جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ◇ نامه‌هایی به خان اثر کهکشان کاربر انجمن رمان بوک ◇

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط کهکشان با نام ◇ نامه‌هایی به خان اثر کهکشان کاربر انجمن رمان بوک ◇ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 684 بازدید, 19 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ◇ نامه‌هایی به خان اثر کهکشان کاربر انجمن رمان بوک ◇
نویسنده موضوع کهکشان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط کهکشان
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
1000023680.png

گیرنده: خان
نویسنده: کهکشان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ویراستار: @سونیام
کپیست: @'elahe
مقدمه:
آن شب بارانی، قصه‌ای تمام شد که هرگز پایانی برایش نخواستم. گفتی «به امید دیدار» و رفتی، بی‌آنکه بدانی این دو کلمه چگونه مرا میان ویرانه‌های یک زندگی جا گذاشت. و حالا دیوانه‌خان، در هزارتوی خاطرات، میان شبی بی‌پایان و بارانی بی‌امان، گم شده است.
باران هنوز می‌بارد، اما دیگر چیزی نمی‌شوید؛ نه ردپایی از تو، نه زخمی که بشود درمانش کرد. تنها صدای قدم‌هایت در سکوت ذهنم، برای همیشه تکرار می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
1000008684.png

عرض ادب و احترام خدمت نویسندگان گرامی
رمان‌بوک.
با تشکر برای انتخاب "رمان‌بوک" برای انتشار
آثار ارزشمندتان.

لطفاً پیش‌از نگاشتن، تاپیک زیر را به خوبی مطالعه کنید:
[قوانین ساب پاکت‌نامه]

پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

همچنین پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست تگ دهید:
[تاپیک درخواست تگ پاکت‌نامه و دفترخاطرات]

بعد از قرار دادن حداقل ۲۰ پارت، می‌توانید در تاپیک زیر، اعلام پایان کنید:
[تاپیک اعلام پایان دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

با آرزوی موفقیت روزافزون
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
به نام سکوتی که پس از تو جهانم را بلعید.


رفتی و هیچ نشانه‌ای از بودنت باقی نگذاشتی، گویی تمام خاطرات، تنها خیالی شکننده بودند که در مواجهه با حقیقت، فروپاشیدند. از آن روز، کلمات برایم سنگین شده‌اند، چون هر واژه‌ای سایه‌ای از تو را بر دوش می‌کشد و من، در حصار این واژه‌ها اسیرم. می‌دانی؟ رفتن تو، شبیه مرگی بی‌پایان بود؛ مرگی که نه جسم را می‌گیرد و نه روح را آزاد می‌کند. تو نبودی تا ببینی چگونه بعد از تو، زمان در من متوقف شد. ساعت‌ها می‌چرخند، روزها از پی هم می‌گذرند، اما من هنوز در همان لحظه، همان نگاه، همان پایان متروک مانده‌ام. گاهی فکر می‌کنم اگر هیچ‌گاه پیدایت نمی‌کردم، شاید این جهنم خاموش در من شکل نمی‌گرفت. اما حالا که آمده‌ای و رفته‌ای، تمام هستی من به گرداب نبودنت فرو کشیده شده است. تو شبیه یک رویا بودی؛ رویایی که بیدار شدن از آن به معنای گم کردن خویشتن است. من با خاطراتت نفس می‌کشم، اما این خاطرات نه زنده‌اند و نه آرام‌بخش. آن‌ها شبیه سوهانی‌اند که روز و شب، روح مرا خراش می‌دهند. هر نگاه، هر لبخند، هر سکوت تو، هزار معنای ناتمام دارد که در ذهنم تکرار می‌شود، بی‌آنکه پاسخی برایشان بیابم. شاید هیچ‌گاه نفهمیدی چه چیزی را در من پشت سر گذاشتی. یا شاید هم فهمیدی و بی‌تفاوت گذشتی. این نامه، صدای زنی نیست که می‌خواهد تو را بازگرداند؛ این صدای کسی است که در میان ویرانه‌هایی که ساختی، هنوز به دنبال معنا می‌گردد. اگر روزی این واژه‌ها به گوشت برسد، بدان که این نه سرزنش است و نه التماس. این تنها انعکاس حقیقتی است که تو آن را آغاز کردی و من، هنوز در پایانش اسیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
دوست داشتنت شبیه زنجیری است که هر روز مرا بیشتر به زمین می‌کشد، اما هیچ نمی‌شکند. شبیه آتشی است که خاموش نمی‌شود، فقط آرام‌تر می‌سوزاند و هر لحظه از خودم، از قلبم و از روحم را خاکستر می‌کند. از همان لحظه‌ای که پا به زندگی‌ام گذاشتی، چیزی در من تغییر کرد. شبیه جریانی از خون تازه در رگ‌هایم که به جای زندگی، جنون می‌آورد. هر نگاهت، هر سکوتت، گویی هزاران بار مرا به لبه‌ی پرتگاه نزدیک‌تر کرد. شب‌ها، در تاریکی، چشمانم را می‌بندم و تو را می‌بینم. اما نه آن‌گونه که بودی، بلکه به شکلی که در ذهنم تراشیده‌ام؛ شبیه تندیسی از مرمر، سرد و دست‌نیافتنی. صدای تو، صدایی که هنوز در گوشم می‌پیچد، گاهی شبیه موسیقی است، گاهی مثل فریادی که مرا از درون می‌شکند. نمی‌دانم چگونه این حجم از دوست داشتنت را در خودم حمل می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم قلبم باید از مدت‌ها پیش از این بار سنگین متلاشی می‌شد. اما نه، این قلب هنوز می‌تپد، هرچند با هر ضربان، درد تازه‌ای به همراه دارد. آنچه میان ما بود، چیزی بیش از عشق بود، چیزی فراتر از کلمات. شبیه نوعی جنون بود، جنونی که حالا تمام جهانم را گرفته است. من در میان این جنون نفس می‌کشم، میان خنده‌هایی که به گریه تبدیل می‌شوند و اشک‌هایی که معنای آن را دیگر نمی‌فهمم.
اگر دوست داشتنت جنون است، پس بگذار این دیوانگی مرا از پا درآورد. چراکه زندگی بدون این جنون، چیزی جز خالی‌ترین شکل ممکن از بودن نیست. تو، تنها معنای این دیوانگی هستی و من، تنها سایه‌ای از کسی که در میان این عشق، گم شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
تو مانند شعله‌ای هستی که خاموش نمی‌شود، حتی اگر تمام دنیا در سردی فرو رود. هر لحظه که می‌گذرد، دلتنگی‌ام برایت عمیق‌تر می‌شود، گویی قلبم به آرامی در میان این حسرت می‌سوزد. تو در خاطرم نه یک تصویر، بلکه جریانی بی‌پایان از حس‌هایی هستی که هرگز از ذهنم رها نمی‌شوند.
گاهی با خودم فکر می‌کنم، چطور می‌شود کسی را این‌چنین در هر ذره از وجود احساس کرد؟ چطور می‌شود که هر سکوت، هر نگاه و حتی هر نفسی که می‌کشم، به تو ختم شود؟ دلتنگی برای تو، مثل بادی است که از درون مرا می‌شکند، اما از پا نمی‌اندازد.
دوست داشتنت مثل بار سنگینی است که هم مرا به زمین می‌زند و هم نگاهم را به آسمان دوخته نگه می‌دارد. هر خاطره‌ات در ذهنم می‌چرخد، مثل موج‌هایی که هیچ‌گاه به ساحل آرامش نمی‌رسند. تو نه فقط در گذشته‌ام، بلکه در هر لحظه‌ای از حال و آینده‌ام زندگی می‌کنی.
دلتنگی برای تو، مرزی ندارد. هر لحظه، هر روز، هر ثانیه، شبیه تکرار نامی است که هیچ‌گاه از لب‌هایم پاک نمی‌شود. این دلتنگی نه شکننده است و نه گذرا؛ مانند کوهی است که بر سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کند، اما مرا از درون استوار نگه می‌دارد. دوست داشتنت، دلتنگی برایت و حسرت لمس حضورت، همه‌ی آن چیزی است که مرا زنده نگه داشته. تو در من جریانی هستی که نه آغاز دارد و نه پایان، تنها موجی از عشق و دلتنگی، که هرگز آرام نمی‌گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
زمستان از راه رسیده، اما سرمایش تنها بر تنم نیست؛ این سرما در جانم ریشه کرده است. هر بار که باد سرد به صورتم می‌خورد، به یاد می‌آورم چگونه گرمای حضورت تمام این یخ‌بندان‌ها را بی‌اثر می‌کرد. اما حالا، زمستانی‌ترین فصل عمرم از درون آغاز شده، جایی که هیچ شعله‌ای توان مقابله با سردی‌اش را ندارد. هر برف که می‌بارد، گویی خاکسپاری دوباره برای خاطراتی است که با هر دانه‌ی سفید به زمین می‌نشینند. اما این برف‌ها، چیزی را نمی‌پوشانند. هر دانه، تنها یادآور خلأی است که تو در من بر جای گذاشته‌ای. گویی زمین و آسمان دست به دست هم داده‌اند تا این سردی را در دلم جاودانه کنند. می‌دانی، زمستان برای من همیشه بوی گرمایی را داشت که با نگاهت می‌آوردی. اما حالا هر سوزی که در هوا می‌پیچد، همان حسرتی است که از نبودنت در دلم شعله‌ور می‌شود. زمستان اینجا نه فصل سکوت و سپیدی، که فصلی از تاریکی و خفقان است. گاهی به شاخه‌های خشک و بی‌برگ درختان نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم، شاید آن‌ها نیز مثل من منتظر آمدن دوباره‌ی بهاری هستند که هرگز نمی‌رسد. شاید این سرما برایشان همان حکم را دارد که برای من، آزمونی بی‌پایان از صبر و تحمل است. زمستان، شبیه قصه‌ای است که تو را از من گرفته و مرا در حصار تنهایی‌اش زندانی کرده است. اما حتی در سردترین شب‌هایش، این عشق، این جنون و این دلتنگی برای تو، شبیه شعله‌ای خاموش‌نشدنی است که مرا زنده نگه می‌دارد، حتی اگر دیگر هرگز تو را نبینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
حسرت، تنها چیزی است که از تو برایم باقی مانده؛ حسرتی که در هر نفس مرا می‌سوزاند و در هر لحظه، عمیق‌تر در روحم ریشه می‌دواند. حسرت لمس لحظه‌هایی که می‌توانستند جاودانه شوند، اما نشدند. حسرت واژه‌هایی که هرگز گفته نشدند و نگاه‌هایی که در نیمه‌راه خاموش ماندند. گاهی به خاطراتمان فکر می‌کنم، به آن لحظه‌هایی که می‌توانستند پر از گرما و آرامش باشند، اما در میان دست‌های زمان، بی‌صدا محو شدند. هر لبخندی که می‌توانست هدیه‌ای ابدی باشد، حالا تنها سایه‌ای از چیزی است که دیگر به آن دسترسی ندارم. حسرت، شبیه آوازی است که نیمه‌تمام مانده، یا کتابی که هیچ‌گاه صفحه‌ی آخرش ورق نخورد. هر چه بیشتر به گذشته نگاه می‌کنم، بیشتر درک می‌کنم که چقدر از دست داده‌ام، و این از دست دادن، زنجیری است که روحم را اسیر خود کرده است. می‌دانی، حسرت مثل دریایی است که هرگز ساحلی ندارد. هر چقدر پیش می‌روم، باز هم دورتر می‌شود. هر خاطره، شبیه موجی است که مرا به اعماق می‌برد و هر بار که تلاش می‌کنم به سطح بازگردم، چیزی درونم بیشتر فرو می‌ریزد. اما این حسرت‌ها، به نوعی عجیب، تنها چیزهایی هستند که از تو برایم باقی مانده‌اند. گاهی فکر می‌کنم شاید این زخم‌های تازه و این حسرت‌های بی‌پایان، تنها راهی باشند که هنوز به تو نزدیک باشم. چرا که هرچه هست، همین حسرت است که مرا زنده نگه می‌دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
هر خاطره، شبیه گنجینه‌ای است که گاه از آن پناه می‌گیرم و گاه از سنگینی‌اش فرار می‌کنم. خاطرات تو، بی‌هیچ رحم و مروتی، روزهایم را تصاحب کرده‌اند. گاهی آنقدر روشن‌اند که انگار هنوز در کنارم هستی؛ گاهی هم تاریک‌اند، مثل شبی که هیچ ستاره‌ای ندارد.
می‌دانی؟ خاطرات تو هیچ‌گاه تسلی نمی‌دهند، تنها آتش می‌زنند. هر خنده‌ای که در ذهنم تداعی می‌شود، گویی زخم کهنه‌ای را باز می‌کند. هر نگاه، هر لمس، هر سکوت، مثل تصویری که هزار بار تکرار شود، اما هیچ‌گاه کهنه نشود، در ذهنم نقش بسته است.
گاهی با خودم می‌گویم، چرا خاطرات باید این‌قدر زنده باشند وقتی تو نیستی؟ چرا هر لحظه باید در ذهنم بازسازی شود، بی‌آنکه بتوانم چیزی را تغییر دهم؟ آن لحظه‌ها که روزی مرا سرشار از زندگی می‌کردند، حالا فقط یادآور چیزی‌اند که دیگر هرگز بازنمی‌گردد.
اما عجیب است؛ در همین خاطرات هم، هنوز گرمایی هست که مرا زنده نگه می‌دارد. شاید همین تلخیِ به یاد آوردن تو، تنها چیزی است که به این روزهای خاکستری معنا می‌بخشد. شاید خاطرات، هرچند دردناک، تنها پل ارتباطی من با تو هستند، پلی که هرگز نمی‌توانم از آن عبور کنم.
می‌دانم، این نامه نیز در میان همین خاطرات گم خواهد شد. اما برای من، هر کلمه‌ای که می‌نویسم، شبیه جایی است که می‌توانم برای لحظه‌ای کوتاه تو را لمس کنم. شاید تنها همین نوشتن است که این دلتنگی را قابل تحمل می‌کند. شاید تنها همین کلمات، تمام چیزی باشند که از تو برای من باقی مانده‌اند.
 
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
گاه دلم می‌خواهد همه چیز را کنار بگذارم؛ غرورم را، این زخم‌های کهنه را، و حتی درد دلتنگی‌ام را. می‌خواهم پا به راهی بگذارم که شاید به تو ختم شود. گاهی با خودم می‌گویم، چه می‌شود اگر باز گردم و بگویم هنوز همه‌چیز مثل همان روز اول در من می‌سوزد؟ چه می‌شود اگر غرورم را زیر پا بگذارم و این دیوانگی را در چشمانت فریاد بزنم؟
اما بلافاصله چیزی در من می‌شکند. می‌فهمم که آمدنت، حتی اگر رخ دهد، دیگر همان معنای پیشین را نخواهد داشت. آدمی که رفتنش را به بهانه‌ی خوشبختی‌ام انتخاب کرد، بازگشتنش نه التیامی خواهد بود و نه معجزه‌ای. شاید خودش هم بداند که آمدن دوباره، چیزی جز یادآوری زخم‌های گذشته نخواهد بود.
و حتی اگر بیایی، می‌دانم که آن شعله‌ای که روزی جهانم را در خود می‌سوزاند، دیگر آن گرما و روشنی را ندارد. شاید هنوز سوسویی از عشق باقی مانده باشد، اما نه آن عشق دیوانه‌واری که هر لحظه‌اش مرا به زندگی نزدیک‌تر می‌کرد. زمان، زخم‌هایش را بی‌رحمانه‌تر از هر چیزی بر جا گذاشته است.
این فکرها، این حقایق، مرا در جای خود میخکوب می‌کنند. هیچ‌گاه نمی‌توانم بپذیرم که به دنبال کسی بروم که روزی رفتن را انتخاب کرد. عشق باید شبیه رودخانه‌ای باشد که جاری است، نه چاهی که آبش را از دست داده.
پس می‌گذارم این حسرت‌ها، این دلتنگی‌ها، و این غرور زخمی در دل من باقی بمانند. چرا که آمدن تو، هرچقدر هم وسوسه‌انگیز، دیگر نمی‌تواند چیزی را در من زنده کند. این شعله، هرچند هنوز می‌سوزد، اما تنها خاکستر باقی خواهد گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

کهکشان

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,849
مدال‌ها
6
بعضی از آرزوها گاهی آرزو می‌مانند، نه به این خاطر که دست‌نیافتنی‌اند، بلکه به این دلیل که نباید به آن‌ها دست یافت. تو نیز یکی از همین آرزوها بودی؛ رویایی زیبا که تنها در فاصله‌ی دست‌هایم نفس می‌کشید، اما هرگز از آن من نشد.
می‌دانم، تو به من نزدیک بودی، به قدری که می‌توانستم حضورت را حس کنم، اما همیشه چیزی میان ما بود، چیزی شبیه یک پرده‌ی نازک که هیچ‌گاه جرئت نکردم آن را کنار بزنم. شاید اگر این کار را می‌کردم، تصویرت آن‌قدر کامل نبود. شاید اگر به تو می‌رسیدم، دیگر تو آن آرزویی نمی‌ماندی که همیشه در ذهنم می‌درخشید.
تو آرزویی بودی که بهانه‌ی زنده ماندن بود، اما نه هیچ‌گاه آمدی و نه هیچ‌گاه رفتی. حضورت، مثل سایه‌ای از دور، همیشه همراهم بود. می‌دانستم که نمی‌توانم به تو برسم، اما نمی‌توانستم از تو چشم بردارم. این تناقض، شبیه آتشی بود که هم مرا گرم می‌کرد و هم می‌سوزاند.
حالا که فکر می‌کنم، شاید تو باید همین‌گونه در ذهنم باقی می‌ماندی؛ شبیه ستاره‌ای دور که تنها در شب‌های تاریک می‌توان به آن نگاه کرد. نزدیک‌تر شدن به تو، شاید نوری بود که چشمانم را کور می‌کرد.
آری، بعضی از آرزوها باید آرزو بمانند. نه به این خاطر که آن‌ها را نمی‌خواهیم، بلکه به این دلیل که بودنشان به شکل یک رویا، زیباتر از واقعیتی است که می‌تواند ما را ناامید کند. و تو، برای من، همان آرزوی زیبا هستی که هیچ‌گاه به تو نرسیدم، اما همیشه در آسمان قلبم باقی خواهی ماند.
 
بالا پایین