جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یکی به دو] اثر «فاطمه رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط FARYS با نام [یکی به دو] اثر «فاطمه رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,304 بازدید, 46 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یکی به دو] اثر «فاطمه رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع FARYS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FARYS
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت؛ اما هر دو مون بدون اینکه حرفی بزنیم به رو به رومون خیره بودیم. اون از شک سکوت کرده بود و احتمالا توی افکارش غرق بود و من از ترس نمی‌تونستم چیزی بگم. می‌ترسیدم، میترسیدم که بعد از این قراره چی به سرمون بیاد. می‌دونستم که از پس مامان بر نمیام. می‌دونستم که اخرش هر چی اون بخواد اتفاق میوفته. این وسط ما چی میشدیم!؟
- چی توی سرته؟ می‌خوای چیکار کنی؟
از افراد رهگذر چشم گرفتم و بهش نگاه کردم. احساس می‌کردم نگرانه. اضطراب توی چشم‌هاش نشون می‌داد بخاطر ماست.
دوباره به شلوغی خیابون چشم دوختم.
- تا جایی که ادامه پیدا کنه به قهر کردن و مخالفت ادامه میدم؛ اما اگر جدی جدی اوضاع از کنترلم خارج شه، اگر مامان بدون توجه به ما کاری که نباید رو بکنه...
لحظه‌ای سکوت برقرار شد. از گفتنش و حتی از انجامش مطمئن نبودم؛ اما به زبون آوردم.
- یا فرار می‌کنم یا یه کاری دست خودم میدم.
با داغ شدن سرم با چشم‌های گشاد شده به عمو ناصر نگاه کردم.
پس گردنی داغی رو مهمون سرم کرده بود.
- حرف‌های گنده گنده می‌زنی بچه!
اعتراض گونه مشتی به بازوش زدم.
- من اصلا شوخی ندارم.
چشم غره‌ای بهم رفت و از جاش بلند شد.
- خیلی بی‌خود می‌کنی، زود باش پاشو وقت رفتنه.
- به همین زودی قراره بری؟
بازوم رو گرفت و بلندم کرد. با کف دست دو تا ضربه آروم به گونه‌ام زد و کمی نزدیک‌تر شد.
- خوب گوش کن ببین چی میگم. یکم اطلاعات از آقای خواستگار پیدا کن. بدم بچه‌ها یه سرو گوشی آب بدن.
پوست لبمو به دندون گرفتم و یکم فکر کردم. از کجا می‌تونستم اطلاعاتشو پیدا کنم. با مامان که قهر بودم و هیچ جوره نمی‌تونستم نزدیک اتاقش بشم. طنین هم دهن لقه، اگر ازش بپرسم ممکنه به مامان بگه، البته نمی‌دونم چیزی می‌دونه یا نه؛ اما در همون حد اسم و فامیل و شهر ممکنه خبرداشته باشه. مامان می‌گفت بابابزرگ خبر داشته، آره بابابزرگ گزینه خوبیه. می‌تونم ازش حرف بکشم.
تند تند با عمو خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم. امیدوار بودم کسی نباشه. از بودن بابابزرگ مطمئن بودم؛ چون زیاد از خونه بیرون نمیرفت جز در موارد ضروری.
جلوی در که رسیدم نفس نفس زنان کلید انداختم و درو باز کردم. همونجور که نزدیک میشدم سرکی جلوی خونه کشیدم و نگاهی به کفش‌های جلوی در انداختم. مامان خونه نبود. احتمالا طنین توی اتاقش بود و ننه بزرگ رو نمی‌دونستم. وارد خونه که شدم جز صدای تلویزیون هیچ صدای دیگه‌ای از بقیه جاهای خونه نمیومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
سرکی داخل پذیرایی کشیدم و بابزرگ رو تنها دیدم. مشغول تماشای تلویزیون بود. انگار کسی خونه نبود. وارد اتاق شدم و در کمال تعجب طنین رو هم ندیدم. حتما باهم رفتن بیرون.
لباس‌هام رو عوض کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از درست کردن چایی دو تا لیوان ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
من رو که دید کمی توی جاش جا به جا شد و لبخندی زد.
- به دختر گلم ثمین، کجا بودی بابا؟
سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
- رفتم بیرون یکم هوا به کلم بخوره. مامان اینا کجان؟
خم شد و چایی رو از روی میز برداشت و قلپی خورد.
- رفتن خرید، فردا شب مهمون داریم.
با چشم‌های برزخی نگاهش کردم؛ اما اون حواسش پی اخبار بود و توجهی بهم نداشت.
منم چاییم رو برداشتم و مزه مزش کردم.
- میگم بابزرگ، این یار...این آقاهه که خواستگاره مامانه دقیقا کیه؟
چاییش رو سر کشید و بدون اینکه از تلویزیون چشم بگیره گفت:
- چرا باباجان؟ تو که توی این مدت اصلا حرفی در موردش نزدی، چیشد یهو کنجکاو شدی؟
بهم نگاهی انداخت.
- بالاخره با این ازدواج موافقت کردی نه؟
ابروهاش رو پیروزمندانه بالا و پایین کرد و لیوان رو سر کشید.
منم با عصبانیت لیوان رو سر کشیدم که باعث شد سقف دهنم از گرمای زیادش بسوزه.
نفس عمیقی کشیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم.
- معلومه که کنجکاو میشم؛ بالاخره برای مامانم خواستگار اومده، حتی اگر ازش خوشم نیاد هم باید بدونم کیه و اهل کجاست!
لیوان رو به سمتم گرفت که از دستش گرفتم و توی سینی گذاشتم.
کمی به سمتم متمایل شد و عینکش رو جا به جا کرد.
- من باهاش صحبت کردم، اون‌قدرها هم بد نیست؛ بهتره بگم اصلا آدم بدی نیست، دو کلوم که باهاش حرف بزنی اینو متوجه میشی، معلومه که فقط دنبال یه زندگی آروم و بدون دردسره. از مادرت هم خوشش اومده، تصمیمش جدیه. طنین که راضیه، توهم از خر شیطون بیا پایین و بیشتر از این مادرت رو ناراحت نکن، خوشبختی حق همتونه.
که دنبال یه زندگی آروم و بدون دردسره! خبر نداره با پای خودش اومده دنبال دردسر، یه بلایی سرش بیارم که دیگه هیچوقت فکر ازدواج به سرش نزنه.
برخلاف افکارم لبخندی زدم و انگشت‌هام رو توی هم قلاب کردم.
- سعیم رو می‌کنم، حالا تو یکم ازش واسم بگو، اسم و فامیلش چیه، اهل کجاست، چند سالشه؟
زیر لب آفرینی گفت و همونطور که بازم خیره اخبار بود جوابم رو داد.
- محسن اعتمادی، ۳۹ سالشه و مدیر یکی از مدارس پسرونه تهرانه.
از مامان ۲ سال بزرگ‌تر بود! خواستم سوال دیگه‌ای بپرسم که با سروصدای اهالی خونه منصرف شدم. مامان می‌خندید و طنین سر به سر ننه بزرگ می‌زاشت. دست‌هاشون هم پر از نایلو‌ن‌های جورواجور بود.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
مامان که من رو دید نایلون‌ها رو کناری گذاشت و همونطور که دستمالش رو باز می‌کرد سعی کرد باهام صحبت کنه.
- علیک سلام ثمین خانم. کجا بودی؟
مثل بابزرگ به تلویزیون زل زدم و با سرتقی جوابش رو دادم.
-سلام، هر کجا که بودم، دیگه به کسی ربطی نداره.
بابزرگ می‌خواست حرفی بزنه که مامان پیش دستی کرد.
- لطفا صبر کن بابا، یعنی چی که به کسی ربطی نداره؟ حواست هست که داری با مادرت حرف می‌زنی نه همکلاسیت! یه هفته‌س به حال خودت گذاشتمت یکم آروم‌ بگیری، نکنه فکر کردی خبریه! قانون‌های این خونه هنوزم سرجاشونن، فراموش نکن.
از جا بلند شدم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم.
- انگار حواست نیست که واقعا هیچی سر جاش نیست. داری ازدواج می‌کنی، قراره از اینجا بری، قراره تنهام بزاری، آخه تو چجور مادری هستی؟
بلند‌تر از من شروع به داد زدن کرد.
- کی گفته قراره ولت کنم، مگه تو سر راهی هستی؟ هر جا من باشم جای توم همونجاست.
دست خودم نبود، داشتم گریه می‌کردم، اشک‌هام یکی پس از دیگری روی گونم جاری می‌شدن؛ اما باید حرفام رو می‌زدم، هیچی نباید روی دلم سنگینی می‌کرد.
- اگر بخوای با اون یارو ازدواج کنی نه تنها هیچ‌جا باهات نمیام، از اینجا هم فرار می‌کنم. هیچ‌کدومتون هم نمی‌تونین پیدام کنین.
شوک زده بهم نگاه می‌کرد. اشک‌هام رو پاک کردم و تازه طنین و ننه بزرگ رو دیدم که بی ‌هیچ حرفی کناری ایستاده بودن و نگاه می‌کردن. از کنارشون رد شدم و وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم.
یکم که گذشت صدای صحبت هاشون بلند شد. درست نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم دارن بحث می‌کنن. روی تخت دراز کشیدم. در اثر گریه سر درد گرفته بودم و چشم‌هام سنگین شده بودن. کم کم داشت خوابم میبرد که یادم اومد عمو ناصر گفته بود اطلاعات رو واسش بفرستم تا در موردش تحقیق کنه.
همه رو واسش پیامک کردم و گوشیم رو کناری انداختم. بعد از چند دقیقه چشم‌هام گرم شدن و به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
دو تا قند بزرگ دستم بود داشتم روی یه پارچه می‌ساییدمش، عاقد مشغول خوندن خطبه بود و همه مدام کل می‌کشیدن. بابزرگ و ننه بزرگ با لبخند گنده‌ای دو طرف پارچه سفید رو گرفته بودن.
با بله گفتن عروس همه یه بار دیگه کل کشیدن. پارچه رو که برداشتن، مامانم سرش رو خم کرد و به داماد نگاهی انداخت. داماد هم سرش رو بلند کرد و با خنده بهم نگاه کرد.
- بهتره از مامانت خداحافظی کنی دختره مزاحم.
لبخند از لب‌هام محو شد؛ اما اون همچنان می‌خندید و رفته رفته قهقه میزد. با هر خنده‌اش ازم دور و دور‌تر می‌شدن. دست مامانم رو گرفته بود. مامانم هم باهاش می‌خندید. اونقدر دور شدن که دیگه توی دید نبودن. شروع کردم به صدا زدن، اونقدر صدا زدم که صدام تغییر شکل داد. داشتم عر می‌زدم.
یهو از خواب پریدم. نفس نفس زنان دستی به صورتم کشیدم. خیس از عرق بودم. موهام رو عقب فرستادم و کمی چشم‌هام رو بستم. با صدای تخت کناریم سر بلند کردم و به چشم به طنینی دوختم که مشغول پرو لباس بود.
- خواب بد دیدی؟
پتو رو کنار زدم و پاهام رو از تخت آویزون کردم.
- نه، داشتم اون یارو رو سنگسار می‌کردم. التماس می‌کرد که بزارم بره.
کت و شلوار مشکی رنگی که پوشیده رو رو از توی آینه چک می‌کرد. با خنده نگاهی بهم انداخت و گفت:
- پس چرا داد می‌زدی مامانم رو نبر؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و اولین چیزی که به دستم اومد و پرت کردم سمتش که جا خالی داد. اون شیء هم با خودش گفت کجا فرود بیام کجا فرود نیام، بزار آینه رو بیارم پایین. به آینه خورد و اون‌ هم با صدای بدی پخش زمین شد و به ۱۰۰۰ تیکه تقسیم شد. طنین جیغی کشید و طولی نکشید که در با ضرب باز شد و سه نفری وارد اتاق شدن. بگم اون لحظه از ترس داشتم پس میوفتادم دروغ نگفتم.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
مامان عصبی بود، وقتی میگم عصبی تصور کن چشم‌هاش قرمز بود و از گوش‌هاش دود میزد بیرون. انگار ظرفیت اونم پر شده بود چون به سمتم اومد و با فریاد شروع کرد به گفتن یه سری‌ حرف‌ها. از اینکه دیگه دارم شورش رو در میارم و زیادی این قضیه رو بزرگش کردم، گفت که خودسر شدم و بچگانه رفتار می‌کنم. اونقدر گفت و گفت و گفت، در آخر هم، در حالیکه سعی می‌کرد آروم باشه چند تا نفس عمیق کشید.
- به طنین گفتم بهت بگه که فردا شب دارن میان، من نمی‌دونم تو دیگه قراره چیکار کنی، چقدر دیگه قراره نشون بدی که هنوز بالغ نشدی، اما اینو بدون با این بچه بازی‌ها، حرف‌ها و کارات هیچکدوم من رو از تصمیمم بر نمی‌گردونن.
توی تموم این صحبت‌ها من سرم پایین بود و فقط گوش می‌کردم. این دفعه واقعا زیاده روی کرده بودم و جای هیچ حرفی نبود. فکر کردم می‌خواد از اتاق بره بیرون؛ اما دقیقه آخر برگشت و تیر آخر رو زد‌.
- من مجبورت نمی‌کنم که توی مراسم فردا شب باشی، تصمیمش با خودته؛ اما اگر قراره حضور پیدا کنی؛ لطفا کاری نکن که نحوه تربیتم زیر سوال بره، کاری نکن خجالت زده بشم.
این حرف رو با ناراحتی زد و بعد از اون اتاق رو ترک کرد. ننه بزرگ که تا الان فقط تماشاگر بود با لحن توبیخ‌گرایانه‌ای ازم خواست که شیشه‌ها رو جمع کنم و درحالیکه بابزرگ رو هل می‌داد اونام از اتاق بیرون رفتن.
***
درحالیکه داشتم یقه‌ی مانتوم رو درست می‌کردم نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ۱۰ دقیقه مونده به ۸ رو نشون می‌داد. طوری آماده شده بودم انگار دارم میرم مجلس ختم. مانتو و شلوار مشکی رنگی پوشیده بودم و شال مشکی رنگی هم روی سرم انداختم، برخلاف طنین که کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود و بعد از درست کردن موهاش مشغول آرایش کردن بود. برای اینکه داد مامان بلند نشه رژ لبی از روی میز برداشتم و به لب‌هام کشیدم.
کل دیشب رو داشتم فکر می‌کردم. از اینکه چیکار کنم. به حرف‌های مامان فکر کردم، به درد‌هایی که تا الان تجریه کرده به مسئولیت‌هایی که تک و تنها به دوش کشیده. در آخر هم تصمیم گرفتم یه شانس به آقای خواستگار بدم. مامان ازم خواست که زود قضاوت نکنم؛ پس منم همین‌کار رو می‌کنم. امیدوارم طوری که بابزرگ تعریف می‌کرد باشه.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
صداهای زیادی از آشپزخونه میومد و معلوم بود درحال تدارکن. در رو باز کردم و سرکی بیرون کشیدم. همه توی جنب و جوش بودن. بابزرگ کراوات به دست دنبال ننه بزرگ بود؛ اما ننه بزرگ ظرف شیرینی رو گرفته بود و به سمت پذیرایی می‌رفت. مامان به سمتش رفت و کراوات رو از دستش گرفت و مشغول بستنش شد. به سرتاپاش نگاهی انداختم. کت و شلوار کرم قهوه‌ای پوشیده بود و روسری طلایی رنگی رو سر کرده بود. آرایش ملایمی هم روی صورتش نشونده بود. درکل خیلی خوشگل شده بود. در اتاق رو بستم و دوباره از آینه نگاهی به خودم انداختم. قشنگ ناراحتی رو میشد از قیافه دید. یاد حرف مامان افتادم که میگفت خجالت زدم نکن. پوف پوفی کردم و از لباس‌های پراکنده روی تخت شالِ سورمه‌ای رنگی برداشتم و با شال خودم عوضش کردم. نگاهی به طنین انداختم که هنوز مشغول مالوندن بود. با پا ضربه‌ای به پهلوش زدم که از جا پرید.
- پاشو دیگه انگار خواستگاری توئه، نبینم شیرین بازی در بیاری‌ها.
چشم‌ غره‌ای بهم رفت و بی‌توجه به حرف‌هام به کارش ادامه داد.
- من مواظب رفتارهام هستم تو یه فکری به حال خودت بکن.
جوابش رو ندادم و گوشی شکستم رو چک کردم؛ اما خبری نبود.
اون چیزی که سمت طنین پرت کردم و آینه رو شکستم چیزی نبود جز گوشیم. الان یه روان داغون و یه گوشی شکسته روی دستم مونده بود. از اون‌جایی که آینه‌‌ی طنین رو شکسته بودم اونم آینه‌ی طرف من رو برداشت و با مال خودش جایگزین کرد‌. حالم دیگه داشت از این وضعیت بهم می‌خورد.
نزدیک‌های ساعت ۹ بود که زنگ خونه به صدا در اومد و باعث شد همه توی هول و ولا بیوفتن. طنین تند تند خودش رو توی آینه دید زد و بعد از درست کردن روسریش به سمت بیرون پا تند کرد‌. من اما برای رفتن زیاد مطمئن نبودم. بعد از گذشت یکی دو دقیقه صدای احوال‌پرسی بلند شد. حدس می‌زدم چهار نفر باشن. اگر در اتاق رو باز می‌کردم تا سروگوشی آب بدم بی‌شک منو می‌دیدن چون اتاقم درست رو به روی در بود. باید می‌زاشتم وارد پذیرایی شن. بعد از تعارف و تیکه پاره کردن هم بالاخره صداشون دور تر شد و فهمیدم که توی پذیرایی نشستن.
در اتاق رو که باز کردم، صحبت‌هاشون رو واضح‌تر می‌شنیدم. مامان رو توی آشپزخونه دیدم که مشغول مرتب کردن استکان‌های توی سینی بود. نزدیک‌تر شدم با آروم‌ترین لحن ممکن پرسیدم:
- کمک می‌خوای؟
برگشت و با دیدن من لبخند مهربونی زد. نمی‌تونستم بگم استرس داره؛ چون از صورتش چیزی مشخص نبود.
- من چایی رو می‌برم و توهم پشت سرم بیا، کنار طنین بشین.
سری به نشونه‌ی باشه تکون دادم. با دستش شونه‌م رو فشرد و قدردان لبخند دیگه‌ای زد.
- ازت ممنونم که حرفم رو زمین ننداختی.
سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم. هنوزم دلخور بودم. یه گوشه ایستادم تا چایی‌ رو بریزه.
کارش که تموم شد با برداشتن سینی به طرف پذیرایی حرکت کرد و منم پشت سرش راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
با ورود مامان همهمه‌ها کمتر شد. یکم صبر کردم تا از رفتن مامان بگذره. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. با سلام و خوش آمدگویی که کردم نگاه‌ها به سمتم برگشتن. پنج نفر بودن که به ترتیب کنار هم نشسته بودن، خانم و آقایی که به من نزدیک‌تر بودن سن بالا به نظر میومدن که با خوش رویی جوابم رو دادن. دو نفر بعدی جوون‌تر بودن و سبک لباس‌هاشون هم با دو نفر قبلی فرق می‌کردن نزدیک‌تر نشسته بودن و دست‌هاشون توی دست همدیگه بود. احتمال می‌دادم زن و شوهر باشن. اون‌ها هم با دیدن من جوابم رو دادن و احوالپرسی کردن که با لبخند ریزی جوابشون رو دادم. در آخر هم نگام به تک مردی افتاد که کنار اعضای خانوادش نشسته بود و با نگاه من لبخند آرومی زد و سلامی کرد که منم متقابلا سری تکون دادم و لبخندی زدم. کت و شلوار نک مدادی پوشیده بود. چهره‌ جا افتاده‌ای داشت و با عینکی که روی چشم‌هاش بود قشنگ شبیه مدیرها بود. مامان با دیدن این صحنه نفسی از آسودگی کشید و سینی خالی رو روی میز گذاشت و کنار بابزرگ نشست. منم رفتم و بین ننه بزرگ و طنین نشستم‌. طنین پا روی پا انداخته بود و دست‌هاش توی هم قلاب بودن. لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد از اون ننه بزرگ به طنین اشاره کرد بلند شه و شیرینی تعارف کنه. در همین بین خانمی که از همه جوون‌تر بود نگاهش رو دور تا دور خونه گردوند.
- خونه‌ی خوشگلی دارین، سقفش بالای سرتون باشه هميشه.
بابزرگ تشکر کرد و ننه جون زیر لب صلوات فرستاد.
- خدایا ما رو از شر چشم حسود، چشم شور حفاظت کن.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا جلوی خندم رو بگیرم.
زنی که سن بالا‌تر بود همونطور که شیرینی بر می‌داشت نگاهی به طنین انداخت.
- ممنونم عزیزم.
طنین خواهش می کنمی گفت و بعد از قرار دادن ظرف روی میز کنارم نشست.
بابزرگ از استکان چاییش قلپی خورد.
- توی مسیر که اذیت نشدین خدایی نکرده! راحت رسیدین؟
مردی که پیرتر بود جواب داد.
- ممکنه خانم‌ها یکم اذیت شده باشن؛ اما ما از این سفرها زیاد داریم، شغلمون ایجاب می‌کنه.
بابزرگ خداروشکری زیر لب گفت.
- با آقا محسن که صحبت می‌کردم گفتن توی کار تجارت هستین.
طنین ضربه‌ای به بازوم زد.
- صدای گوشیت میاد، داره زنگ می‌خوره.
از جا بلند شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم و دیگه بقیه صحبت‌هاشون رو نشنیدم. صفحه ی شکسته‌ی گوشیم شماره عمو ناصر رو نشون می‌داد. اتصال رو زدم و جواب دادم.
- سلام جوجو
- سلام عمو، چه خبر؟
یکم مکث کرد، انگار که جایی نشست.
- نمی‌دونم برای تو خبر خوبی محسوب میشه یا خبر بد!
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
منتظر موندم تا ادامه‌ی حرفش رو بزنه.
- چیز زیادی پیدا نکردم، یعنی کسایی که بهشون سپردم وقت نکردن زیاد تحقیق کنن.
صدای خنده‌هاشون از پذیرایی میومد.
- زود باش بگو، چی فهمیدی؟
بلافاصله جوابم رو داد.
- طرف پاکه پاکه، البته تا جایی که بچه‌ها فهمیدن. آدم بی حاشیه‌ایه؛ برعکس بقیه اعضای خانواده‌ش. زنش چند سالی میشه فوت کرده و توی این مدت تنها زندگی کرده، بچه‌ای هم نداره. یه معلم ساده‌ بود که یکی دوسالی میشه مدیر شده، بچه‌ها ازش بد نشنیدن.
به میز آینه تکیه زدم و به فکر فرو رفتم. خدایا باید چیکار کنم؟! یعنی به همین راحتی بزارم اتفاق بیوفته؟ هم مامان و هم بابزرگ میگن آدم درستیه، اینم از عموم. ادای گریه کردن در آوردم.
- کجا رفتی؟
از فکر بیرون اومدم و پرسیدم:
- منظورت از بقیه اعضای خانواده‌ش چیه؟ جریانی دارن؟
- نتونستم بیشتر از این بفهمم، یکم دیگه وقت بده بچه‌ها ته توی اونم در بیارن.
پوست لبمو با دندون کندم.
- لطفا سریع‌تر بهم خبر بده.
بعد از مدتی صحبت و خداحافظی تلفن رو قطع کردم.
همهمه‌ها بیشتر شده بود. کنجکاوانه به جمعشون برگشتم و کنار طنین نشستم. پچ‌پچانه ازش پرسیدم:
- نبودم چیشد؟
اونم به تقلید از من سرش رو نزدیک‌تر آورد.
- در مورد شغل خانوادگیشون گفتن و شغل داماد یکمم در مورد خانم خدابیامرزش، بعدشم رفتن سر اصل مطلب.
گیج نگاهش کردم.
- اصل مطلب چی بود؟
از این خنگ بازیم نفس صدا داری کشید.
- مامان رو خواستگاری کردن دیگه!
زیر لب آهانی گفتم.
- همه‌ی اینا رو با جزئیات بعداً واسم تعریف کن.
سری به نشونه‌ی باشه تکون داد.
مردی که از همه پیرتر بود رو به بابزرگ کرد.
- حاج آقا اگر اجازه بدین برادرم با دخترتون تنهایی حرف‌هاشون رو بزنن و اگر عروس خانم موافقت کردن بریم سراغ بقیه مراحل.
خانمی که جوون‌تر بود سعی کرد مزه بپرونه.
- البته که خیلی قبل‌تر ها صحبت‌هاشون رو کردن؛ اما یکم خلوت بعد از مدت‌ها بد نیست.
همه خندیدن؛ اما من با اخم بهش خیره شدم. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده باشه سرش رو برگردوند که بلافاصله اخم‌هام رو باز کردم و خنده ریزی زدم. زنیکه بی‌مزه فکر کرده خیلی بانمکه!
مامان و اعتمادی از جا بلند شدن و بعد از با اجازه‌ای که گفتن به سمت حیاط رفتن. بعد از خروجشون لحظه‌ای سکوت برپا شد.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
ننه بزرگ که جو رو سنگین دید، بالاخره به حرف اومد.
- از خودتون پذیرایی کنید لطفا، چای تازه میل دارین؟
پشت بندش ضربه‌ای به بازوم زد.
- مامان‌جان پاشو استکان‌ها رو جمع کن چای تازه بیار.
مامان‌جان؟! حالا هر روز هفته ما رو پدرسوخته صدا می‌زنه‌ها! از جا بلند شدم و بی‌هیچ حرفی استکان‌ها رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم. سینی رو روی میز گذاشتم و جوری که ضایع نباشه از پذیرایی رد شدم و پشت در ایستادم. درو کمی باز کردم و از لاش چشم چرخوندم و مامان اینا رو دیدم. کنار هم با قدم‌های کوتاه راه می‌رفتن و مشغول صحبت بودن. روی آقای داماد ذوم کردم. با لخند با مامان صحبت می‌کرد و مامان هم بدتر از اون. چه دل و قلوه‌ای میدن! چشم‌هام ریزتر شد. امیدوارم ریگی به کفشت نباشه!
- چیکار داری می‌کنی؟
جوری از جا پریدم که سرم به دستگیره خورد و آخم بلند شد.
برگشتم و طنین رو پشت سرم دیدم که هر هر می‌خندید.
- این‌جوری پشت یکی ظاهر میشن احمق!
نمی‌تونست خندشو کنترل کنه و همزمان سعی می‌کرد صداش بلند نشه.
- خ...خیل..یی باحال بو..د.
با حالت چندشی بهش نگاه کردم و دوباره برگشتم و به دید زدنم ادامه دادم. کنارم ایستاد و سرش رو از بالای سرم رد کرد و مثل من با چشم‌های ریز شروع کرد به نگاه کردن. جوری که فقط من می‌شنیدم گفت:
- بد مالی هم نیست‌ها، خوشگله؛ ولی حیف اندازه بقیه‌ی برادرهاش پولدار نیست.
- اونی که باید پسندیده، تو چی میگی چاقال؟بعدشم، مگه تو نبودی که سنگشو به سی*ن*ه می‌زدی؟
ام امی کرد.
- اره خب؛ ولی تا موقعی که فکر می‌کردم قراره بریز بپاش کنیم.
زیر لب پولکی بدبختی نثارش کردم که با فکش ضربه‌ای به فرق سرم زد. منم نامردی نکردم و به رون پاش مشت زدم که نزدیک‌ بود بیوفته. اون یکی میزد، من دو تا می‌زدم.
- ببخشید!
هر دومون از جا پریدیم. این‌بار سر اون بود که به دستگیره خورد و سر من به فک اون. هر دو باهم درحالیکه دستامون روی سرمون بود مثل جن‌زده‌ها برگشتیم و به مردی که سعی می‌کرد خندشو کنترل کنه نگاهی انداختیم.
اومدم جمعش کنم. با هول سعی کردم کلماتو کنار هم بچینم.
- چیزه، ما داشتیم جوری که مزاحمت ایجاد نشه وضعیت هوا رو چک می‌کردیم؛ آخه آخه...
طنین که اوضاع رو خیط دید رشته کلام رو به دست گرفت.
- آخه هوا شناسی گفته قراره هوا خیلی گرم و شرجی بشه.
تایید وار سر تکون دادم.
- آره دقیقا، داشتم به طنین می‌گفتم نکنه شرجی بشه؛ آخه بیرون رفتن توی همچین هوایی خیلی سخته؛ مخصوصا برای شما که قراره برگردین، می‌دونین همچین هوایی گاهی کشته میده؛ البته خدا نکنه همچین اتفاقی واستون بیوفته؛ ولی خب شنیدم تهرانی‌ها خیلی سوسول و مامانین و تحمل ندارن ،می‌دونین...
هنوز می‌خواستم ادامه بگم که با ضربه طنین خفه شدم.
این‌بار دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و پقی زد زیر خنده.
ما بین خنده‌هاش بریده بریده گفت:
- دخترا شما...شما دو تا...واقعا با‌مزه‌اید.
منو طنین به هم نگاهی انداختیم. زیر لب زمزمه کردم.
- توم بخند.
و پشت بندش هر دومون باهم شروع کردیم به خندیدن.
بعد از چند لحظه دستی به یقه‌ش کشید و با ته مونده‌‌های خندش پرسید.
- می‌خواستم بدونم دستشویی کدوم طرفه.
طنین رو هل دادم سمتش.
- خواهرم راهنماییت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
با رفتن اون‌ها درو چفت کردم و به آشپزخونه رفتم. استکان‌های تمیز رو با کثیف‌ها جایگزین کردم و بعد از پر کردنشون به پذیرایی برگشتم.
***
دو سه ساعتی از رفتنشون می‌گذشت. خونه خاموش و غرق سکوت بود و فقط من و طنین بیدار بودیم. کنار هم روی تختم لم داده بودیم و از هل و هوله‌های باقی مونده دوران اعتصابم می‌خوردیم. وقتی از حیاط برگشتن، مامان موافقتش رو اعلام کرده بود و بعد از قول و قرار‌هایی که گذاشتن، به علت راه دور خانواده داماد تصمیم گرفتن که کارها رو زودتر راست و ریست کنن؛ برای همین آقای داماد امشب رو توی هتل به سر می‌برد و فردا قرار بود برن آزمایشگاه. هنوزم درک نمی‌کردم که چرا مامان باید بدون صحبت و رضایت ما ازدواج کنه؛ البته رضایت من!
بعد از تموم حرف‌ها، اعتمادی خواهش کرد که با ما دوتا تنهایی صحبت کنه و اینطوری شد که اینبار ما سه تا رفتیم حیاط.
از دوران دانشجوییش تعریف کرد تا موقعی که رفت سرکار و زمانی که ازدواج کرد و بعدش فوت همسرش، اینکه چند سال تنهایی کشید و بعد از اون وقتی که با مامان آشنا شد. همه چیز رو تعریف کرد و ما فقط گوش کردیم. یجورایی ازش خوشم اومده بود یا بهتره بگم دلم نرم شده بود. اونجوری که فکر می‌کردم نبود. مهربون بود و مشخص بود درک بالایی هم داره، از موقعیت ما گفت، اینکه ممکنه بترسیم یا فکر کنیم قراره زندگیمون از هم بپاشه، ازمون درخواست کرد حرف دلمون رو در موردش بزنیم و ما هم همینکارو کردیم؛ البته من همه چیز رو نگفتم؛ اما سربسته سعی کردم منظورم رو برسونم. بعدش شروع کرد به توضیح دادن و اصلاح کردن افکارمون. خیلی خوب توضیح می‌داد یا بهتره بگم همصحبت خیلی خوبی بود. با حرف‌هاش آرامش رو بهمون تزریق کرد. آخر تموم حرف‌هاش هم اطمینان داد که زندگیمون اگرچه ممکنه تغییراتی داشته باشه؛ اما اگر بهم دیگه اعتماد کنیم و دست به دست هم بدیم می‌تونیم شروعی تازه و خوب داشته باشیم.
با صدای کشیده شدن پلاستیک از روی لواشک از افکارم بیرون کشیده شدم و لگدی به طنین زدم.
- آروم‌تر مگه نمیبینی بقیه خوابن.
بهم توجهی نکرد و بعد از اینکه تیکه لواشکی رو توی دهنش جا داد خیره به سقف گفت:
- تو هم داشتی به حرف‌هاش فکر می‌کردی؟
جوابی ندادم و بقیه لواشک رو از دستش کشیدم. بازم توجهی نکرد.
- می‌تونم شرط بیندم نظرت در موردش تغییر کرده.
لواشک رو کامل توی دهنم جا دادم و همونطور که می‌جویدم جوابش رو دادم.
- چطور به همجین نتیجه‌ای رسیدی؟
پا روی پا انداخت.
- آخه بعد از قبول کردن مامان و رفتنشون دعوا راه ننداختیو چیزی نگفتی.
منطقی بود. در حالت عادی باید بازم دعوا راه می‌نداختم؛ اما صحبت‌های اعتمادی واقعا کارساز بودن. نه اینکه راضی باشم؛ اما مخالف هم نبودم.
- نظر قطعی در موردش ندارم، بنظر آدم خوبی میاد.
لحظه‌ای سکوت برقرار شد.
- توی عمرم همچین آدم فهمیده و با درکی ندیدم. خوشبحال دانش آموزاش.
اهومی کردم و لواشک دیگه‌ای برداشتم. پلاستیک روش رو که کشیدم اینبار طنین بود که با مشت ضربه‌ای به پهلوم زد.
- آروم باش، مگه نمیبینی خوابن!
هر دومون لحظه ای بهم نگاه کردیم و بعدش پقی زدیم زیر خنده. نصفه شبی رد داده بودیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین