مشاعره یک دوبیتی بگو

[مژگان سلاجقه]

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند

 

[مژگان سلاجقه]

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر

 

[مژگان سلاجقه]

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر

 

[مژگان سلاجقه]

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

[مژگان سلاجقه]

هیچ ک.س از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر

 

[مژگان سلاجقه]

نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان

 

[مژگان سلاجقه]

سپرده روسری‌اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران

 

[مژگان سلاجقه]

بر آن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان
غزل رسید به آخر، هنوز اول وصفم
همین‌قدر بنویسم فرشته‌ای‌ست به قرآن

 

[مژگان سلاجقه]

هرچه با تنهایی من آشناتر می‌شوی
دیرتر سرمی‌زنی و بی‌وفاتر می‌شوی
هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان‌تر، تو هم بی‌اعتناتر می‌شوی

 

[مژگان سلاجقه]

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می‌بالی و بالا بلاتر می‌شوی
مثل بیدی زلف‌ها را ریختی بر شانه‌ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می‌شوی