- Aug
- 206
- 5,932
- مدالها
- 2
به عمارت پدرش که رسید، راننده پیاده
شد و در را برای سارا باز کرد. از ماشین پیاده شد. همان لحظه ماشین سیاه دیگری بغل ماشین سارا پارک شد. رانندهای از ماشین پیاده شد. در سمت چپ را باز کرد. در سمت راست هم باز شد و مردی جوان و خوش قیافه از ماشین پیاده شد. موهای بلوند داشت، دقیقاً مثل سارا. چشمهایی عسلی و گیرا داشت. سارا او را شناخت. گوشه لبش بالا رفت. کت چرم روی شانه هایش را صاف کرد. کیفش را از راننده گرفت. یکی از قوانین دنیای مافیا این بود:«هرگز قبل از مذاکرات و جلسات مافیایی با هیچک.س حرف نزنید!»
قدم برداشت به سمت باغ پشتی، جایی که جلسات برگزار میشد. دورتادور باغ گلکاری شده بود. در باغ پشتی میزی بلند و بزرگ قرار داشت. دورتادورش صندلی گذاشته بودند. تقریباً تمام صندلیها پر شده بودند. همه با دیدن سارا دوباره قیافه هایشان درهم شد. آنها هیچوقت راضی نبودند که یک دختر یا زن در جلسات شرکت کند. به سمت جای همیشگیش رفت. اولین صندلی از سمت چپ دقیقا بعد از جایگاه پدرخوانده. کتش را روی صندلی انداخت. جان دقیقاً کنار سارا مینشست. سارا روی صندلیاش نشست. دستش را روی قسمت بالایی پای جان گذاشت. جان با تعجب به سارا نگاه کرد. از داخل جیب جان بسته سی*گار و فندک را بیرون کشید و جلوی چشم های جان تکان داد. یک نخ از آنرا روشن کرد. دوباره با دیدن تمام این مردها عصبی شده بود. به زور جلوی خودش را میگرفت که به آنها شلیک نکند. آن پسر مو بلوند که جلوی در دیده بود با پدر و برادرش وارد شدند. سارا چشمانش برق زد و خندهاش را خورد. پسر مو بلوند روبهروی سارا نشست. برادرش کنارش و بعد او هم پدرش نشست. پسر به چشمان آبی سارا نگاه کرد. سارا پک عمیقی از سی*گارش گرفت و به پسر نگاه کرد. برادرش اصلاً شبیه او نبود. چشمانی قهوهای داشت و موهای قهوهای تیره که بیشتر شبیه به سیاه بود. پدرشان مرد خوشپوشی بود. زخم بزرگی زیر چشمش داشت که از نظر سارا خیلی چندشآور بود. تمام مردها کت و شلوار پوشیده بودند.
سارا بالاخره ارتباط چشمی را قطع کرد و ته سیگارش را داخل زیر سی*گاری که جلویش بود خاموش کرد. مقابل همه زیر سی*گاری، بطری آب، کاغذ، خودکار و لیوان وجود داشت.
بالاخره پدرش وارد باغ پشتی عمارت شد. همه با ورود لوئیس گنزالس بزرگ از جایشان بلند شدند. لوئیس روی صندلی پدرخوانده نشست و این به معنی شروع جلسه بود.
پدرش شروع به حرف زدن کرد. تقریباً یک ساعت درباره اشتباهاتی که دیگران مرتکب شده بودند، کسانی که لو رفته بودند، مامورها، قاچاق مواد و اسلحه حرف میزد. حالا بحث درباره این بود که " جنسهای قاچاق را از طریق کدام کشور وارد کنند؟ " از نظر سارا تمام افراد نظرهای اشتباه میدادند. لوئیس گفت:
- تصمیم نهایی گرفته شد. جنسها رو از طریق ژاپن وارد میکنیم. کسی مخالفه؟
هیچک.س حق مخالفت با لوئیس گنزالس را نداشت. سارا لب گشود و گفت:
- من مخالفم!
شد و در را برای سارا باز کرد. از ماشین پیاده شد. همان لحظه ماشین سیاه دیگری بغل ماشین سارا پارک شد. رانندهای از ماشین پیاده شد. در سمت چپ را باز کرد. در سمت راست هم باز شد و مردی جوان و خوش قیافه از ماشین پیاده شد. موهای بلوند داشت، دقیقاً مثل سارا. چشمهایی عسلی و گیرا داشت. سارا او را شناخت. گوشه لبش بالا رفت. کت چرم روی شانه هایش را صاف کرد. کیفش را از راننده گرفت. یکی از قوانین دنیای مافیا این بود:«هرگز قبل از مذاکرات و جلسات مافیایی با هیچک.س حرف نزنید!»
قدم برداشت به سمت باغ پشتی، جایی که جلسات برگزار میشد. دورتادور باغ گلکاری شده بود. در باغ پشتی میزی بلند و بزرگ قرار داشت. دورتادورش صندلی گذاشته بودند. تقریباً تمام صندلیها پر شده بودند. همه با دیدن سارا دوباره قیافه هایشان درهم شد. آنها هیچوقت راضی نبودند که یک دختر یا زن در جلسات شرکت کند. به سمت جای همیشگیش رفت. اولین صندلی از سمت چپ دقیقا بعد از جایگاه پدرخوانده. کتش را روی صندلی انداخت. جان دقیقاً کنار سارا مینشست. سارا روی صندلیاش نشست. دستش را روی قسمت بالایی پای جان گذاشت. جان با تعجب به سارا نگاه کرد. از داخل جیب جان بسته سی*گار و فندک را بیرون کشید و جلوی چشم های جان تکان داد. یک نخ از آنرا روشن کرد. دوباره با دیدن تمام این مردها عصبی شده بود. به زور جلوی خودش را میگرفت که به آنها شلیک نکند. آن پسر مو بلوند که جلوی در دیده بود با پدر و برادرش وارد شدند. سارا چشمانش برق زد و خندهاش را خورد. پسر مو بلوند روبهروی سارا نشست. برادرش کنارش و بعد او هم پدرش نشست. پسر به چشمان آبی سارا نگاه کرد. سارا پک عمیقی از سی*گارش گرفت و به پسر نگاه کرد. برادرش اصلاً شبیه او نبود. چشمانی قهوهای داشت و موهای قهوهای تیره که بیشتر شبیه به سیاه بود. پدرشان مرد خوشپوشی بود. زخم بزرگی زیر چشمش داشت که از نظر سارا خیلی چندشآور بود. تمام مردها کت و شلوار پوشیده بودند.
سارا بالاخره ارتباط چشمی را قطع کرد و ته سیگارش را داخل زیر سی*گاری که جلویش بود خاموش کرد. مقابل همه زیر سی*گاری، بطری آب، کاغذ، خودکار و لیوان وجود داشت.
بالاخره پدرش وارد باغ پشتی عمارت شد. همه با ورود لوئیس گنزالس بزرگ از جایشان بلند شدند. لوئیس روی صندلی پدرخوانده نشست و این به معنی شروع جلسه بود.
پدرش شروع به حرف زدن کرد. تقریباً یک ساعت درباره اشتباهاتی که دیگران مرتکب شده بودند، کسانی که لو رفته بودند، مامورها، قاچاق مواد و اسلحه حرف میزد. حالا بحث درباره این بود که " جنسهای قاچاق را از طریق کدام کشور وارد کنند؟ " از نظر سارا تمام افراد نظرهای اشتباه میدادند. لوئیس گفت:
- تصمیم نهایی گرفته شد. جنسها رو از طریق ژاپن وارد میکنیم. کسی مخالفه؟
هیچک.س حق مخالفت با لوئیس گنزالس را نداشت. سارا لب گشود و گفت:
- من مخالفم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: