمده فروش‌ها می‌رفتم و تجدید جنس می‌کردم. پسر زمردی هم هر روز می‌اومد و با کمی فاصله جنس‌هاش رو پهن می‌کرد و می‌فروخت. تقریبا دو هفته گذشته بود و کمی پول پس‌انداز کرده بودم. به اضافه‌ی پولی که از فروش گردنبند مونده بود، شاید یه اتاق هفت، هشت متری جور می‌شد. توی فکر بودم و دو دو تا چهار تا می‌کردم که با هیاهویی که توی پارک افتاد، سیخ نشستم. چند نفر که کمی دورتر از من جنس می‌فروختن سریع وسایلشون رو جمع کردن.
- جمع کنین، جمع کنین دارن میان.
همون جور خشکم زده بود که با صدای آشنایی به خودم اومدم.
- چرا عین ماست خشکت زده چوب‌شور، الان میان جنس‌هاتو میبرن‌ها، جمع کن بدو.
و به سمت جنس‌های خودش دوید. زود دست به کار شدم. این‌ بار یکم زیاد جنس خریده بودم و حملشون واقعا برام سخت بود. چند نفر با وسایلشون از کنارم دویدن و گفتن:
- زود باش.
- د ناز نکن بدو دختر.
با زحمت کیسه رو بلند کردم و خودم رو به سمت خروجی پارک کشیدم. با صدای وایستیدی که شنیدم به قدم‌هام سرعت دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
کیسه خیلی سنگین بود و سرعتم رو کم‌تر بود. به عقب نگاه کردم و با دیدن مامورها دست و پام سست شد. وزن دستم سبک شد و به زمردی نگاه کردم که تشر زد.
- یالا یالا، بدو.
و آستینم رو گرفت و کشید.
- بدو که بگیرنمون جنس‌ها پر.
انگار کوچه‌ها رو مثل کف دستش می‌شناخت.
نمی‌دونم چه‌قدر دویدیم ولی دیگه پاهام یاری ام نمی‌کردن. با نفسی که بالا نمی‌‌اومد خودم رو عقب کشیدم.
- دیگه... دیگه نمی‌تونم.
- به دیوار کوچه‌ی تنگی که واردش شده بودیم تکیه داد.
- اوف، کم مونده بود ها!
- چرا این‌جوری می‌کنن؟
- دست‌فروش‌ها رو جمع می‌کنن.
- آخه چرا؟
- چرا نداره که، مثلاً نظم شهر رو به هم می‌زنیم.
کیسه رو بلند کرد.
- این رو چه طوری می‌بری و هر روز میاری؟
- به راحتی.
- آره دیدم به راحتیت رو، کیسه داشت تو رو می‌کشید تا تو کیسه رو. خونه‌تون کجاست، این ماسماسک رو بیارم برم.
زود دستم رو به نشونه‌ی نفی تکون دادم.
- نه نه نه، مرسی، خودم می‌برم.
و جلو رفتم تا از دستش بکشم که عقب کشید.
- گفتم میارم یعنی میارم.
- نه، نمی‌خوام مرسی.
- تعارف نکن، گفتم می‌آرم.
- منم گفتم نه.
خسته بودم و متاصل نگاهش کردم.
- باشه.
کم مونده بود تنها سرمایه‌ام رو هم از دست بدم، کیلومترها دویده بودم و واقعا توان نداشتم. چه بهتر، برام مهم نبود بیاد و ببینه کجا زندگی می‌کنم. به فاصله‌ی دو قدم جلوتر ازش می‌رفتم و پشتم می‌اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
با رسیدن به محل سکونتمون گفت.
- این‌جا که همش خرابه‌ست.
با بی‌حسی نگاهش کردم.
- آدمی که توی خرابه زندگی کنه ندیدی؟
و خشک شدنش رو به وضوح حس کردم. بی‌توجه به راه افتادم. با گذشتن از در آهنی که یراقش شکسته بود نیازی که غرق خواب بود به چشمم خورد. به سمتش برگشتم و دستم رو دراز کردم.
- ممنون.
- شوخی می‌کنی؟
- من چه شوخی با تو دارم؟
- دختر این‌جا خطرناکه، امنیت نداره.
- می‌دونم، دنبال یه اتاق کوچیک می‌گردم.
به فکر رفت.
- خب دیگه، بازم ممنون، می‌تونی بری.
و در رو به صورتش کوبیدم، مطمئن نبودم اگه امروز نبود چه اتفاقی می‌افتاد. صد در صد گیر می افتادم.
- خدایا شکرت.
به سمت نیاز رفتم.
- نیازی، خواهری پاشو بریم یه چیزی بخریم بخوریم.
بلند شد و چشم‌هاش رو مالید
- آجی، اومدی؟
- آره عشقم پاشو، پاشو بریم.
- چشم.
کیسه رو باز کردم و یکی از شال‌ها رو به سمتش گرفتم.
- بیا، این خیلی به صورتت میاد، بپوش.
با ذوق نگاهم کرد. لحظه‌ای طول نکشید که دست‌هاش قفل گردنم شد.
- مرسی که هستی.
- مرسی که بهانه‌ی زندگیمی.
***
شال‌ها رو می‌چیدم که صدای آشنایی شنیدم.
- دخترجون می‌خوای من یه اتاق واست دست و پا کنم؟
- نه ممنون، خودم پیدا می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین