با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!@F.S.Kaنام اثر: مدفن ویولنهای شکسته
نویسنده: آرورا
ژانر: معمایی، درام، علمیتخیلی، جنایی
خلاصه: تو تنها تکهای از روح «ورونیکا» بودی که تصمیم داشت بمیرد. اما حالا، گویا تو برگزیده شدهای تا تجلی گریههای مدفون باشی؛ تجسم تضادهایی که خود را به دام انداختهاند. تو فریاد تمایلی شدهای که دیگران همیشه داشتند و تو هرگز؛ تمایل کشتن برای زندهماندن. تو نتهای پراکندهی یک ویولن شکستهای، که برای خراشیدن گلوی روح سفیدرنگ زندگی نواخته میشوند. پس چشم بدوز به خونهایی که از درخشش شیشهای عینکت سرازیرند، فرزند ناخواستهی مرگ!
@SHAHSANAM (:نام اثر: دیگر عشقی نمانده
نویسنده: sa.ha.r
ژانر: عاشقانه
خلاصه: گیسو عاشق رییس خواهرش میشه و ازدواج میکند. بعد از مدتی از ازدواجشون به مشکل میخوره.
@آوا...نام اثر: يه گوشه امن
نویسنده: فاطمه اميني
ژانر: عاشقانه.اجتماعي
خلاصه: دخترآرومي كه ازتغيير و رهايي ميترسه اما در مقابل اتفاقات ناخواسته زندگيش بي دفاعه و مجبور به تغيير ميشه،تغييراتي كه برخلاف انتظارش ميتونه باعث طلوع خورشيد زندگيش بشه.
@آوا...نام اثر:نور
نویسنده:مهر
ژانر:عاشقانه-معمایی
خلاصه
همه چیر برای او از یک صبح افتابی شروع شد
همان صبحی که اسمان ابی بود
پرنده ها اواز میخواندند و زمین پر بود از برگ های درختان
هوا اصلا شبیه پاییز نبود بیشتر بهار بود و هیچکس فکر نمیکرد فردا که چشم جهان از خواب شیرینش بیدار شود چه قیامتی خواهد شد
نمیدانستند چه طوفانی در راه است
و چه خوب که نمیدانستند...
@Kahkashan(:عنوان :نفس
نویسنده:فرشته باقری
ژانر:درام
خلاصه:ساعت دوی نیمه شب بود و من جرات خوابیدن نداشتم .یک هفته بود که هرشب کابوسی تکراری خواب رو ازمن دزدیده بود، کابوس زنی که کاملا شبیه مادرم بود اما یه فرقی داشت ،چشماش سبز بود ، نوزادی در آغوش داشت و باگریه کمک میخواست وهمان لحظه من از خواب میپریدم درحالی که تمام لباسم خیس عرق میشد...
@SHAHSANAM (:نام داستان کوتاه: به سادگی یک رز
نویسنده: دردانه عوضزاده
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
یک شاخه رز چه داستانهایی میتواند همراه خود بیاورد؟
زندگی گاهی بسیار ساده با ما برخورد میکند.
سادهتر از یک شاخه رز.
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک