جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● ایزابلِ من از معصومه خدایی ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط *نبوا* با نام ● ایزابلِ من از معصومه خدایی ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,247 بازدید, 26 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● ایزابلِ من از معصومه خدایی ●
نویسنده موضوع *نبوا*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *نبوا*
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
شلاق بود که بندبندِ بدنِ ایزابل‌را؛ چون نامادری‌ای بی‌عاطفه و بی‌مهر نوازش می‌کرد.
چرا در آن بامدادِ خوفناک فقط صدای غرش شلاق به گوش می‌رسید؟!
زجر، بدن نحیف ایزابل را به آغوش کشیده بود و بی‌گمان می‌خواست او را در خود حل کند.
هنوز هم صدای ناله‌هایش در گوش کریس بود.
با دست‌هایش گوش‌هایش را گرفت و عربده کشید، عربده‌ای از سرِ ناچاری و درد کشید.
با دست کشیدن ماهش از این دنیا، عشق فرسنگ‌ها از کریس دور شده بود و او را به اعماق چاه هدایت کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
هنوز هم آن بامداد دلهره‌آور را به خاطر دارم.
از کدام یکی‌شان بگویم؟!
کریسی که یقه‌ی پیراهن سرمه‌ای رنگِ ژنرال، که درجه‌ها، بر آن سنگینی می‌کردند، را به دست گرفته بود و قصد جان آن دیو صفت را کرده بود!
یا ایزابلی که عزای فرزند هفت ماهه‌ی در بطنش را گرفته بود. از این‌که هیچ‌گاه نتوانسته بود، دستان نرم و لطیف جسیکایش را لمس کند و او را به آغوش بگیرد...!
یا ژنرال پست فطرت، که با چشمان یشمی‌ای که از مادرش به ارث برده بود و با وقاحتِ تمام به صحنه‌ی مقابلش می‌نگریست!
از کدامشان بگویم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
عجیب بود که ستاره‌ کریس، با آن ضربات مُهلکِ شلاق، جان سالم از میدانِ نبرد، پیدا کرده بود و هنوز هم در آن آسمان تاریک، می‌درخشید و این نشان بودنش را می‌داد.
شاید او نیز فهمیده بود که در این میدان، باید باقی ماند و پیش‌روی کرد.
باقی ماند و جنگید با ظلمی که بی‌ریا به آنها تحمیل می‌شد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
به خود آمد. تمام اتاق را به هم ریخته بود‌.
مگر آن خاطرات تمام شده، چقدر جان داشتند که کریس را انقدر وارد وهم و خلسه می‌کردند!؟
با بهت به قابِ عکسی که روی زمین افتاده بود و درهم شکسته بود نگاه کرد‌. چگونه حواسش نبوده و تنها عکسِ به یادگار مانده از ایزابلِ عزیزش را، با بی‌عقلیِ تمام، نابود کرده بود!
با دو به سمتِ قابِ عکس رفت و عکس خش افتاده که در آن لب‌های به خنده باز شده‌ی ایزابل، خودنمایی می‌کرد را به دست گرفت و روی قلبش فشار داد‌.
عکس هنوز هم سالم بود و این، کریس را از عذاب می‌رهانید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
خاطره‌ای مانند نسیمِ صحری که کمی غوغا به پا می‌کند، از جلوی چشمانش عبور کرد!
در تابستانِ دلچسب، کریسی که تازه از ماموریت بازگشته بود و ایزابلی که با شوق، خبرِ قدم نوپایی را به او می‌داد.
نمی‌دانست بگرید یا بخندد؛
اشتباه پشتِ اشتباه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
نباید آن کودک، پا به این دنیا می‌گذاشت.
وجودش اشتباه و شاید هم خطرناک بود.
برای ایزابل و کریسی که یک بار خطر کرده بودند و بخشیده شده بودند. حال اشتباهی بزرگ‌تر؛
اشتباهی که باعث شد ایزابل مقابل آن حلقه‌ی سفید که به گفته‌ی قوانین حلقه‌ی عدالت بود، بایستد تا محاکمه شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
آنان صدای سوگند من به مادرِ مقدس و پسر خدا را نمی‌شنوند‌.
شرم زده‌ام از این‌که فقط می‌توانم سرنوشتشان را روایت کنم.
شرمنده‌ی قرار غروب کریس و ایزابلش در پارک مرکز شهر هستم، که خود را به نوشیدنِ فنجانی قهوه و تماشای بازی کوکان خردسال، دعوت کرده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
شرمنده‌ی نگاه عاشقانه‌ی آن دو و به اوج رسیدن ضربان قلب‌هایشان هستم.
لحظه‌ای که صدای [دست‌هایت را بالا بگیر] را شنیدند و مسخ شده، به ژنرال نگاه می‌کردند که چگونه، به آنها حکم داد و اجرا نیز کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
با شاخه‌ی گلی سرِ مزار ایزابلش ایستاده بود و به کلمات هک شده‌ی بر سنگ قبر نگاه می‌کرد.

زیر لب زمزمه کرد: قرارمان این نبود که هم خودت بروی و هم جسیکای کوچکمان...
زانوانش سست شد و روی زمین سرد آرامگاه، افتاد.
دستش را مشت کرد به سی*ن*ه‌اش کوبید و اشک ریخت.
ایزابل چون ستاره‌ای بود که در شب‌های زندگی کریس، به ثریا تبدیل شده بود.
فریاد می‌زد و از ایزابل می‌خواست که بیدار شود.
-شوخی بس است. بلند شو‌. بیدار شو ماهِ من. بی تو چه کنم؟

اما افسوس که صدایش به هیچ کجا نمی‌رسید و مثل همیشه فقط خود را زجر میدهد.
[زجر! چه واژه‌ی تنفرآمیزی است...]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
شکسته‌تر از همیشه، پشت میز تحریرش که به گفته‌ی آقای آدامز، از جنس چوب گردوی بهترین باغ انگلیس ساخته شده، نشسته بود.
کلمات بر مغزش فشار می‌آوردند. آخر چه می‌نوشت؟ مدت‌ها بود که از همه چیز فرار می‌کرد.

از لالایی‌هایی که هر شب برای جسیکای محبوبش می‌خواند. از روشنایی فراری بود‌. از صدای بلبلان و قمری‌ها که هر روز صبح، به ایوان خانه‌اش می‌نشستند و با هم مشاجره می‌کردند‌
دیگر از همه چی فرار می‌کرد.
قلم را به دست گرفت و واژه‌ی [هزیمت] را بر روی کاغذ نشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین