جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک سیاه میان صد سفید] اثر «Sara_87کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Ana. با نام [یک سیاه میان صد سفید] اثر «Sara_87کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,340 بازدید, 20 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک سیاه میان صد سفید] اثر «Sara_87کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Ana.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون درباره رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
به عمارت پدرش که رسید، راننده پیاده
شد و در را برای سارا باز کرد. از ماشین پیاده شد. همان لحظه ماشین سیاه دیگری بغل ماشین سارا پارک شد. راننده‌ای از ماشین پیاده شد. در سمت چپ را باز کرد. در سمت راست هم باز شد و مردی جوان و خوش قیافه از ماشین پیاده شد. مو‌های بلوند داشت، دقیقاً مثل سارا. چشم‌هایی عسلی و گیرا داشت. سارا او را شناخت. گوشه لبش بالا رفت. کت چرم روی شانه هایش را صاف کرد. کیفش را از راننده گرفت. یکی از قوانین دنیای مافیا این بود:«هرگز قبل از مذاکرات و جلسات مافیایی با هیچ‌ک.س حرف نزنید!»
قدم برداشت به سمت باغ پشتی، جایی که جلسات برگزار می‌شد. دور‌تا‌دور باغ گل‌کاری شده بود. در باغ پشتی میزی بلند و بزرگ قرار داشت. دورتا‌دورش صندلی گذاشته بودند. تقریباً تمام صندلی‌ها پر شده بودند. همه با دیدن سارا دوباره قیافه های‌شان درهم شد. آن‌ها هیچ‌وقت راضی نبودند که یک دختر یا زن در جلسات شرکت کند. به سمت جای همیشگی‌ش رفت. اولین صندلی از سمت چپ دقیقا بعد از جایگاه پدرخوانده. کتش را روی صندلی انداخت. جان دقیقاً کنار سارا می‌نشست. سارا روی صندلی‌اش نشست. دستش را روی قسمت بالایی پای جان گذاشت. جان با تعجب به سارا نگاه کرد. از داخل جیب جان بسته سی*گار و فندک را بیرون کشید و جلوی چشم های جان تکان داد. یک نخ از آن‌را روشن کرد. دوباره با دیدن تمام این مردها عصبی شده بود. به زور جلوی خودش را می‌گرفت که به آن‌ها شلیک نکند. آن پسر مو بلوند که جلوی در دیده بود با پدر و برادرش وارد شدند. سارا چشمانش برق زد و خنده‌اش را خورد. پسر مو بلوند روبه‌روی سارا نشست. برادرش کنارش و بعد او هم پدرش نشست. پسر به چشمان آبی سارا نگاه کرد. سارا پک عمیقی از سی*گارش گرفت و به پسر نگاه کرد. برادرش اصلاً شبیه او نبود. چشمانی قهوه‌ای داشت و مو‌های قهوه‌ای تیره که بیشتر شبیه به سیاه بود. پدرشان مرد خوش‌پوشی بود. زخم بزرگی زیر چشمش داشت که از نظر سارا خیلی چندش‌آور بود. تمام مردها کت و شلوار پوشیده بودند.
سارا بالاخره ارتباط چشمی را قطع کرد و ته سیگارش را داخل زیر سی*گاری که جلوی‌ش بود خاموش کرد. مقابل همه زیر سی*گاری، بطری آب، کاغذ، خودکار و لیوان وجود داشت.
بالاخره پدرش وارد باغ پشتی عمارت شد. همه با ورود لوئیس گنزالس بزرگ از جای‌شان بلند شدند. لوئیس روی صندلی پدرخوانده نشست و این به معنی شروع جلسه بود.
پدرش شروع به حرف زدن کرد. تقریباً یک ساعت درباره اشتباهاتی که دیگران مرتکب شده بودند، کسانی که لو رفته بودند، مامور‌ها، قاچاق مواد و اسلحه حرف می‌زد. حالا بحث درباره این بود که " جنس‌های قاچاق را از طریق کدام کشور وارد کنند؟ " از نظر سارا تمام افراد نظرهای اشتباه می‌دادند. لوئیس گفت:
- تصمیم نهایی گرفته شد. جنس‌ها رو از طریق ژاپن وارد می‌کنیم. کسی مخالفه؟
هیچ‌ک.س حق مخالفت با لوئیس گنزالس را نداشت. سارا لب گشود و گفت:
- من مخالفم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
همه نگاه‌شان به سمت سارا چرخید. سارا راحت سی*گاری روشن کرد و پکی به آن زد. به تک‌تک افراد حاضر نگاه کرد و گفت:
- من مخالفم. این کاری که می‌کنین یه ریسک هست، یه ریسک خیلی بزرگ.
لوئیس به دخترش نگاه کرد و گفت:
- برای چی ریسکه؟
- نمی‌فهمم چرا این کار رو می‌کنین. اگه جنس ها رو بفرستین ژاپن، یاکوزا ها دو سومش رو واسه خودشون برمی‌دارن.
یکی از مردها گفت:
- یاکوزا‌ها رابطه خوبی با ما دارن، چرا باید انتخاب دیگه‌ای داشته باشیم؟
سارا پک عمیقی به سیگار زد و دودش را بیرون داد و گفت:
- اونا یه مشت عی*اش‌ هستن. این‌که با ما رابطه خوبی دارن دلیل نمی‌شه بهشون اعتماد کنیم.
لوئیس گفت:
- پیشنهادت چیه؟
- جناب گنزالس، تو یه برادر‌ زاده داری که پادشاه مافیای مکزیکه. چرا جنس ها رو از اون طریق به ایتالیا نفرستیم؟ مکزیک منبع قدرت ما هست. نفوذ مافیا اونجا بیشتر از مامور های اف‌بی‌آی هست.
سارا همیشه پیشنهاد‌های خوبی می‌داد. لوئیس گفت:
- پیشنهاد خوبیه. تصمیم نهایی، مکزیکه. می‌تونید برید.
تمام افراد از جای‌شان برخاستند. کم‌کم تمام صندلی‌ها خالی شدند، اما پسری که روبه‌روی سارا نشسته بود، پدر و برادرش هنوز نرفته بودند. جان هنوز هم کنار سارا نشسته بود. لوئیس عذرخواهی کرده بود و چند دقیقه آن‌ها را تنها گذاشته بود. سارا خواست از جایش بلند شود که جان دستش را روی بازوی سارا گذاشت و گفت:
- پدرت گفت باید بمونیم.
سارا از جایش بلند شد و دوباره پاکت سی*گار را برداشت. جان گفت:
- تمام بسته سی*گار رو تموم کردی عزیزم.
سارا ششمین سی*گار را هم روشن کرد. به طرف آب‌نما رفت و در حالی‌که سی*گار می‌کشید به آن خیره شد. پسر مو بلوند در حالی‌که دست‌هایش را داخل جیبش گذاشته بود کنار سارا ایستاد. سارا در حالی‌که لبخندی خبیثانه می‌زد گفت:
- سلام، لوکا.
لوکا، پسر مو بلوند لبخندی زد و گفت:
- منو می‌شناسین؟
سارا سرش را تکان داد و گفت:
- بله، سینیور کالاهان.
او لوکا بود. پسر کالاهان بزرگ که سارا یاقوت‌شان را دزدیده بود.
- شما همسر جان هستین؟
- بیا فرض کنیم که من همسر جانم. اما تو داری کار اشتباهی می‌کنی. مگه قوانین مافیا رو نمی‌دونی؟ قانون سوم دنیای مافیا می‌گه:« هرگز به همسر اعضای مافیا نگاه نکنین » چه برسه به حرف زدن.
لوکا خواست حرفی بزند که با ورود لوئیس گنزالس تمام توجه‌ها به او جلب شد. سارا به سمت صندلی‌اش رفت. سی*گار را داخل زیر سی*گاری خاموش کرد. دست‌کش‌هایش را از دستش درآورد و روی میز انداخت. کالاهان بزرگ دستش را به سمت لوئیس دراز کرد و با هم دست دادند. این هم از قوانین قبل از مذاکرات بود. ویلیام کالاهان لب گشود و شروع به معرفی پسران‌ش کرد:
- پسرم لوکا و لیام.
لوئیس سرش را تکان داد و گفت:
- برادر‌زاده‌م، جان و دخترم سارا!
ناگهان گویی به لوکا برق وصل کردند، سرش را بالا آورد و بالاخره بعد از مکالمه کوتاهی که با سارا داشت به او نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
سارا لبخند زد و به میز تکیه داد. ویلیام کالاهان یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
- پس یه دختر یاقوت ما رو دزدیده.
سارا پوزخندی زد و گفت:
- یه جوری میگین انگار خودتون برای کشتنم آدم نفرستادین!
- اما من نمی‌دونستم تو دختر گنزالس هستی.
- حالا که فهمیدی کالاهان.
- خب، پس. حالا می‌تونی یاقوت رو بهمون پس بدی.
سارا مانند کسانی که ناراحت شده بود، گفت:
- اوپس، ولی من نمی‌تونم!
لیام، پسر کالاهان فریاد زد:
- چرا؟
سارا چهره‌اش را درهم کشید و گفت:
- ششش، آروم پسر کوچولو. آخه من اون رو فروختم!
لوکا آرام گفت:
- چی‌کار کردی؟
سارا به چشم های لوکا خیره شد و گفت:
- فروختمش.
لیام با فریاد گفت:
- تو چی کار کردی؟
لوئیس لب گشود و گفت:
- خب چرا این‌جوری می‌کنین؟ مگه برای مذاکره این‌جا نیستیم؟
لوکا گفت:
- اون تنها یادگاری مادرم بود.
سارا دست‌هایش را روی میز گذاشت. گفت:
- اگه یاقوت رو بهتون پس بدم، چی نصیب من می‌شه؟
لیام گفت:
- یاقوت رو خودت دزدیدی در عوض برگردوندن‌ش مژدگونی هم می‌خوای؟
- سینیور لیام، این تجارت هست؛ بچه بازی که نیست.
- تو وارد هر قضیه‌ای بشی، اون قضیه جدیت‌ش رو از دست میده و میشه بچه‌ بازی!
سارا با لحن هشدار دهنده‌ای گفت:
- مراقب حرف زدنت باش سینیور لیام!
لیام هم مثل سارا دست‌هایش را روی میز گذاشت و خودش را به سارا نزدیک کرد و گفت:
- اگه نباشم چی میشه؟ توپ پلاستیکی پرت می‌کنی سمتم؟
لوکا بازوی لیام را گرفت و گفت:
- لیام!
سارا صورتش را مقابل صورت لیام برد و گفت:
- لیام، آخرین باره که بهت هشدار میدم.
جان بازوی سارا را گرفت و عقب کشید. لوئیس کاملاً بی‌خیال روی صندلی‌اش نشست و کراواتش را صاف کرد.
ویلیام گفت:
- در عوض چی می‌خوای گنزالس؟
سارا روی صندلی‌اش نشست. یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و گفت:
- بابا، چی می‌خوای؟
لوئیس لبخند بزرگی زد و گفت:
- من کلمبیا رو می‌خوام.
سارا در حالی‌که انگشتر‌ها و گوشواره‌هایش را در می‌آورد، گفت:
- منم برزیل رو می‌خوام.
طلا‌هایش را به سمت آنها هل داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
ادامه داد:
- در ازای این‌ها و یاقوت‌تون.
لیام گفت:
- شما دارین بزرگ‌ترین کشور‌ها رو از من می‌خواین.
سارا گفت:
- کالاهان، پیشنهاد بهتری داری؟
- یا برزیل یا کلمبیا!
سارا نچ نچی کرد و گفت:
- نمیشه.
- یکیش
- آرژانتین!
- خانم گنزالس خوبی؟ آرژانتین مال منه.
- گفتی یکی.
- نمیشه
سارا از جایش بلند شد و گفت:
- پس این مذاکره تمومه!
لوکا با ناامیدی به سارا نگاه می‌کرد. سارا دست‌کش‌هایش را دوباره دستش کرد. کت و کیفش را برداشت. به آن‌ها نگاه کرد و در حالی‌که لبخند می‌زد گفت:
- بدرود.
قدم‌هایش را محکم بر می‌داشت.
لوکا به جواهرات سارا که روی میز بود نگاه کرد. لیام با غضب قدم برداشت تا خودش را به سارا برساند. سارا از باغ پشتی عمارت گذشته بود. لیام بی‌صدا به او نزدیک شد و او را محکم به دیوار عمارت کوبید. وسیله‌های سارا از دستش افتاد. لیام با خشم و صدایی که خش‌دار و دورگه شده بود، گفت:
- فکر نکن چون یه دختری کاری باهات ندارم. جای تو این‌جا نیست. حالا مثل آدم دهنت رو باز کن و بگو یاقوت رو به کی فروختی؟
شعله‌های خشم در چشمان سارا مشهود بود. با لبخند گفت:
- کار اشتباهی کردی، سینیور لیام! حالا ببینیم کی می‌تونه تو رو نجات بده!
با قدرت لیام را کنار زد و حالا لیام بود که به دیوار چسبیده بود. سارا دستش را از کت لیام رد کرد و به کمرش رساند. اسلحه‌ لیام را از کمرش بیرون کشید و گفت:
- تو مذاکرات با خودت اسلحه می‌بری؟
- وقتی تو مسلح وارد مذاکرات میشی، چرا من مسلح نباشم سارا؟
- این قانون شکنیه! این‌جا تنها کسی که حق قانون شکنی داره منم، لیام!
ضامن اسلحه را آزاد کرد و ماشه را کشید و گفت:
- دهنت رو باز کن لیام. می‌خوام ببینم خوب از دندون‌هات مراقبت می‌کنی.
سارا فرصت حرف زدن به لیام نداد و اسلحه را داخل دهانش فرو کرد. در حالی‌که لبخند می‌زد، گفت:
- دوست داری با هم رولت روسی بازی کنیم؟ من عاشق این بازیم، می‌دونی چرا؟
تمام افراد حاضر در مذاکره حالا از راه رسیده بودند. جان فریاد زد:
- سارا چی‌کار می‌کنی؟
ویلیام گفت:
- گنزالس، اصلاً فکر شلیک کردن به ذهنت خطور نکنه!
لوکا فقط به آن دو خیره شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
وقتی لیام را در آن حال دید لبخند بزرگی زد و زیر لب گفت:
- نه، از این دختره خیلی خوشم اومد!
سارا گفت:
- چیزی نیست! لیام خیلی دوست داشت بازی کنیم، منم دارم باهاش بازی می‌کنم. مگه نه لیام؟
لوئیس گفت:
- ولش کن، دخترم.
ویلیام اسلحه‌ای از کمرش بیرون آورد و سمت سارا نشانه گرفت. لوکا هم به تبعیت از پدرش همین کار را انجام داد. سارا در حالی‌که اسلحه را با فشار بیشتری داخل دهان لیام فرو ‌می‌کرد گفت:
- خانوادگی تو همه مذاکرات مسلح وارد میشین کالاهان؟
ویلیام گفت:
- اسلحه رو بذار زمین گنزالس!
- صبر کنین یه سوال کوچیک از لیام دارم.
نگاهش را به چشم های لیام دوخت. اسلحه را از دهانش بیرون کشید و این‌بار اسلحه را روی شقیقه لیام گذاشت و گفت:
- لیام، دندون‌هات وضعیت خیلی خوبی دارن. دلم نیومد خراب‌شون کنم. می‌خوام ببینم این بالا...
اسلحه را به شقیقه‌اش کوبید و ادامه داد:
- پشمک داری یا مغز؟ با من در نیفت سینیور لیام. وگرنه دفعه بعد رحم نمی‌کنم. دندون‌هات رو خرد می‌کنم می‌ریزم کف خیابون. یادت باشه دفعه بعد قرار نیست این‌قدر خوش‌شانس باشی.
لبخند جذابی زد و ادامه داد:
- شاید، دفعه بعد تنها بودیم. ها؟
اسلحه را از روی شقیقه‌اش برداشت و بدون این‌که به پشتش نگاه کند آن‌را انداخت. سی*گاری از جیبش درآورد و میان لب‌هایش گذاشت و آن‌را با فندک روشن کرد. سی*گار را از میان لب‌هایش بیرون کشید و آن‌را میان لب‌های لیام گذاشت. ضربه های آرامی به گونه‌هایش زد و گفت:
- این‌قدر حرص نخور، سی*گار بکش. قول میدم حالت بهتر می‌شه.
خنده‌ای سر‌ داد. به دست‌های لیام که مشت شده بود نگاه کرد و دست‌های خودش را روی آن‌ها گذاشت و گفت:
- این‌ها رو هم باز کن جوجو.
لوکا اسلحه‌اش را روی زمین گذاشت و به طرف لیام رفت و بازویش را گرفت تا مبادا به سارا حمله کند. سارا خم شد و وسیله‌هایش را از روی زمین برداشت. کتش را در حالی‌که در دست گرفته بود، روی یکی از شانه‌هایش انداخت و به سمت ماشینش رفت. راننده در را برای سارا باز کرد و سارا داخل ماشین نشست. راننده در را بست و سریع سوار ماشین شد. از آینه جلو به سارا نگاه کرد و گفت:
- خانم، میرین خونه؟
سارا در حالی‌که موبایلش را از کیفش در می‌آورد گفت:
- نه، برو انبار. یه‌کم کار دارم.
با شماره‌ای تماس گرفت:
- بله، رئیس؟
- گرفتیش؟
- بله رئیس، مذاکره چطور بود؟
سارا خندید و گفت:
- همه چیز طبق نقشه پیش میره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
ماشین بعد از یک ساعت جلوی در انبار متروکه و بزرگی متوقف شد. راننده از ماشین پیاده شد و در را برای سارا باز کرد.
سارا کیف و کتش را برداشت و از ماشین پیاده شد. به انبار نگاه کرد. دیوار‌هایش از آجر ساخته شده بود و سه طبقه داشت. جایی بود دور از شهر. دور و اطراف پر از درخت بود. نسیم خنکی می‌وزید. انبار در آهنی زنگ زده‌ای داشت. فقط یک پنجره وجود داشت آن هم در بالاترین نقطه بود! سارا به سمت در رفت. اطراف را مه گرفته بود. دستگاهی در سمت راست در وجود داشت و دکمه‌های مختلفی داشت. رمزی را وارد کرد. در با صدای نه چندان بلندی باز شد. سارا با لبخند مرموزی وارد شد. انبار خالی، تاریک و متروک بود. بوی نم می‌آمد و بوی خون! صدای فریاد‌های گوش‌خراش فردی در ذهن سارا جولان می‌داد. به سمت پله‌ها رفت. با آرامش خاصی پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رفت. در طبقه دوم اتاق‌های مختلفی وجود داشت. جلوی یکی از درها دو بادیگارد ایستاده بودند. با دیدن سارا سرشان را به نشانه احترام تکان دادند. سارا لبخندی زد و گفت:
- شما می‌تونید برید.
هر دو سرشان را تکان دادند و از پله‌ها پایین رفتند.
صدای فریاد شدت بیشتری گرفته بود. سارا دستش را روی دست‌گیره در گذاشت و در را باز کرد...!
با ورود سارا تمام صداها قطع شد و سکوت مطلق! نگاهش را به مردی داد که به صندلی بسته شده بود و صورتش خونی بود. می‌توانست دانه‌های درشت عرق را که از سر و صورتش می‌ریخت را ببیند. ترس چشمانش را به خوبی می‌دید. سایرن و مرد دیگری کنار او ایستاده بودند که با آمدن سارا کارشان را متوقف کرده بودند. سایرن در حالی‌که سعی می‌کرد دستان آغشته به خونش را با دستمال سفید پارچه‌ای پاک کند، به سارا گفت:
- خوش اومدی رئیس.
مرد کنار سایرن هم به تبعیت از او به سارا خوش‌آمد گفت. مرد، صدایی معمولی داشت. موهای قهوه‌ای رنگ داشت و تیشرت سفید رنگی بر تن داشت. سایرن، دختر زیبایی بود. موهای کوتاه سیاه رنگ داشت و چشمانی به رنگ طوسی.
سارا کیف و کتش را روی میزی که پر از وسیله‌های شکنجه بود گذاشت و با لبخند گفت:
- ممنونم.
به مردی که به صندلی بسته شده بود، نگاه کرد و گفت:
- پابلو؟ خوبی؟ بهت خوش می‌گذره؟
پابلو با صدایی خش‌دار و گرفته گفت:
- اگه فکر کردی من حرف می‌زنم، کور خوندی.
سارا در حالی‌که دست‌کش‌های چرمی سیاه رنگش را بالا می‌کشید، گفت:
- که کور خوندم؟
پابلو با ریتمی تند سرش را تکان داد. سارا خندید و گفت:
- پس حرف نمی‌زنی؟
پابلو دوباره دیوانه‌وار سرش را تکان داد. سارا به سمت میز رفت و انبر فلزی را برداشت و چند بار آن‌را باز و بسته کرد و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
- پس، خودم به حرفت میارم...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
آن لحظه سارا ترس را در چشمان قهوه‌ای رنگش به وضوح دید. پوزخندی زد و گفت:
- می‌دونستی ترس تو چشم‌هات بهم حس قدرت میده؟ می‌خوام همه دشمن‌هام این شکلی نگاهم کنن.
پابلو چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دوباره شروع کرد به تکان دادن سرش. گویی داشت کابوس می‌دید و می‌خواست هرچه سریع‌تر بیدار شود.
سارا نچ نچی کرد و گفت:
- نه، پابلو. این یه کابوس نیست! این واقعیته. حالا چشم‌هاتو باز کن و دوباره به من نگاه کن.
پابلو هم‌چنان چشم‌هایش را محکم روی هم فشار می‌داد. سارا سیلی‌های پی‌در‌پی و آرامی روی گونه‌های پابلو می‌کوبید. زیر گوش پابلو زمزمه کرد:
- پابلو؟ بیدار شو، وقتشه بری مدرسه...
انبر را روی شاهرگ او گذاشت و گفت:
- چشم‌هاتو باز کن پابلو.
پابلو آب دهانش را به زور قورت داد و با ترس چشم‌هایش را باز کرد.
- آفرین پسر خوب. حالا بهم بگو قاتل مادرم کیه!
پابلو گویی که لکنت گرفته بود، با صدای گرفته‌ای گفت:
- مَ... مَ... مَن... نمی‌دونم.
- چرا خیلی خوب می‌دونی.
سارا دست‌هایش را دوطرف دسته‌های صندلی گذاشت و صورتش را به صورت پابلو نزدیک کرد و گفت:
- قول میدم، رازت پیش من محفوظه. اذیتت نمی‌کنم اگه حرف بزنی.
- قسم می‌خورم من چیزی نمی‌دونم.
- پابلو با من بازی نکن! می‌دونی که من از همه چیز خبردار میشم.
- م...ن نباید حَ...حرف بزنم.
- اما تو می‌تونی با من حرف بزنی. من از تو محافظت می‌کنم.
- من ی...یه پسر دارم.
- خب؟
- اونا منو می‌کشن.
- من اجازه نمیدم.
- تو دروغ میگی.
- چرا باید دروغ بگم؟ من همیشه پای حرفم هستم.
- از کجا بفهمم؟
- تا حالا دیدی من قولی بدم و عمیلش نکنم؟
- اما تو فقط به دشمن‌هات میگی اونارو میکشی و فرداش با یه نقشه بی‌نقص محوشون می‌کنی، بدون این‌که کسی بفهمه کار تو بوده!
سارا خندید و گفت:
- اعتبار من، افتخار منه. خب دیدی پای همه حرفام هستم؟
- اما تو منو میکشی.
- کاری نکن از راه دیگه‌ای وارد بشم پابلو. دلم برای پسرت می‌سوزه. نمی‌خوام بیشتر زخمی بشی.
پابلو دوباره چشم‌هایش را بست. سارا با عصبانیت دست‌هایش را از روی دسته‌های صندلی برداشت و فریاد زد:
- میخوای سر بریده‌تو واسه پسرت بفرستم؟
پابلو شروع به لرزیدن کرد. سارا خطاب به سایرن گفت:
- دهنش رو باز کنین.
سایرن به همراه مرد کنارش به سمت مرد رفتند و با خشونت سرش را پایین کشیدند و چانه‌اش را محکم نگه داشتند. پابلو شروع به تقلا کرد و دست و پاهایش را تکان می‌داد. سارا انبر را برداشت و به سمت پابلو رفت و گفت:
- دندون‌هات رو خیلی دوست داری؟ ولی متأسفانه قراره از دستشون بدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
پابلو فریاد زد و گفت:
- نه، نه! صبر کن... بهت میگم.
سارا لبخند جذابی زد و گفت:
- وای پابلو! تاحالا بهت گفته بودم چه آدم عاقلی هستی؟
و بعد خندید. پابلو گفت:
- پس بهم قول بده اگه بلایی سر من اومد از پسرم مراقبت کنی!
سارا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- من خیلی وقته قول دادم و پاش هستم.
ناگهان صدای شلیک گلوله‌ها بلند شد. در اتاق محکم باز شد و در به شدت به دیوار آجری برخورد کرد و صدای گوش‌خراشی ایجاد کرد.
چند نفر با صورت های پوشیده و اسلحه به دست وارد اتاق شدند. یکی از آن‌ها با صدای خشنی گفت:
- هر چی دستتونه بذارین رو زمین و دستاتون رو ببرین بالا!
سایرن و مرد کنارش کریس هر دو به سارا نگاه کردند. سایرن گفت:
- شما دیگه کی هستین؟
مردی که دفعه پیش حرف میزد، لب گشود گفت:
- نگفتم حرف بزنین، گفتم هر چی دستتونه بذارین رو زمین!
سارا سرش را تکان داد انبر فلزی را روی زمین انداخت. مرد در حالی‌که سر اسلحه را به سمت سایرن می‌گرفت، خطاب به مردان همراهش گفت:
- این‌ها رو بگردین.
دو تا از مردان به سمت سایرن و کریس رفتند و یکی از آن‌ها سمت سارا رفت. سارا به چشمان مرد نگاه کرد. مرد سارا را به سمت دیوار هل داد و شروع به گشتن او کرد.
سارا به پابلو نگاه کرد. مردی که گویی رئیس آن‌ها بود به سمت پابلو رفت. ماشه اسلحه‌اش را کشید و خواست به او شلیک کند. پابلو ملتمسانه به سارا نگاه کرد. اخمی میان ابرو‌های سارا نشست. دوباره به چشمان مرد روبه‌رویش خیره شد. چرا این چشمان این‌قدر برای او آشنا بودند؟ مرد دست‌های سارا را گرفت و از پشت با دست‌بند بست.
پابلو داشت به مرد مقابلش التماس می‌کرد. سارا گفت:
- با اون چی کار داری؟ اصلاً شما کی هستین؟
اما کسی جوابی به او نداد. مرد مقابل پابلو گفت:
- میدونی که رئیس خ*یانت رو نمی‌بخشه. ببخشید پابلو ولی وقتت دیگه تموم شده!
سارا فریاد زد:
- حق نداری به اون دست بزنی! هوی، با توام یارو!
دوباره به مردی که کنارش بود نگاه کرد. اسلحه روی شقیقه پابلو قرار گرفت. پابلو فریاد میزد، گریه می‌کرد و عرق می‌ریخت. به سارا نگاه کرد و فریاد زد:
- گنزالس، نامه مادرت رو پیدا کن، اون موقع همه چیز برات روشن میشه! مواظب پسرم باش.
و بوم! گلوله سر پابلو را شکافت، قطره قطره خون از سرش جاری شد!
سایرن و کریس را از آن‌جا خارج کردند. سارا به پابلو که حالا مرده بود خیره شد. منظورش از نامه چه بود؟ اصلا کدام نامه؟ رئیس مردها به مرد کنار سارا نزدیک شد و با او دست داد و گفت:
- از هم‌کاریت ممنون. طبق توافقمون دختره مال خودت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
سارا با تعجب به مرد کنارش نگاه کرد. مرد پشت سرش رفت و دست‌های سارا را با دست‌بند بست. بازویش را گرفت و از آن اتاق خارج شدند. سارا گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی؟
مرد بازوی سارا را محکم‌تر فشرد و او را به سمت خودش کشید. از پله‌ها تند تند پایین می‌آمد و سارا را دنبال خودش می‌کشید.
سارا ناگهان گویی چیزی یادش آمده باشد، سرش را بالا برد و به مردی که سعی داشت او را سوار ون سیاه رنگ کند، نگاه کرد. زیرلب گفت:
- تویی!
سوار ون شد. مرد کنار او جای گرفت و به راننده اشاره کرد تا راه بیفتد. دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود، فقط به حرف‌هایی که پابلو لحظات آخر عمرش زده بود فکر می‌کرد. حرف‌های پابلو مدام در سرش تکرار می‌شد:
- نامه مادرت رو پیدا کن، اون موقع همه چیز برات روشن میشه...
اما کدام نامه؟ مگه نامه‌ای هم وجود داشت؟ اصلا کجا باید دنبال نامه می‌گشت؟
سوال‌های زیادی داشت که همه بی‌جواب بودند. ناگهان در باز شد و مرد دوباره بازوی سارا را کشید و او را از ون بیرون آورد. سارا سرش را بالا برد و دوروبرش را از نظر گذراند. باران می‌بارید. کی باران گرفته بود؟ نمی‌دانست...
مقابلش انبار بسیار بزرگی وجود داشت. گویی مکانی برای تفریح بود، مانند بارهای موجود در شهر.
مرد بار دیگر مزاحم افکار سارا شد و دوباره بازویش را گرفت و به سمت مکان شبیه به انبار بردش. دو نفر جلو در ایستاده بودند که با دیدن آن‌ها در را باز کردند.
داخل برخلاف هوای سرد بیرون گرم بود. شومینه بزرگی انتهای مکان قرار داشت و آتش بزرگی به راه بود. دود سیگار و بخار فضا را پر کرده بود. دو میز بیلیارد در دو طرف انبار قرار داشت. چند گل گوشه دیوار قرار داشتند. تلوزیون تقریباً بزرگی روی دیوار نصب شده بود. هر چهار گوشه انبار بلندگو نصب شده بود. مبل های چرمی قهوه‌ای و قرمز فضا را زیباتر کرده بودند. میزهای کوچکی جلوی هر مبل چرمی قرار داشت. چندین مرد مشغول بازی بیلیارد بودند و چند نفر هم روی مبل‌ها نشسته بودند و باهم حرف می‌زدند و نوشیدنی می‌خوردند. لامپ‌های زرد رنگ و نارنجی رنگ فضا را دنج‌تر کرده بودند.
با ورود آن‌ها تمام توجه‌ها به سمت آن‌ها جلب شد. همانند شکارچیانی که در انتظار شکار بودند به سارا نگاه می‌کردند.
فردی آشنا با لبخندی نحس به سارا نزدیک شد و با صدایی بلند گفت:
- مهمونمونم رسید!
ادامه داد:
- سارا، خوبی عزیزم؟
سارا عصبی خندید و گفت:
- بهتر از این نمیشم!
- می‌بینی سارا؟ یه چیزی به اسم کارما وجود داره.
- نه بابا؟! خوبه گفتی، اصلا نمی‌دونستم!
 
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
سارا لب‌هایش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
- سینیور لیام، فکر کنم معنی کارما رو خوب درک نکردی! این بچه بازیا چیه؟ برای این‌که می‌خواستم دندوناتو تو دهنت خرد کنم این کارو کردی؟
افراد حاضر در انبار شروع کردند به ریز‌ ریز خندیدن. لیام با غضب به سارا خیره شد و گفت:
- خودم آدمت می‌کنم!
سارا در حالی‌که با نگاه تحقیرآمیزی به او خیره شده بود، گفت:
- منتظرم.
لیام نگاهش را از چشمان سارا گرفت و به مرد کنارش داد و گفت:
- برادر عزیزم، لوکا! از پرنسس مافیا به خوبی پذیرایی کن!
لوکا پارچه دور دهانش را باز کرد و بازوی سارا را گرفت و او را به سمت در قهوه‌ای رنگی که از چوب بلوط ساخته شده بود و در گوشه آن به اصطلاح انبار قرار داشت، کشاند. سارا هیچ مقاومتی نشان نمی‌داد و فقط راه می‌رفت. بوی غذا تمام فضا را پر کرده بود. سنگینی نگاه افراد حاضر را حس می‌کرد. سارا آن لحظه به خودش قولی داد؛ حال که برایش کابوس جدیدی ساخته بودند، پس او هم کابوس‌شان می‌شود. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست. دقایقی بعد دوباره صدای مردان برخاسته بود و هر ک.س به کاری مشغول بود.
به در چوبی که رسیدند، لوکا در را باز کرد و سارا را آرام به سمت داخل هل داد. در را بست و به صندلی وسط اتاق اشاره کرد و گفت:
- بشین، عزیزم!
سارا نگاهی به اتاق انداخت. اتاق تقریباً بزرگی بود. گوشه اتاق میز بیلیارد قرار داشت. کمی آن‌طرف‌تر مبل‌های چرمی قرمز رنگی وجود داشت و روبه‌روی آن‌ها شومینه‌ای کوچک.
به صندلی کوچک و چوبی وسط اتاق نگاهی انداخت. آن صندلی روحش را می‌خراشید! ظاهرش فریاد میزد که سفت‌ترین و ناراحت‌ترین صندلی است. به سمت صندلی قدم برداشت که در همان حین صدای پاشنه‌هایش روی پارکت‌های چوبی سمفونی دل‌نشینی ایجاد می‌کرد. مطمئن بود موهایش به هم ریخته. روی صندلی نشست و به لوکا خیره شد. لب‌هایش را با زبان تر کرد و سکوت را شکست:
- فکر می‌کردم پسر خوبی باشی.
خنده‌ای کرد و گفت:
- اما تو خیلی پسر بدی هستی و من عاشق پسرای بدم!
لوکا در حالی‌که از پشت در طنابی برمی‌داشت، گفت:
- که این‌طور!
به سمت سارا قدم برداشت و همان‌جا زانو زد. سارا دست‌هایش را به سمت عقب و پشت صندلی برد. لوکا با طناب مشغول بستن دست‌هایش شد. گره آخر را محکم زد، به طوری‌که حتماً دور مچ‌های سارا زخمی میشد.
سارا باز هم سکوت را شکست و گفت:
- همه این کارا به خاطر اون یاقوته؟ با گروگان گرفتن من چیزی نصیب‌تون نمیشه، چون یاقوت دست پدرم نیست. بهتون شرایطم رو گفتم، خودتون قبول نکردین.
لوکا در حالی‌که خشاب کلتش را پر می‌کرد، گفت:
- انتظار داشتی ایالت خودمون رو دو دستی تقدیمت کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین