جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,483 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- حاجی کاش اون‌قدر دور بودن که ناراحتم نکنن، قدم‌ به‌قدم زندگیم‌ رو باهاشون گذاشتم، نمیشه ناراحت نشد، نمیشه نگران نشد، نمیشه نسوخت و نساخت.
- یه روز می‌بینی هیچ‌کسی برات نمونده، همه‌ی اون‌ها تنهات گذاشتن.
- نه حاجی، من تو باتلاق هم بیفتم اون‌ها باهام میان، شکی ندارم.
- حالا که این‌قدر مطمئنی پس قدرشون‌ رو بدون.
- هیچ خبری ازش ندارم، نمی‌دونم کجاست.
-به حرف دلت گوش بده، اون می برتت پیشش.
- هیچ جا و همه جا نیست، آب شده رفته تو زمین.
- توکل کن دخترم، پیداش می‌کنی.
- چه خوبه که خدا توی این شب شما رو گذاشت پیش روم حاجی. از این به بعد هر وقت دلم گرفت میام این‌جا.
- اگه زود‌زود بیای بازم فراموشی دارم.
قهقه‌ی بلندم خودم رو هم به تعجب انداخت.
- وای، جای پیمان خالی.
- اون نره‌غولی که همیشه باهاتون بود رو میگی؟
- از کجا فهمیدین اون‌رو میگم؟
- به جز اون کی سعی می‌کرد من رو به حرف بیاره؟
لبویی که روی گاری بود رو برداشتم.
-ممنون، واقعا ممنون، هم از خدا هم از شما.
- هر مشکلی یه راه‌حلی داره، توکل یادت نره.
و پشتش‌ رو بهم کرد و محترمانه بهم نشون داد که برم گم شم. با خنده کارتم رو به سمتش گرفتم.
- اول این‌ رو حساب کنین بعد بهم بگین برم خب.
- این بار مهمون من بودی.
باخباثت و لذت تمام کارتم رو به جیبم برگردوندم.
- ممنون و خداحافظ.
- خدا به همراهت.
به سمت ماشین رفتم. اولین تکه رو خوردم و اوم پر لذتی کشیدم. پاکت رو زیر نور تیر برق گرفتم.
- بالاخره می‌فهمم چی‌شده. بالاخره می‌فهمم.
نشستم و در مقابل صدای گوشی‌ام تسلیم شدم.
- بله؟
-بله؟ بله؟ دختره‌ی.... زهرمار و بله.
- اهه، آروم‌تر گوشم ترکید.
- بترکه، به درک... ‌
گوشی رو از گوشم فاصله دادم تا صدای دادش اذیتم نکنه.
- پیمان گوش بده، بابا مگه چی‌شده؟
- چی‌شده و... .
اخطاری گفتم:
- مودب باش ها!
- از وقتی اون پف... زنگ زده با حال بد از خونه‌اش اومدی بیرون عین مار دارم به خودم می‌پیچم، بعد به خانم زنگ می‌زنم جواب نمیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- مگه بچه‌ام من؟
- تو بچه نیستی، ولی این ملت مغزشون کثیفه. فکر کردی این‌جا هم مثل اون دبی تا صبح تو کوچه‌هاش بگردی کسی چپ نگاهت نکنه؟
- اصلاً تو از کجا می‌دونی من کوچه‌ام؟
- عین کف دستمی‌ برام نواز، حالا بنال کدوم گوری هستی؟
- بهت گفتم درست حرف بزن.
- اوه اوه یادم رفته بود خانم کلاسشون بالاس، از این تریپ حرف زدن‌ها بدشون میاد.
- آره، بدم میاد، صد بار هم بهت گفتم. حالا هم برو هر وقت حرف‌زدن یاد گرفتی یاد من بیفت.
و بانهایت بی‌رحمی قطع کردم. شاید زیاده‌روی بود ولی دلم ازش پر بود. اون هیچ حرفی بهم نزده بود. به راه افتادم و بالاخره با ترمز پرصدایی از ماشین پیاده شدم. به ساعتم نگاه کردم. دو بود و پرنده توی کوچه پر نمی‌زد. گوشی‌ام روی صندلی جا مونده بود. مجدداً در رو باز کردم و خم شدم برش دارم ولی با گرفته شدن بازوم و کشیده شدنم به سمت بیرون جیغ پر از وحشتی کشیدم.
- یالله بالام یالله منم.
نفس نفس می‌زدم و صدای تپش قلبم توی مغزم اکو می‌شد.
- همین ده دقیقه پیش می‌گفتی مگه من بچه‌ام؟ اگه جای من یکی دیگه مزاحمت می‌شد دستشو می‌زاشت جلو دهنت چه غلطی می‌کردی؟
دستش رو به شدت پس زدم.
- عوضی، سکته کردم.
دوباره بازوم رو گرفت.
- خوبه، این سکته‌ها واست خوبه تا دفعه دیگه تا این ساعت بیرون نباشی. هنوز ماجرای سویل تموم نشده، پس توام قوز بالا قوز نشو. حالا می‌زونی؟ ولت نکنم بیفتی؟
خودم رو کنار کشیدم.
- همینم مونده عین سوسولا بیفتم بغلت غش و ضعف کنم.
فیگور بامزه‌ای گرفت.
- می‌دونی که نود درصد دخترهای ملت آرزوشونه بیفتن رو این بازوها.
ادای عق زدن درآوردم.
- خفه شو، باید حرف بزنیم، بشین تو ماشین.
در حالی که از سمت دیگه سوار می‌شد غر زد.
- خانم به ما می‌گه درست صحبت کن، تهش خودش هر فوحشی دلش می‌خواد بهمون می‌ده.
- کم ورور کن پیمان موضوع جدیه‌
برگشت سمتم.
- من سراپا گوشم.
پاکت رو به سمتش گرفتم.
- به پلیس اطلاع دادی؟
در پاکت رو باز کرد و من خودم رو برای هر رفتاری آماده کردم.
- آره، بعد بیست و چهار ساعت ثبتش کردن. دانشگاهش هم رفتن، از دوست‌هاش....
و دستش خشک شد. در یک لحظه آتیش گرفت. دندون‌هاش رو جوری روی هم می‌کشید که صداش رو می‌شنیدم. با فکی منقبض به سمتم برگشت و نعره زد. پیمان همین بود. وقتی قاطی می‌کرد کنترل کردنش کار حضرت فیل بود... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
***
با دقت ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. دست‌هام رو داخل هم قفل کردم و کششی به عضله‌های بازو‌هام دادم. جسمم خسته بود ولی حتماً باید به پاساژ می‌رفتم. همین‌طور که عینکم رو در می‌آوردم با ابروهای بالا رفته تغییرات جدید منطقه رو از نظر گذروندم. توی یک ماه چه کارها که نکرده بودن. چشم ریز کردم و تابلوی بالای بنای ساخته شده رو ببینم. کلینیک افق. خب قبل از رفتنم از من و سایر همسایگان امضا گرفتن برای ساخت و ساز ولی من نمی‌دونستم قراره کلینیک بسازن. کنجکاوی بیشتر رو بس کردم و وارد پاساژ شدم و نفس عمیقی کشیدم. دلم میخواست توی بغلم جا می‌شد و حاصل مدت‌ها تلاشمون رو بغل می‌کردم.
- نواز جون.
صدای جغجغه‌ام بود. به عقب برگشتم و توده‌ی فرفری خودش رو داخل بغلم انداخت. دست داخل سیم تلفن‌هاش بردم و عطر موهاش رو نفس کشیدم.
- چه طوری فرفرکم؟
- وای باورم نمی‌شه برگشتین، دلم براتون قد نخود شده بود.
و آب بینیش رو بالا کشید.
- دل منم تنگ تو و خراب کاری‌هات بود، بدو، بدو که خیلی کار داریم و وقت تنگه.
- چشم.
- حساب کتاب‌ها رو نوشتی؟
- همشون رو روزانه نوشتم، برگشت‌ها هم همین‌‌طور.
- خانم سعادت؟
به سمت صدا برگشتم
- به‌به آقا مهدی! حال شما.
- خوش اومدین خانم، خیلی خوش‌حال شدیم.
صدف پشت چشمی براش نازک کرد.
- باید‌ هم خوش‌حال بشین.
خندیدم و مچش رو کشیدم.
- بیا زلزله، بیا کم آتیش بسوزون.
- چشم نواز جون.
تا سر راهم به دفتر همه‌ی بچه‌ها دیداری باهام تازه کردن و خوش آمد گفتن. همین که وارد اتاق شدیم، گل‌هام رو چک کردم.
- خوب بهشون رسیدی دیگه؟
- والا خانم اون‌قدر که به این‌ها می‌رسیدم به خودم نمی‌رسیدم این مدت.
- آفرین دختر خوب، اول دفتر‌ها رو بیار حساب‌ها رو جمع کنیم، بعد راجب جنس‌ها به بچه‌ها توضیح میدم.
دفتر رو جلوم باز کرد و شروع کردیم و این کار تا خود چهار عصر ادامه داشت، گردنم خشک شده بود و خسته شده بودم. باجمع بستن حساب آخرین مغازه نفس راحتی کشیدم و لم دادم.
- پوف، بالاخره تموم شد.
صدف که بدتر از من بود چشم‌هاش رو مالید.
- خیلی سخت بود.
کارتم رو بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم.
- من کباب می‌خوام، برای خودت‌ هم هرچی دلت می‌خواد از بغل بگیر بیا.
- من میل ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
چپ چپ نگاهش کردم.
- حال بحث کردن ندارم‌ ها. یدو، حرف‌‌هم نباشه.
لبخند دندون‌نمایی زد و بدوبدو بیرون رفت.
گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی پیمان رو گرفتم.
- الو
- سلام خوبی؟
- سلام، ای بد نیستم، حساب هارو جمع کردم. تو چی‌کار کردی؟ رفتی؟
- آره رفتم، همین الان دارم برمی‌گردم.
- خب؟ چی‌شد؟
- از همه دوست‌هاش پرس‌وجو کردم هیچ‌کسی باهاش مهمونی نرفته.
- نشون عکاس دادی؟
- آره گفتن فتوشاپ نیست.
صداش خسته بود. هیچ احدی بار سنگینی که این مرد روی دوشش حمل می‌کرد رو نمی‌دید.
- پیمان؟
- هوم.
- پیداش می‌کنیم. من می‌دونم اون رفته یه جایی تا خودش رو آروم کنه.
- مسئله فقط این نیست نواز. حس می‌کنم ماجرا از چیزی که ما می‌بینیم پیچیده تره. سهراب گفت این عکس‌‌ها کی به دستشون رسیده؟
- نه، به من گفت طلاق گرفتن، بعد پاکت رو داد دستم و منم زدم بیرون.
- شب چند کارت تموم میشه؟
- با این روال خیلی دیر، چه‌طور مگه؟
- می‌خواستم بریم دیدن سهراب، ولی خب اگه تو کار داری شب خودم می‌رم.
- نه‌نه منم میام، شماها همین‌جوری خون هم رو می‌مکین، بعد تو این وضعیت تنهاتون بذارن یکیتون می‌ره بهشت زهرا.
- خدا رو چه دیدی؟ امشب قبل رفتن یه قبر رزرو میکنم.
- تن من رو با این حرف‌ها نلرزون بی‌شور!
- برو به کارت برس، شب یازده میام دنبالت.
و قطع کرد. کلافه سری تکون دادم. خدا آخر عاقبتمون رو خیر کنه. بالاخره صدف با دست پر برگشت.
- وای، نواز جون نمی‌دونی این درمونگاهه چه‌قدر پرسنل خوش‌تیپ داره. اون روز شیرینی افتتاحیه‌شون‌ رو آورده بودن، صاحبش‌هم من ندیدم ولی دختر‌ها میگن عجب تیکه... .
برگشت و با دیدن قیافه‌ام لبخند دندون‌نمایی زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- ببخشید، یادم رفته بود نباید از هیچ مذکری جلوی شما حرف بزنم.
سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم.
- جون به جونت کنن هیزی صدف.
- خب چی‌کار کنم؟
و آروم‌تر زیر لب گفت:
- جذابن!
اخطاری صداش زدم.
-صدف!
- چشم بابا چشم، من سکوت.
- زود بیار بخوریم، جنس‌ها رو امروز، می‌چینیم.
- مردیم از فضولی، چه‌قدر جنس گرفتین، این فصل انگار قراره بترکونیم‌ ها!
- هنوز یکمی مونده، تا ده روز می‌رسن دستمون.
- ایشالله فصل پربرکتی باشه.
لبخند پرمهری به روش پاشیدم.
- مرسی گل‌دخترم.
بااشتها غذا رو خوردیم و بیرون رفتیم. خوش‌بختانه تایم ظهر کمی خلوت بود و زودتر می‌تونستیم کار کنیم. با بی‌سیم به همه گفتم بیرون جمع شن و کمی بعد خودم‌هم بهشون ملحق شدم.
- خب بچه‌ها من نمی‌تونم به همه مغازه‌ها یکی یکی سر بزنم. امشب باید بررسی جنس‌ها تموم شه. انشالله، فردا می‌چینیم ویترین. خودتون دیگه واردین، تاکید نمی‌کنم، جنس‌های ایراد دار رو چک کنین و بیارین پیشم. الان برگردین مغازه. یکی‌یکی صداتون می‌کنم بیاین ببرین، بار‌های خانم‌ها رو هم میگم عباس زحمتش رو بکشه، شب ساعت نه لطفاً تحویل بدین. صدف و آقا‌ عباس، تشریف بیارین. بقیه هم برین به مشتری‌ها برسین.
با دیدن کوه کیسه‌ها که روی هم انباشته شده بودن یه یاعلی گفتم و شروع کردیم. تا خود شب کار کردیم و در نهایت همه رو به‌خاطر زحمتی که کشیده بودن شام مهمون کردم. ساعت ده و نیم کم‌کم همه رو فرستادم برن و قیمت زدن رو به فردا موکول کردم.
- با اجازه منم برم.
- خسته نباشی عزیزم، ماشین گرفتی؟
- آره، اسنپ افتاد.
- برو به سلامت.
دو قدم ازم دور شد و ایستاد. بعد برگشت سمتم و سریع بغلم کرد و لپم رو بوسید.
- خیلی خوشحالم که برگشتید.
و سریع ازم دور شد. در حالی‌که قفل در اصلی رو می‌زدم با خنده گفتم:
- دختر ندو می‌خوری زمین.
چشم بلندی گفت و سوار ماشین شد. به نگهبان و کانکسی که داخلش ساکن بود نگاه کردم و به سمتش رفتم.
- خسته نباشی پدر جان.
لبخندی زد که شکی به از ته دل بودنش نبود.
- خودت هم خسته نباشی دخترم.
- خوب هستین؟ خانواده خوبن؟
- همه خوبن دخترم، خدا برکتت رو از دستت نگیره، الهی همیشه به مراد دلت برسی.
- عزیزید شما، جانتون سلامت باشه، چه‌قدر موند تا بازنشستگی‌تون؟
- اگه خدا بخواد دوماه دخترم، بعد اون دیگه کم‌کم زحمت رو کم می‌کنم.
- زحمت چیه؟ شما رحمتین. این چه حرفیه؟ شماهم مثل پدر خودم.
و خودم با این حرفم لبخند غمگینی زدم.
-سایه‌ی والدینتون مستدام خانم.
سر به زیر دوختم و در همین هین صدای گوشی‌ام بلند شد.
- کجایی چوب‌شور؟
- دقیقا جلوی پاساژم، بابا ماشین آوردم من خودت برو دیگه.
- نچ‌نچ، امکان نداره، من می‌خوام بیام پز ماشین جدیدم رو بهت بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
یه جوری می‌گه جدید، انگار همین یه ماه پیش عمه‌ی من بود داشت ماشین می‌آورد. خداحافظ آرومی به نگهبان مهربونمون دادم و از کانکس فاصله گرفتم.
- جان؟ جان؟ به کی گفتی خداحافظ؟
- مگه فضولی؟ به تو‌چه؟
حواسم پی مرد کت و شلواری رفت که با کمی فاصله از من ایستاده بود. انگار منتظر کسی بود.
- آره من فضول زندگی‌ توام حالا بگو کی‌ بود؟
- همه‌ی توانت رو دادی به فکت‌ها. نگهبان بود، خسته شدم دیگه زود باش.
- سه دقیقه، بشمر.
- بدو.
و قطع کردم. یه مرد کت و شلواری دیگه از درمانگاه خارج شد و به سمت این یکی اومد و باهم دست دادن.
- ببخشید سهیل جان خیلی منتظر شدی.
- خواهش می‌کنم دکتر، همین که کمی از وقت گران‌بهاتون رو در اختیار بنده گذاشتین افتخاره.
و با ژست در جلو رو برای شخصی که دکتر خطاب شده بود باز کرد.
- خودت می‌دونی که چه‌قدر سرم شلوغ بود این چند وقت، پس گله نگیر که جایز نیست.
نشست و سهیل نام در رو بست و همین‌طور که در رو برای نشستن خودش باز می‌کرد صداش به گوش رسید.
- یه دکتر که بیشتر نداریم، چشم، هر چی شما بگی، به شرطی که شام مهمون تو.
- ای به روی چشم.
و از رفتن. خنده‌ای به فضولی‌ام کردم اعتراف کردم که صدف راست می‌گفت. با این که توی چند ثانیه‌ای بیشتر نگاهشون نکرده بودم و خودم رو با سنگ ریزه‌ی زیر پام مشغول کرده بودم واقعا جذاب بودن. با ترمز ماشین زردی مقابلم ریشخندی زدم. ولی نه به اندازه ی پیمان.
- خانم در خدمت باشیم.
- حتماً، ولی به شرطی که بیاین و در رو برام باز کنین، چون من باز کردن این در رو بلد نیستم.
- ا وا، پس کلاستون به ما نمی‌خوره.
و در کمال حیرت پنجره رو بالا کشید و با یه تیک آف رفت.
با دهن باز به دور شدنش نگاه می‌کردم که تقریبا صد‌متر جلو تر روی ترمز زد و با سرعت دنده عقب اومد. با جیغ بنفشی خودم رو عقب کشیدم که پر سر و صدا ترمز زد.
- گم‌شو بیوشور من با ماشین خودم میام.
- نه نه، قول میدم دیگه اذیتت نکنم، بیا بالا.
- بیا در رو باز کن.
در رو از داخل باز کرد.
- بفرمایید بانو.
نشستم و با لذت به داخل ماشین نگاه کردم. سوتی زدم و با تحسین نگاهش کردم.
- آفرین پسرم، آفرین، می‌بینم پیشرفت کردی.
- آره، کردیم ولی نه به اندازه‌ی شما پروفسور.
- کو؟ تو می تونی واسه کل دار و ندار من یه چک بکشی.
- آره، یه تو پول‌دار نیستی یکی هم سویل.
با اومدن اسمش لب‌هام آویزون شد.
- یعنی پیداش کنم‌ ها اولش یه چک می‌زنم تو گوشش‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
بعدش محکم بغلش میکنم و می‌گم مگه من مرده بودم که چیزی بهم نگفتی.
- من نمی‌زنمش.
توی لک رفته بود. سویل بزرگ‌ترین نقطه ضعف ما بود.
- نباید هم بزنی، دستت بهش بخوره قلمش می‌کنم.
- نواز خیلی داغونم، من که می‌دونم یه قضیه‌ای پشت عکساس‌. می‌دونم سویل من همچین آدمی نیست، ولی احساس می‌کنم باغیرتم بازی شده. نمی‌دونم وقتی می‌بینمش چی‌کار کنم.
- هیچ‌کار، تا وقتی از خودش نشنیدیم هیچ کار، ما حق قضاوت نداریم.
- فعلا مجبوریم به حرف‌های اون یالتاق گوش بدیم.
- قول بده شر به پا نکنی‌ ها! اون خودش به اندازه کافی داغون بود.
- من موندم این‌ها چه‌طوری طلاق گرفتن؟ طلاق گرفتن که به این آسونی‌ها نیست. دادگاهی فلانی.
- منم به همین فکر می‌کردم، الان تنها امیدمون حرف زدن سهرابه. راجب عکس‌ها به پلیس چیزی نگفتی؟
فرمان رو سفت فشار داد.
-همینم مونده عکس ناموسم بین مردهای دیگه دست به دست شه.
آروم بازوش رو گرفتم.
- حست رو می‌فهمم ولی شاید لازم باشه‌ ضمیمه‌ی پرونده‌اش شه.
- خودم پیداش می‌کنم، اون ها فقط بگردن دنبالش.
- باشه.
با توقف جلوی در آپارتمانی که دیروز با بد‌ترین حال ممکن ترکش کرده بودم به خودم لرزیدم.
- در رو باز می‌کنه؟
قلدرانه شونه بالا انداختم.
- مگه حق داره باز نکنه، می‌شکنم در رو.
- باشه بابا فهمیدیم تو زورت زیاده.
و آیفون رو فشار دادم.
- نواز؟
- سلام سهراب، باز کن.
این دفعه بدون مخالفت باز کرد. با ورودمون به خونه و دیدن خونه‌ی تمیز ابرویی بالا انداختم و رفتار پیمان رو زیر ذره‌بین گرفتم. با سردترین حالت ممکن با سهراب بی‌حوصله دست داد و کنارم نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- خوبی سهراب؟
- ای بد نیستم.
- چه خبرا؟
فقط نگاهم کرد.
- خب... .
انگشت‌هام رو توی هم گره زدم.
- خب، میشه حرف بزنیم؟
- راجب چی؟
- اون عکس‌ها.
- نواز به نظرت حرفی‌ هم مونده؟
- صد در صدر مونده، یهویی نمی‌شه که طلاق بگیرین.
- یهویی نبود، سه ماه پیش اقدام کرده بودیم.
شوکه پرسیدم.
- چی؟
متوجه پیمان شدم که نوک انگشت‌های پاش رو با سرعت به پارکت می‌کوبید.
- ولی سویل چیزی نگفته بود.
- نباید هم چیزی می‌گفت.
پوزخند پرزهری زد.
-آدمی که گند می‌زنه حرفی برای زدن نداره.
من سکوت کردم و پای پیمان هم ساکت شد.
- چه گندی؟ می‌شه قشنگ حرف بزنی؟ اون عکس‌ها از کجا اومدن؟
کلافه بود. حتی یه بچه‌ی پنج شیش ساله هم با دیدن قیافه‌ی مرد مقابلم به دردی که می‌کشید پی می‌برد.
- من نمی‌دونم از کجا اومدن، یه بچه جلوی در داد بهم. بعدش اعصاب خورد کنی بود و تهش تصمیم گرفتیم بی سرو صدا جدا شیم، همین.
صدای پیمان هردومون رو خیره‌ی خودش کرد
- همین؟ طلاق گرفتین، هه! همین؟
سهراب عصبی نگاهش کرد و باصدایی که از شدت خشمش لرزون خارج می‌شد حرف زد، و ای کاش که حرف نمی‌زد.
- آره، همین، نکنه انتظار داشتی بگم عزیزم چه قدر کار خوبی کردی باملت خوابیدی عکس‌ها رو برام فرستادن.
پیمان کنارم نشسته بود و ثانیه‌ای بعد دیگه کنارم نبود. وقتی به خودم اومدم که خشک شده به به مشت‌هایی که رد و بدل می‌شد نگاه می‌کردم.
- ک... پدر... به خواهر من می‌گی هر...؟
سهراب با دهن پر خونش یقه‌ی پیمان رو گرفت
- آره، می‌گم، حق دارم بگم، اون خواهر هرجاییت زندگیمون رو به گو*ه کشید، می‌رفت با مردهای دیگه... بعد سرش رو پیش من رو بالشت می‌ذاشت. انتظار داشتی یه رو نگه دارم؟
- خفه شو.
نعره‌ی پیمان دست و پام رو سر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
- خفه شو... خواهر من از برگ گل هم پاک تره، خفه شو تا نزدم... .
- از برادر کو... مثل تو باید هم انتظار همچین خواهری داشت، از کجا معلوم از زیر دست خودت هم رد نشده باشه.
مثل آتیشی که روش نفت ریخته باشن، پیمان شعله گرفت. مشتش رو بالا گرفت و جوری تو دهن سهراب پیاده‌اش کرد که صدای ترقی تو خونه پیچید.
- پ... پی... .
اسمش کامل از دهنم خارج نمی‌شد
- پیم... .
بی‌توجه به من مشت و لگد بود که نثارش می‌کرد. جثه‌ی متوسط سهراب کجا و پیمان صد و بیست کیلویی کجا؟
همه چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد. منی که مشتش رو توی هوا گرفتم و لحظه‌ای بعد صدای شکستن و کمری که احساس کردم تیکه تیکه شد. چشم‌هام باز بود ولی همه جا رو سیاه می‌دیدم و توی گوشم سوت زده می‌شد.
حالم دست خودم نبود. به خاطر حرف‌هایی که نباید می‌شنیدم و شنیده بودم، رفتارهایی که نباید می‌دیدم و دیده بودم، دلم می‌خواست خودم رو به دست بی‌خبری بسپرم و چشم ببندم. ولی صدایی که گنگ می‌شنیدم چی؟
- نواز؟ نواز جون پیمان چشم‌هات رو باز کن، غلط کردم.
نه، من نمی‌تونستم بخوابم. نمی‌تونستم این صدا رو تنها بزارم. سویل نبود و اگر من هم می‌خوابیدم، هر چند برای چند ساعت، کمر مرد بالای سرم خم می‌شد. تمام توانم رو به کار گرفتم. چند بار پلک زدم و تصاویر برام واضح شد. پیمان دو زانو بالای سرم افتاده بود و بیچاره‌وار نگام می‌کرد. دروغ نبود اگه بگم چشم‌هاش خیس بود. صدای تق‌تق و سهرابی که آشفته با لیوانی آب نزدیکمون شد. تکونی به خودم دادم و مهره‌های کمرم جیغ زدن.
- آخ.
حرکت جسم متحیر کنارم رو دیدم.
از زمین کنده شدم و آروم روی مبل قرار گرفتم.
به میز شیشه‌ای که کمرم روش درب‌ و داغون شده بود نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohre

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
77
297
مدال‌ها
1
خودش رو کنار کشید و بی‌حرف دستش رو به سمت سهراب دراز کرد. با قرار گرفتن لیوان آب جلوی لب‌های خشکم، جرعه‌ای خوردم و مچش رو گرفتم. صدام از ته چاه در می‌اومد.
- دیگه تمومش کنین.
هیچ حرفی نزد. به سمت سهراب برگشتم.
- سویل نیست سهراب، قضیه هر چی بوده باشه. الان سویل نیست، فقط این مهمه که ما یک هفته‌ست هیچ خبری ازش نداریم.
- دقیقاً یک هفته پیش طلاق گرفتیم.
- فقط کمکمون کن پیداش کنیم. بعدش هر چه‌قدر می‌تونی ازش متنفر باش. سویل برای ما فراتر از خانواده‌ست. فکر می‌کنی برای ما آسون بود اون عکس‌ها رو ببینیم؟ آسونه که بشینیم این‌جا و تو اون حرف‌ها رو راجب عزیزترینمون بزنی؟ از شدت وابستگی ما به هم خبر داری، یک هفته‌اس نیست. معلوم نیست کجاست، زبونم لال زبونم لال شاید بلایی سرش اومده باشه. شب‌ها تا صبح از فکر نمی‌خوابیم؛ بعدش تو خیلی راحت اون حرف‌ها رو می‌زنی؟ ما به امید کمک اومدیم، ولی تو انگار برات مهم نیست یه انسان غیب شده.
با درد لب گزیدم. دستم رو به سمت پیمان گرفتم.
- کمکم کن پاشم.
به سمتم اومد و بدون این‌که دستم رو بگیره توی هوا معلق شدم.
- قبل ماجرای عکس‌ها رفیقش پریا زیاد می‌اومد خونه‌مون، دنبال پریا برین.
با ورودمون به آسانسور خودم رو کنار کشیدم.
- کمرم درد می‌گیره، بذارم زمین.
روی پاهام ایستادم. نزدیک بهم ایستاد و بازوم رو گرفت. با کمکش سوار ماشینی که باذوق نشونم داده بود شدم. دکمه‌ای زد و چراغی روشن شد.
- بذار کمرت رو ببینم.
- برو بینیم باو، کافر نشو‌.
اخطاری صدام زد.
- نواز!
- نه پیمان، فقط من زو برسون خونه و بذار این شب لعنتی تموم شه.
به خیابون زل زد.
- می‌ریم بیمارستان.
- بیمارستان واسه چی؟
- نمی‌ذاری که من لامصب ببینم، زدم نابودت کردم. حداقل اون‌جا رسیدگی می‌کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین