جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته تکمیل شده ● اَفگار اثر تی‌ ناز ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کامل شده کاربران توسط دلبر که جان فرسود از او با نام ● اَفگار اثر تی‌ ناز ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,430 بازدید, 26 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کامل شده کاربران
نام موضوع ● اَفگار اثر تی‌ ناز ●
نویسنده موضوع دلبر که جان فرسود از او
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط دلبر که جان فرسود از او
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
می‌د‌انی من طعمِ واقعیِ تنهایی را در چه زمانی چشیده‌ام؟
آن‌جایی طعمِ گسِ تلخش زبانم را لمس نمود که اطرافم از ازدحامِ آدم‌ها پُر شده بود. همه در کنارم بودند ولی در واقعِ اِنگار که نبوده‌اند، می‌د‌انی که چه می‌گویم؟
مدت‌هاست که آدم‌ها دیگر به یکدیگر پناه نمی‌برند.
مدت‌هاست که خندیدن‌ها، تظاهر شده‌‌اند.
مدت‌هاست که عشق، شادی و دلتنگی از زندگی، برداشته شده است و تنها، تنهایی و زخم زدن درونِ دل‌ها سایه انداخته است.
من هم اکنون در دل، چاهی از نگفتن‌ها، غروری همچون آهنی زنگ‌زده و نفسی بی‌اکسیژن دارم.
من خیلی وقت است که ‏روزهایم زخم و شب‌هایم نمک شده است. من خیلی وقت است که دلی فرسوده و باطنی ناآرام دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
از لحاظ روحی‌ نیاز دارم برگردم به آن زمانی از زندگی‌ام که بدترین دغدغم یاد گرفتنِ کتابِ ریاضی‌ام، برای صبحِ امتحانم بود. همان دورانی که با خنده و خوشحالی برای مادرم از خوب بودنِ امتحانم می‌گفتم و او با حوصله به گفته‌هایم گوش می‌سپرد و قربان صدقه‌ام می‌رفت. همان زمانی که وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت با برادرم قایم باشک بازی می‌کردیم و او از حرص سرم داد می‌زد و آخر سر به دعوا ختم می‌شد و فردای روزِ بعدش دوباره دوستی‌مان از سر می‌گرفت.
آن دوره تنها تصویرم از درد، همان بردنِ عروسکم توسط دختر همسایه بود.
بی‌دلیل و بدون هیچ ترس و تردیدی به آدم‌های اطرافم اعتماد می‌کردم. ناراحت که می‌شدم خیلی راحت زیر گریه می‌زدم و اگر که خوشحال بودم با بالا و پایین پریدن اوج خوشحالی‌ و شادی‌ام را نشان می‌دادم تا انرژی‌ام تخلیه شود. هیچ تصور بدی وجود نداشت و انگار تنها آدم‌های بدِ آن زمان، دزد‌ها و خلافکارها بودند. همان دورانی که هر کسی از آینده سوال می‌پرسید با غرورِ بچه‌گانه تنها می‌گفتم، می‌خواهم پلیس شوم تا آدم‌های بدِ دنیا را بگیرم. همان دورانی که تنها ترسم از آمپول و نگرفتن نمره بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
تعادل احساساتم را جوری از دست داده‌ام که یا آن‌قدر خنثی و ریلکس هستم که چیزی نمی‌تواند عصبی‌ و ناراحتم کند یا آن‌قدر حساسم می‌کند که کوچک‌ترین چیزی هم باعث فروران شدنِ اعصابم می‌شوند.
خودم را گم کرده‌ام درونِ پیاله‌های غمگینِ‌ وجودم که بعد از شنیدنِ هر صدایی، عکس‌العملی از خود نشان می‌دهند. سی*ن*ه‌ام پُر شده از حسرت‌های کوچک و بزرگ که نه قادر به برآورده شدن هستند و نه در من توانِ بردباری ‌‌‌‌و صبری دوباره هست.
دلم کمی فریاد زدن می‌خواهد اما، درد‌هایِ روحی‌ام آن‌قدر قدرتِ جسمی‌ام را پایین آورده‌اند که نه توانی برای فریاد زدن در من هست و نه با فریادم چیزی عوض می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
آدم‌ها که حتماً نباید درونِ حجمِ عمیقی از آبِ دریا احساسِ خفگی کنند؛ گاهی آدم‌ها وسطِ یک خانوادهٔ پُر جمعیت هم در اَفکارِ مسموم شده و حسرت‌های نشدنی‌شان غرق می‌شوند.
درونِ اتاقِ چند متری‌شان میانِ وسایلِ بهم ریختهٔ اتاق‌شان احساسِ خفگی می‌کند. لابه‌لای چندین عکسِ رنگی درونِ گالری‌شان، به یادِ آهنگ‌های شادِ آن روز‌هایشان، صدایِ خندیدن‌های پُر نشاطِ دوست‌هایشان و... .
گاهی خاطره‌ها خیلی عمیق‌تر از آبِ دریا می‌توانند تو را خفه‌ات کنند.
پس قبول کنیم که من، که شما و خیلی آدم‌های دیگر در بطنِ وجودمان چیزی را احساسِ کمبود می‌کنیم، آن کمبودی شاید حسرت باشد! شاید غم و اندوه از نشدن باشد، شاید از سرِ دل‌تنگی باشد و هزاران، هزار شایدِ دیگر.
می‌خواهم این را بگویم که از من و شما، مایی مانده است که دیگر دلِ حسرت داشتن، دلتنگی و... را ندارد. ما همگی جسمی بدونِ روح عاطفه‌ایم که مجبور به نفس کشیدن آن هم در این دنیایِ بی‌عاطفه هستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
یکی از بدترین عادت‌هایم این‌ است که به آخرِ زندگی‌ام فکر می‌کنم و غمگین می‌شو‌م.
این‌که می‌گویند زمان همه چی را درست می‌کند فقط به صبوریِ تو بستگی دارد، در واقع راستیتش را بخواهی زمان چیزی را درست نمی‌کند بلکه زمان فقط می‌تواند سطح دغدغه‌‌هایم را تغییر دهد مثلاً لحظه‌ای که در اوج شادی‌ هستم ناگهان چنان غم و اندوه به دلم چنگ می‌اندازد که موجب ناراحت شدنم می‌شود که اصلاً دستِ خودم نیست و اِنگار که یک‌جورایی قبول کرده‌ام که آخر هر چیزی که موجبِ خوشحالی‌ام می‌شود قرار بر این نمی‌شود که همه چیز خوب به نظر برسد.
ساده‌تر بگویم که با گذشت زمان دغدغه‌های آدمی بیشتر می‌شوند به طوری که دیگر نه حوصلهٔ آرام کردن خود را دارید و نه می‌توانی بابتِ غم و اندوهت دلیل بیاوری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
و یک شنبهٔ دیگر هم آمد.
امروز وقتی که از خواب بیدار شدم متوجه شدم انرژی‌‌ای که ماه‌ها پیش برای بیدار شدن داشتم را ندارم.
درست! نزدیک‌های قلبم جایی که احساساتِ دخترانه‌ام جوانه می‌زدند و عمری برای زندگی‌ کردن به بذرِ محبت و عشق نیاز داشته‌اند، ویران شده‌اند.
حقیقتاً چند ماهی است که بذرِ درد همانندِ صاعقه ریشه دوانده در تمامِ رگ و جانم که نه به آسانی ریشه‌زدایی می‌شوند و نه من برای ریشه‌زداییشان تلاشی می‌کنم، اِنگار که کم‌کم تمامِ جانم دارند با درد‌هایِ جانی‌ام خو می‌گیرند که اگر دردی نباشد جانم به آتش می‌نشیند.
در علف‌زارِ دلم پرنده‌ای اندوهگین برای احساسات خاک‌ خورده‌ام به آرامی مرثیه‌سرایی می‌‌کند. فاصله‌ای تا مُردنش نمانده؛ بغض دارد. دلش به مانندِ دریا پُر خون است. گوشه‌ به گوشهٔ تنش نیازمندِ اندکی محبت و خوراکش عشق است. می‌دانم تا مُردنش زمانی نمانده است و این را هم می‌دانم که از تشنگی و گرسنگی به آرامی دارد جان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
سال‌هاست بی‌ آن‌که بازی کنم، باخته‌ام.
بی‌ آن‌که زخمی شوم، درد می‌کشم. بی آن‌که غصه بخورم، غمگین‌ام. می‌دانی! سال‌های زیادی گذشته است اما، هنوز هم که هنوز است درونِ من آرام‌گاهی از بغض‌های خفته، نهفته است.
در درونم زخم‌هایِ کهنه، آویخته شده است که روحم را می‌آزارد.
مثلِ آتشی شده‌ام که به دنبالِ آغوشِ آب، جهنمی را می‌پیماید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
بیشترین افسوسِ من برای تمام زمان‌هایی‌ است
که دلم می‌خواست به آدم‌ها پناه ببرم در حالی که لاشهٔ احساساتم زیرِ همان اعتماد سوخت و خاکستر شد.
از یک سنی به بعد تازه به این باور رسیدم که هیچ چیزی به اندازه «سکوت کردن» نمی‌تواند، آرام‌ترم کند. به این باور رسیدم که پشتِ تمام دلداری‌‌ها، حقیقت‌های بیهوده پنهان شده است. به این باور رسیدم که هر چه‌قدر دل سنگ‌تر باشی بیشتر تو را می‌خواهند، هر چه‌قدر کمتر توجه کنی بیشتر به سمتت می‌آیند. کوتاه بگویم اگر که به آدم‌های اطرافت بی‌اهمیت باشی بهتر می‌توانی زندگی کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
واسه تک‌تک ثانیه‌هایی که می‌توانستم همانندِ خودشان، دل بشکنم و جوابشان را بدهم، بدی کنم اما نکردم به خودم افتخار می‌کنم. چرا که سکوت کردنِ من به این معنا نبود که جوابی نداشتم، من سکوت کردم چون نمی‌خواستم همانند آن‌ها اوجِ بی‌رحمی را نشان دهم. من با شمایی که دلی را صدها مرتبه شکسته‌اید قابل مقایسه نیستم. من ترجیح می‌دهم تمامِ خورده ریزه‌های وجودِ از هم گسسته‌ام را به آرامی در آغوش گیرم و در تنهایی خودم غوطه‌ور شوم اما مسبب شکستنِ دلی که تنها آرزویش آرامشِ لحظه‌ایست نشوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
امروز می‌خواهم از چند قسمتِ چرک‌‌آلودهٔ آدم‌ها برای شما بگویم.
راستش را بخواهی آدم‌ها از چند قسمت استخوان و روکشی از پوستِ چند لایه‌ای ایجاد شده‌اند که پشتِ جناقِ س*ینهٔ‌شان، گوشتی تپنده به نامِ قلب، ساز و کار می‌کند و بیشتر بر خورد کردنِ احساساتِ طرفِ مقابل نظارت دارد.
یک دهان دارند که از آن تا زمانی که چشم از این جهان فرو ببندند همانند تونلِ فاضلاب کثیف‌ترین حرف‌ها را درو می‌کند وَ گوش‌هایی به مانندِ دستگاه ضبط صدا که مزخرف‌ترین کلمات را در خود جمع می‌کند و در اولین فرصت برای ویران شدن تو از آن حرف‌ها استفاده می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین