جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ishig با نام [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,293 بازدید, 85 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یراق] اثر «مریم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ishig
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب کیفیت رمان

  • ضعیف

  • خوب

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
بی حس و حال نشسته بودم و نگاهم مات سردخانه‌ای بود که عزیزم با چشم‌های بسته توش دراز کشیده بود.
با بیرون اومدن یه مرد سفید پوش و نگاه کردنش بهم خیره‌اش شدم.
- خانوم، شما قراره غسلش بدین؟
حواسم جمع نبود و فقط نگاهش کردم که دوباره تکرار کرد
- خانوم، همراه این خدابیامرز شمایین؟
- ها؟بله، بله منم
- خانوم شما تنهایین؟ کی قراره مرده رو از زمین برداره؟
نگاهم به انتهای راهرو و پیمانی که به دیوار تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود افتاد. مستقیم به رو یه روش نگاه می‌کرد و انگار از این دنیا بی‌خبر بود.
- خانوم چهل نفر باید باشن که نماز میت بخونن ها، آمرزیده نمیشه متوفی.
چرا انگار همه چی یه فیلم بود؟ من داشتم برای غسل دادن سویلم آماده می‌شدم؟
- با شمام‌ها من
چشم ها رو بستم تا سرو سامونی به خودم بدم.
- فهمیدم آقا، فهمیدم.
غرغرکنان ازم دور شد و گوشیم رو در آوردم
- الو نواز جون؟
- صدف، کل پاساژو ببندین، همه لباس سیاه بپوشین و بیاین بهشت زهرا، فقط سریع باشین
منتظر جوابی ازش نموندم و قطع کردم.
نفس عمیقی کشیدم و وارد مرده‌شور خونه شدم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
هر لحظه که نگاهم به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌افتاد تو بهت بیشتری فرو می‌رفتم. تمام لبخن‌دهاش، صحبت‌هاش، شیطونی‌هاش تو یه دور تند از جلوی چشم‌هام رد می‌شد.
نگاهم به سمت شکمش کشیده شد و نفسم منقطع بیرون اومد. دوباره به صورتش نگاه کردم و آروم لب زدم:
- چطوری دلت اومد این کار رو با ما بکنی.
یه توده‌ی بزرگ تو گلوم جمع شده بود و مانع این می‌شد که آب دهنم رو قورت بدم.
به والله که صدای گریه‌ی روحش رو می‌شنیدم.
می‌شنیدم که باهام صحبت می‌کرد. که آشفته بود. و وای به روزی که باعث و بانی این اتفاق رو پیدا می‌کردم. می‌کشتمش، بدون شک. کنار کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم. حسی سفت و سخت به گریه ترغیبم می‌کرد ولی به سختی خودم رو نگه داشته بودم. برای گریه خیلی زود بود. برای شکستن زود بود و من باید می‌ایستادم. من ستون پیمان بودم. با صدای بلندی که از بیرون اومد به در نگاه کردم و بی‌خیال رو‌برگردوندم ولی وقتی نعره‌ی پیمان رو شنیدم بدون فوت وقت بیرون رفتم.
- بی‌شرف تو گ.. خوردی اومدی، کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟ خوار مادرتو می...
و مشتی که تو دهن سهراب نشست.
سهراب مثل آدم های مات بود و هیچ عکس‌العملی نشون نداد و مشت بعدی.
روی زمین افتاد و همون‌طور دراز کش به سقف نگاه کرد و پیمان روی سی*ن*ه‌اش نشست و مشت سوم.
سریع به سمتشون رفتم و بازوی پیمان رو کشیدم.
- ولش کن، گفتم ولش کن کشتیش
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
هر لحظه که نگاهم به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌افتاد تو بهت بیشتری فرو می‌رفتم. تمام لبخن‌دهاش، صحبت‌هاش، شیطونی‌هاش تو یه دور تند از جلوی چشم‌هام رد می‌شد.
نگاهم به سمت شکمش کشیده شد و نفسم منقطع بیرون اومد. دوباره به صورتش نگاه کردم و آروم لب زدم:
- چطوری دلت اومد این کار رو با ما بکنی.
یه توده‌ی بزرگ تو گلوم جمع شده بود و مانع این می‌شد که آب دهنم رو قورت بدم.
به والله که صدای گریه‌ی روحش رو می‌شنیدم.
می‌شنیدم که باهام صحبت می‌کرد. که آشفته بود. و وای به روزی که باعث و بانی این اتفاق رو پیدا می‌کردم. می‌کشتمش، بدون شک. کنار کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم. حسی سفت و سخت به گریه ترغیبم می‌کرد ولی به سختی خودم رو نگه داشته بودم. برای گریه خیلی زود بود. برای شکستن زود بود و من باید می‌ایستادم. من ستون پیمان بودم. با صدای بلندی که از بیرون اومد به در نگاه کردم و بی‌خیال رو‌برگردوندم ولی وقتی نعره‌ی پیمان رو شنیدم بدون فوت وقت بیرون رفتم.
- بی‌شرف تو گ.. خوردی اومدی، کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟ خوار مادرتو می...
و مشتی که تو دهن سهراب نشست.
سهراب مثل آدم های مات بود و هیچ عکس‌العملی نشون نداد و مشت بعدی.
روی زمین افتاد و همون‌طور دراز کش به سقف نگاه کرد و پیمان روی سی*ن*ه‌اش نشست و مشت سوم.
سریع به سمتشون رفتم و بازوی پیمان رو کشیدم.
- ولش کن، گفتم ولش کن کشتیش
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
به سمتم چرخید و چه قدر خوب بود که پیمان می‌تونست گریه کنه. با چشم‌های خیسش، با بغضی که به صداش خش انداخته بود گفت:
- مرگ؟ به نظرت مرگ برای این کم‌ نیست نواز؟ دسته گل من اونجا پرپر شده بعد این نفس می‌کشه.
برگشت و دوباره مشتی زد
- توی بی‌شرف مواظب ناموس من نبودی، توی تخ... به من خبر ندادی. بر...م تو‌غرورت که زن و بچه‌ات رو به کشتن دادی.
بالاخره سهراب به این دنیا برگشت و به خودش اومد. با یه حرکت پیمان رو کنار زد و نیم خیز شد.
- چی؟ بچه؟ چی داری بلغور می‌کنی؟ کودوم بچه؟
- اون خواهر من که تو اون اتاق مرده، حامله بود بی‌غیرت
اونقدر نعره زده بودن که گوش‌هام گرفته بود.
کم کم مردم جمع میشدن و این خوب نبود. کافی بود یکی فیلم پیمان رو بگیره تا براش بد شه. سهراب سکوت کرد و سکوت کرد و بالاخره جمله‌ای گفت که قیامت به پا شد.
- بچه‌ی من نیست.
پیمان مثل تیزی که از چله رها شده باشه به سمتش یورش برد و این دفعه سهراب هم شروع کرد. عقب عقب رفتم و بغض تو گلوم سنگین تر شد. احساس خفگی می‌کردم. به دیوار تکیه دادم و سر خوردم و در عین حال شاهد جاری شدن خون از دهن پیمان شدم. هیچ‌ک.س جرات نمی‌کرد جلو بیاد چون دوتاشون هم عین شیر افتاده بودن به جون هم و هر ک.س جلو می‌رفت صددرصد یه مشت نوش جون می‌کرد
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
صداها پابر جا بود و کم‌کم صدای سوت تو گوشم می‌پیچید. دوروز بود هیچی نخورده بودم حتی ذره‌ای آب. دوشب تمام مقابل پزشکی قانونی نشسته بودم و منتظر خبر بودم و تنها خبری که به گوشم رسید باردار بودن سویل و صحت خودکشی‌اش بود.
انگار روحم داشت از بدنم خارج می‌شد.
نمیدونم چه قدر گذشت که سکوت همه جا رو گرفت و دستی رو گونه‌ام قرار گرفت.
- نواز جون؟ نواز جون چشم‌هاتو باز کن ببینم.
احساس کردم دارم به سمت زمین سر می‌خورم ولی صدایی که خیلی شبیه صدای صدف بود تو گوشم پیچید و بغلم کرد.
- عه؟ عه آقا پیمان؟
و بلند تر جیغ زد
- آقا پیمان؟
صدای همهمه و منی که زور می‌زدم چشم‌هام رو باز کنم. اندازه‌ی یه خط کوچیک بین پلک‌هام فاصله افتاد و دیدمش. دست روی بازوی صدف گذاشت و کنارش زد و بلندم کرد.
آروم لب زدم:
- آب بدین یکم بهم
بی توجه از اونجا خارج شدیم و و نور چشم‌هام رو زد. با قرار گرفتنم تو یه جای نرم بیشتر چشم باز کردم. روی صندلی عقب خوابونده بودم و با یه نفر صحبت می‌کرد.
- گوش کن، میبریش درمونگاه، هرلحظه هم به من خبر می‌دی، اینجا رو جمع و جور کنم خودمم میام پیشش، چیزی شد همون لحظه زنگ میزنی.
با کمک صندلی جلویی نشستم.
- چی‌چیو می‌بریش؟ من باید باشم
جوری با اخم نگاهم کرد که کمی خودم رو عقب کشیدم
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
تا حالا این نگاه رو ازش ندیده بودم.
زبونم بسته شد ولی مگه می‌تونستم برم و خاک شدن سویلم رو نبینم؟ باید می‌موندم و می‌دیدم تا باورم بشه. بیشتر از خودش اخم کردم و به سمت جلو رفتم تا پیاده بشم. بازوم رو گرفت و فشار داد که از درد ضعف کردم و ناله‌ای کردم.
- وقتی میگم برو یعنی باید بری.
براق شدم تو صورتش
- وقتی می‌گم باید باشم یعنی باید باشم.
انگار از خود همیشگیش فاصله گرفته بود چون از ماشین کشیدم بیرون.
- بیا اصلا برو هر کاری دلت می‌خواد بکن. منتظرم فقط ببینم قش کنی. وای به حالت نواز.
بازوهام رو گرفته بود و همینکه تعادلم رو حفظ کردم جدا شد و به سمت مرده شور خونه رفت.
- باید می‌رفتین‌. رنگتون پریده.
دوست پیمان بود. دوستی که من همیشه متوجه نگاه‌های خاصش به خودم می‌شدم.
صدف رو دیدم و بهش اشاره کردم
- ممنون از لطفتون. فعلا می‌خوام باشم.
صدف گریه کنان اومد سمتم.
- باورم نمیشه، ای خدا این اتفاق چطوری افتاد آخه.
- صدف، گوش کن منو، من حالم خوش نیست.
یه رستوران اجاره کن برا شب، غذا بگو حاظر کنن. همه‌ی کسایی که اینجان رو دعوت کن. بگو غذا زیاد بپزن که پخش هم بکنیم. بدو دختر خوب، بدو که همه‌ی امیدم به توعه
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
و بی توجه به سمت ورودی مرده‌شور خونه رفتم. با صدایی که توی محیط پیچید نفس منقطعی کشیدم و ایستادم. همه‌ی موهای تنم سیخ شد.
- لا اله الا الله... لا اله الله الله
قدمی به عقب برداشتم و پیمانی رو دیدم که از جلوی تابوت گرفته بود. بچه‌هایی رو دیدم که تابوت رو بلند کرده بودن و با صدای بلند لا‌ الاه الا الله می‌گفتن.
کسی دستم رو گرفت و من نگاهم رو از اتفاق رو به رو گرفتم.
- آبجی؟ حالت خوبه؟
فقط نگاهش کردم که با هر دو دستش گونه‌‌هام رو گرفت.
- آبجی؟ منو ببین؟ می‌شنوی چی می‌گم؟
فقط زمانی به خودم اومدم که کنارش زده بودم و دنبال مردها می‌رفتم.
- لا اله الا الله... لا اله الا الله
پام توی چاله رفت و کم مونده بود کله پا شم که دستی از بازوم گرفت. گنگ نگاهش کردم. دوست پیمان. دستم رو کشیدم و دوباره جلو رفتم.
تابوت رو گذاشتن و همه براش نماز میت خوندن و من مثل مرده ها بیرون نگاه می‌کردم. به خدا که من بد تر از سویل مرده بودم. با صدای هق هق مردونه ای به سمت دیگه‌ای نگاه کردم. سهراب. از پنجره مکانی که برای نماز بود داخل رو نگاه می‌کرد و شونه‌هاش می‌لرزید.
دوباره اون صدا و نمازی که تموم شد و تابوتی که روی دست ها جا گرفت.
از دور روی جدول نشستم و به پیمانی که داخل قبر شد چشم دوختم. اونقدر به خودش فشار وارد می‌کرد که کبود شده بود.
سویل داخل قبر رفت و وقت خداحافظی رسید. و من به همین راحتی یه قطعه از وجودم رو از دست دادم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
در جواب کسایی که تسلیت می‌گفتن و از کنارم رد می‌شدن فقط سر تکون می‌دادم.
تمام انرژی‌ام رو از دست داده بودم و به خاک‌هایی که اونو بلعیده بودن نگاه می‌کردم. کسی کنارم نشست و صدای صدف اومد
- نواز جون، پاشو بریم دیگه، بسه این‌جا نشستن.
برگشتم و نگاهش کردم
- بهت چی‌گفتم؟ گفتم برو تداکات‌رو حاظر کن. منم بعدا میام.
نیاز که انگار پشت سرم ایستاده بود زود گفت
- آره صدف، تو برو من آبجی رو میارم.
- لازم نکرده، خودتم برو کمک صدف، دست تنها نباشه.
- اما..
غریدم
- اما بی اما نیاز، زودتر برین.
اون ها هم فهمیدن که اصرار‌هاشون بی‌فایده است و گذاشتن رفتن.
همه رفته بودن و من تنها روی جدولی که صد متر با قبرش فاصله داشت نشسته بودم و نگاه می‌کردم. مغزم هنگ کرده بود و حتی توان پلک زدن هم نداشتم. نور آفتاب از روم برداشته شد و صدای رعد و برق توی محیط پیچید. نم نم بارون شروع شد و بوی خاک توی محیط پیچید. توده‌ای کنارم نشست و من ندیده می‌دونستم پیمانه.
دقیقه‌ها گذشت و گذشت و خیس بارون شدیم و بازم هیچ‌کودوممون حرکتی نکردیم.
دردی که من تحمل می‌کردم یک دهم دردی‌ که پیمان تحمل می‌کرد نبود. نگاهم به سمتش کشیده شد. به خدا که مشکی به پیمان نمی‌اومد. با غم نگاهش کردم و باز هم بغضم نشکست. اونقدر نگاهش کردم که به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
دستش رو بلند کرد و روی صورتم کشید و بینیش رو بالا کشید. دستم رو پشت گردنش گذاشتم و به سمت خودم کشیدم و این مرد منفجر شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
صدای هق هق مردونه‌اش با صدای بارون مخلوط شد و غمگین‌ترین ملودی رو ایجاد کرد که تو عمرم شنیده بودم.
مثل بچه‌ها توی بغلم پناه گرفته بود و گریه می‌کرد.
- هیش، هیس پیمان، تو قوی‌تر از اینایی، ما از همه چی گذشتیم، از این‌هم رد میشیم، رد میشیم و میفهمیم دلیل این اتفاق چی بوده.
به رو به رو نگاه کردم و زیر لب گفتم
- بعدش من خودم مسببش رو می‌کشم.
.......
دو روز بود که از خونه بیرون نرفته بودم. شب‌ها صدای گریه‌ی نیاز توی خونه می‌پیچید و من هنوز نشکسته بودم.
حتی نمی‌تونستم غذای درست حسابی بخورم. شب بود و مثل شب گذشته روی بالکن ایستاده بودم و شهر رو رصد می‌کردم.
ماشین قرمزی وارد کوچه شد و من خودم رو عقب کشیدم. نمی‌خواستم هیچ‌ک.س رو ببینم. در اتاق قفل بود و به من این اطمینان رو می‌داد که هیچ بنی بشری نمی‌تونه وارد شه. چند دقیقه‌ای طول نکشید که صدای تق تقی تو محیط پیچید.
بی‌توجه تو همون حالتم موندم
- نواز؟ نوازک؟ بیا بیرون صحبت کنیم.
جواب ندادم و انگار به نگرانیش دامن زدم
- هی؟ نواز با توام، چرا این کوفتیو باز نمی‌کنی؟
مشت محکمی به در زده شد و صدای دادش منو هم از جا پروند
- نیاز؟ این در قفل یدک نداره؟
صدای نگران نیاز هم اومد
- نه داداش، یکیش شکسته، یکیشم که داخله
- هی هی هی هی، نواز لعنتی باز کن درو ببینم
صدای ضربات بلند تر شد و من نفس عمیقی کشیدم.
 
موضوع نویسنده

ishig

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
26
35
مدال‌ها
1
تا این در باز نمی‌شد نمی‌رفت. انگار داشت لگد می‌زد.
صدای باز شدن قفل که پیچید سکوت همه جا رو گرفت. دستگیره رو کشیدم و باهاش رخ به رخ شدم. دستش مشت بود و نفس نفس میزد. به نیاز نگاه کردم و باز بی‌صدا به سمت جایی که ایستاده بودم برگشتم.
باید کمی سکوت می‌کردم و قوی تر و با دلی شکسته‌تر برمی‌گشتم. من از خون سویلم نمی‌گذشتم و باید دلیل این کارش رو پیدا می‌کردم. اونقدر توی فکر بودم که به کل حضور پیمان رو فراموش کرده بودم. با قرار گرفتن دستش روی شونه‌ام جا خورده عقب کشیدم که سریع بازوم رو گرفت
- منم، منم چرا میترسی؟
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به شهر نگاه کردم.
- نترسیدم، فکرم جای دیگه‌ای بود.
- نیاز می‌گفت هیچی نخوردی. حاضر شو بریم بیرون.
- نه مرسی. میل ندارم الآن.
- مگه دست خودته، گفتم بپوش بریم.
با التماس نگاهش کردم و نگاهم روی لباس سیاه و ته‌ریشش جا موند.
- خواهش می‌کنم، اذیت نکن، الآن حس بحث نیست.
- بحث چی چی؟ مثل آدم بپوش بریم غذا بخوریم، من خودمم حوصله ندارم یه مرده دیگه رو جمع کنم.
دستم مشت شد.
- بفرما بیرون، یالله، کسی از شما نخواست بیای این‌جا منو جمع کنی، من بلدم خودم خودم رو جارو کنم.
فکش رو روی هم سابید و ابرو تو هم کشید.
- اون روی سگ منو بالا نیار نواز.
صدام رو بردم بالاتر.
- اون روی سگت همیشه بالاس، برو الآن نمی‌خوام ببینمت.
بازوم رو گرفت و چشم‌هاش رو بست و دوباره فکش. زیر لب غرید
- اعصاب مصاب ندارما، می‌زنم دندوناتو بالا بیاری، سویل بس نبود تو هم می‌خوای خودت رو بکشی؟ بیا گم شو تا نزدم افقی شی.
بازوم رو کشیدم و دست روی سی*ن*ه اش گذاشتم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین