- Jun
- 26
- 35
- مدالها
- 1
بی حس و حال نشسته بودم و نگاهم مات سردخانهای بود که عزیزم با چشمهای بسته توش دراز کشیده بود.
با بیرون اومدن یه مرد سفید پوش و نگاه کردنش بهم خیرهاش شدم.
- خانوم، شما قراره غسلش بدین؟
حواسم جمع نبود و فقط نگاهش کردم که دوباره تکرار کرد
- خانوم، همراه این خدابیامرز شمایین؟
- ها؟بله، بله منم
- خانوم شما تنهایین؟ کی قراره مرده رو از زمین برداره؟
نگاهم به انتهای راهرو و پیمانی که به دیوار تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود افتاد. مستقیم به رو یه روش نگاه میکرد و انگار از این دنیا بیخبر بود.
- خانوم چهل نفر باید باشن که نماز میت بخونن ها، آمرزیده نمیشه متوفی.
چرا انگار همه چی یه فیلم بود؟ من داشتم برای غسل دادن سویلم آماده میشدم؟
- با شمامها من
چشم ها رو بستم تا سرو سامونی به خودم بدم.
- فهمیدم آقا، فهمیدم.
غرغرکنان ازم دور شد و گوشیم رو در آوردم
- الو نواز جون؟
- صدف، کل پاساژو ببندین، همه لباس سیاه بپوشین و بیاین بهشت زهرا، فقط سریع باشین
منتظر جوابی ازش نموندم و قطع کردم.
نفس عمیقی کشیدم و وارد مردهشور خونه شدم.
با بیرون اومدن یه مرد سفید پوش و نگاه کردنش بهم خیرهاش شدم.
- خانوم، شما قراره غسلش بدین؟
حواسم جمع نبود و فقط نگاهش کردم که دوباره تکرار کرد
- خانوم، همراه این خدابیامرز شمایین؟
- ها؟بله، بله منم
- خانوم شما تنهایین؟ کی قراره مرده رو از زمین برداره؟
نگاهم به انتهای راهرو و پیمانی که به دیوار تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود افتاد. مستقیم به رو یه روش نگاه میکرد و انگار از این دنیا بیخبر بود.
- خانوم چهل نفر باید باشن که نماز میت بخونن ها، آمرزیده نمیشه متوفی.
چرا انگار همه چی یه فیلم بود؟ من داشتم برای غسل دادن سویلم آماده میشدم؟
- با شمامها من
چشم ها رو بستم تا سرو سامونی به خودم بدم.
- فهمیدم آقا، فهمیدم.
غرغرکنان ازم دور شد و گوشیم رو در آوردم
- الو نواز جون؟
- صدف، کل پاساژو ببندین، همه لباس سیاه بپوشین و بیاین بهشت زهرا، فقط سریع باشین
منتظر جوابی ازش نموندم و قطع کردم.
نفس عمیقی کشیدم و وارد مردهشور خونه شدم.