- Dec
- 48
- 622
- مدالها
- 2
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت؛ اما هر دو مون بدون اینکه حرفی بزنیم به رو به رومون خیره بودیم. اون از شک سکوت کرده بود و احتمالا توی افکارش غرق بود و من از ترس نمیتونستم چیزی بگم. میترسیدم، میترسیدم که بعد از این قراره چی به سرمون بیاد. میدونستم که از پس مامان بر نمیام. میدونستم که اخرش هر چی اون بخواد اتفاق میوفته. این وسط ما چی میشدیم!؟
- چی توی سرته؟ میخوای چیکار کنی؟
از افراد رهگذر چشم گرفتم و بهش نگاه کردم. احساس میکردم نگرانه. اضطراب توی چشمهاش نشون میداد بخاطر ماست.
دوباره به شلوغی خیابون چشم دوختم.
- تا جایی که ادامه پیدا کنه به قهر کردن و مخالفت ادامه میدم؛ اما اگر جدی جدی اوضاع از کنترلم خارج شه، اگر مامان بدون توجه به ما کاری که نباید رو بکنه...
لحظهای سکوت برقرار شد. از گفتنش و حتی از انجامش مطمئن نبودم؛ اما به زبون آوردم.
- یا فرار میکنم یا یه کاری دست خودم میدم.
با داغ شدن سرم با چشمهای گشاد شده به عمو ناصر نگاه کردم.
پس گردنی داغی رو مهمون سرم کرده بود.
- حرفهای گنده گنده میزنی بچه!
اعتراض گونه مشتی به بازوش زدم.
- من اصلا شوخی ندارم.
چشم غرهای بهم رفت و از جاش بلند شد.
- خیلی بیخود میکنی، زود باش پاشو وقت رفتنه.
- به همین زودی قراره بری؟
بازوم رو گرفت و بلندم کرد. با کف دست دو تا ضربه آروم به گونهام زد و کمی نزدیکتر شد.
- خوب گوش کن ببین چی میگم. یکم اطلاعات از آقای خواستگار پیدا کن. بدم بچهها یه سرو گوشی آب بدن.
پوست لبمو به دندون گرفتم و یکم فکر کردم. از کجا میتونستم اطلاعاتشو پیدا کنم. با مامان که قهر بودم و هیچ جوره نمیتونستم نزدیک اتاقش بشم. طنین هم دهن لقه، اگر ازش بپرسم ممکنه به مامان بگه، البته نمیدونم چیزی میدونه یا نه؛ اما در همون حد اسم و فامیل و شهر ممکنه خبرداشته باشه. مامان میگفت بابابزرگ خبر داشته، آره بابابزرگ گزینه خوبیه. میتونم ازش حرف بکشم.
تند تند با عمو خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم. امیدوار بودم کسی نباشه. از بودن بابابزرگ مطمئن بودم؛ چون زیاد از خونه بیرون نمیرفت جز در موارد ضروری.
جلوی در که رسیدم نفس نفس زنان کلید انداختم و درو باز کردم. همونجور که نزدیک میشدم سرکی جلوی خونه کشیدم و نگاهی به کفشهای جلوی در انداختم. مامان خونه نبود. احتمالا طنین توی اتاقش بود و ننه بزرگ رو نمیدونستم. وارد خونه که شدم جز صدای تلویزیون هیچ صدای دیگهای از بقیه جاهای خونه نمیومد.
- چی توی سرته؟ میخوای چیکار کنی؟
از افراد رهگذر چشم گرفتم و بهش نگاه کردم. احساس میکردم نگرانه. اضطراب توی چشمهاش نشون میداد بخاطر ماست.
دوباره به شلوغی خیابون چشم دوختم.
- تا جایی که ادامه پیدا کنه به قهر کردن و مخالفت ادامه میدم؛ اما اگر جدی جدی اوضاع از کنترلم خارج شه، اگر مامان بدون توجه به ما کاری که نباید رو بکنه...
لحظهای سکوت برقرار شد. از گفتنش و حتی از انجامش مطمئن نبودم؛ اما به زبون آوردم.
- یا فرار میکنم یا یه کاری دست خودم میدم.
با داغ شدن سرم با چشمهای گشاد شده به عمو ناصر نگاه کردم.
پس گردنی داغی رو مهمون سرم کرده بود.
- حرفهای گنده گنده میزنی بچه!
اعتراض گونه مشتی به بازوش زدم.
- من اصلا شوخی ندارم.
چشم غرهای بهم رفت و از جاش بلند شد.
- خیلی بیخود میکنی، زود باش پاشو وقت رفتنه.
- به همین زودی قراره بری؟
بازوم رو گرفت و بلندم کرد. با کف دست دو تا ضربه آروم به گونهام زد و کمی نزدیکتر شد.
- خوب گوش کن ببین چی میگم. یکم اطلاعات از آقای خواستگار پیدا کن. بدم بچهها یه سرو گوشی آب بدن.
پوست لبمو به دندون گرفتم و یکم فکر کردم. از کجا میتونستم اطلاعاتشو پیدا کنم. با مامان که قهر بودم و هیچ جوره نمیتونستم نزدیک اتاقش بشم. طنین هم دهن لقه، اگر ازش بپرسم ممکنه به مامان بگه، البته نمیدونم چیزی میدونه یا نه؛ اما در همون حد اسم و فامیل و شهر ممکنه خبرداشته باشه. مامان میگفت بابابزرگ خبر داشته، آره بابابزرگ گزینه خوبیه. میتونم ازش حرف بکشم.
تند تند با عمو خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم. امیدوار بودم کسی نباشه. از بودن بابابزرگ مطمئن بودم؛ چون زیاد از خونه بیرون نمیرفت جز در موارد ضروری.
جلوی در که رسیدم نفس نفس زنان کلید انداختم و درو باز کردم. همونجور که نزدیک میشدم سرکی جلوی خونه کشیدم و نگاهی به کفشهای جلوی در انداختم. مامان خونه نبود. احتمالا طنین توی اتاقش بود و ننه بزرگ رو نمیدونستم. وارد خونه که شدم جز صدای تلویزیون هیچ صدای دیگهای از بقیه جاهای خونه نمیومد.
آخرین ویرایش: