جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک سیاه میان صد سفید] اثر «Sara_87کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Ana. با نام [یک سیاه میان صد سفید] اثر «Sara_87کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,520 بازدید, 20 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک سیاه میان صد سفید] اثر «Sara_87کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Ana.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون درباره رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
Negar_1696713485821.png نام اثر: یک سیاه میان صد سفید

به قلم: سارا

ژانر: معمایی، جنایی، مافیایی

عضو گپ نظارت: (6)S.O.W
خلاصه:
همه می گویند دنیای مافیا جایی برای دختر‌ها و زن‌ها ندارد. سارا دختری‌ست که از تبعیض متنفر است. می‌خواهد ثابت کند به جایگاه والاتری تعلق دارد. زمانی می‌رسد که سارا به تنهایی در مقابل صدها مرد قرار می گیرد، همانند یک سیاه میان صدها سفید. احتمالات مرگش را به جان می خرد. در پی حوادث مختلف سفر می کند به شهر قدرت. رازهایی فاش می شود که قلب‌تان را به لرزه در می‌آورد؛ رازهایی که حتی به روحیه پولادین سارا نیز ضربه می زند... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,731
55,927
مدال‌ها
11
1693216873336.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
مقدمه:
دختری در آیینه می بینم... زیبا، سرسخت، مغرور و تنها... . عجب قدرتی دارد چشمانش؛ این قدرت هر آینده‌ای را شکوه‌مند می سازد! این جمله را روی تابلویی نوشته بود و کنار آینه قدی داخل اتاقش زده بود. مادرش رنگ چشمان سارا را به اقیانوس تشبیه می کرد. همیشه وقتی با پدرش شطرنج بازی می کرد، می گفت:
- بابا، من سیاه و تو سفید؛ باشه؟
راز های انبوهی سارا را محاصره کردند، حالا سارا تصمیم گرفته تمام این راز ها را فاش کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
وقتی خبر دزدیده شدن مادرش توسط بزرگ‌ترین دشمن‌شان را شنید، تنها پانزده سال داشت. روی تخت سیاه رنگش نشسته بود و به نقطه‌ای خیره شده بود. درباره مادرش فکر می کرد. وقتی از پدرش سراغ مادرش را می گرفت، او فقط پشت سر هم به سارا دروغ می‌گفت که مادرت یک هفته دیگر از مسافرت برمی گردد. پدرش آشفته بود، شب ها دیروقت برمی‌‌گشت. گویی تمام ایالت را به دنبال کاملین زیر و رو کرده، اما سارا می دانست که مادرش دزدیده شده. همیشه می گفت:
- پدر، حالا می‌بینی من جانشین تو میشم. بالاخره خودت میای و این رو ازم می‌خوای. من بهتر از تو می‌تونم ریاست رو بچرخونم. تو همه‌ش داری اشتباه می‌کنی.
از روزی که مادرش دزدیده شده سعی می‌کرد به حرف پدرش که می‌گفت مادرت هفته بعد برمی‌گردد تکیه کند. هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و حالا پنج ماه بود که مادرش از مسافرت برنگشته بود.
هرگز آن روز نحس را از یاد نمی‌برد. پدرش برای این‌که سارا کمی خوش‌حال شود جشن تولدی برایش برگزار کرد. سارا هنوز هم معتقد است که روز تولدش نحس است. وقتی که با قیافه پوکر بعد از شانه زدن موهای بلوند رنگش که تا کمرش می‌رسید در حال انتخاب پیراهن سیاه رنگی برای تولدش بود، صدای زنگ در را شنید. اما اهمیت نداد. اما زنگ در دوباره و دوباره به صدا درآمد. در آن لحظه با خودش فکر کرد که شاید مادرش برگشته. با خوش‌حالی از پله‌ها پایین رفت و در سنگین را به زور باز کرد. اما مادرش را ندید، فقط جعبه بزرگ سیاه رنگی جلوی در بود. لبخندی زد و با خوش‌حالی گفت:
- مامان، می دونستم میای. برای تولدم هدیه گرفتی؟ حالا دیگه نمی‌خواد قایم بشی. بیا بیرون. مامان؟ مامان؟
چند دقیقه‌ای منتظر ماند اما صدایی نشنید. جلو رفت و در جعبه را باز کرد. با دیدن چیزی که در جعبه بود دستانش به شدت شروع به لرزیدن کرد. بغض ناآشنایی راه تنفسش را بست. با تمام توانش جیغ کشید. پشت سر هم با صدای بلند فریاد میزد تا شاید کسی صدایش را بشنود اما گویی عمارت متروکه بود و صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. با صدای بلندی گفت:
- خدایــا! قسم می‌خورم می کشمت. هرکی که باشی، هر جا که باشی پیدات می‌کنم. کاری می‌کنم که صدها بار آرزوی مرگ کنی. هر جا که هستی پیدات می‌کنم.
با پایش ضربه‌ای به جعبه زد تا جلوی چشمانش نباشد.
ضجه می زد و مدام زمزمه می کرد:
- قسم می خورم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد و حالا سارا ۲۵ ساله است. از آن روز به بعد دیگر با کسی زیاد حرف نمی زد.
روی صندلی چرم سفید رنگ داخل جت شخصی‌اش نشسته بود و به دست‌های خونین‌اش نگاه می‌کرد. لبخندی گوشه لبش شکل گرفت. با دستمال پارچه‌ای قرمز رنگی سعی می‌کرد خون روی دست‌هایش را پاک کند. مثل همیشه سیاه پوشیده بود. به گردنبند یاقوتی که از دشمن‌شان دزدیده بود نگاه کرد. برای رسیدن به آن گردنبند چهل بادیگارد را کشته بود. سیستم امنیتی را هک کرده بود و گردنبند یاقوت را برداشته بود. یاد حرف پدرش افتاد:
- اسلحه به دست تو نمیاد دخترم تو می‌تونی دکتر بشی.
شروع به خندیدن کرد و گفت:
-من برای نجات جون آدما به دنیا نیومدم بابا، برای گرفتن جون‌شون به دنیا اومدم.
جت در فرودگاه خصوصی فرود آمد. سارا از روی صندلی بلند شد، گردنبند را برداشت و به سمت در خروج حرکت کرد. عینکش را روی چشمانش زد. در باز شد و سارا با آرامش خاصی از پله‌ها پایین آمد. صد‌ها بادیگارد در فرودگاه پخش شده بودند. سارا در این بین سایرن را دید.
سایرن مانند دست راست او بود و کارهای او را برنامه ریزی می کرد. با لبخند پایین پله ها ایستاده بود و با چشمان سیاهش به سارا نگاه می کرد. باد میان موهای بلند سارا به رقص درآمده بود. اواخر تابستان بود. سارا در حالی که از پله ها پایین می رفت گردنبند را به سمت سایرن پرتاب کرد و لبخند زد. سایرن گردنبند را گرفت و فریاد زد:
- گرفتیش رئیس!
سارا آخرین پله را هم پایین آمد و گفت:
- آره، گرفتمش.
- رئیس، پدرتون توی رستوران منتظرتونن.
- خب؟ قضیه چیه؟
- عموت برگشته.
- کریستوف؟ اونم بعد ده سال؟ هنوز که سالمه؟ یعنی بابام نکشتتش؟
- آره، برگشته و این دفعه پسرش‌هم با خودش آورده.
- جان بود درسته؟
- بله. الان یه قسمتی از ریاست روی دوششه.
سارا ابرویی بالا انداخت و به سایرن نگاه کرد.
- کریستوف مدیریت مکزیک رو واگذار کرده به پسرش.
- آه، مطمئن بودم. اون شغال پیر هیچ‌وقت از ریاست دست نمی‌کشه.
سارا به طرف بنز سیاه رنگی که در انتهای فرودگاه بود حرکت کرد و گفت:
- سایرن، بعداً می‌بینمت.
درِ عقب ماشین را باز کرد و داخل ماشین نشست. راننده سری برای سارا تکان داد و گفت:
- کجا می‌ریم خانم؟
- رستوران.
ماشین حرکت کرد و بعد از یک ساعت رانندگی بالاخره به رستورانی که متعلق به پدرش بود رسیدند. یکی از بادیگارد‌ها در را برای سارا باز کرد. سارا از ماشین پیاده شد و وارد حیاط رستوران شد. به سمت جایی که پدرش نشسته بود حرکت کرد.
نگاهی به روبروی پدرش کرد. پسرعمویش رو به روی پدرش نشسته بود. از بچگی از این پسر متنفر بود. موهای خرمایی رنگ داشت و چشمانی سیاه. با تیپی معمولی روی صندلی لم داده بود و حرف می زد و در کنارش هم عمویش، کریستوف نشسته بود. از نظر سارا او بیشتر شبیه شغال بود. حریص بود و برای رسیدن به پول کل زندگی‌اش را فدا می‌کرد. با صدای پاشنه‌های کفش سیاه‌ش توجه ها به سمت او جلب شد. به سمت صندلی کنار پدرش رفت.عینکش را درآورد و روی صندلی نشست. با نفرت به جان خیره شد و با لبخندی ساختگی گفت:
- سلام به همگی.
کریستوف سری برای سارا تکان داد. جان با لبخندی خبیثانه به سارا نگاه کرد و گفت:
- سلام دختر عمو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
سارا در حالی که سعی میکرد لبخند ساختگی‌اش را حفظ کند گفت:
- سلام پسر‌عمو
جان بشکنی زد و انگشت اشاره‌اش را به سمت سارا گرفت و گفت:
- عمو اگه شما نبودین دخترتون الان منو تیکه پاره کرده بود.
و بعد خندید. خنده‌اش برای سارا محرکی برای کشتن او بود.سارا این بار لبخندی واقعی زد و رو به جان گفت:
- حس ششمت قویه، پسر‌عمو!
چشمانش را به سمت پدرش برگرداند و گفت:
- خب؟ می‌شنوم.
لوئیس گلویش را صاف کرد و بالاخره لب گشود:
- سارا، خودت خوب می‌دونی که من پیر شدم و معلوم نیست که تا کی زنده‌ام.
- خب این چه ربطی به اینا داره؟ این قضیه بین خودم و خودته.
جان در حالی که همان لبخند اعصاب خرد کن را به لب داشت، گفت:
- ببخشید وسط مکالمه شیرینت می‌پرم ولی این به درخت میگن و به درخت‌ها هم میگن این‌ها.
سارا نگاهی طوفانی به جان انداخت. جان هم‌زمان هر دو دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
- آروم باش دختر عمو.
گارسونی جلوی میز آنها ظاهر شد و با لبخند پرسید:
- چیزی میل دارین؟
کریستوف و لوئیس همزمان گفتند:
- خیر
گارسون به جان نگاه کرد و پرسید:
- شما چی آقا؟
جان لبخندی زد و گفت:
- اجازه بدین منو رو ببینم.
چند دقیقه گذشته بود. گارسون هم مانند سارا کلافه شده بود. پای راست سارا روی زمین ضرب گرفته بود و دست راستش را محکم گرفته بود تا مبادا اسلحه‌اش را از کمرش بیرون بکشد و به سر جان شلیک کند. کریستوف کاملاً بیخیال نشسته بود. پدرش کلافه شده بود و در حال شل کردن کراوات دور گردنش بود و جان همچنان وانمود می کرد که در حال بررسی منو است.
سارا دست راستش را محکم روی کوبید. این کارش باعث شد جان از جا بپرد. گارسون خنده ریزی سر داد. جان به گارسون نگاه کرد و گفت:
- یه لیوان آب لطفاً!
گارسون به سارا نگاه کرد. سارا در حالی که شقیقه‌هایش را ماساژ می داد گفت:
- قهوه، تلخ باشه
گارسون سرش را تکان داد و از میز دور شد. پدرش ادامه داد:
- سارا تو باید با جان همکاری کنی.
- منظورت از همکاری چیه؟
- منظورم اینه که متحد بشین. با جان گروه های مافیایی ایالت متحده رو مدیریت کن.
- با پسر‌عمویی که دومین باره که تو عمرم می‌بینم؟
- بله، دقیقاً همین‌طوره.
- شوخی خوبی بود.
- سارا من شوخی نمی‌کنم. یا با جان ریاست رو به دست می‌گیری یا پدرخوانده بعدی جانه.
- یعنی چی؟ من تنها بچه تو هستم و اون وقت تو جایگاه پدرخوانده رو میدی به برادر‌زادَت؟
- انتخاب با خودته.
سارا با چشمانی که شعله‌های خشم در آن مشهود بود به کریستوف نگاه کرد و گفت:
- تو چرا هیچی نمیگی؟ مگه ده سال پیش برای به‌دست آوردن مکزیک و آمریکای شمالی حموم خون راه ننداختی؟ الان چرا این جایی؟ مگه نگفتی دیگه برادری به اسم لوئیس نداری و هیچ‌وقت نمی‌خوای ببینیش؟
کریستوف در حالی که گوشه لبش را می خاراند با لبخندی موذیانه گفت:
- این جریانات به من ربطی نداره. من فقط به‌خاطر پسرم این‌جا هستم.
سارا عصبی خندید و گفت:
- کریستوف، من تورو بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی می‌شناسم. می‌دونم به‌خاطر پول و قدرت می‌تونی پسرت رو هم بفروشی. پس بیخودی برای من فلسفه نباف! تو همون کفتاری هستی که وقتی بوی قدرت و منفعت به مشامت می‌رسه زود‌تر از همه خودت رو اون‌جا می‌رسونی. سعی نکن زیاد نقش بازی کنی، بالاخره یه روزی دیالوگا‌هات یادت میره.
کریستوف جوابی نداشت پس از جایش بلند شد و رفت. لوئیس از روی صندلی بلند شد و گفت:
- انتخاب با خودته سارا. می‌تونی با جان حرف بزنی و باهاش به توافق برسی.
با گفتن این حرف به سمت ماشینش در انتهای خیابان حرکت کرد.
جان از روی صندلی‌اش بلند شد و روی صندلی کناری‌اش و روبروی سارا نشست.
گارسون با سینی نقره‌ای به سمت میز آنها آمد و لیوان آب را مقابل جان و فنجان قهوه و لیوان آبی را هم مقابل سارا گذاشت و از آنجا دور شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
جان دستانش را روی هم و زیر چانه اش گذاشت و گفت:
- خــب؟
سارا هم هر دو دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:
- بیا یه معامله کنیم.
- می‌شنوم.
- تو، تو کار‌های من دخالت نکن تا منم تو رو نکشم. معامله خوبیه؟ مگه نه؟
- هوم، معامله خوبیه ولی متاسفانه من نمی‌تونم تو کار‌هات دخالت نکنم.
سارا لبخند زد و در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌اش می‌نوشید گفت:
- از این حرفت پشیمون میشی جان. داری با دم شیر بازی می‌کنی!
- اون‌وقت شیر هم تو میشی؟
سارا خندید و خواست حرفی بزند که همان لحظه صدای گوش‌خراش لاستیک های ون سیاه‌رنگی کف خیابان رو‌به‌روی‌شان حواس‌شان را پرت کرد.
شیشه‌های ماشین پایین آمد و چند نفر مشغول شلیک کردن به سمت سارا و جان شدند. .افراد داخل رستوران شروع به فریاد زدن کردند و به سمت خروجی اضطراری رستوران حرکت می‌کردند. سارا از روی صندلی بلند شد، کلتش را از کمرش بیرون کشید. شروع به شلیک کردن کرد. فریاد زد:
- جان، اگه نمی‌خوای بمیری یه خورده کمک کن! زود باش منو پوشش بده.
جان اسلحه‌ای از کمرش بیرون کشید و شروع کرد به شلیک کردن. سارا پشت میز رفت و میز را انداخت و پشتش پناه گرفت. لیوان‌ها و فنجان روی میز روی زمین افتادند و هزار تکه شدند. جان خودش را پشت میز رساند و پناه گرفت. در حالی که خشاب اسلحه‌اش را پر می‌کرد گفت:
- سارا چه غلطی کردی؟ این‌ها کی هستن؟
سارا عینکش را از روی زمین برداشت. دستمال کوچکی از جیبش درآورد و مشغول پاک کردن عینکش شد.
جان از کوره در رفت و گفت:
- سارا با توام!
سارا به جان نگاه کرد و گفت:
- هان؟
- میگم چه غلطی کردی؟
- یاقوتشون رو دزدیدم.
جان با تعجب گفت:
- یاقوت کیو؟
- زیاد حرف نزن.
سارا این را گفت از پشت میز بیرون آمد. خبری از ون سیاه رنگ نبود.سارا با دقت خیابان را از نظر گذراند و دوباره پشت میز برگشت. گفت:
- پسر‌عمو حواست رو جمع کن. کوچه باریک اون ور خیابون رو ببین. پشت چراغ یه سطل‌آشغال هست، یه مرد سیاه‌پوش پشت سطل‌آشغال پنهان شده. اون با تو. سعی کن از همین‌جا شلیک کنی. شاید تعدادشون زیاد باشه. نمی‌تونی ریسک کنی. منم کار اون یکی رو تموم می‌کنم. شنیدی چی گفتم؟
اما جان بدون توجه به حرف سارا به سمت کوچه حرکت کرد. سارا چند بار پشت سر هم او را صدا کرد اما؛ جان توجهی نکرد. سارا پشت سرش را چندین بار آرام به میز کوبید و گفت:
- خدایا! این پسر چرا این‌قدر ابلهه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2

صدای شلیک گلوله شنید. به کوچه باریک نگاه کرد. جان به مردی که پشت سطل آشغال پنهان شده بود شلیک کرد اما؛ سه نفر دیگر در جهات مختلف پنهان شده بودند. سارا به هر سه نفرشان شلیک کرد.
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. لبخندی شیطانی زد. از میز دور شد و به سمت در رستوران رفت و از خروجی اضطراری خارج شد. موتور سیاه رنگش را دید که مقابل تیر چراغ برق پارک شده بود. سریع داخل رفت و کلید موتورش را از کشوی میز پذیرش برداشت. بیرون رفت و سوار موتور شد. موبایلش را از داخل جیبش بیرون آورد و با شماره ای تماس گرفت.
- می‌خوام یه حمله مسلحانه رو گزارش کنم!
بعد از دادن آدرس موبایلش را داخل جیبش گذاشت. کلاه موتور‌سواری را روی سرش گذاشت. با صدای بلند خندید و گفت:
- امیدوارم پشت میله ها بهت خوش بگذره جان!
موتور را روشن کرد و با آخرین سرعت حرکت کرد. با صدای موتور آرامش می‌گرفت، روحش را جلا می‌داد. یک ساعتی را با سرعت در خیابان ها چرخ می‌زد.
موبایلش داخل جیبش لرزید که نشان می‌داد کسی می‌خواهد با او حرف بزند. موتور را متوقف کرد، کلاهش را درآورد. موبایلش را از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره جان پوزخند زد. دکمه سبز را لمس کرد:
- جــونم، پسرعمو؟
- سارا، می‌دونی که تقاص این کارِت رو پس میدی.
سارا نوچ نوچی کرد و گفت:
- مگه میشه ندونم؟ هر کاری یه تقاصی داره پسرعمو. اما باید دید که می‌تونی از من تقاص پس بگیری؟ هنوزم می‌خوای باهام همکاری کنی؟
- البته که باهات همکاری می‌کنم. یا شاید بیشتر از اون. سارا، اتحاد رو ازت می‌گیرم حالا می‌بینی.
- وقتی از پشت میله‌ها در اومدی بهش فکر می‌کنی الان خودت رو اذیت نکن. هر‌چی خواستی به من بگو پسرعمو، اصلاً تعارف نکن. بخوای می‌تونم برات لباس تمیز بیارم، نگران نباش برای ملاقاتِت میام.
جان از کوره در رفت و موبایلش را به دیوار بازداشتگاه کوبید.
سارا با خنده گوشی را قطع کرد.دوباره موبایل‌ش زنگ می‌خورد اما این‌بار پدرش بود.سارا تماس را جواب داد:
- بله؟
- سارا چرا اینکار رو کردی؟
- کدوم کار بابا؟
- سارا خودت رو نزن به اون راه. خودت خوب میدونی چی رو میگم؟
- یاقوت کالاهان ها رو دزدیدم چون حوصلم سر‌رفته بود. جان رو فرستادم بازداشتگاه چون خیلی رو‌مخ و خنگ بود. چیز دیگه‌ای هم هست؟
- درمورد کالاهان ها بعداً باهم حرف می‌زنیم اما؛ الان میری و جان رو با وثیقه آزاد می‌کنی. سارا بفهم، این یه هشداره! باور کن کاری می‌کنم رسیدن به اتحاد رو فقط...
سارا تماس را قطع کرد. لبش را گزید و عصبی خندید. به آسمان نگاه کرد و گفت:
- خدایا چرا منو این‌طوری امتحان می‌کنی. حداقل می‌ذاشتین یه روز از شادی کردنم می‌گذشت.
کلاه موتور‌سواری را روی سرش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
دوباره موتورَش را روشن کرد و سمت اداره پلیس راه افتاد. بعد از چند دقیقه مقابل اداره پلیس ایستاده بود و موهایش را که دم اسبی بسته بود را سفت می‌کرد. کلیدهای موتور را داخل جیبش گذاشت و با کلاه موتور سواری داخل دستش وارد اداره پلیس شد.با قدم‌های استوار طرف ادواردو رفت و کلاه کاسکتش را روی میزش کوبید. ادروادو با صدای کوبیده شدن کلاه کاسکت از جا پرید و به سارا نگاهی انداخت و گفت:
- فرمایش؟
سارا نگاه مرگ‌باری به ادواردو انداخت و گفت:
- دقت کن چی می‌نالی.
ادواردو با شنیدن این حرف از جایش بلند شد و با چاپلوسی گفت:
- عه شمایی؟ با قدم‌هاتون کلانتری رو نورانی کردین. پد....
سارا با اخم دست‌هایش را روی میز گذاشت و گفت:
- جان کجاست؟
ادواردو یکی از مامور‌ها را صدا زد و گفت:
- خانم رو راهنمایی کن.
مامور سری برای سارا تکان داد و او را به سمت بازداشتگاه برد. در را باز کرد و گفت:
-اولین سلول.
سارا سرش را تکان داد. با رفتن مامور، لبخند شیطنت آمیزی زد و به سلول جان نگاهی انداخت. جان با چشمان بسته سرش را به دیوار می‌کوبید. سارا با دیدن این صحنه خنده‌اش را خورد و با لذت گفت:
- نچ نچ نچ. چرا حواست رو جمع نمی‌کنی جان کوچولو؟ مثلا عضو مافیایی. اولین سابقه‌ت ثبت شد. الان می‌گن جان با اون همه دبدبه و کبکبه افتاد زندان. اونم به‌خاطر چی؟ فقط یه حمله مسلحانه کوچولو موچولو. حداقل اگه قتلی، شکنجه‌ای بود یه چیزی. ولی خب اینجوری که تف هم تو صورتت نمی‌اندازن.
جان با شنیدن صدای سارا چشمانش را باز کرد و با نفرت به او چشم دوخت. با شنیدن حرف‌هایی که سارا میزد، کم‌کم دستانش مشت شد و صدای سابیده شدن دندان‌هایش به گوش سارا رسید. سارا با لذت به مشت شدن دستان جان چشم دوخت و گفت:
- الان میگن جانی که بقیه با شنیدن اسمش تن و بدنشون می‌لرزید، نتونست از دست پلیس‌ها فرار کنه. دقت کن! میگم فرار!
جان در حالی‌که سعی می‌کرد با خون‌سردی رفتار کند، گفت:
- سارا، قراره از بد جایی بخوری، پس خودتو آماده کن!
سارا لبخندی زد و گفت:
- پس بچرخ تا بچرخیم.
- بی‌چاره عموم چی از دستت می‌کشه.
سارا با عصبانیت به جان نگاه کرد و گفت:
- تو حق نداری درباره روابط من نظر بدی. من یا بهشت تو میشم یا جهنم‌ت، ولی انتخاب با خودته. اگه می‌خوای کاری باهات نداشته باشم به بابام میگی که دیگه نمی‌خوای با من همکاری کنی.
- من تا آخرش باهات همکاری می‌کنم دخترعمو، چه بخوای چه نخوای.
با اشاره سارا مامور در سلول را باز کرد. سارا در حالی‌که پوزخند می‌زد گفت:
- این‌جا مکزیک نیست پسرعمو. این‌جا نیویورکه و همه راه‌ها به من ختم می‌شه. حالا بچرخ تا بچرخیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Ana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
206
5,932
مدال‌ها
2
سارا از آن راه‌رو خارج شد و به سمت میز ادواردو رفت. مقداری پول روی میز گذاشت، کلاه کاسکت‌ش را از روی میز برداشت. یقه‌های کت چرمی که پوشیده بود را صاف کرد از اداره پلیس بیرون رفت.
کلاهش را روی موتور گذاشت و به آن تکیه داد. سی*گاری از جیبش بیرون آورد و روشن کرد. همیشه وقتی عصبی می‌شد سی*گار می‌کشید. گوشی داخل جیبش بارها می‌لرزید و باعث اعصاب خردی‌اش می‌شد. موبایل را از جیبش بیرون آورد و دکمه سبز را لمس کرد:
- سارا چی‌ شد؟ چی کار کردی؟ جان آزاد شد؟
- آره
- سارا حق نداری یه بار دیگه گوشی رو...
سارا تماس را قطع کرد. جان به او نزدیک شد و گفت:
- نچ، نچ، نچ! اصلا کار خوبی نیست گوشی رو، رو بابات قطع کنی.
سارا در حالی‌که دود سی*گار را روی صورت او فوت می‌کرد، گفت:
- به تو ربطی داره؟
سی*گارش را روی زمین انداخت و گفت:
- مواظب کار‌هات باش و حد و حدود خودت رو بدون سینیور جان!
و در حالی که سی*گار را زیر پایش له می‌کرد، گفت:
- تا له نشی.
موبایلش را داخل جیبش برگرداند. کلاه کاسکت را سرش گذاشت. موتور را روشن کرد و با آخرین سرعت از آن‌جا دور شد. جان در حالی‌که آن‌جا ایستاده بود، گفت:
- نمی‌دونی داری چی‌کار می‌کنی سارا؛ قراره بدجور تقاص پس بدی!
***
سه روزی از آن ماجرا می‌گذشت. سارا، در حالی‌که خی*سی موهایش را با حوله می‌گرفت، به کمد لباسش خیره شده بود.
ناگهان صدای کر کننده موبایل‌ش برخاست. سارا به سمت تخت سیاه رنگش رفت و موبایلش را برداشت و دکمه سبز را لمس کرد:
- بله، سایرن؟
- رئیس، برات یه خبر دارم.
- می‌شنوم.
- پدرتون امروز با اعضای مافیای ایالت متحده جلسه دارن و شاید بخوان سر قضیه یاقوت با کالاهان‌ها معامله کنن.
- ممنون سایرن. ازت یه چیزی می‌خوام!
***
سارا بعد از مکالمه با سایرن آماده شده بود و جلوی آینه ایستاده بود. ترکیب رنگ سیاه و سفید. بلوز سفید رنگی بر تن داشت. دامن پارچه‌ای سیاه رنگ پوشیده بود که قدش تا زانو‌هایش می‌رسید. دست‌کش‌های چرمی سیاه‌رنگش را دستش کرد. آستین های بلوز سفید رنگش را تا آرنج‌هایش تا کرد. کفش‌های پاشنه‌دار سیاهش را پوشید. رژ قرمزی روی لب‌هایش زده بود. موهایش را بصورت توپی جمع کرده بود و چند لاخ از موهایش را آزاد گذاشته بود. اولین روز پاییز بود و هوا تقریباً سرد بود.
اسلحه‌اش را پشت کمرش فیکس کرد. کیف سیاه‌رنگش را برداشت و رژ و موبایل‌ش را داخل آن گذاشت. کتش را روی شانه‌هایش انداخت و بعد از زدن عطر، از اتاقش خارج شد.
در یک آپارتمان زندگی می‌کرد. واحد تقریباً بزرگی هم داشت. تمام خانه را خودش دکور کرده بود. از در آپارتمان که خارج شد بادیگارد‌ها هم پشت سرش حرکت کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین